نگاهی به روزمرگی های شهید «ولی اله محمودی»؛
خاطره شب چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1365، ساعت 9 شب بود كه يكي ازدوستان كرجي به نام «محسن خرمني» آمد و نوحه و سينه زني را شروع كرديم. مجلس خوبي بود چون فردا آن روز مي خواست به خط مقدم برود جاي ما و بعد از آن دعاي توسل را خوانديم و خوابيديم به اميد فرداي آن روزكه باز شروع خواهد شد.

خاطره نگاری های سربازی که شهید می شود

نوید شاهد البرز؛ شهید «ولی اله محمودی» در سال 1341، در شهرستان کرج در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. او تحصیلات ابتدائی خود را تا پایان پنجم ابتدائی ادامه داد. وی برای امرار معاش خانواده مشغول به کار و تلاش شد. او بعد از مدتی در کارخانه قرقره زیبا به عنوان کارگر مشغول به کار شد و در سال 1361، به خدمت سربازی اعزام شد و به مدت دو سال در منطقه کردستان خدمت سربازی خود را پشت سر گذاشت و بعد از پایان خدمت در سال 1363، ازدواج نمود که ثمره این ازدواج یک فرزند دختر است. وی بعد از ازدواج به صورت داوطلب از طرف بسیج کارخانه قرقره زیبا به منطقه جنگی اعزام شد. بار سومی که عازم شد در تاریخ نهم بهمن ماه 1365، بود که بیست روز بعد در منطقه شلمچه تاریخ بیست و نهم بهمن ماه 1365، به شهادت رسید و پیکر پاکش گروه تفحص در مرداد ماه 1379، پیدا شد و مزار پاکش در جوار امامزاده محمد کرج نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

خاطره نگاری های سربازی که شهید می شود

خاطره های خود نوشت شهید «ولی اله محمودی»را در ادامه می خوانید:

اول صبح روز یک شنبه بیست و یکم اردیبهشت ماه سال 1365، اول ماه مبارك رمضان ازخواب بيدار شدم. اول به حمام رفتم و بعد از آن حدود شش كيلومتر را پياده آمديم تا اینکه به مقرخودمان رسيديم.

دوستان کرجی مشغول ورزش باستانی بودند که ما هم با آنها همراه شدیم. اذان که گفتند نمازمان را خواندیم و من خوابیدم. من ساعت ده نگهبان بودم ، سه ساعت خوابیدم الان که این خاطرات را می نویسم ساعت شش بعد از ظهر است که تازه از حمام آمدم و روی خاک ریز سنگر هستم، عراق با توپ‌خانه می کوبد و ایران هم آن سوی جبهه مشغول است. این بود خاطره امروز من ساعت شش بعد از ظهر بیست و یک اردیبهشت 1365،

******

خاطره روز بیست و دوم اردیبهشت 1365؛ صبح زود كه ازخواب بيدار شديم، از بالا گفته شد كه شما بايد ازخط برويد و بعد گردان امام حسين(ع) جاي ما آمد و سوار تويوتا شديم و حركت كرديم و ساعت یک بعدازظهر بود كه به مريوان رسيديم و نماز را درسپاه مريوان خوانديم و دوباره حركت كرديم و به تيپ بيت المقدس سنندج آمديم. نمي داني كه چه كارمي كردند دوستان والان كه خاطره امروز را گزارش مي كنم روي تخت آسايشگاه گردان صاحب الزمان هستم. اين بود خاطره امروز خداحافظ شما، ساعت50: 7 دقيقه شب .

خاطره بیست و سوم اردیبهشت 65، صبح روزجاي شماخالي به شهرسنندج رفتم و بعد به ده «حسن آباد» كه يكي از دوستان خودم در آنجا خدمت مي كرد رفتم و ناهار را پيش او بودم و بعد يك تلفن به خانه زدم و دوباره به پادگان هفت تير آمدم و وسايل شخصي خودم را جمع كردم كه شايد تا چند روز ديگر به مرخصي بروم، خيلي ناراحت هستم چون دلم براي خانم و اهل خانه تنگ شده است به آسايشگاه يكي از دوستانم رفتم و چاي درست كرده و خوردم و بعد آمدم و يك كمي خوابم مي آمد خوابيدم اين بود خاطره امروز من به اميد ديدار شما؛ ساعت پنج بعدازظهر

***

خاطره شب چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1365، ساعت 9 شب بود كه يكي ازدوستان كرجي به نام «محسن خرمني» آمد و نوحه و سينه زني را شروع كرديم. مجلس خوبي بود چون فردا آن روز مي خواست به خط مقدم برود جاي ما و بعد از آن دعاي توسل را خوانديم و خوابيديم به اميد فرداي آن روزكه باز شروع خواهد شد. روي تخت آسايشگاه ساعت یازده شب بود.

***

خاطره روز بیست و چهارم اردیبهشت 1365، صبح كه ازخواب بيدار شدم يك دوش گرفتم و بعد به صبحگاه رفتم و بعد از صبحانه براي گرفتن مرخصي به كرج پيش فرمانده گردان رفتم كه گفت: فردايش روز پنجشنبه بيا تا به شما مرخصي بدهم و بعد با یکی از دوستانم به شهرسنندج رفتم و دو- سه ساعت درشهر سنندج گشتيم و بعدآمديم به بهشت محمدي كه شهداي زيادي درآنجا است و عكس یادگاری گرفتيم و بعدبه پادگان آمديم والان روي تخت آسايشگاه دراز كشيدم وهمين الان يكي از گروهان بدر از گردان صاحب الزمان آمد خيلي خوشحال شدم چون چند تا ازدوستان آمده اند و يك كمي هم فوتبال بازي كرديم. ساعت چهار و سی دقيقه بعدازظهر

***

خاطره روز بیست و پنجم اردیبهشت 1365، صبح مثل هميشه كه ازخواب بيدار شدم. اول صبحانه را خورديم و بعدبه خط شديم براي آمارگرفتن و بعدبه آسايشگاه آمديم وروي تخت خوابيديم 4ساعت بعدبيدار شدم و وقت ناهاربود دوستان بيدار كردن وناهار راجاي شما خالي خوردم وبعدچاي وبعدهم هندوانه راخورديم وفرمانده گردان گفت كه هرچه زودتراسلحه ومهمات خودرا تحويل دهيد كه فردامي خواهيد به مرخصي برويد الان در دل دوستان شادي است چون همه مي خواهند به خانه خود بروند وبعد كه ازمرخصي آمديم به اميدخدا يك حمله است به همين خاطر به همه مرخصي دادند. ساعت10: 2دقيقه بعد از ظهر.

خاطره سوم خرداد 1365، صبح بودكه به تهران آمديم ساعت ده صبح سوارماشين شديم و حركت كرده به سمت سنندج وسط راه ناهار را خورديم و دوباره سوارماشين شديم. از تهران كه حركت كرديم تا سنندج تمام ساعت را مي خوابيدم چون حالم خوش نبود وساعت شش بعدازظهر همان روز به سنندج رسيدم و جاي شماخالي اول يك بستني خوردم و بعد به پادگان رفتيم وقت نماز بود، نماز راخوانديم و الان كه خاطره مي نويسم ساعت هفت است. يك ساعت است كه به سنندج رسيده ام اين بود خاطره بعد از مرخصي هفت روزكه ازكرج برگشتم. ساعت7شب.

صبح روز چهارم خرداد ماه 1365، ساعت شش ازخواب بيدار شدم. ازقرارگاه گفته شده بودكه براي آموزش پنج روزه به اردو مي رويم رفتم و كوله پشتي را ازمعاون تحويل گرفتم و آماده شدم درپادگان سكوت همه جا را فرا گرفته هركسي به يك كاري مشغول است و من هم مشغول نوشتن خاطره هستم.

خاطره پنجم خرداد ماه 1365، روز چهارم خرداد ماه 1365، از پادگان به محل آموزشي رفتيم تا شب اول به چادر زدن مشغول بوديم و بعد ازشهر شد و ناهار را خورديم و كمي زودبازي كرديم و شب شد. دريك چادر 27نفر بوديم هركسي يك صدا ازخودش درمي آورد. يكي صداي خروس و يكي صداي گوسفند و يكي صداي گربه خيلي آن شب خنديديم خلاصه چادر باغ وحش بود تا ساعت یازده بود كه ديگر همه به خواب رفتند.

ساعت30 :4 دقيقه بود كه براي نماز همه را بيدار كردند و بعد از نماز فرمانده گفت كه همه آماده باشيد براي كوه رفتيم دو ساعت درقله بوديم و بعد برگشتيم و يك كمي نان خورديم و الان كه خاطره مي نويسم جلوي چادر روي يك گوني دراز كشيده ام. نمي دانم كه چرا حال ندارم دراين جاخدمت كنم چون افراد خوبي ندارد و الان هم دوباره بايد برای آموزش آماده باشيم. بعد ما را به خط كردند و يك كمي نرمش و دو بود. ساعت شش بعد از ظهر.

خاطره ششم خرداد ماه 1365، صبح كه ازخواب بيدار شدم يك كمي ورزش بود و بعد از ورزش آمديم به چادر و صبحانه را خورديم و بعد به فرمانده گفتم كه مي خواهم به شهربروم. گفت باشد مرخصي شهري گرفتم و به شهر با دوتا از دوستان رفتيم اول در شهر قدم زديم بعدبه تلفن خانه رفتم ولي هركاري كردم نگرفت يك تلگراف زدم و به سينمارفتم. فيلم كه تمام شد به يكي از رستوران ها كه ماه مبارك رمضان بازاست رفتم چون همه رزمندگان روزه نمي گيرند و درست نيست كه بگيرند ناهار را خورديم بعدبه پادگان هفتم تير اشيوني كه مقراصلي ما است آمديم به حمام رفتم بعدازحمام به اردوگاه شهيد ابراهيمي كه الان براي اردو هستیم رسيدم. دوستان همه جمع بودند و يكي از دوستان گفت كه بيا بازي كنيم. زوبازي كرديم و وقت نمازشد نماز راخوانديم و بعد سينه زني را شروع كرديم. بعد از سينه زني ساعت 9بود كه همه درسنگر شروع به دعاي توسل كرديم، دعاي توسل را خوانديم ساعت30: 10دقيقه به پايان رسيد به چادربرگشتيم يك سيگار كشيدم و رفتم توي كيسه خواب ساعت چهار صبح بود كه براي نماز بيدارشديم نماز را خواندم، دوباره خوابيدم ساعت هفت صبح بود.براي ورزش و دوآماده شديم بعدازورزش براي صبحانه آماده شديم و الان يكي از برادران روحاني آمده است و سخنراني مي كندكه يك سخنراني خوبي است بعدآمدم و دوعدد نامه نوشتم يكي براي خانه و يكي براي محمود شوهرخواهرم.

هواي سنندج خيلي گرم است الان درچادر خوابيدم و دال بازي مي كنم. وقت ناهارشده است كه ناهاركشمش پلو با آب زردآلو است بعد از ناهار يك چاي هم خوردم و دوباره بازي كرديم نماز راخواندم وبعدبه بيرون چادر رفتم ديدم كه چندتا از دوستانم كه مدت مأموريت آنها 45روز است تسويه حساب كردند و مي روند از آنها خداحافظي كردم. آن روزمثل يك ديوانه بودم چون 45روز باهم بوديم ولي همه آنها رفتند. يكي بود بنام علي فرامرزي كه خيلي شوخ بود. هميشه خندان بود و همه رزمندگان هم خندان بودند ولي ازآن روزي كه آن رفت همه ناراحت بودند الان كه خاطره مي نويسم وقت نماز است وبانماز خاطره امشب خودم رابه پايان مي رسانم به اميد ديدار.

******

خاطره هشتم خرداد ماه 1365، صبح روز كه ازخواب بيدار شدم، اول صبحانه را خوردم بعدچون در چادر كه 25نفر بوديم و روزي سه نفر شهردار بود آن روز من شهردار بودم. براي رزمندگان صبحانه را حاضركردم و بعد چادر را جارو كردم و يك چاي خورديم و دوستان گفتند: بیایید بازي بكنيم. حدود دو ساعت بازي كرديم و بعدچون خيلي خسته بودم خوابم آمد و چهار ساعت به خواب رفتم وقتي بيدار شدم وقت ناهاربود. نماز را خواندم و همه دوستان راجمع كرديم مشغول ناهارشديم. وقتي كه ناهار را خورديم من همه را بيرون كردم و چادر را تميزكردم و بعد دوستان ازشهر آمدند چون براي خنده من پدربودم ويك زن داشتم ويك پسري داشتيم بنام ماجدوقتي كه خرمني كه مثلاْ زن من بوديك سازبرايش خريده بودم خيلي دوستان خنده كردند. آن روز خيلي خوش بوديم. وقت شام شد و شام را خورديم بعد به دعاي كميل رفتيم بعد آمدم كه خاطره بنويسم الان ساعت دوازده شب است.

خاطره نهم خرداد ماه 1365، صبح كه ازخواب بيدار شديم، صبحانه راخورديم، بعدكلاس آموزشي بود بعد فرمانده گفت كه گروهان «حنين» هرچه زودترآماده شوند كه ازاردوگاه به پادگان برويم براي مراسم شب21ماه رمضان همه رفتيم، خيلي خوب بود شربت بستني گوجه سبز وديگر خوردني را خورديم تاساعت30: 1دقيقه بعد رفتم به آسايشگاه تاساعت9 خواب بودم. وقتي بيدار شدم، فرمانده گفت كه مي خواهيم به شهربرويم براي عزاداري رفتم به شهرساعت یازدهم برگشتيم به پادگان و آنجا هم به اردوگاه آمديم به اميد ديدار.

خاطره دهم خرداد ماه 1365، غروب درجمع دوستان بودم شب شد و وقت نماز بود. نماز را خوانديم. وقت شام شد آن شب، ماست خيار وديگر مخلفات شاممان بود.جاي شماخالي خيلي حال داد. وقتي كه شام تمام شد يك چاي خوردم. بعد با يكي از دوستانم بنام محسن به چادرفرماندهي رفتيم چون قرار بود آن شب رزم شبانه باشد ولي چون خيلي از افرادمي گفتند كه امشب رزم است به خاطر آن نرفتيم براي نماز كه بيدار شديم بعد ما را به كوه بردند خيلي راه رفتيم. خيلي خسته شده بودم و خوابم مي آمد. چون شب يك ساعت به خواب رقتم هرلحظه فكر مي كردم كه الان مي آيد و برپا مي زند چون برپازدن آنها بانارنجك و تيرجنگي است خلاصه ازكوه كه برگشتيم دوباره گفته شدكه هرچه زودترآماده باشيد براي آموزش اول كه كاليبر مي زد بعد مين رامنفجر كردند كه يك تركشي به اندازه يك گردو بودكه حدود نيم متري من به روي زمين افتاد والان به چادرآمديم وخاطره را بازگومي كنم.

صبح روز یازدهم كه ازخواب بيدار شدم اول ورزش بود بعدآمديم صبحانه خورديم بعد چون مشغول آموزش بوديم وساعتي يكي مي آمد ومي گفت كه به خط شويد خلاصه شب شدشب بیست و سوم ماه رمضان بودكه ساعت 9 شروع كرديم به سينه زني تا ساعت30: 10دقيقه بعد يكي از روحانيهاي آن منطقه سخنراني كرد. جاي شماخالي آن شب زولبيا شربت بود خيلي خوشحال بودم ساعت یک بود كه آمدم بخوابم ولي خيلي پشه بود ازمن زودتر توي كيسه خواب رفته بودند بعدآمدن زيرپتو ديگر نمي دانم ساعت چند بود كه به خواب رفتم. صبح وقتي براي نماز بيدار شدم ديگر خوابم نبرد.

خاطره دوازدهم خرداد ماه 1365، اول صبحانه خوردم بعديك سيگار كشيدم و الان مشغول نوشتن خاطره هستم. مي خواهم الان بروم اگر بشود يك تلفني بزنم به كرج چون خيلي وقت است تلفني به كرج نزده ام ولي چون كلاس آموزش داريم فردا كه سیزدهم خرداد ماه است.

ساعت 9كلاس آموزش سلاح داشتيم ساعت یازده كلاس عقيدتي داشتيم ساعت30: 11دقيقه آمدم و خوابيدم و ساعت دو بود كه بيدار شدم وقت ناهاربود ناهار راخوردم و يك چاي هم خوردم و الان مشغول گوش كردن به اخبار راديو هستم. فكر كنم بعد ازظهرهم كلاس داشته باشيم چون از خداخواسته براي حمله آماده مي شويم بعدازظهر ساعت سه بود كه دوباره به خط شديم و براي كلاس تاكتيك داشتيم سينه خيز بود و بعدمسئول دسته گفت كه هر كسي كه دوست دارد بيايد ورزش كنيم. رفتيم بعد از ورزش يك كمي دور اردوگاه به دو مشغول شديم تا وقت نماز، نماز را خواندم و الان وقت شام است كه شام لوبيا است بعد از شام دعا كرديم چون هروقت كه غذامي خوريم هركسي يك دعامي كند. وقتي كه دعاكرديم يك چاي خوردم بعدتداركات گفت كه بيائيد هندوانه بگيريد وقتي كه هندوانه را خورديم لباس را جمع كردم كه فردا به حمام بروم و يك تلفني هم به كرج بزنم امشب هم نگهبان هستم ازساعت 2الي3با يكي از دوستان بنام خرمني كه بچه كرج است اين بود خاطره امشب خداحافظ شما به اميد ديدار.

خاطره سیزده خرداد 65، صبح كه ازخواب بيدار شدم ساعت چهار بودكه به حمام رفتم. اول لباس را شستم بعد خوابم برد و وقتي كه بيدار شدم ساعت شش بود. سوار ماشين شدم و به اردوگاه آمدم. صبحانه راخوردم نان پنير و گوجه فرنگي بود. يك ليوان چاي هم خوردم و ساعت30: 8دقيقه بود كه كلاس امدادي داشتيم. ساعت یازده بودكه كلاس تمام شدو به چادرآمدم خيلي سرم دردمي كرد و گرفتم خوابيدم تاساعت یک كه وقت ناهاربود. ناهاربرنج و قورمه سبزي بود. هندوانه و چاي هم بود.الان بازهم سرم دردمي كند ولي خوب بي خيال هستم فكر نمي كنم آن روزمهدي منطقي به پادگان آمده بود وقتي آمد گفت كه به خانه تلفني زدم وگفته بودند كه محمدازجبهه آمده است خيلي خوشحال بودم كه سالم و سلامت برگشته است.



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده