
شهيد برونسي به روايت خواهر شهيد

شهيد برونسي به روايت خواهر شهيد
خواهر شهيد «برونسي» در بزرگداشت چهلمين روز خاكسپاري از برادرش مي گويد؛ »
«عبدالحسين»از اول هم مال ما نبود
حسن احمدي فرد:كدكن شهر سرسبزي است در جغرافياي نه چندان سرسبز، بين نيشابور و تربت حيدريه. مردم كدكن، مهربان هستند، با لهجه اي شيرين، يادآور اصالتهاي كهن زبان فارسي. كدكن در روزهاي دراز تاريخ، هميشه شهر علم و عرفان و انديشه بوده است. پدر عطار نيشابوري، اهل كدكن بوده و امروز هم در خاك همين سرزمين آرميده است. هفت امامزاده در هفت تپه اطراف شهر، نشان مي دهد كدكني ها هميشه اهل خدا بوده اند و ديانت.مردم خداباور كدكن، امروز هم عاشق دين شان هستند و كشورشان. شهدايي كه آرام، در گلزار شهداي كدكن خوابيده اند و نسيمي كه از باغهاي سرسبز، بر پرچمهاي سبز و سرخ مي وزد، گواه صادق همين ادعاست.
جاي يكي از شهدا البته سالها در اين گستره آرام خالي مانده است. شهيد عبدالحسين برونسي كه در يكي از روستاهاي همين كدكن به دنيا آمد، بزرگ شد، مرد شد، شهيد شد و عصر يك روز بهاري، زير بارش يكريز باران، به كدكن برگشت تا دوباره به مردم با صفايش سلام كند. اين بار از فراز دستها.
خواهر شهيد برونسي، هنوز هم در همان كدكن است. در خانه اي كه به باغي كوچك مي ماند. در انتهاي كوچه اي مصفا و جوي آبي كه از حاشيه آن مي گذرد. آنچه در ادامه مي خوانيد، حرفهاي خواهر كوچكتر عبدالحسين برونسي است درباره برادر بزرگترش.
اين سفرم از همه سفرها مهم تراست
- سفر آخر آمد پيش ما براي خداحافظي ، من با همان زبان خواهري گفتم.: بسه ديگه. نرو. همه ما دق مرگ شديم. گفت اين سفرم از همه سفرها مهم تراست. در خواب حضرت زهرا(س) به من گفته اند كه اين دفعه ديگه شهيد مي شم.
بعد گفت هر چي مي گويم گوش كنيد و توقع دارم همان چيزي را كه مي خواهم عمل كنيد. جنازه ام را كه آوردند گريه و زاري نكنيد. شيون نكنيد. لباس سياه نپوشيد. كاري نكنيد كه دشمن از ديدنش خوشحال بشود. الگوي شما بايد حضرت زينب باشد و شما بايد زينب وار عزاداري كنيد. از مادر يادتان نرود.خداحافظي كرد و رفت و همان هم شد. همان سفر، شهيد شد.
مادرم دعا كن من شهيد شوم
- يك بار كه از جبهه آمده بود، رفته بود سراغ مادر. مادرم را بغل كرده بود و گفته بود مادرجان مي دانم چون شما نمي خواهي من شهيد نمي شوم، اما مادر جان من آرزوي شهادت دارم، دعا كن من شهيد شوم.
ارادت به حضرت زهرا(س)
- ارادت خاصي به حضرت زهرا(س) داشت. اصلا نمي شد با او حرف زد. تا چيزي مي گفتيم، مي گفت: حضرت زهرا(س)، مي گفت امام حسين(ع).- موقع سربازي رفتنش بود. با يكي ديگر از جوانان روستا، با هم قرار بود به سربازي بروند. خبردار شديم كه مادر آن جوان گفته ما مي خواهيم با پول نگذاريم جوان مان به سربازي برود، اما علي اصغر را حتماً مي برند. مادرم- خدا رحمتش كند- اين حرف را شنيده بود، خيلي برايش ناگوار افتاده بود كه ما كه پول نداريم جوانمان بايد برود خدمت و با كلي خطر و مكافات روبه رو بشود و آنها كه پول دارند، بايد آسوده باشند.يادم مي آيد شهيد كه از ماجرا مطلع شد، گفت: مادر سلامتي من رو از حضرت زهرا(س) بخواه. از حضرت ابوالفضل(ع) بخواه. نه از پول و ثروت.- كوچك كه بودم، خيلي به من و خواهرهام توصيه مي كرد كه مراقب حجاب مان باشيم. مي گفت نرويد توي كوچه. وقتي راه مي رويد يا حرف مي زنيد، سنگين باشيد. - بزرگتر كه شده بوديم، به ما مي گفت بايد روزه بگيريد. روي زبان مان را خط مي كشيد و مي گفت اگر آب بخوريد اين خط پاك مي شود و من مي فهمم. ما هم باور مي كرديم و چيزي نمي خورديم.
آدم رو راست و خونگرمي بود
- آدم رو راست و خونگرمي بود. هر كس با او رفت و آمد مي كرد و دوستي داشت، همين ويژگي هاي او در ذهنش باقي مانده. اخلاق شهيد برونسي، جوري بود كه همه را به او علاقه مند مي كرد.
- او از اولش هم مال ما نبود. مال حضرت زهرا(س) بود. مال امام حسين(ع) بود. آخرش هم فداي ائمه اطهار(ع) شد.- پدرم هم يك بار رفت جبهه. علي اصغر، خودش تعريف مي كرد، مي گفت: بابا وقتي مي خواست برگردد يك دست لباس نو و يك جفت پوتين هم گرفته بود كه براي خودش بياورد روستا. من كه ديدم گفتم پدرجان اين ها مال بيت المال است، حالا كه مي خواهي برگردي درست نيست از اموال بيت المال براي خودت برداري. با همان لباسهايي كه آمده اي، با همان ها برگرد... شهدا اين طوري بودند.
شهيد برونسي حتي به پدرش هم اجازه نمي داد به اندازه يك دست لباس، براي خودش بردارد. حالا كجا هستند كه ببينند...- پدرم كه به رحمت خدا رفت، حاجي جبهه بود، نتوانست بيايد. از همان جا پيغام داد براي دفن پدر شما هستيد، اما اگر من و امثال من بخواهيم براي هر كاري جبهه و جنگ را رها كنيم كي مي خواهد كارها را پيش ببرد.
خداييش، خانم حاجي شريكش بود
- خداييش، خانم حاجي شريكش بود در همه كارهايي كه مي كرد. اگر اين زن نبود، حاجي نمي توانست با خاطر آسوده به كارهايش برسد.- يك بار آمد خانه ما. برايش چاي آوردم. گفت خواهر جان! مي خواهم استراحت كنم. يك پتو به من بده و بگذار در اتاق بغلي استراحت كنم. كسي هم مزاحمم نشود. پتو را برداشت رفت. روز كه هيچ شب هم از اتاق بيرون نيامد. صبح نگران شدم كه حاجي چي شد. رفتم توي اتاق ديدم بيدار است و دورش را هم كلي نوار و كتاب گرفته بود. پرسيدم اينها چيست؟ خنديد كه تا شما بفميد اينها چيست خيلي كار دارد. بعدها فهميديم نوارها و اعلاميه هاي حضرت امام(ره) را تكثير مي كرده است.- از جبهه هم كه مي آمد باز آن قدرها خانه نبود، يا مي رفت بيرجند سخنراني، يا مي رفت نيشابور. يا مشغول سر زدن به فاميل بود.- از مكه كه آمد مي خواستيم برايش طاق نصرت بزنيم. نگذاشت. مي گفت خانواده شهدا جوان هايشان را به من سپردند و حالا شهيد شده اند، آن وقت من بيايم براي خودم طاق نصرت بزنم؟
يكبار نشد بروم سرخاكش و ببينم خالي است
- يكبار نشد بروم سر خاكش و ببينم خالي است. هميشه چند نفر سر خاك شهيد برونسي نشسته بودند. نمي شد بروم جلو و بگويم برويد كنار مي خواهم خاك برادرم را راحت زيارت كنم. مردم هميشه شهيد برونسي را دوست داشتند. درست مثل وقتي كه زنده بود.
اصلاً براي مردم، براي ديگران زنده بود. قبرش هم مورد علاقه مردم بود. خيلي ها مي آمدند مي نشستند و با شهيد، درد دل مي كردند. ما هم گاهي مي رفتيم سر خاكش، چيزي نمي گفتيم كه مثلاً من خواهرش هستم يا اين خانم همسرش است، فاتحه اي مي خوانديم و دلمان سبك مي شد و مي آمديم.مادر و پدرم هيچ وقت نتوانستند يك دل سير كنار علي اصغر باشند. هميشه جبهه بود، هميشه گرفتار بود. حالا البته هر سه كنار هم آرميده اند. پدر و مادرم هر دو در جوار قطعه شهدا دفن هستند.
- همه اين سالهايي كه مي رفتم سر خاك شهيد، آرزويم اين بود كه روزي پيكر برادرم برگردد. مهر خواهر به برادر، چيز ديگري است.
هيچ چيزي جايش را نمي گيرد. چشم انتظاري سخت است. هي منتظري كه امروز خبري برسد، فردا خبري برسد. من كه مي دانستم زير آن سنگ، توي آن قبر خالي، پيكر برادرم نيست. هميشه منتظر بودم كه يك روز دوباره برادرم برگردد.
خدا را شكر كه تا عمرم باقي بود، به آرزويم رسيدم. كاش مادرم هم زنده مي ماند و روزي را مي ديد كه پيكر علي اصغر برگشته است.