روایتی برادرانه از شهید «ابوالقاسم الوندی نژاد» :
او گفته بود كه مگر من خونم ازخون بقيه رنگين تر است. تازه اگر آدم قرار است بمیرد مثل علیرضا بمیرد.خوش به سعادتش رفت و شهيد شد.
روایتی برادرانه از آخرین روزهای زندگی با برادر

نوید شاهد البرز؛ شهید «ابوالقاسم الوندی نژاد» که نام پدرش «حمزه» است در اول خرداد ماه 1343، در رستم آباد چشم به جهان گشود. او تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داد و با شغل تعمیرکاری رادیو امرار معاش می کرد. در دوران جنگ تحمیلی به عنوان رزمنده برای دفاع از کشورش به منطقه جنگی رفت و بعد از دلاوریهای فراوان در «نقده» با بمباران شیمیایی در تاریخ سیزدهم بهمن ماه 1365، به شهادت رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای رستم آباد نمادی از ایثار و شهادت در راه وطن است.

روایتی برادرانه از شهید «ابوالقاسم الوندی نژاد» را در ادامه می خوانید:

به ياد دارم كه سال 1365،بود و من در کلاس دوم راهنمایی در شهر قم تحصيل مي کردم. يك روز «شهيد ابوالقاسم الوندي نژاد»، پدر بزرگم را براي زيارت به شهر خون و قيام قم آورد. فرداي آنروز به من گفتند: برو خانه آقاي حسيني ببين تشريف دارند. بگو ما براي ديدن ايشان به آنجا مي آئيم. من ازخانه بيرون آمدم، نزدیک خشكشوئي بودم که شنيدم مي گويند؛ «عليرضا حسيني؛ پسرآقاي حسيني شهيد شده»سریع به خانه برگشتم و گفتم كه من اينطور شنيدم. پدربزرگم و ابوالقاسم سريع به خانه آقای حسینی رفتند و بعد از يك ساعت برگشتند. من، پدربزرگ و برادرم را دیدم که گريه مي كنند.از آنها پرسیدم چی شده است که گفتند: علیرضا شهید شده و قرار است که پیکرش را به حرم مطهر حضرت معصومه (س) بیاورند.

فردا صبح من به اتفاق شهيد و پدربزرگم رفتيم حرم حدود چهل شهيد را آوردند و چند ساعتي را درحرم سخنراني كردند و نزديك ظهر موقع اذان، شهدا را به گلزار علي ابن ابيطالب (ع) براي تشییع و خاكسپاري بردند. ما بعد از تشيع پیکر شهید به خانه پدر شهید رفتیم. ميني بوسی که از روستاي رستم آباد براي تشيیع پیکرشهيد «عليرضا حسيني» اهالی را به قم آورده بود و دير رسيده بود و آنها در منزل شهید بودند كه ما برگشتيم و خدا بيامرز آقاي حسيني ضمن خوش آمدگوئي به حاضرين گفت: ازاينكه زحمت كشيدید و تشريف آوردید خيلي متشكرم ولي وقتي آقا امام حسين (ع) به شهادت رسيدند، در روز عاشورا درآن هواي گرم كسي براي تشيیع آقا نیامد.

فرداي آن روز ابوالقاسم(شهید) به پدربزرگم گفت: من دارم مي روم شما نمي آئيد. پدربزرگم گفت: من تا هفتم شهيد اينجا هستم. از ما خداحافظي كرد و رفت. بلافاصله به سپاه قزوين رفت و فرم اعزام گرفت. اين آخرين اعزامش بود. اين سري بادفعات قبلي خيلي فرق مي كرد بقول خاله ام مي گفت كه گفتم: ابوالقاسم نرو! ديگر بس است. خداناكرده بلائي بسرت مي آيد. او گفته بود كه مگر من خونم ازخون بقيه رنگين تر است. تازه اگر آدم قرار است بمیرد مثل علیرضا بمیرد.خوش به سعادتش رفت و شهيد شد.

مادرم مي گويد؛ آخرين بار كه من داشتم راهش مي انداختم برود، حال و هوایش خیلی فرق می کرد. گفتم: ابوالقاسم نرو من اين دفعه دلم خيلي شور مي زند. گفت: مادر من اين همه به جبهه رفتم چه اتفاقی افتاد. هرچه كه بر پيشاني آدم نوشته شده باشد همان است.(تقدیر)

خلاصه او رفت، موقع رفتن من به او نگاه كردم. او چند بار برگشت، پشت سرش را نگاه كرد. انگار الهام شده بود اين آخرين باراست همه خواهران و برادران و پدر و مادر به گونه ديگري با او خداحافظي كردند. من خودم يادم مي آيد كه ازقم به رستم آباد برگشتم. تقریبا مدت يك ماه بود، ازاو خبري نبود، همه دلواپس شده بودند. یک روز که از منزل خارج می شدم کسی مرا صدا كرد و گفت: بيا از ابوالقاسم نامه آمده است. وقتي من نامه را گرفتم و باز كردم با يك شور ديگري نامه را مي خواندم. براي اولين بار بود وقتي نامه ابوالقاسم رامي خواندم گريه كردم نامه را به خانه آوردم. همه گريه مي کردند و مي گفتند كه اشك شادي است. هنوز چهلم شهيد حسيني نشده بود كه يكي از هم‌رزم های ابوالقاسم به پسردائي که در بسيج بوئين زهرا بود گفته بود که ابوالقاسم شهید شده است.

مادرم چند روز بعد از شهادت برادرم خواب دید که ابوالقاسم به او گفته بود ؛ من پنج عدد عکس پیش پسردایی ام دارم آنها را بگیر چون اول شهادتش بود ؛ بعضی ها می آمدند و عکس او را می خواستند. در خواب گفته بود که عکس مرا به کسی ندهید.

من هم او را در خواب دیدم. گفتم: ابوالقاسم بيابرويم. گفت: كجا برويم. گفتم: جگرمن خون شده من تمام بدنم درد مي كند. بعد دستش رابه بـــدن من كشيد. من ازفـــرداي آنروز ديگر درد درخودم احساس نكردم. خاله ام مي گويد: من بي تابي مي كردم وگريه مي كردم درخواب ديدم كه به من گفت: چراناراحتي چراگريه مي كني من كه ديگر اينجا نيستم مرا از اينجا برده اند يك وقت قبري باز شد و من ديدم درقبر كسي نيست.

ابوالقاسم وصيت نامه نداشت يا اگر داشت به دست ما نرسيد ولي هميشه خواهران را به حجاب امرمـي كرد. هرشب جمعه كه به روستا مي آمد. همه را جمع مي كرد و قرآن مي خوانديم چون پدرم قاري قرآن است. او اشتباه ما را گوشزد مي كرد در دهه هاي فجر هميشه مي آمد و با دوستانشان دروازه درست مي كردند و از بسيـج پرچمهاي دهه فجر رامــي آوردند اين آخــــرين خاطره را از مادرم مي نويسم. مي گويد: دفعه آخري من راضي نبودم برود، رفته بود. پيش دائي ام آقاي «محمد عادلي راد» كه رئيس بنيادشهيد بوئين زهرا بود دائي ام گفته بود؛ مادرت را راضي كردي گفته بود كه او رضايت نمي دهد. بعد به روستا برگشت. به مادرم خیلی اصرار می کرد که از او رضایت بگیرد. بالخره مادرم رضایت داد و گفت ابوالقاسم بس است موهایم را سفید کردی.

او به مادر گفته بود كه ناراحت نباش. من جبهه رفتم و ازجبهه خبردارم. آنوقت تو خبر ازجبهه مي دهي بالاخره شهيد مادرم را راضي كرد. بعد از رفتن او به جبهه مادرم مي گويد: رو به قبله نشستم وگفتم كه خدايا! مرا ببخش هيچ مادري نمي تواند فرزندش رادر آتش بيندازد فقط پسرم زيرماشين نرود، زيرآوار نماند اگر آرزوي شهادت دارد. خدايا! به آرزويش برسان. فقط خدايا! من پسرم را بي دست و پا نمي خواهم. وقتي هم كه پیکر را آوردند، صحيح وسالم بود درضمن درخدمت سربازي بود و او راموج گرفته بود و به زمين كوبيده بود و زخمي شده بود. حدود چهارماه مرخصي نيامد و بعد از اينكه آمد به كسي نگفت تا اينكه يكي ازدوستانش گفتند كه زخمي شده است.


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده