شهيد مهدی باکری - كوكب يازدهم
«آدمي چيست؟ آدمي نوعي ضبط و ربط و نسبت اتفاقات را با وجود کلي هستي و وجود
خويش، چه مي داند؟ آدمي چه مي داند که در پس کاري مثل حمل مجروح، آن هم در اوج توهم
بي وقتي و در اوج مأموريتي مهم، به ديدن پيکر شهيدي چون عبدالله امجدي نائل مي شود؟
آدمي چه مي داند که اين ديدار باعث خواهد شد تا ذهن پرت من، دوباره به سال هاي قبل
برگردد و از حيات معنوي وجود پربرکتي مانند مهندس باکري ، شهردار اروميه ارتزاق کند
و از نورانيت او استضائه،»
يک عاشورايي فرياد زد:« بنشين اخوي!»
فرصتي براي نشستن نبود. انفجاري صاعقه وار، پنجاه متري سنگر دوم را در نورديد
.احساس زود گذر پرواز ،تجربة من از اين انفجار بود .سنگر دوم پر شده بود از نيروهاي
تازه نفس .آن ها بايد در برابر حملات بي وقفه عراقي ها که مي خواستند سر پل عاشورا
در ساحل غربي دجله را پس بگيرند ، پدافند مي کردند .جاي پايي که در اختيار عاشورا
بود ،تهديدي مستقيم براي اتوبان بصره – العماره بود و در نهايت براي خود العماره و
بصره .به همين دليل ،دشمن در منطقه اي کوچک به حدي نيروي زرهي وارد کرده بود که حتي
جا براي مانور آن ها نبود .پاتک هاي پي در پي اين حجم انبوه آهن و آتش ،با درايت
،اعتماد به نفس و تدبير آقا مهدي و سر انجام توکل مطلق او به ذات لا يزال خداوندي
،بي اثر مانده بود .اين شکست هاي متعدد دشمن را ديوانه کرده بود و وحشي .
در حال و هواي حرکت به طرف سنگر سوم بودم که ناگهان دسته اي از افراد عاشورا ،از
سنگر سوم بيرون آمده و به اطراف پراکنده شدند .دسته ،سه – چهار نفر بود که در ميان
آن ها يک بي سيم چي هم ديده مي شد . با خودم گفتم :«نکنه آقا مهدي بود که با
همراهانش از سنگر سوم رفت ؟»
بي اعتنا به آتش سنگين دشمن ،به طرف سنگر سوم دويدم .وارد سنگر شدم .تنها يک
عاشورايي پشت تير بار نشسته بود و بي امان به طرف عراقي ها که از يک ساعت پيش ،خيلي
به ما نزديک تر شده بودند شليک مي کرد .
گفتم :«اخوي ّآقا مهدي رفت ؟»
رزمنده گفت :«رسيدن به خير ،خسته نباشي !با آقا مهدي چه کار داري ؟»
گفتم :«از قرار گاه براش پيغام دارم .»
عاشورايي تنها ،با دوربين خط عراقي ها را ديد زد .دوربين را رها کرد . قنداقة
تير بار را به سينه چسبانيد و تير اندازي کرد ،با دوربين تغييرات خط دشمن را مي
سنجيد ،گفت :«حتماً پيغام داري که بگي قرار گاه دستور داده بر گرد آن طرف دجله، نه
؟»
گفتم :«محتوايش بماند .»
رزمنده گفت :«گفتند نگي يا نگفتند بگي ؟ کدومش ؟»
پاسخي ندادم .خواستم بر گردم که عاشورايي تنها گفت :«مي توني چند لحظه کنارم
بنشيني ؟»
گفتم :«نه اخوي !کار دارم ،بايد برم .»
رزمنده گفت :«بي معرفت که نبايد باشي !من هم با تو کار دارم .»
تسليم سرنوشت شدم .شايد خير به تعبيري ديگر ،همان تقدير باشد .
گفتم :«اسم شما اخوي ؟»
بندة خدا .اين اسم برايم آشنا بود .گفتم :
- «بگو آقا مهدي کجا رفته !دير بجنبيم کار از کار مي گذره . حتماً رفته جلو براي
درگيري تن به تن با عراقي ها ؟»
رزمنده گفت :«بنشين اخوي !بنشين .»
نشستم کنار دستش . فشنگ هاي تير بار تمام شده بود .نوار را از جعبة فلزي بيرون
آوردم و تحويل او دادم .اسلحه ام را آماده کردم .به طرف دشمن نشانه رفتم و شليک
کردم .
-چرا مي خواهي معطلم کني ؟
گفت :«از صبح زود تا همين چند دقيقه قبل ،شايد ده تا پيغام براي آقا مهدي رسيده
، اون هم در پاسخ به همة پيغام ها يک مضمون را به الفاظ مختلف تکرار کرد .»
به يکي گفت :«من اگر برگردم ،جواب علي اصغر و حميد را در آن دنيا چه بدهم ؟»
به ديگري گفت :«بندة خدا !حالا که وقت جنگه تو مي گي بر گردم ؟»
به يک فرمانده گفت :«من اگه قرار باشه بر گردم ،با اين بسيجي ها بر مي گردم
.»
به دوستي گفت :«تو پا شو بيا اين طرف ببين چه خبره .کلي کار زمين مانده بندة خدا
!»
گفتم :«حالا منظورت از اين حرف ها چيه ؟»
رزمنده گفت :«خودت را معطل نکن .آقا مهدي تا وضع رزمنده هاي اين طرف دجله سر و
سامان نگيره ،بر نمي گرده .»
-ولي من وظيفه دارم پيغام را بهش برسانم ،همين .
رزمنده گفت :«ما ا لآن بايد با جنگيدن به آقا مهدي کمک کنيم نه اين که خودمان
بشويم دست و پا گير .»
گفتم :«شرمنده اخوي !من رفتم ،عزت زياد .»
رزمنده گفت :«حرف گوش کن عزيزم !تو اصلاً براي چه آمده اي اين جا ؟چرا ما بايد
هم را ببينيم و در بارة آقا مهدي حرف بزنيم ؟من اصلاً مي خوام برات بگم عالم حساب و
کتاب داره علي جان !»
از اين که عاشورايي تنها ،اسم مرا مي دانست جا خوردم .
-اخوي !شما اسم منو از کجا مي دوني ؟
رزمنده گفت :«پس فکر کرده اي همين طور بي خود و بي جهت برات پيشگويي کردم و از
بي کاري دارم در بارة زمين و آسمان نظريه صادر مي کنم ؟»
هرچه نگاهش کردم ،چيزي به يادم نيامد .تنها پس زمينه اي محو در خاطرم بود .
بندة خدا
بندة خدا ،
بندة خدا؟
گفتم :«حالا يک کد بده لا اقل بفهمم با کي طرفم .»
ناگهان بر شدت آتش دشمن افزوده شد .هر دو سرمان را دزديديم .
-طرف حساب همه خداست .هيچ کس با هيچ کس طرف حساب نيست .همه با خدا طرفند . خوب و
بد اعمال به خدا بر مي گرده .
گفتم :«برام مقاله نخون اخوي !اصل مطلب رو بگو .»
رزمنده گفت :«من که اسمم رو گفتم؛ بندة خدا . حالا ديگه بايد حتماً بگم که من و
تو در يه روز تاريخي با آقا مهدي و رحيم و محسن ،از چه محور ها و سنگر هايي باز ديد
کرديم ؟ماجراي پوتين هاي آقا مهدي حتماً يادت رفته ؟»
آه يادم .آمد او گفت بندة خدا ست ،اما هرگز در خاطرم نگذشت که همان بندة خدايي
باشد که در هر کار بر زمين مانده ،ياور آقا مهدي بود و آقا مهدي او را فوق العاده
دوست داشت .حرف هاي بندة خدا چنان در من تأثير کرد که ماندم ،در ترديد بين رفتن يا
نرفتن .در اين که رفتن ،مرا به مقصد نزديک مي کند يا ماندن ؟آيا مي توان در تعلق و
ترديد بين ماندن و رفتن ،دوستدار مقصدي بود که دور است و نزديک ؟
دو موتور سيکلت از سنگر فرماندهي به طرف خط حرکت کردند و رفتند تا کنار خاک ريزي
که رزمنده هاي عاشورا در پناه آن ،از آتش دشمن محفوظ بودند .بعد از توقف ،آقا مهدي
از موتور پياده شد . طبق معمول ،فرماندهان در حال ارائه گزارش بودند .صداي فرياد يک
بسيجي ،نگاه ها را به سمت خاکريز کشاند .چند لحظه بعد ،دو نفر او را با برانکار به
طرف آمبولانس بردند . دو گلوله به بدنش اصابت کرده بود ،يکي به بازوي راست و ديگري
به نرمة گوش چپ . چهرة بسيجي از درد ،در هم کشيده شده بود .ناگهان نگاهش در نگاه
آقا مهدي گره خورد و بي اختيار خنديد .آسمان دل آقا مهدي هم با ديدن او روشن شد و
متقابلاً خنديد و براي بسيجي مجروح دست تکان داد .حالا ديگر گزارش فرماندهان پايان
يافته بود و آقا مهدي بايد کارش را شروع مي کرد .او تصميم داشت از سنگر هايي بازديد
کند که در معرض آتش دشمن و بخصوص تير مستقيم تانک بودند . آتش دشمن در پي چند روز
کاهش نسبي ،پر حجم مي باريد و سر تا سر جزيره را مي پوشاند . تا اولين سنگر راهي
نمانده بود .يکي از عاشورايي ها فرياد زد :«بچه ها !آقا مهدي .سلام ،خوش آمدي
!»
در همين حال ،خمپاره اي زماني بالاي سرشان منفجر شد .نگاه علي و رحيم به قطعه اي
دود باقي مانده از انفجار که بر سينة آسمان نقش بسته بود ،خيره ماند .آقا مهدي به
سلام رزمنده ها پاسخ داد و گفت :«عليکم السلام ،خسته نباشي ،چطوري بندة خدا !»
جوان بسيجي خنديد و به داخل سنگر بر گشت .آقا مهدي وارد سنگر شد و پس از تعارف
هاي معمول ، پرسيد :«چيزي کم و کسر نداريد ؟»
يکي از رزمنده ها گفت :«آقا مهدي ! اگه يه دوربين خوب داشتيم ،بهتر مي تونستيم
تحرکات دشمن رو کنترل کنيم .»
آقا مهدي گفت :«البته دقت روي تحرکات دشمن ، کار ديده بان هاست و آن ها روز و شب
مشغولند . حالا اگه هم شما علاقه دارين تلاش عراقي ها را ببينيد ، هر کس مرخصي رفت
بگيد از شهر دوربين تهيه کنه و بياره .راستي !کمپوت به شما ها مي رسه يا نه؟»
يکي از بسيجي ها گفت :«درست و حسابي نه آقا مهدي !»
آقا مهدي از رزمنده ها خدا حافظي کرد و از سنگر بيرون آمد .رزمنده ها براي بدرقه
اش بيرون آمدند . سوت خمپاره جلوي خاکريز ،سينة خاک را شکافت .تا سنگر بعدي حدود صد
متر فاصله بود . از افراد هر سنگر ،چند نفر مشغول نگهباني بودند . آقا مهدي با تک
تک آن ها حال و احوال کرد و به سمت سنگر بعدي رفت . علي و رحيم هم به توضيحات
رزمنده هاي عاشورا و مشاهدات آنان از وضعيت دشمن گوش مي کردند . آقا مهدي در هنگام
ورود به سنگر ي ديگر گفت :
«سلام عليکم !»
پير مردي با ديدن آقا مهدي به طرف در سنگر دويد و گفت :
«عليکم السلام ، ا للهم صل علي محمد و آل محمد .»
همه با ورود آقا مهدي صلوات فرستادند .سفرة رزمنده ها گسترده بود . پير مرد
صميمانه گفت :«آقا مهدي همراهي کنيد بسم الله .»
رزمنده ها جا باز کردند .آقا مهدي و همراهانش کنار سفره نشستند و لقمه اي با
رزمنده ها همراهي کردند .سفره جمع شد .نوبت به آشنا شدن با هم رسيد آقا مهدي از
خودش شروع کرد و گفت :«من اسمم مهدي باکريه .»
برادري که کنار آقا مهدي نشسته بود، گفت :«يعقوب فرزاد .»
آقا مهدي گفت :«برادر فرزاد !چند سالته ؟»
فرزاد گفت :«بيست و پنج سال .»
آقا مهدي گفت :«مجردي يا متأهل ؟»
فرزاد گفت: «متأهل .»
آقا مهدي گفت :«اولاد چند تا ؟»
فرزاد گفت :«.»
اين ارتباط بين آقا مهدي و رزمنده هاي عاشورا چنان به آنان روحيه مي داد که
افراد تحت امر او ،قبل از اين که آقا مهدي را به عنوان فرمانده لشکر بشناسند ،او را
يکي از خودشان مي دانستند و اوج دلگرمي شان اين بود که آقا مهدي فرمانده آنان است و
بر اين اساس ،اگر آقا مهدي به آنان فرماني مي داد ،از سر اخلاص و تا پاي جان ،در
اجراي آن مي کوشيدند .اکنون نوبت ديگري بود که خود را معرفي کند .او از معرفي طفره
مي رفت و مي خنديد .آقا مهدي با مهرباني گفت :«ما اين جا عضو يک خانوادة بزرگيم
.خجالت نکش اخوي جان !بگو .»
يکي از رزمنده ها گفت :«خجالت بکش ، بگو !»
سر انجام رزمندة عاشورا گفت :«اسمم حسين پور مراديه .هنرستان درس مي خونم . با
برادرم دوتايي آمده ايم جبهه .گردانش فرق مي کنه .»
آقا مهدي گفت :«شما اخوي ؟»
جوان عاشورايي ديگري که خوش سيما و لاغر اندام بود ،گفت :«ابراهيم عسگر بيگي
.ديپلم گرفته ام آمده ام دانشگاه .کنکور خدا دستم را گرفت و الا هيچ .»
اشک از چشمانش لغزيد و بر صورتش جاري شد .
پير مردي که از ابتداي ورود آقا مهدي ،يک لحظه چشم از او بر نداشته بود ،گفت
«براي طول عمر امام عزيز ،پيروزي رزمندگان اسلام و سلامتي فرمانده لشکر عاشورا
صلوات .»
عطر صلوات ،در فضاي سنگر پيچيد .آقا مهدي به رزمنده هاي عاشورا گفت :«هر کس به
اندازه اي که مقام و مسئوليت در کار پيدا کند ،بيشتر به پاية نوکري و خدمتگزاري ا ش
افزوده مي شود . ولي نعمت ما ،در اصل شما ها هستيد .پس براي سلامتي خودتان صلوات
.»
همه صلوات فرستادند .هنوز معارفه کاملاً تمام نشده بود ،اما وقت گذشته بود و آقا
مهدي و همراهانش آمادة رفتن بودند . يکي از افراد ،با عجله از کوله پشتي اش دور بين
بيرون آورد و گفت :«اگر اجازه مي دي عکس بگيرم .»
کمي دور تر از سنگر ،محل مناسبي براي گرفتن عکس بود .افراد مرتب ايستادند .آقا
مهدي ميان آن ها ايستاد .در يک لحظه ،دوربين تصويري از ظاهر اين لطيفه ربود .همة
افراد متوجه سوت نشدند ، اما ناگهان سنگر با صداي مهيبي در گرد و خاک فرو رفت .
ديگر چيزي ديده نشد .غبار خاک که شبيه به طوفاني خفيف بود ،بر سر و صورت افراد ريخت
. هنوز کسي از جا بر نخاسته بود که يکي فرياد زد :«خورد به سنگر ،توپ بود بد کردار
.»
فرياد ديگري به گوش رسيد .گفت :«کسي طوري نشد ؟کسي طوري نشد ؟»
افراد يکي يکي از جا بر خاستند .به طرف سنگر رفتند .حفره اي در گوشة سقف سنگر
باز شده بود و روي همه چيز داخل سنگر ،پردة ضخيمي از خاک کشيده شده بود .صداي آقا
مهدي شنيده شد که گفت :«براي سلامتي حضرت امام ، فرماندة کل قوا بلند صلوات .»
با صداي صلوات ،افراد جان تازه اي گرفتند و خوشحال از عکس دسته جمعي که با
فرمانده ا شان گرفتند ، مشغول گفت و گو شدند .عکاس هم گرد و خاک دوربين را پاک کرد
. آقا مهدي در شادي افراد سنگر شريک شد ،خنديد ،شوخي کرد .در کنار بسيجي ها بودن با
همة خطري که داشت ،براي آقا مهدي يکي از شيرين ترين اوقات زندگي به حساب مي آمد .او
به محلي که گلولة توپ به آن اصابت کرده بود ،رفت. وضعيت دفاعي سنگر را برسي کرد .
سپس با چهره اي خوشحال و باز ،از همه خدا حافظي کرد و به طرف سنگر فرماندهي بر گشت
.يک ساعت بعد ،مرکز پيام اين دستور را از طرف آقا مهدي به همة فرماندهان ابلاغ کرد
.
-تمام فرماندهان عاشورا در ساعت بيست و پنج ،براي تشکيل جلسه به محل چهل و دو ،
مراجعه کنند .
رأس ساعت مقرر ،جلسة آقا مهدي با فرماندهان شروع شد .
حالت غضبناک آقا مهدي در جلسه مشهود بود .اغلب فرماندهان خط با روحية او آشنا
بودند و مي دانستند بايد مسئلة مهمي اتفاق افتاده باشد که فرمانده تا اين حد ناراحت
شده است .
لحظاتي در سکوت سپري شد .
مجتبي گفت :«مثل اين که عراقي ها رفته اند مرخصي .آتش کم شده است .»
آقا مهدي گفت :«شما ها خودتان را مسئول مي دانيد يا نه ؟»
نفس در سينة همه حبس شد .کسي پاسخي نداد .
-مسئوليم همة ما مسئوليم در قبال جان اين بسيجي ها .به اين نقشه خوب نگاه کنيد
.
هنوز کسي از حرف هاي آقا مهدي سر در نياورده بود .آقا مهدي نقشه اي را روي زمين
پهن کرد و روي آن علائمي را نشان داد و گفت :
«روي اين نقشه ،موقعيت سه – چهار سنگر را درست در جايي که آتش خور خوبي براي توپ
هاي دشمن است ،مشخص کرده ام .امروز از سنگر ها بازديد داشتم و البته الآن هم دارم .
امروز ديدم به اندازة کافي خاک روي سنگر ها نريخته اند .احتمال خطر هست . شما ها چه
جور فرماندهي هستيد که به اين مسائل توجه نداريد ؟»
مجتبي گفت :«اين به مهندسي مربوطه آقا مهدي !»
-نه اخوي !اين به همه مربوطه . ما بايد از مهندسي بخواهيم .ما بايد پيگيري کنيم
.
مسئول مهندسي اجازه گرفت و گفت :«ما تا حد لازم خاک مي ريزيم .زياد تر از اين
،هم وقت گيره و هم هزينة زيادي مي بره .»
آقا مهدي که هنوز آثار ناراحتي در چهره اش پيدا بود، گفت:« ما اگر براي تکميل
شدن خاک يک سنگر، متحمل يک ميليون تومان هزينه هم بشويم، يک موي بسيجي ما صد برابر
آن ارزش دارد. اگر نقص در ساختمان سنگر، باعث صدمه ديدن يک رزمنده بشود، حتي به
اندازه اي که از دماغش خون جاري شود، چه کسي مي تواند فرداي قيامت پاسخ بدهد؟»
چنان با حرارت اين جمله ها را گفت که پس از آن، سکوتي کامل در جلسه برقرار شد و
مسئول مهندسي دفتر خود مطلبي را يادداشت کرد. وقتي همه رفتند، آقا مهدي به دفتر
کوچک خودش نگاه کرد و با محسن تماس گرفت و گفت:«محسن جان! سلام. گوش کن. تو از
امروز موظفي پيگيري کني تدارکات از اين به بعد يک روز در ميان به افراد خط ،ميوة
تازه يا کمپوت بده. اگر تدارکات نمي تونه تأمين کنه ، از بازار بخر. پولش را خودم
بر عهده مي گيرم.»
محسن گفت:« چشم آقا مهدي! اما از شما يه خواهش دارم»
-بگو
-فردا براي ناهار پيش ما باش.
-چشم، خدمتتان مي رسم.
محسن کتري چاي را برداشت ، در ليوان ريخت. رو به طيب کرد و گفت؛«بايد نقشه اي
درست و حسابي بکشيم و الا زير بار نمي رود.»
طيب سرش را به علامت تأييد تکان داد و گفت:« من هم موافقم. مراعات کردن هم حدي
دارد. اين اندازه و دقت، به نظرم درست نيست.»
محسن گفت:« چه کار بايد کرد؟»
طيب گفت:« صبر داشته باش، برنامه را رديف مي کنم»
در همين موقع علي از راه رسيد طيب،محسن و علي تا مدتي با هم مشورت کردند. طيب به
علي گفت:« پس تو چه رفيق دوران مدرسه اي هستي؟»
صبح روز بعد، همه افراد سنگر تدارکات منتظر بودند تا ظهر فرا برسد و آقا مهدي به
سنگرشان بيايد. از آن جا که آقا مهدي سير و سلوک مخصوص خودش را داشت، دوستانش مجبور
بودند از اين طريق او را وادار به قبول خواسته شان کنند. بعد از چند سال، حتماً
بايد عوض مي شدند و امروز بهترين فرصت بود. اين بهترين فرصت را نبايد از دست مي
دادند. با مشورتي که انجام شد، زمان صرف غذا بهترين موقع شناخته شد. تمام افرادي که
در جريان بودند، احساس غريبي داشتند و به خصوص علي دلش شور مي زد.
وقتي آخرين مشت آب وضو، بر دست لاغر آقا مهدي لغزيد و به زمين ريخت، همه به طرف
سوله اي رفتند که به عنوان مسجد از آن استفاده مي شد. هنوز مدتي به اذان باقي مانده
بود که آقا مهدي در گوشه اي از مسجد به نماز ايستاد. چند لحظه بعد، نماز جماعت شروع
شد. سپس با سلام مکبر، پايان نماز اعلام شد و افراد معيني به اتفاق آقا مهدي به طرف
سنگر تدارکات حرکت کردند. غلام، زودتر از بقيه آقا مهدي را ديد و گفت:« بچه ها !
داره مي آد.»
آقا مهدي به سنگر رسيد. تا پوتين ها را از پايش در بياورد، کمي معطل شد. بعد از
سلام و احوالپرسي با رزمنده هاي واحد تدارکات، خادم الحسين سفره انداخت. دعا سفره
را خواندند و همه به خوردن غذاي آن روز که عدس پلو با خرما بود، مشغول شدند. مشکل
اصلي، شماره بود که از روي نمونه حل شد و يکي از افراد ، شماره را به بندة خدا که
پشت سنگر منتظر ايستاده بود رساند و گفت:« شمارة شش، شمارة شش بيار»
بندة خدا مقداري دير تر به ناهار رسيد و آقا مهدي با او حال و احوال کرد و گفت:«
بندة خدا کجا بودي؟ اخوي يه ظرف غذا بکش براي بندة خدا»
بندة خدا در حالي که دل توي دلش نبود، گفت:« خدا خيرت بده، دست شما درد
نکنه»
پس از صرف غذا ، آقا مهدي بلافاصله بلند شد. به طيب سفارش کرد و گفت:« بعد از
نهار، جلسه فراموش نشه»
طيب گفت:« ممکنه علي به جاي من در جلسه شرکت کنه؟»
آقا مهدي گفت:« هر دوي شما عزيزيد. علي بايد بره يه جاي ديگه. خودت بيا! با
اجازة همگي ما رفتيم»اما هرچه گشت، پوتين هايش را پيدا نکرد.
-وقتي اومدم يه جفت پوتين داشتم؟!
غلام به شوخي گفت:«آقا مهدي!مطمئني پا برهنه نيامده اي؟»
رزمنده ها به شوخي غلام خنديدند . آقا مهدي، پوتين و دمپايي ها را زيرو رو مي
کرد. طيب که چشمش به پوتين ها بود،گفت: «آقا مهدي! پوتين شما که جلوي پايتان است.
دنبال چي مي گرديد؟»
آقا مهدي يک بار ديگر با دقت نگاه کرد، اما پوتين هايش را نديد. طيب خودش را
جلوتر کشيد. آقا مهدي چشمش به پوتين هاي نو خيره ماند. گويي چيزي فهميده باشد. با
نگاهي پرسشگرانه به طرف طيب برگشت و گفت:«کجاست؟»
طيب دلش را به دريا زد و گفت:«آقا مهدي! پوتين هاي شما ديگه قابل استفاده نبود.
دوستان شما از بنده خواهش کردند يه جفت پوتين نو که الحمدلله داخل انبار براي همه
به اندازة کافي موجوده، براي شما بيارم. برادر علي و بندة خدا زحمت کشيدند.»
آقا مهدي دلش گرفت؛ مثل غروب. اخمي به پيشاني اش نشست و ناگهان برآشفت. گفت:«
بندة خدا! کار خوبي نکردي. مگه خودم نمي تونم پوتين ام رو عوض کنم؟ بابا! من دلم مي
خواد تا وقتي کفش و لباس قابل استفاده است، از آن استفاده کنم.»
افراد، از شرم سرشان را به زير انداختند. علي طوري ايستاده بود که آقا مهدي او
را نبيند.
-کاري نکنيد که از آمدن به سنگر شما پشيمان شوم و ديگر سراغتان را نگيرم.
غلام خواست حرفي بزند، اما آقا مهدي زودتر از او گفت:« فوراً يکي را بفرستيد
پوتين هاي خودم را هر کجا که گم و گور کرده ايد برايم بياورد،»
علي رفت تا پوتين هاي کهنة آقا مهدي را بياورد. آقا مهدي رو به طيب گفت:« از شما
خواهش مي کنم از اين به بعد، هرگز در کارهاي خصوصي بنده دخالت نفرماييد. اگر پوتين
نو اضافه داريد، بدهيد به دانش آموزاني که درس و کتاب و کلاس را ول کرده اند و آمده
اند جبهه. در لشکر ما از اين افراد کم نيستند.»
طيب گفت:« ما که هنوز طرف حسابمان را نشناختيم آقا مهدي!»
آقا مهدي گفت:« بندة خدا! شما طرف حساب ايشان را مي شناسي؟»
بندة خدا گفت:« طرف حساب همه خداست. هيچ کس با هيچ کس طرف حساب نيست. همه با خدا
طرفند. خوب و بد اعمال به خدا بر مي گرده.»