سرباز مخلص امام بود...
شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۵۶
«جلوه هائي از سلوك اخلاقي شهيد صياد» در گفت و شنود شاهد ياران با سرتيپ خلبان محمدانصاري
درآمد:
سلوك اخلاقي و ايمان خالصانه شهيد صياد از جمله ويژگي هاي بارز اوست كه دوست و دشمن را به تحسين وامي دارد و تمامي دوستان و همراهان وي از خصائل كم نظيرش با حسرتي دردآلود ياد مي كنند.در گفت و گوي صميمي با امير انصاري،فرمانده اسبق هوانيروز ارتش جمهوري اسلامي، گوشه هائي از اين فضايل را در آئينه زمان به تماشا مي نشينيم،باشد كه الگوئي باشد براي كساني كه جهاد در راه خدا را برگزيده اند.
از آشنايي خود با شهيد صياد بگوييد.
ضمن تشكر از بنياد شهيد و خود شما كه به رغم جواني، در مورد شهيد صياد مطالب پخته اي را ارائه مي كنيد و سئوالات جالبي مي پرسيد، مي خواهم به كساني كه نگران نسل جوان هستند كه از انقلاب و ارزش هاي آن فاصله گرفته اند بگويم كه خير، اين طور نيست. ما اگر به دو نسل برسيم، انقلاب بيمه مي شود. يكي نسل بازنشسته ها در هر صنفي است. مثلاً وقتي مي خواهيد برويد معلم شويد، ابتدا نگاه مي كنيد ببينيد آن معلمي كه سي سال خدمت كرده، الان چه حال و روز و شرايطي دارد. كسي كه مي رود ارتشي شود، مي بيند آن كسي كه سي سال در ارتش بود، الان چه وضعي دارد. همين طور در مورد همه مشاغل. ما به اين نسل مي گوييم پيشكسوت ها. با حرف و حديث و دو تا قاب عكس نمي شود از اين نسل تقدير كرد. اينها به پول نياز ندارند، بايد دلشان را به دست آورد. انسان در دو مرحله بچه است، يكي در بچگي كه خوشبختانه به تدريج قدرت پيدا مي كند، يكي هم در سنين بالا كه به تدريج تحليل مي رود.
ديگر اينكه بايد به نسل جوان برسيم. نگران نباشيم كه چهار تا جوان ژل مي زنند. اگر خداي نكرده مشكلي براي كشور پيش بيايد، همين ها پا در ركاب هستند. در انقلاب هم اين جوان ها به عنوان بسيج و سرباز مي آمدند. ما از بسيج مي گوييم و كم هم مي گوييم، ولي تا حالا شنيده ايد كه در مراسمي، نمازجمعه اي، كسي از سربازان شهيد حرفي بزند؟در حالي كه بدنه نيروي دفاعي مملكت يعني ارتش و سپاه را چه كساني تشكيل مي دهند؟هشتاد نود درصدشان سربازها هستند. يك دفعه نشده ما بگوييم چقدر سرباز شهيد داشتيم. چقدر خانواده فقير سربازان شهيد هستند كه اصلاً نمي دانند از چه امكاناتي مي توانند استفاده كنند. با چنين توصيفي جوان ما وقتي مي بيند كه سرباز چنين موقعيتي دارد، طبيعتاً نگاه خوبي به قضيه نخواهد داشت. ان شاءالله مسئولين ما با همه گرفتاري هايي كه همه مي دانيم دارند، به خاطر بيمه كردن كشور به دو قشر پيشكسوت و جوان رسيدگي كنند.
به هر حال يكي از بخت هاي زندگي من اين بود كه با تيمسار صادقي آشنا شدم كه از قبل از انقلاب، خود و خانواده شان رابطه نزديكي با شهيد صياد داشتند و من هم از اين طريق با آن بزرگوار آشنا شدم. متأسفانه به دليل موقعيت شغلي، قبل از انقلاب افتخار آشنايي با شهيد صياد را نداشتم، چون من در هوانيروز بودم و محل خدمتم جدا بود. بعد از انقلاب كه من سروان شدم و آمدم تهران، جمعاً يك سال در ستاد به عنوان افسر عمليات با تيمسار جلالي كه بعداً فرمانده هوانيروز شدند، كار كرديم. بعد از يك سال با خدا بيامرز شهيد نامجو و شهيد صياد در جلساتي كه تصميم گيري هايي درباره امور مي شد، شركت داشتيم. دو تا از همدوره اي هاي ما كه بد نيست در اينجا يادي هم از آنها بكنيم، يعني شهيد اقارب پرست و شهيد كلاهدوز هم با شهيد صياد بودند. اينها قبلاً در گارد بودند، اما مثل شهيد صياد از قبل از انقلاب فعاليت داشتند. من بعد از انقلاب راستش احساس مي كردم كه نظم و انضباط دارد از ارتش بر كنده مي شود،از جمله اينكه يك بار آقاي بني صدر آمده بود اصفهان و سخنراني كرد كه اگر دستوري داده مي شود، فرماندهان نبايد اجرا كنند و بايد مشورت شود! ما مي گفتيم مگر مي شود در جنگ با مشورت كاري را پيش برد؟ در نتيجه من خيلي تمايل داشتم كه بازنشسته شوم. حتي در آن موقع گزارشم را هم داده بودم. خدا رحمت كند شهدايي كه عرض كردم آمدند و از طريق سلسله مراتب ارتش به ما درجه اي دادند و ما را گذاشتند فرمانده پايگاه هوانيروز تهران. وضعيت آنجا خيلي به هم ريخته بود و بعد از انقلاب همه چيز آنجا را برده بودند. بر خلاف اصفهان كه به همت شهيد صياد و دوستانش سالم مانده بود، در تهران برعكس. مردم ريخته و اسلحه ها و لوازم را برده بودند. بعدها هم كه متأسفانه اسلحه ها رفت در دست ضدانقلابيون و خيلي براي انقلاب گران تمام شد تا اين اسلحه ها جمع شدند. به هر حال ما فرمانده آنجا شديم، خدا كمك كرد و بچه ها هم لطف داشتند و نظم وانضباطي برقرار شد. به هر صورت، بعد از چهار سال من واقعاً احساس خستگي مي كردم و مي خواستم از آنجا بيرون بيايم. خدا بيامرز شهيد آبشناسان در غرب كشور درگير بود. اين پايگاهي كه من بودم، تشريفاتي بود، ولي من آن را در غرب درگير كرده بودم و در آنجا از اين پايگاه استفاده مي شد. يك روز به من گفتند جناب سرهنگ صياد شيرازي با شما كار دارند. من رفتم دفتر ايشان. بيشترين نيروي هليكوپتري ما در اصفهان متمركز بود و ايشان هم خودش در اصفهان خدمت كرده بود و با مسائل هوانيروزي آنجا كاملاً آشنايي داشت. گفت من نظرم اين است كه برويد آنجا را جمع وجور كنيد. اولين جايي بود كه من خانواده ام را نبردم. ايشان گفت كه مثلاً شما 6 ماه برو آنجا را جمع وجور كن، من خواسته ات را كه بازنشستگي است، برآورده مي كنم. من اطاعت كردم و رفتم اصفهان. هنوز دو روز از اقامت من در اصفهان نگذشته بود كه عمليات خيبر در جزيره مجنون شروع شد.خود شهيد صياد از ارتش و آقاي رحيم صفوي از سپاه و آقاي جلالي از هوانيروز، عمليات خيبر را سازماندهي كردند. پنجشنبه و جمعه بود، تنها بودم و حوصله ام سررفته بود. از تهران درخواست كردم و رفتم جبهه. چند تا هلي كوپتر سانحه ديده بودند و وضعيت ناجور بود و آسمان دست صدام بود. همه كشورها هم كمكش مي كردند. از اسلحه هاي شرقي جواب نگرفته و از فرانسه ميراژ خريده بود. عرب ها هم كه كمكش مي كردند. ما يك پروازي كرديم كه بچه ها روحيه بگيرند كه آن پرواز منجر به سانحه شد و 33 نفر شهيد شدند و خود ما هم مجروح شديم. شهيد صياد و ديگران آمدند بيمارستان. من كلاً فراموشي گرفته بودم و همه چيز از يادم رفته بود. بعد هم كه حالم خوب شد، سانحه از يادم رفته بود كه شهيد صياد برايم تعريف كرد. شهيد صياد به من گفت كه حالا ديگر با 70 درصد جانبازي، مي توانيم تو را بازنشسته كنيم. من متوجه شدم كه حاج خانم يك اشاره اي به من كرد و گفتم: «بعد خدمتتان عرض مي كنم». به هر حال از روي ويلچر بلند شدم و با عصا راه افتادم رفتم اصفهان سر خدمت، در حالي كه آن موقع ها مرخصي استعلاجي مي دادند و بعد هم بازنشسته مي كردند.خانم گفت: «حالا كه جوان هاي مملكت دارند مي روند جبهه و اين طور شهيد مي شوند، چه وقت بازنشسته شدن شماست؟» ديدم بنده خدا دارد راست مي گويد. رفتم به شهيد صياد گفتم كه نمي خواهم بازنشسته شوم. خدا بيامرز خيلي خوشحال شد و گفت: «ما كه از كار تو سر در نياورديم. وقتي مي گوييم باش، مي گويي مي خواهم بازنشسته شوم، وقتي مي گوييم بازنشسته شو، مي گويي مي خواهم بمانم.» تا وقتي كه فرمانده نيروي زميني بود، در كنارش بوديم.
با توجه به جوان بودن شهيد صياد، ارتباط ايشان با كساني كه مسن تر و ارشدتر بودند، چگونه بود؟
اتفاقاً يكي از هنرهاي ايشان همين است كه قديمي هاي ارتش را هم دور خود نگه داشت، مثلاً آقاي قويدل، سروري، بايندريان و امثالهم كساني نبودند كه با هر كسي كار كنند، ولي با آنكه اختلاف سن ده پانزده سال با ايشان داشتند، به قدري اخلاق جذب كننده اي داشت كه همه با او همكاري مي كردند. شهيد صياد علاقه عجيبي به بچه هاي هوانيروز و به پرواز داشت، يعني وقتي صياد شيرازي در جبهه ها در هلي كوپتر مي نشست، من به عنوان فرمانده هوانيروز،به خلبان مي گفتم:« شما اصلاً اظهار نظر نكن و هر جا ايشان گفت برو، برو»، چون از خلبان ها من بهتر ناوبري را بلد بود، از بس كه اين طرف و آن طرف رفته بود. كسي كه در اين مملكت بيشتر از هر كسي از هوانيروز استفاده كرد، صياد بود و آن هم نه فقط براي ارتش، هم براي سپاه، هم براي ارتش، هم براي بسيج، هم براي مملكت، چون سه تاي اول براي جنگ بودند، ولي ايشان موقع سيل، موقع انتخابات و هر وقت كه ضرورت ايجاب مي كرد، از هوانيروز استفاده مي كرد.مسئله غرب را با هلي كوپترهاي هوانيروز اداره كرد. بچه هايي كه در غرب بودند، نسبت به بچه هايي كه در جبهه جنوب بودند، خيلي مظلوم واقع شدند. صياد خدابيامرز با تعدادي از بچه ها، مدت ها به سردشت فقط با هلي كوپترآذوقه رسا ند و به اين شكل، آنجا را نگه داشتند. سردشت دو سال در محاصره بود.
من از سال 58 تا 62 پايگاه تهران بودم، حدود 4، 5 سال هم در اصفهان بودم. در سال 67 مسئول هوانيروز اصفهان شدم. چند نفر بوديم كه به ما درجه سرتيپ دوئي دادند. اين درجه سرتيپ دويي در زمان رژيم سابق كه نبود و خيلي ها هم آن را تيمساري محسوب نمي كردند تا وقتي كه حضرت امام، دستخطي خطاب به من و تيمسار ستاري نوشتند و ما را تيمسار خطاب كردند و از آن به بعد تمام سرتيپ دوها تيمسار شدند كه واقعاً حقشان هم هست، چون خيلي زحمت كشيدند. بعد هم سرتيپ تمامي به ما دادند كه در كل در ارتش و سپاه حدود 21 نفر بوديم. تيمسار صياد شيرازي در آن موقع فرمانده نيروي زميني نبود.
نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود.
يك دفتري در محموديه، خيابان ولي عصر داشت كه من رفتم آنجا. من عادت داشتم كه هر وقت يك ارتشي يا سپاهي را از پست بر مي داشتند، توجه خاصي به او مي كردم كه فكر نكند توجهات قبلي من به او به خاطر مقامش بوده و بداند كه عزيز بودنش به خاطر اين است كه به مملكت و انقلاب و اسلام خدمت كرده. شهيد صياد در مورد درجه اي كه به من دادند يادداشتي به من داد كه در آن عبارتي را آورده بود كه موجب تعبير و تفسيرهايي شد.البته من اين نامه را تا هنگام شهادت ايشان در جايي مطرح نكردم. من از اين يادداشت به چند نكته پي بردم. احتمالاً شكست هائي كه در عمليات بدر داشتيم، ايشان را بسيار مكدر كرده بود.
اين يادداشت ده روز قبل از پذيرش قطعنامه نوشته شده است.
بله،قطعاً ايشان در جريان پذيرش قطعنامه و بسيار مكدر بود كه چرا ما نتوانستيم آن طور كه بايد وظايفمان را درست انجام بدهيم كه حضرت امام به تعبير «نوشيدن كاسه زهر» اشاره كردند.
از عمليات مرصاد خاطره اي داريد؟
ما آنجا بوديم كه عمليات شروع شد و ديديم شهيد صياد آمد، در حالي كه سمت رسمي هم نداشت. ما هم با مسئوليت خودمان، يك تيم آتش داديم به او، چون مي دانستيم كه مي خواهد به كمك بچه هاي ارتش و سپاه برود. فقط به او گفتم: «علي جان! هم هليكوپتر بيهوده از بين نرود، هم خلبانان بيهوده شهيد نشوند».با مسئوليت خودم اين كار را كردم و از كسي هم اجازه نگرفتم. خدابيامرز خيلي خوشحال شد.از همه خلبانان كبرا و از همه فرماندهان ما، دلسوزتر بود و همراه با تيم آتش به منطقه رفت. شب كه برگشت، ديدم خيلي دمغ است.رويش هم نمي شد با من حرف بزند، چون مي دانست روي خلبان از دست دادن خيلي حساس هستم. بعد فهميديم كه يكي از هلي كوپتر هاي كبرا را زده اند و خلبان ها هم نيستند. من براي اينكه خداي نكرده با اين شهيد بزرگوار برخورد ناخوشايندي نداشته باشم، رفتم سراغ استراحت و نماز تا ببينم فرداي آن شب چه پيش مي آيد. صبح ديديم كه خدا را شكر آن خلبان ها را با آمبولانسي آوردند. اينها رفته بودند بالاي يك درخت و دشمن آنها را نديده بود. اينها كه خودشان را رساندند، ما كه ديديم شب پيش روحيه خلبان ها خراب شده بود،حسابي شلوغ كرديم.گوسفند قرباني كرديم و مراسم گرفتيم تا دلسردي و يأس شب پيش از بين برود. خود خدابيامرز شهيد صياد هم وقتي آنها را سالم ديد، خيلي خوشحال شد.
از ويژگي هاي بارز ايشان چه خاطره اي داريد؟
ايشان دائم الوضو بود. من هم نماز مي خوانم، ولي دائم الوضو نيستم. يك چيزي را دلم مي خواهد به شما بگويم. آن موقع در زمان جنگ، شرايط خاصي بود. كسي دنبال درجه و پست و مقام و امتياز كارخانه سيمان نبود و همه با عشق و علاقه مي رفتند و مي جنگيدند. يك بار در يك مصاحبه هم از قول امام عرض كردم كه جنگ نعمت بود. من حضرت امام را خيلي دوست داشتم و مي دانيد كه پيكرشان را خود من به بهشت زهرا بردم. خيلي هم به ديدنشان مي رفتم، هم خصوصي، هم با مردم و هميشه برايم اين سئوال مطرح بود كه با اين همه كشت و كشتار و خرابي، جنگ چطور مي تواند نعمت باشد؟ بعد ديدم اگر اين جنگ نبود، از كجا معلوم مي شد كه صياد ها، بابايي ها، كشوري ها و امثالهم در ارتش هستند؟ از اين گذشته اين قضيه ما را قوي كرد. آمريكايي ها هليكوپترها را گذاشته و رفته بودند و موشك ها هم در انبار بود. اگر اين جنگ پيش نمي آمد، ما چگونه به دانش استفاده از اين تكنولوژي ها مسلط مي شديم؟ جنگ به ما شهامت و جسارت داد.مسئولين ما جسارت خوبي دارند. اگر اشكالي هم پيش مي آيد، اشكال سيستماتيك است، از ترس نيست. مثلاً در نيروهاي مسلح، اين همه ستاد مي خواهيم چه كنيم؟ مثلاً 500 تا ماشين مي خرند، 400 تا مي رود به ستادها، 100 تا مي رود در خط ها، در حالي كه اگر روزي مشكلي پيش بيايد، يگان در خط ما بايد كار را پيش برد، بنابراين بايد سيستم هاي ستادي را كم كنيم و كيفيت آنها را بالا ببريم و خط را تقويت كنيم. به نظر من شهيد صياد به آرزوي هميشگي خودش رسيد. اگر در مورد حفاظت ايشان كوتاهي شده،بايد در باره بقيه احتياط بيشتري به كار گرفته شود. الحق كه امثال صياد شهادت حقشان بود. ما هم اگر مانديم و كاري كرديم،شاگردان اينها بوديم و از اينها چيز ياد گرفتيم.
شما در كدام عمليات با شهيد صياد همكاري كرديد؟
در عمليات بدر همكاري كردم كه كلاً عمليات ناموفقي بود، چون لو رفته بود. بچه هاي ارتش و سپاه انصافاً خيلي در آن عمليات زحمت كشيدند و عملكرد هوانيروز كه من فرمانده آن بودم، بسيار درخشان بود. عمليات بدر عمليات بسيار گسترده اي بود. خيلي هم زحمت كشيديم، ولي آنها با توجه به اطلاعاتي كه آمريكا توسط آواكس ها به عراق داد،موفق شدند.روحيه بچه ها خيلي خراب بود. گزارش ها را به امام داده بودند و صدام هم حملات شيميايي را آغاز كرده بود. مي دانيد كه امام اهل بحث و صحبت زياد نبودند. يك دستخط مختصر دادند كه مسئله اي نيست و براي عمليات بعدي آمده شويد. فرمايش ايشان مثل هميشه آبي بود كه روي آتش يأس و نااميدي نيروهاي مسلح ريخته شد.
با توجه به عملكرد خوب هوانيروز، خاطره شيريني از عمليات بدر داريد؟
شيرين ترين خاطره من مربوط مي شود به يك امداد الهي و آن هم اينكه دشمن جاي هليكوپترهاي ما را مي دانست. يك روز صبح آمدند و در پايگاه شهيد آسيايي در مسجد سليمان يك هلي كوپتر كبراي ما را زدند و دو تا از خلبان ها هم شهيد شدند. من بدون آنكه با كسي هماهنگ كنم دستور دادم ده فروند هلي كوپتر شنوك بروند دارخوين. نيم ساعت بعد هواپيماهاي عراقي آمدند و تمام مناطق ما را بمباران و ده دوازده هلي كوپتر 241 ما را سوراخ سوراخ كردند، يعني اگر شنوك ها را نفرستاده بودم، همه آنها را از دست داده بوديم. شنوك هم كه هلي كوپتر گراني است، نه كسي به ما مي فروخت و نه اگر مي خواست بفروشد، ما قدرت خريدش را داشتيم.
واكنش شهيد صياد چه بود؟
صياد خيلي گرفتار بدر شد. بعد كه فهميد قدرداني كرد، ولي پرسيد: «چطور اين كار را كردي؟ چرا به من نگفتي؟» گفتم : «اگر مي گفتم مي گذاشتيد؟» گفت: «نه!». صياد در نيروي زميني خيلي خوب خدمت كرد، خيلي پخته شد و براي من هم عجيب بود بعد از اينكه به همه جزئيات مسلط شد، چرا تغييرش دادند،البته من از جزييات خبر ندارم. بعد هم كه در ستاد بازرسي بود و سعي داشت وظيفه اش را انجام بدهد.
آيا از رابطه امام و شهيد صياد نكاتي را به ياد داريد؟
مي دانم كه امام خيلي به صياد علاقه داشتند. بعد از رحلت امام هم، حاج احمد آقا خيلي به صياد توجه و احترام كرد.صياد هم سرباز مخلص امام بود. هر استاني كه مي رفت فرماندهان را نزد امام جمعه شهر مي برد. من و شهيد بابايي بارها همراه صياد رفتيم پيش شهيد صدوقي و مرحوم خادمي كه در اصفهان بودند و هميشه مي گفتند: «آقاي صياد! صدام را بالاخره كي صيد مي كنيد؟» پيش هر كدام هم كه مي رفت يك دفتر يادداشت داشت و از آنها نكاتي را مي پرسيد و يادداشت مي كرد.
از همه نظر «درجه يك» بود و اگر مخالف رژيم شاه نبود، قطعاً ژنرال مي شد. همه خلبان هاي ما قبولش داشتند. چندين بار در هلي كوپترهاي ما داشت شهيد مي شد. اگر توجه كرده باشيد، اواخر عمرش درست نمي توانست راه برود. بارها استخوان هايش خرد شده بودند. فرصت پيش نيامد، و گر نه برايش دوره خلباني هليكوپتر مي گذاشتم، چون عاشق پرواز بود و هيچ كس هم به اندازه او از هوانيروز استفاده نكرد. هوانيروز سپاه را هم صياد و كلاهدوز راه انداختند.
آيا در جريان اختلاف شهيد صياد و بني صدر بوديد؟
شخصاً نه، ولي از تيمسار صادقي شنيده ام كه بني صدر از ايشان خوشش نمي آمد، چون شهيد صياد ارتباط تنگاتنگ با بچه هاي سپاه داشت. بني صدر كلاً نيروهاي نامنظم مورد نظرش نبودند و همه تزش روي نيروهاي منظم بود. كسي كه در فرانسه بوده و آنجا پينگ پنگ بازي كرده، نمي تواند بيايد در ايران و گرفتار چنين مسئله اي هم بشود. مثل اينكه الان شما كسي را از شمال تهران تكان نخورده، برداريد و بگذاريد مسئول سيستان و بلوچستان. بنده خدا خبر ندارد كه آنجا چه داستاني دارد. انسان بايد خودش را در معرض گرفتاري ها باشد. براي خود من علامت سئوال بود كه او قرار است چه كند. كار كردن با بچه هاي بسيج و سپاه همان قدر كه لذت بخش بود، سخت هم بود. مثلاً هلي كوپتر 214 ما مي رفت كه نفر بياورد. بيشتر از 14 نفر جا نداشت، يكمرتبه 20 نفر مي ريختند توي هلي كوپتر و وقتي خلبان مقاومت مي كرد، به رويش اسلحه مي كشيدند. فرداي آن روز، ديگر من نمي توانستم چنين خلباني را بفرستم مأموريت از آن طرف هم آن بندگان خدا كه دوره هاي نظامي را نديده بودند و در منطقه هم گرفتار شده بودند و هجوم مي آوردند. آقا بني صدر چون از فرانسه تشريف آورده بود و چند تا كتاب جنگي در باره هيتلر و اين چيزها خوانده بود، نمي توانست با اين چيزها كنار بيايد و فكر مي كرد جنگ را بايد با ارتش پيش برد. ارتش ما هم كه قضيه كودتاي نوژه و امثالهم را از سر گذرانده بود و ارتش چندان منسجمي نبود. خدا رحمت كند حضرت امام و عد ه اي ديگر از رهبران انقلاب را كه گفتند فرماندهان فاسد ارتشي را بايد كنار گذاشت، نه بدنه ارتش را، وگرنه حكايت ما مي شد حكايت فعلي عراق كه نيرويي نيست كه در مقابل اشغالگرها بايستد. نهايت 50 تا فرمانده فاسد ارتش عراق را بايد از بين مي بردند، نه بدنه ارتش را. اين درايتي بود كه حضرت امام داشتند.در قضيه كودتاي نوژه فقط دو سرباز وظيفه فريب خورده بودند و بقيه وفادار بودند و اين براي من كه يك فرمانده بودم، واقعاً مايه مباهات بود. همين ارتش بود كه توانست جنگ را اداره كند.
آقاي بني صدر از ايشان و بقيه بسيجي ها و سپاهي ها خوشش نمي آمد. صياد هم همين طور. آرام و قرار هم كه نداشت و به همه جا مي رفت و گزارش مي داد كه فلان جا خواستيم عمليات كنيم، مانع شدند و يا امكانات در اختيارمان نگذاشتند. يك انسان استثنائي بود.
نظر شما