سردار شهید «شعبانعلی نژاد فلاح »به روایت پدر ؛
من از قول هم رزمانش عرض مي كنم؛ آقاي آجرلو به همسنگرهايش مي گويد: به نژاد فلاح بگوييد: همان جا در اورژانس باشد. جلو نیاید و خودش به خط مي رود. همرزمانش به «شعبانعلي» مي گويند كه شما اين جا باشيد و جلو نرويد. ايشان مي گويد: براي چه ؟ مي گويند ما نمي دانيم از بالا به ما دستور دادند كه شما بايد اين جا باشيد. بعد ايشان متوجه مي شود كه اين حرف «حاج احمد آجرلو» است. مي گويد: فهميدم حاجي گفته باشد مسئله اي نيست. همان جا مي ماند. ظاهرا آستينهايش را بالا مي زند و جوراب هايش را درمي آورد که وضو بگيرد. در حال گرفتن وضو بود كه خمپاره مستقيم به ايشان مي خورد و همان جا به شهادت مي رسد.
چهارمین شهید من/ بخش دوم


نوید شاهد البرز؛سردار شهید شعبانعلی نژادفلاح، که نام پدرش«عباسعلی » و مادرش«فاطمه» است در سال 1337، در ساوجبلاغ چشم به جهان گشود. او تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و به عنوان معاون بهداری لشکر 10 سید الشهدا، در عملیات کربلای 4، چهارم دی ماه 1365 درحین وضو ساختن برای عبادت با معبود بعد از رشادت های فراوان با اصابت تیر غافلگیرانه دشمن به لقای معبود شتافت. تربت پاکش در گلزار شهدای «ساوجبلاغ» نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

روایتی پدرانه از شهادت چهار فرزند را از کلام «عباسعلی نژاد فلاح» در پیش روی دارید که در ادامه بخش دوم آن را می خوانید:

وی علاقه عجيبي به هم كلاس هايش داشت ايشان اخلاقي كه داشت هيچ موقع دستور نمي داد همه كارهايش را خودش انجام مي داد. وقتيكه مي آمد بعد ازنهار مشغول درس مي شد بيشتر كتابهاي تاريخي و نهج البلاغه را مطالعه مي كرد.ما از ايشان راضي بوديم. از نمازش، از روزه اش، ازدرسش و ازچيزهايي كه نامشروع بود اجتناب مي كرد و از آنهايي كه حرام خواربودند وارد دبيرستان كه شد خودش را يك مرد كامل مي دانست و هركاري مي دانست و هركاري كه مي خواست انجام دهد ازما اجازه مي گرفت. در كل در خانواده ما بيشتر از همه ما احساس مسئوليت مي كرد. آن موقع در مسجد نماز جماعت داشتيم. وي قرآنهايي را كه معنا دار بودند را خيلي مطالعه مي كرد و خودش را از همه كوچكتر مي دانست. خيلي با من و مادرش و با كل فاميل متواضع بود. به خصوص موقعي كه رفت در سپاه مقدمات جنگ را ديد وقتي كه مي آمد به روستا تمام فاميل وكساني كه بيسرپرست بودند به آنها سر كشي مي كرد وقتي كه به شهادت رسيد آن طور كه خويشاوندان و دوستان ناراحت بودند من كه پدرش بودم به اندازه آنها ناراحت نبودم. در جاهايي كه جلسات قرآن و مجالس مذهبي بود شركت مي كرد. وقتي كه ديپلم گرفت خيلي فعاليت كردند و تلاش كه به خارج از كشور براي تحصيل وادامه تحصيل در رشته پزشكي بروند چون به پزشكي خيلي علاقه داشت آن موقع ما هم وضع مالي خوبي نداشتيم و شرایط ايجاب نمي كرد كه ايشان را به خارج بفرستيم و ما جز طبقه سوم بوديم و به كساني كه مثل ما بودند. دانشگاه را نمي دادند اگر هم راه مي دادند از عهده هزينه اش نمي توانستيم بر آئيم. ايشان خيلي تلاش كردند به هندوستان بروند من ازايشان سوال كردم كه چرا براي هندوستان اين همه تلاش مي كني؟ گفت: براي اين كه درهندوستان هم مي شود كار كرد و هم تحصيل و ايشان اين طرف وآن طرف كارهايي را انجام مي داد هم براي خانواده وكسان ديگر كار می كرد.

بعد از ديپلم نيز با همكلاسي هايش هم كارهايش رفت وآمد داشت. ايشان مشكلات وگرفتاري نداشت. تا زماني كه انقلاب شروع شد اوائل انقلاب اين ها خودشان جلسات مكرري با رفقا و برادر هايش داشتند آن موقعي هم كه الحمدالله انقلاب شد و انجمن اسلامي تشکیل شد، آرزويش شهادت بود به خصوص وقتي كه همرزمانش به شهادت مي رسيدند. ايشان طوري ناراحت مي شد كه حساب نداشت و فقط نظرش خدمت به اسلام بود. ايشان هميشه با علما رفت و آمد و مشورت مي كرد و در كرج با مرحوم شريفي كه امام جمعه كرج بود يا علماي ديگرخيلي انس داشت. همان موقع كه برای تبلیغات به كردستان مي رفت و هنوز جنگ شروع نشده بود. من به او گفتم: شعبانعلي شما مثل اين كه به فكر زندگي نيستي؟ گفت: چطور مگه! من كه مزاحم شما نيستم؟ گفتم: نه شما بايد به ما كمك كنيد به خاطر مزاحمت نيست. گفت: مثلاْ چه كار كنم. گفتم: به فكر خودت باش تا ما زنده هستيم بالاخره يك نفر را بگير. ما هم برايت عروسي بگيريم. صاحب زندگي باش. گفت: حالا وقت زياد است. چند بار به كردستان رفت و آمد. گفتم: بابا جان! ديگر بس است نرو. ايشان با ناراحتي به من گفت: حاج آقا من گناهكارم شدم كه بچه شما شدم يعني شما از اين كه من كارخير انجام مي دهم ناراحتي هستي. گفتم: نه من مي گويم به فكر خودت هم باش. بالاخره جوان هستي. اوائل جنگ من خيلي ناراحت بودم كه اين جنگ بر ما تحميل شده و ما هيچ گونه آمادگي نداشتيم. براي اين كه تازه انقلاب كرده بوديم ايشان سپاهي بود بالاخره جلسات بالايي با مسئولین داشتند و بعد كه ما وارد جنگ شديم ايشان چه در كردستان و چه در جنوب رفت وآمد مي كردند. او مي گفت: انشاءالله كه ما پيروز مي شويم. براي اين كه مردم هستند كه ازهر طريق به جبهه كمك مي كنند و ما براي خدا مي جنگيم. ان شاءالله كه پيروزهستيم. ايشان در تمام مراحل در جبهه شركت مي كردند ما آن زمان از ظلم طاغوت براي آنها كرده صحبت هایی کرده بوديم. جبهه و جنگ وچيزهايي را كه رزمندگان به دست ميآوردند مي آمدند براي ما مي گفتند و من خودم دو بار با شعبانعلي درجبهه بودم و در عمليات ها شركت می كردم. يك دفعه كه ما از يك خانواده پنج نفردر جبهه بوديم طوري كه همسنگرهايش براي ما صحبت كردند ايشان عازم خط مقدم مي شود. در خط مقدم آنها يك اورژانس سركشي مي كرد. فرمانده اشان كه سردار «شهيد حاج احمد آجرلو» بود.

من از قول هم رزمانش عرض مي كنم؛ آقاي آجرلو به همسنگرهايش مي گويد: به نژاد فلاح بگوييد: همان جا در اورژانس باشد. جلو نیاید و خودش به خط مي رود. همرزمانش به «شعبانعلي» مي گويند كه شما اين جا باشيد و جلو نرويد. ايشان مي گويد: براي چه ؟ مي گويند ما نمي دانيم از بالا به ما دستور دادند كه شما بايد اين جا باشيد. بعد ايشان متوجه مي شود كه اين حرف «حاج احمد آجرلو» است. مي گويد: فهميدم حاجي گفته باشد مسئله اي نيست. همان جا مي ماند. ظاهرا آستينهايش را بالا مي زند  و جوراب هايش را درمي آورد که وضو بگيرد. در حال گرفتن وضو بود كه خمپاره مستقيم به ايشان مي خورد و همان جا به شهادت مي رسد. سرش را كه ما زيارت كرديم سالم بود ظاهراْ تركش به قلبش خورده بود. خداوند سبحان درباره شهادت به ما نويد داده از يك طرف خوشحال هستیم و از يك طرف بالاخره فرزند دلبند انسان است كه باعث ناراحتي ما به خصوص مادرش و همسرش شد. پیکرش را که آوردند تشييع از طرف كرج و ازطرف فرمانداري و نيروي انتظامي انجام گرفت. بعد از اين كه ايشان را از كرج آوردند در هشتگرد هم تشييع شد و بعد به روستاي خود آوردند. ايشان را كه مي خواستند به قبر بگذارند مادرش جلوآمد و گفت: من بايد اسلحه بچه ام را خودم به دست بگيرم كه همسرش و فرزندانش و خواهرانش آمدند و ايشان را به خاك سپردند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده