گفت گوی اختصاصی نوید شاهد البرز با مادر شهیدان «خوش رفتار بیاتی»؛
«علی» عاشق تر و مومن تر از «ابوالفضل» بود.اعتقادات واقعا اسلامی داشت. «ابوالفضل» شجاعتش بیشتر بود و سر نترسی داشت اما برای علی شهادت از عسل شیرین تر بود. هر دو مانند کبوتران عاشقی بودند که به سمت شهادت پر می کشیدند. اول ابوالفضل شهید شد دو سال بعد هم علی شهید شد.

دو کبوتر عاشق

به گزارش نوید شاهد البرز؛ آنانکه بر پایه های مستحکم ایمانشان خللی وارد نمی شد و برقراری عدالت خوشرنگ ترین رنگ زندگی ، مرام و مسلکشان و زمزمه کلامشان «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ؛ وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ » بود؛ مرغان عاشقی بودند که روحشان در ملکوت سیر می کرد و چند روزی را به عاریت با ما گذراندند.

دو کبوتر عاشق

شهید «ابوالفضل خوش رفتار بیاتی» که نام پدرش «قربانعلی» است در چهاردهم مهرماه 1340، در شهر تهران چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع راهنمایی ادامه داد وبا آغاز جنگ تحمیلی به عنوان پاسدار برای دفاع از وطن پا به عرصه جهاد و مجاهدت نهاد.سرانجام وی بعد از دلاوریها و رشادت های فراوان در بیست و سوم تیرماه 1361، در خاک عراق(بصره) به شهادت رسید.

شهید «علی خوش رفتار بیاتی» که نام پدرش «قربانعلی» و مادر ش « معصومه» است در نهم آذر ماه 1342، در شهر تهران چشم به جهان گشود. وی پس از اخذ مدرک دیپلم به حوزه علمیه در قم برای ادامه تحصیل می رود و در دوران دفاع مقدس به عنوان رزمنده ای بسیجی بعد از رشادت های فراوان درچهارم اسفند ماه 1362، در طلاییه در عملیات خیبر به شهادت می رسد.

دو کبوتر عاشق

آنچه در پیش روی دارید حاصل گفت وگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با مادر این شهیدان گرانقدر است:

***حاج خانم ضمن معرفی خودتان در مورد پیشینه خانوادگی تان بفرمایید:

من «معصومه بیات» مادر شهیدان ابوالفضل و علی خوش رفتار؛ در یکی از روستاهای همدان به دنیا آمدم. کودکی من در همدان گذشت، چهارده سالم بود که ازدواج کردم . با همسرم فامیل هستیم. ما برای زندگی کردن به تهران آمدیم.

اوایل خیابان شمران سه راه قصر ساکن بودیم و بعد به خیابان «خواجه نظام الملک» رفتیم. همسرم در شرکت «پروفیل پارس» کار می کرد. «ابوالفضل» اولین فرزند ما سال 1341، در بیمارستان «مولوی»( فرح سابق) به دنیا آمد و در مدرسه دانشور تحصیلش را شروع کرد.

بچه ها که بزرگ تر شدند همسرم گفت: این محل خیلی مناسب زندگی و تربیت بچه ها نیست. ما خانه امان را در تهران فروختیم و به گوهردشت کرج نقل مکان کردیم.

ابوالفضل اول دبیرستان بود که ما به گوهر دشت آمدیم. خلاصه زندگی ما هم مثل خیلی از زندگی ها خیلی فرازو نشیب داشت تا اینکه در گوهر دشت جا افتادیم.

کم کم جریانات انقلاب شروع شد و بچه ها را به سمت خودش کشاند خانواده ما هم در تظاهرات ها شرکت می کردند.

***چی شد که فرزندان شما با وجود سن کم به سمت جریانات انقلابی کشیده شدند؟

فضای تربیتی خانواده ما مذهبی بود و ما برای روحانیت احترام زیادی قایل بودیم . من ابتدا امام را نمی شناختم برای اولین بار رساله امام را در دست همسرم دیدم و با امام خمینی(ره) آشنا شدم. یادم می آید آن زمان رساله امام را پنهان می کردند و داشتن رساله امام جرم بود. کم کم اعلامیه ها ی امام هم به منزل ما راه پیدا کرد و بچه ها هم کم و بیش به این سمت رفتند و جالب اینجا بود که هیجان و فعالیت آنها بیشتر از پدرشان بود. همسرم همیشه بچه ها را با خودش به مسجد می برد و فضای مسجد هم در تربیت مذهبی و انقلابی آنها تاثیر داشت.

***خاطره ای هم از مبارزات ضد رژیم فرزندانتان و پدرشان دارید:

به یاد دارم که در روزهای شکل گیری انقلاب، شب ها مردم بر پشت بام ها ندای الله اکبر سر می دادند. من از ترس اینکه بچه ها روی پشت بام برایشان اتفاقی بیفتد در اتاق را قفل می کردم چون آن روزها عوامل رژیم کسی را پشت بام می دیدند با تی می زدند.

بله ! من در را قفل کرده بودم و در منزل نشسته بودم که ناگهان صدای آلله اکبرشان را در پشت بام شنیدم. گویی پدرشان آنها را از پنجره به پشت بام فرستاده بود. همه کارهای آنها با حمایت والگوبرداری از پدرشان بود.

***بعد از پیروزی انقلاب فرزندان شما چه جوری به سمت جبهه و دفاع مقدس رفتند برای ما تعریف کنید:

بعد از پیروزی انقلاب هم که جنگ شروع شد. اول ابوالفضل به جنگ با ضد انقلاب ها در کردستان رفت. او پاسدار بودو تا دیپلم درس خوانده بود. بعد از او برادرش علی که دو سال از ابوالفضل کوچکتر بود رفت. علی طلبه بود و در قم درس می خواند و از همان جا هم اعزام می شد. پسرها در جبهه رفتن پیش قدم بودند. بعد از آنها پدرشان رفت.بعد از آنها هم محسن که شانزده سالش بود به کردستان رفت.

آنها خانه و زندگی را می گذاشتند و چهار تایی به جبهه می رفتند. می گفتند که تکلیف باید برویم. علی می گفت: مامان نگو ببینیم چی میشه اگر نیاز داشتند و دیدیم اوضاع بد شده است برویم. باید برویم تا به نتیجه خوبی برسیم.

باید علیه باطل برخیزیم تا به حق برسیم. آن موقع امام پیام داده بودند که همه به جبهه بروند.

به علی می گفتم نرو داداشت رفته کافی است . می گفت: مامان! آن دنیا چه جوابی می دهی. مملکت ما مسلمان است. پیشوا ما به ما دستور داده که باید برویم دفاع کنیم.

علی چون درس می خواند حمله ها می رفت.

پدرشان هم از محل کارش مرخصی می گرفت وبه جبهه می رفت. در جبهه آشپز بود.

***آقا ابوالفضل چند بار اعزام شدند :

ابوالفضل کردستان بود. چهار، پنج ماه بود که به کردستان رفته بود. اوایل جنگ بود. به محض اینکه پیام امام پخش شد ابوالفضل به دوکوهه رفت.

ابوالفضل مرخصی که نمی آمد زخمی می شد به خانه برمی گشت کمی مداوا دوباره بر می گشت. در عملیات فتح المبین بود که جراحات سنگینی برداشته بود شکمش پاره شده بود و روده هاش آسیب دیده بود. از جبهه او را به بیمارستانی در مشهد مقدس منتقل کرده بودند. پدر و برادرش هم جبهه بودند اما آنها خبر نداشتند که او زخمی شده است.

ابوالفضل از بیمارستان مشهد مرخص شد و بدنش جوری بود که زود جوش می خورد. همزمان با عملیات بیت المقدس در مشهد تحت درمان و جراحی بود. بعد از فهم خرمشهر هوایی شد وکاملا مداوا نشده بود که بار رفت.

ما می خواستیم برای او زن بگیریم. زیر بار نمی رفت. می گفت: هنوز تکلیف جنگ مشخص نیست. خلاصه بعد از کلی صحبت کردن و اصرار ما راضی شد وبه خواستگاری دختری از فامیل رفتیم و از خواستگاری که برگشتیم. به خانه نیامد از همان جا به جبهه رفت. می گفت: درست است که خرمشهر آزاد شده است اما چه آزاد شدنی؟! باید برویم کمک کنیم . از ما جدا شد و رفت و چهل و پنج روز بعد شهید شد.

***چه جوری شهید می شوند:

در گیر و دارعملیات رمضان بودند که ابوالفضل هم از فرمانده های عملیات بوده است. به ما گفتند که برای سرکشی موتور رفته بود که با آرپی چی او را می زنند. در پاسگاه زید در بصره به شهادت می رسد. ***آقا ابوالفضل چه تیپ شخصیتی داشت:

ابوالفضل شخصیت دلرحم و شجاعی داشت. به کمترین چیز مادی قانع بود. همیشه به فکر دیگران بود. به من می گفت: مامان طلا و زیور آلات استفاده نکن ممکن کسی ببینه حسرت بخورد.

یادم می اید یک بار از ضد انقلاب ها یک تریلی روغن نباتی گرفته بودند و بین مردم پخش کرده بودند. ابوالفضل هم یک پنج کیلویی برای ما آورد. گفتم: مادر! کاش دو تا می آوردی. یک پنج کیلویی به همسایه بدهکارم. گفت: به هر کس یک پنج کیلویی دادیم و سهم من هم همین بود. من حق نداشتم دو تا بردارم.

شهدا اینجوری فکر می کردند و زندگی می کردند

***خبر شهادت ابوالفضل چگونه به شما رسید:

ابوالفضل و علی ومحسن و پدرشان در جبهه بودند در«عملیات رمضان» بوده که به علی خبر می دهند ابوالفضل زخمی شده است. پدرش می گفت: من متوجه شدم که ابوالفضل شهید شده اما به علی چیزی نگفتم.

علی برگشت و گفت: ابوالفضل زخمی شده است باید به بیمارستان بروم. بعد از رفتن علی ماشین جیپ امد که همه فرمانده ها و همرزم های ابوالفضل بودند. من آن موقع متوجه شدم که ابوالفضل شهید شده است. شرایط سختی بود مادر بودم اماسعی می کردم گریه زیاد نکنم چون آن زمان ضد انقلاب ها طعنه می زدند که خودتان کردید.

بعد از شهادت خیلی ناراحت بودم پدرش خیلی به من دلداری می داد که به راه بدی نرفتند و از مملکتشان دفاع کردند.

***در مورد علی آقا ایشان کی و کجا به شهادت رسیدند؟

ابوالفضل قبل از شهادتش یکبار هنگام رفتن به جبهه در لحظه خداحافظی به ما سفارش کرد که « تا جایی می توانید، اجازه ندهید علی به جبهه بیاید.» علی به درد این مملکت می خورد. ما گفتیم: وقتی تو می روی ما چه جوری مانع رفتن او شویم. گفت: من با علی فرق دارم من مرد جنگ و جبهه هستم . پاسدارم باید بروم. علی اهل علم و دانش است. او باید جور دیگری به این مملکت خدمت کند.

اما چه می شد کرد؛ «علی» عاشق تر و مومن تر از «ابوالفضل» بود.اعتقادات واقعا اسلامی داشت. «ابوالفضل» شجاعتش بیشتر بود و سر نترسی داشت اما برای علی شهادت از عسل شیرین تر بود. هر دو مانند کبوتران عاشقی بودند که به سمت شهادت پر می کشیدند. اول ابوالفضل شهید شد دو سال بعد هم علی شهید شد.

یک بار به «علی» گفتم :علی جان! تو نرو جبهه داداشت تازه شهید شده و من ناراحت هستم. به من گفت: مادر جان! ناراحت نباش. اگر خدا خواست و من شهید شدم، سر پل صراط شفاعتت می کنم. می گفت: من نمی توانم ببینم که به خاک و ناموس ایران تجاوز شده است.

او می گفت: این را از من نخواه که نروم. اما ابوالفضل جای خوبی رفته است. مگرما چی هستیم آخر هم باید زیر خاک برویم. من از خدا می خواهم که پیکرم را نیاورند. همینطور هم شد پیکرش شانزده سال بعد برگشت. علی خیلی مومن بود تمام صحبت هایش با استناد به قران بود. بعد از شهادت ابوالفضل من سعی کردم علی را اینجا نگه دارم. برای همین مجبورش کردم که ازدواج کند. علی که شهید شد همسرش باردار بود. ازدواجش و جبهه رفتن و شهید شدنش هشت ماه طول کشید. شانزده سال پیکر علی در «طلاییه» ماند.

زمانی که علی شهید شد پدرش هم در جبهه بود و پسر کوچیکم«محسن» هم کردستان بود.او هم رزمنده بسیجی بود به کردستان اعزام شده بود.

پدرشان چهارده سال بعد از شهادت علی با ناراحتی قلبی فوت کرد. به نظر من شهید واقعی همسرم بود که به جبهه خیلی خدمت کرد. هم تدارکات بود. هم خط مقدم می رفت. در دوران و جریانات انقلابی هم خیلی فعال بود.

و سخن پایانی...

دیشب در روزنامه خواندم که هزارها میلیارد تومان از مال مردم و بیت المال را به اختلاس برده اند عکس شان را هم توی روزنامه زده اند اما کسی کاری نمی کند. به خدا! خیلی دلمان خون است، از حرفهای دیگران که به انقلابی ها متلک می اندازند.

گاهی می شنویم که می گویند: رفتند انقلاب کردند ما را بد بخت کردند. خدا می داند که من از شهادت فرزندانم یک ذره هم ناراحت نیستم. خدا رو شکر می کنم که به راه خدا رفتند. من هر کس که اعتراض می کند فقط گوش می دهم. نمی توانم بپذیرم که بعد از این همه هزینه سنگین که برای انقلاب و کشورمان دادیم. وضعیت مملکت این چنین باشد.

تمام این چهار سالی که همسر و فرزندانم در جبهه بودند من بار زندگی و مسئولیت بچه ها را بر دوش داشتم همه روزهایم با نگرانی سپری شد که اتفاقی برای یکی از آنها نیفتد. ابوالفضل که شهید شده بود من سی و هفت سالم بود. در چهل سالگی مادر دو تا شهید بودم.


       گفت وگو و عکس از نجمه اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده