در سالروز شهادت منتشر می شود؛
بعد از یازده سال از همان دندان شکسته در بازیگوشی های کودکی اش، او را شناختم.
دندانی که

نوید شاهد البرز؛ شهید«محمود عرفانیان» که نام پدرش غلامرضا است در سال 1346، در تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع سیکل ادامه داد و به عنوان رزمنده آرپی چی زن در منطقه عملیاتی طلائیه در یازدهم اسفند ماه 1362، به شهادت رسید. تربت پاک شهید در بهشت زهرا تهران نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

مادرانه ای از شهید «محمود عرفانیان» را در ادامه می خوانید؛

محمود از همان زمان کودکی همراه با خانواده به مسجد می رفت و در مراسم های مذهبی و برنامه های هیئت ها شرکت می کرد.  تهران که بودیم او از همان زمان طفولیت به مسجد امام جعفر صادق(ع) می آمد. پنج ساله بود که با ما به مسجد می آمد و نماز می خواند.
 کودک که بود به من می گفت: مادر من دوست دارم اسلحه داشته باشم تا با اسرائیلی ها بجنگم. بچه ای بود زرنگ و باهوش ایشان تحصیلات خود را تا پایه دوم راهنمائی در مدرسه راهنمائی طالقان واقع در منطقه هشت آموزش و پرورش تهران ادامه داد .
او علاقه بسیار زیادی به ورزش کاراته داشت و عضو انجمن اسلامی محل تحصیل و از اعضای فعال بسیج محل بود. زمان اوج گیری انقلاب با وجود اینکه سن کمی که داشت با دوستانش در راهپیمائیها شرکت می کرد و در منزل ما شیشه زیاد بود یک بار دیدم محمود آمد منزل و گفت: مادر اجازه بدهید من این شیشه ها را ببرم آنها را لازم دارم. گفتم: پسرم این شیشه ها را می خواهید چه کار کنید؟! به هر حال اجاز گرفت و بطری ها را برد بعد من متوجه شدم که کوکتل مولوتف درست می کرد و می انداخت جلوی مامورین رژیم پهلوی در اکثر راهپیمائها با من بوده .
یک روز از مدرسه دیر کرد خیلی نگران شدم وقتی آمد، گفت: مادر جان! مرا ببخشید امروز آنان محمدی معلممان ما را نگه داشت و برای ما صحبت می کرد.
وقتی که در منزل بود به من خیلی کمک می کرد در نماز جمعه تهران شرکت می کرد و قبل از اینکه به سن تکلیف برسد نماز می خواند و روزه می گرفت. وقتی که مهمان می آمد مانند پروانه دور مهمان می گشت .مبادا چیزی کم و کسر باشد. از نظر مهمان نوازی و پذیرائی مهمان دوست بود. ایشان در سن پانزده سالگی بود که به جبهه می رفت. اولین مرحله که می خواست به جبهه برود آمد و گفت مادر جان! رضایت بدهید من بروم جبهه من گفتم: پسرم برادرت جبهه است شما حالا درست را بخوان تا برادرت بیاید در جواب من گفت:
امام فرمودند که جبهه ها را پر کنید، هر طوری که بود رضایت مرا جلب کرد و به جبهه اعزام شد. اولین مرحله در سال 1361، در کردستان بود و اوایل سال 1362، به  سقز اعزام شد و حدود 26 بهمن ماه 1361، به جبهه جنوب اعزام شد و در عملیات خیبر حضور داشت .
مرحله آخر که می خواست برود من گفتم: پسرم شما که این همه جبهه رفتید دیگر نرو من رفتم با امام جماعت مسجد صحبت کردم که ایشان بماند و ادامه تحصیل بدهد و حاج آقا با ایشان خیلی صحبت کرد و به من گفت: من نمی توانم جواب آنها را بدهم. اینها را خدا انتخاب کرده است و کسی نمی تواند جلوی ایشان را بگیرد. پدرش راضی بود که به جبهه برود قبل از اعزام آخر یک شب منزل یکی از دوستانش دعوت بود که مادر دوست محمود بعد از شهادت محمود به من گفت: یک شب منزل ما بود من او را نشناختم. به پسرم گفتم که این پسر کی بود که آنقدر زیبا بود و صورتش نورانی بود. گفت: مادر! محمود، پسر غلامرضا است.
محمود به خواهرانش را به حجاب اسلامی سفارش می کرد  و همیشه می گفت: پیرو خط امام باشید و مواظب انقلاب باشید. هیچ وقت کفش پاشنه بلند نپوشید به خواهرهایش می گفت: حتی داخل حیاط هم که می روید. چادر سر کنید و با چادر بروید اما روز آخر که می خواست برود، برای ما آن روز یک جوری دیگر بود. روزی بود که هیچ وقت از یادمان نمی رود.
بعد از آن هر کجا که روضه و دعا امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را می خواندند من احساس می کنم که در کربلا چه گذشت به زینب چه گذشت. من از پله ها پایین بیایم. گفت: مادر جان! به خودت زحمت نده رفت به طرف جبهه من گفتم: چرا این بار محمود نمی گذاری من از پله پایین بیایم. یک حال و هوای دیگر داشت و سرانجام در تاریخ یازدهم اسفند ماه 1362، در پل طلائیه در جبهه جنوب به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر محمود بعد از یازده سال به میهن اسلامی برگشت.
خاطره دیگری از ایشان دارم و بعد از یازده سال پیکرش را شناختم این بود که محمود زمانی که در مدرسه بود هنگام شوخی با یکی از دوستانش افتاد و تاج دندانش شکست. محمود دندان های قشنگی داشت دکتر دندانپزشک گفت هیجده ساله که شد بیاورید دندانش را درست کنم که به جبهه رفت و به شهادت رسید. بعد از یازده سال از همان دندان شکسته در بازیگوشی های کودکی اش، او را شناختم چونکه ایشان مفقود بود. هر کس یک حرفی می زد. یکی می گفت به شهادت رسیده است. یکی می گفت: اسیر شده است.
یک شب به خواب پدرش آمد گفت: پدر جان! من آزادم اسیر نیستم. یکی از خاطراتی که همیشه یاد ایشان هستم نماز خوان بود و همیشه نمازش را سر وقت می خواند.


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده