در سالروز شهادت منتشر می شود؛
آن روز به دست و پاي خود حنا گذاشت و به مادر گفت: مادر جون من مي روم شايد برگشتي در كار نباشد اگر نيامدم حلالم كن اگر آمدم تا محرم مي آيم و گر نه پیکرم در محرم خواهد برگشت. محرم همان سال خبر شهادت ايشان را به خانواده دادند اما از پیکر ايشان خبري نشد اين طور كه دوستان ايشان مي گفتند نتوانسته بودند پیکر ايشان را به عقب برگردانند. يك سال برادر بزرگش اكثر مناطق جنگي را گشته تا بتوانند پیکر ايشان را بیابد تا اینکه در محرم سال بعد پیکرش به آغوش خانواده بازگشت.
چند روایت از شهید « عوض حمزه پور» در سالروز شهادت منتشر می شود

نویدشاهدالبرز؛ شهید «عوض حمزه پور» که نام پدرش «رحیم» و مادرش«گل بهار» است در اولین روز بهار 1347، چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع راهنمایی ادامه داد و به عنوان رزمنده پاسدار و مسئول تدارکات در جبهه در عرصه دفاع مقدس از خود جانفشانی ها نشان داد و سرانجام در دهم آذر ماه 1365، در حاج عمران به شهادت رسید. تربت پاک شهید در گلزار شهدای خلیفه آباد نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

شهید « عوض حمزه پور»را به روایت خانواده بیشتر بشناسیم.

برادر شهید؛ سمیع اله حمزه پور چنین روایت می کند؛ شهيد «عوض حمزه پور» در سال 1349، در يكي از روستاهاي آذربايجان ديده به جهان گشود. ايشان ازکودکی علاقه شديدي به امام و انقلاب داشت چرا كه قبل از انقلاب با اين كه در سنين كودكي بود همراه افراد و دوستان بزرگتر ازخود با شعار دادن و كارهايي كه ديگر نوجوانان انجام مي دادند در جریانات و تحولات انقلاب شرکت داشت. در سالهاي بعد از انقلاب ايشان با خانواده به يكي از شهرستان هاي «گيلان» مهاجرت كردند. وی از همان ابتدا بسيار زرنگ و با هوش بود. وی تحصیلات خود را تا كلاس پنجم دبستان ادامه داد.

او همچنین علاوه بر کمک به خانواده در بسيج منطقه فعاليت های بسياری مي کرد. ايشان داراي خصوصيات روحي و اخلاقي بسيار والايي بود و سطح فكري بسيار بالایی داشت. با اين كه نوجوان بود هميشه در حل مسائل بزرگ به ديگران كمك مي كرد. از مهمترين خصوصيات اخلاقي ايشان احترام به بزرگتر ها و صله رحم بود. ايشان هميشه زماني كه فرصت پيدا مي كرد به ديدار افراد بزرگ فاميل و كساني كه سرپرستي نداشتند مي رفت.

برادرم در زمان جنگ بيشتر اوقات خود را صرف فعاليت در بسيج با برادران بسيجي و سپاهي می کرد و در راهپيمايي و مراسم نماز و فرايض ديني شركت مي کرد و چندين مرتبه به جبهه ها ي جنگ حق عليه باطل عزيمت کرد. ايشان به اعتقادات ديني و مذهبي پايبند بود و دوستان و خانواده خود را هم به اين امر دعوت مي كرد. از كارهاي غير اخلاقي پرهيز نمود و ديگران را همه امر به معروف و نهي از منكر دعوت مي نمود. او علاقه شديدي به ولايت فقيه و رهبري داشت و ديگران را هم به اين امر سفارش مي کرد.

به نقل از مادر شهيد است که ايشان با اين كه سن كمي داشت علاقه بسيار زيادي براي رفتن به جبهه داشت. او هميشه سعي مي كرد تا ما را راضي كند تا رضايت بدهيم به جبهه اعزام شود و چون سن كمي داشت برايشان مشكل بود ما هم سعي مي كرديم او را از رفتن به جبهه منع كنيم اما گويي علاقه اي به جبهه و جنگ مانند خون در رگهایش بيشتر مي جوشيد.

من حتي يكبار شناسنامه او را در منزل يكي از همسايگان پنهان كردم اما ايشان چون نتوانستند شناسنامه را پیدا کند تصمیم گرفت که با ما صحبت کند.يادم هست كه چطور توانست مرا راضي كند تا شناسنامه را به او پس بدهم. او به ما می گفت: مادر و پدر و برادر بزرگوارم چگونه مي توانيد قبول كنيد كه من و امثال من در خانه بنشينيم و دشمن به راحتي به كشور ما به دين و ناموس ما تجاوز نمايد. دين ما در خطر است كشور ما به دست افراد خدانشناسی تهديد شده است. بالاخره ما را راضي كرد اما چون سنشان براي رفتن به جبهه كم بود براي بالا بردن سن خود تلاش فراواني كرد و چون هميشه به تصميمهایی كه مي گرفت عمل مي كرد و موفق مي شد. اين بار هم قبل از بالا بردن شناسنامه توانست رضايت نامه اي تهيه كند و به جبهه اعزام شود.


به نقل از پدر شهید است که يك روز ديدم شهيد برگه اي در دست دارد و به سراغ من آمد در كنارم نشست و پس از حال و احوال پرسي از من خواست تا برگه را امضا نمايم من چون سواد نداشتم پرسيدم كه برگه چيست و گفت كه فيش برق است. آن روز قرار بود از اداره برق براي عوض كردن كنتور ما بيايند و من هم بي خبر از هر جا امضا كردم بعد ايشان صورت مرا بوسيد و گفت: پدر جان! مرا مي بخشيد كه حقيقت را به شما نگفتم: اين رضايت نامه من است براي رفتن به جبهه و فردا و پس فردا آن روز ايشان به جبهه اعزام شد.

او بيشتر اوقات خود را در جبهه و بسيج می گذراند چندين مرتبه عازم جبهه شد و آخرين مرتبه سال 65 ، موقع عزيمت به جبهه با خانواده خود صحبت كرد. گويا به ايشان الهام شده بود كه اين آخرين باري است كه با خانواده ديدار مي كند. آن روز به دست و پاي خود حنا گذاشت و به مادر خود گفت: مادر جون من مي روم شايد برگشتي در كار نباشد اگر نيامدم حلالم كن. اگر آمدم تا محرم مي آيم و گر نه پیکرم در محرم خواهد برگشت. محرم همان سال خبر شهادت ايشان را به خانواده دادند اما از پیکر ايشان خبري نشد اين طور كه دوستان ايشان مي گفتند نتوانسته بودند پیکر ايشان را به عقب برگردانند. يك سال برادر بزرگ ايشان اكثر مناطق جنگي را گشته تا بتوانند پیکر ايشان را بياورند اما انگارخدا نمي خواست كه پیکرش به آغوش خانواده اش باز گردد. مصلحت خدا درچيزي است اما فكرش را هم نميتوانيم‌ بكنيم. محرم سال بعد پیکر ايشان به سختي و مشقت فراوان به دست خانواده ايشان رسيد اما چون پلاكي در گردنشان نبود بايد مراحلي طي مي شد چون خانواده هم خواستار پیکر آن شهيد بزرگوار بود و خواست خدا اين بود كه مراحلي پشت سر گذاشته شود تا ايشان به آغوش خانواده باز گردد شهيد در انتخاب دوست هميشه دقت فراواني مي كرد و دوستاني را انتخاب مي كرد كه هميشه خصوصيات يك دوست خوب را دارا بود و ديگران را هم به انتخاب دوستي مناسب سفارش مي كرد ايشان ديگران را به تحصيل علم و دانش هم سفارش مي كرد و مي گفتند تحصيل باعث مي شود كه فكر و ذهن انسان بازتر شود و چون علاقه شديدي به تحصيل داشت تصميم گرفته بود ادامه تحصيل بدهد به همين دليل در جبهه كتاب هاي درسي تهيه كرده بود و مواقع بيكاري مطالعه مي نمود.

برادر كوچك ايشان تعريف مي كند يك روز برادرم موقعي كه به مرخصي آمده بودند بسيج به منزل آمد وديديم دو دستش يك توپ واليبال بسيار قشنگ و يك كتاب بزرگ كه نام كتاب در خاطرم نيست با خود آوردند. وقتي مادرم پرسيد كه آنها را از كجا آورده گفت مادر امروز به فاصله چند كيلومتر مسابقه دو داشتيم كه من نفر اول شدم و اين جايزه را به من دادند و پس از چند روز آنها را به بسيج برد و به دوستانش هديه داد و گفت: مي خواهم برادران بسيجي به يادم باشند يكي از همسنگران ايشان كه به ديدار خانواده شهيد آمده بود تعريف مي كرد يكي از بستگان شما كه او داوطلب اعزام شده بود از نظر سن و سال از او كوچكتر بود با او در يك عمليات بودند. شهيد موقع جنگ به ايشان گفت: رضا جان! مواظب خودت باش كاري كن من نزد مادرت شرمنده نشوم و چنان هواي اين نوجوان را داشت كه انگار امانتي به او سپرده اند.

به نقل از خواهر شهید است که زماني كه ايشان به جبهه مي رفتند من كوچك بودم اما به ياد دارم موقع ماه رمضان كه مي شد سحر مرا از خواب بيدار مي كرد تا بلند شوم و روزه بگيرم .مادرم مي گفت: اين هنوز بچه است و حالا زود است اما ايشان مي گفتند نه اگر حالا به وظايفش در برابر خدا عمل نكند فردا كه بزرگتر شد هم نخواهد كرد و من خوشحال بودم كه سحرهاي ماه رمضان بيدار مي شوم اما روزها چون طولاني بودند نمي توانستم تا غروب صبر كنم و يواشكي چيزي مي خوردم اما ايشان براي اين كه مرا به اين امر و فريضه عادت بدهند هر شب من را بيدار مي كردند و از آن به بعد هر ساله روزه هايم را مي گرفتم. ايشان هميشه به من سفارش مي كرد كه درسم را بخوانم و براي مملكتم فرد مفيدي باشم از موارد ديگري كه برادرم به آن تاكيد داشت احترام به افراد بزرگتر بود. هيچ گاه به ياد ندارم ايشان به ديگري بي احترامي كنند حتي مواقعي كه مورد اذيت و آزار قرار مي گرفتند.

به اميد پيروزي حق عليه باطل


منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده