آخرین اخبار:
کد خبر : ۲۰۹۹۸۹
۰۴:۲۶

۱۳۸۸/۰۲/۳۰

حاج اكبر ديداري (پدر معظم شهيدان؛ «رمضان»، «گنجعلي» و «محمد»)




چون شير در دل كوه
هفتاد و هفت ساله اهل روستاي «ده خير» از توابع داراب استان فارس است. پدرش گوسفندان مردم را به چرا ميبرد. ساليانه از صاحبان دام پول ميگرفت و گوسفندان آنها را با گوسفندان معدودي كه خودش داشت، نگهداري ميكرد.
او بسيار جدي بود. سه پسر و تك دخترش جزئي ترين كارها را با اجازه او انجام ميدادند. همه، حرمت خاصي براي او قائل بودند. اكبر از هفت سالگي پا به پاي او به صحرا ميرفت. به واسطه همين شرايط دشوار مالي نتوانست در مكتب درس بخواند. بزرگتر كه شد، به كار در باغ پرداخت. هيزم ميشكست، از كوههاي اطراف گياههاي دارويي جمع ميكرد. و زن گوني كه به چهل كيلو ميرسيد، آرام آرام پايين ميآمد. همه پولش را به پدر ميداد تا خرج خانه كند.
او از دوران نوجواني اش ميگويد:
زمستان بود. گوسفندها را برده بوديم كوه. موقع پايين آمدن، جلو گله بودم كه دو تا گرگ به بز گله كه جلودار بود، حمله كردند. با چوبدستي ام دويدم طرف آنها. چوبدست را زير گلوي يكي از گرگها انداختم و با لگد به طرف ديگري حمله كردم. دور شدند. بز را برگرداندم طرف گله. هفت گرگ ديگر از پشت تپهاي بيرون آمدند. پدرم را صدا زدم و او كه راه فراري دادن گرگها را ميدانست، شروع كرد به فرياد زدن.
ـ صاحب مردهها ميخواهيد بزهاي مرا ببريد؟ خيال كردهايد من مردهام؟
فرياد ميكشيد و صداش تو دل كوه ميپيچيد. من با چوبدستي ام دور خود ميچرخيدم و به تقليد از پدر فرياد ميكشيدم كه گرگها زوزه كشان ترسيدن و فرار را برقرار ترجيح دادند.
سيزده ساله بودم كه پدرم بيمار شد و به رحمت خدا رفت. از همان موقع تكيه گاهم را از دست دادم. روستاي ما جاي خوش آب و هوا و سرسبزي بود. نگهداري از گله و زراعت در آن رونق داشت. اصلاً به واسطه همين خير و بركتي كه داشت، اسم آن را دهخير گذاشته بودند.
اكبر كمكم با شكارچي هاي ده آشنا شد. شبها ميرفتند كوه. بزكوهي، گوزن، آهو و كبك را كه شكارچي ها با تفنگهاي دولول زده بودند، جمع ميكرد. روي دوش ميگذاشت و براي آنها به روستا ميآورد. گاه در برف و كولاك ميماندند و گاه حتي چند شب را در كتيول هاي بين راه اطراق ميكردند.
ـ كار سختي بود. لاشه يك گوزن يا بز روي دوشم بود و بايد از مسيرها ناهموار و پربرف و ناامن پايين ميآمدم. به ده كه ميرسيديم، مقداري از گوشت را به عنوان دستمزد به من ميدادند. زندگيام اينطوري ميگذشت.
اكبر كفيل مادر بود و از اين رو از سربازي معاف شد. و در سن بيست و پنج سالگي، مادر براي او «صنم» را كه دوازده سال بيشتر نداشت و دختر همسايه شان بود، پسنديد. صد تومان مهريه او بود. مقداري برنج، يك گوسفند، كله قند و تعدادي كلوچه برنجي به خانه عروس بردند و جشن عروسي را برگزار كردند. مادر به واسطه آب سياه، ديد چشمهايش را از دست داده بود و اكبر بيش از قبل، او را حرمت ميكرد و در كنارش بود تا زمان مرگش.
براي نگهداري از گوسفندها (در زمستان) به كوه ميرفتند و كپرنشين ميشدند و تابستانها به ده برميگشتند. دو سال بعد از ازدواج، اولين فرزندشان به دنيا آمد. مادر «صنم» قابله خانگي بود و براي زايمان دخترش ميآمد. همان روز بعد از تولد پسر او را محمد ناميده و راهي كوه شدند. اكبر نگهداري از گوسفندها و شستن لباسهاي نوزاد را به عهده داشت و صنم توي كپر غذا درست ميكرد و نوزاد را شير ميداد.
ـ گوسفندها را سرتاسر زمستان تو شكاف كوه جاي داديم تا گرگ پيداشان نكند. غار بزرگي بود كه سه تا گله تو آن جا ميشدند. از سقف آن آب ميچكيد و تو حوضچهاي كه از ريزش آب درست شده بود، جمع ميشد و گوسفندها آنجا آب ميخوردند.
تابستانها سر زمين براي مردم، زراعت گندم ميكردم و بعد از برداشت محصول، مقداري از آن را به جاي دستمزد به من ميدادند.
گندمها را ميدادم همسرم تميز ميكرد. بعد آسياب ميكرديم و صنم با آن نان مي پخت. آن زمانها كمتر پلو ميخورديم. عيد به عيد يك وعده پلو داشتيم. بيشتر غذايمان نان و گوشت بود.
محمد(1341)، رمضان(1345)، قربان(1346)، گنجعلي(1348)، ماهرخ(1350)، عوض(1355)، حسين(1357) به دنيا آمدند. اكبر اواخر سال 58 متوجه شد اشياء را به درستي نميبيند. به پزشك مراجعه نكرد تا آنكه حتي براي راه رفتن، دچار مشكل شده بود. به شيراز رفت. پزشكان گفتند: بايد آب سياه چشمت را جراحي كني.
كرد، اما موفقيتآميز نبود و او همانند مادر، بينايياش را از دست داد.
جنگ شروع شده و رمضان پيش از سن سربازي، داوطلبانه به جبهه رفته بود. پسرعمويش كه در جبهه مجروح شده و جانباز 70 درصد بود، رفت و او را براي مرخصي آورد.
اكبر عصا به دست به استقبال پسر رفت.
ـ ميبيني كه چشمهايم را از دست دادهام و نابينا هستم. بمان و كمك دست من باش.
سكوت كرد و پدر رامحكم به سينه فشرد.
ـ من بايد راه شهدا را ادامه بدهم. دوازده نفر از دوستانم كه با هم به جبهه رفتيم، جلو چشم هاي من شهيد شده اند.
لباس سياه پوشيده بود.
از او خواستم لباس عزا را درآورد.
- عزاي همرزمانم است. اين كار را نميكنم.
-: به دخترت رحم كن.
- خداي او هم بزرگ است.
محمد كه همسر و سه فرزند داشت با شنيدن حرفهاي رمضان به جبهه رفت. هر دو در شلمچه مفقودالاثر شدند. «گنجعلي» كه از فراق برادران ميسوخت و جاي خالي آنها قلبش را ميسوزاند، گفت كه رفتني است. او دلبسته و وابسته كسي نبود. بدرقه اش كرديم. رفت و پيكر برادرانش را آوردند و به خاك سپرديم. و خبر شهادت گنجعلي رسيد.
اكبر از نوه هايش ميگويد:
هاشم پسر محمد مهندسي كشاورزي خوانده و دخترش آمنه ازدواج كرده و در رشته شيمي تحصيل ميكند. زينب هم ازدواج كرده و دانشجوي حقوق است.
او ميگويد: دختر رمضان هم كارشناس حسابداري است.

گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه