گفت وگوی اختصاصی در آستانه سی و یکمین سالگرد شهادت منتشر می شود؛
این اواخر خیلی دلم برایش تنگ شده بود. عید هم به خانه نیامده بود. ماه رمضان بود هر روز دعا می کردم زودتر بیاید. وسط های ماه رمضان بود که آمد و این آخرین باری بود که پیش ما بود . او دیگه مثل قبل نبود شور و شوق جبهه در او خیلی زیاد شده بود آدم ماندن اینجا نبود. چهره اش نور خاصی داشت. شکل آسمانی ها بود. از جنوب که آمد ریش بلندی داشت و کمی هم زیر افتاب پوستش تیره شده بود. چند روز ماند بعد به سردشت رفت. در انجا بود که شهید شد.
روایت زندگی و مجاهدت های شهید «محمدباقر آقایی»؛ او آسمانی بود


نوید شاهد البرز؛ بعضی انسان ها را نمی شود به زمین و خاکیان نسبت داد چرا که رد و نشانشان به سمت آسمان است. در حیاتشان که کنجکاوی کنید پی به افلاکی بودنشان می برید.برگزیدگانی که آمدند، رد و نشانی از انسانیت گذاردند، به دنیا و همه تعلقاتش پشت پا زدند و رفتند.

روایت زندگی و مجاهدت های شهید «محمدباقر آقایی»؛ او آسمانی بود

شهید « محمدباقر آقایی» که نام پدرش «جهانگیر» و مادرش« صغری» است در روستای نوجان در نزدیکی کرج  در سال 1342،چشم به جهان گشود. وی محصل بود که به جبهه رفت و سال ها در عملیات های مختلف شرکت داشت و بارها زخمی شد و به درجه جانبازی نایل آمد و سرانجام در چهارم تیر ماه 1366، بعد از جانفشانی های فراوان در راه وطن و ایمان جان به جانان تقدیم نمود و به شهادت رسید. تربت پاکش در امامزاده محمد کرج نمادی از ایثار و شهامت در راه میهن است.

اینک نویدشاهدالبرز در سی و یکمین سالگرد شهادت این شهید به دیدار مادر و خواهربزرگوارشان رفته ایم و روزهای زندگی او را به روایت این بزرگوارن به تورق نشسته ایم. آنچه پیش روی دارید ماحصل این گفت و شنود است.


· حاج خانم در مورد خودتان بفرمایید کی ازدواج کردید و کجا زندگی کردید و شهید«محمدباقرآقایی» کجا بزرگ شد:

من و همسرم اهل روستای نوجان ( توابع استان البرز) بودیم. چهارده سالم بود که همسرم به خواستگاری من آمد. او را در روستا دیده بودم. آن زمان دخترها خودشان را کسی نشان نمی دادند و کسی نمی دانست در هر خانه چند دختر هست. وقتی با همسرم ازدواج کردم سنم قانونی نبود برای همین بعدا عقد نامه رسمی گرفتیم. همسرم در روستا مشاور یک ملاک بود.شهید در نوجان به دنیا آمد پدرش چون اسم محمد باقر و محمد صادق را دوست داشت. اسم او را محمد باقر گذاشت.

مدتی ما به شهر قزوین رفتیم و در کارخانه ای همسرم کار می کرد. بعد از انقلاب هم همسرم مسئول کشاورزی باغ های شمس در مهر شهر بود.

سال 1356 بود که به خاطر تحصیل بچه ها به کرج نقل مکان کردیم. زمانی که به کرج آمدیم «محمد باقر» سیزده یا چهارده ساله بود.

محمدباقر بچه چهارم ما بود. ما دو تا پسر و یک دختربزرگتر از او داشتیم. محمدباقر از سن خیلی کم به مسایل انقلابی علاقه زیادی نشان می داد . سن کمی داشت که وارد بسیج شد. پانزده یا شانزده سال داشت که به جبهه رفت . همان جا هم درس می خواند. از اینجا کتاب می گرفت به جبهه می برد و درس می خواند. در جبهه بود که دیپلم گرفت. دانشگاه هم در رشته مدیریت قبول شد . روزنامه قبولی اش در دانشگاه امد که کمی بعد او شهید شد.

· کجا مدرسه می رفت:

مدرسه «شهدا» نزدیکی چهارراه طالقانی درس می خواند. بچه های مدرسه شهدا خیلی هایشان در جنگ شهید شدند. محمد باقر مکانیک خوبی بود. از سیزده چهارده سالگی کنار برادر بزرگش مکانیکی می کرد. از بچگی دنبال کار و تحصیل بود. درسش هم خوب بود.

· چی شد که به جبهه رفت:

برادرش صادق در جبهه بود. در خرمشهر بود که صادق مجروح شد و به بیمارستان تهران آمد. باقر به ملاقات برادرش رفته و از او پرسیده بود تفنگت کجاست؟ صادق گفته بود تفنگم را رزمنده های دیگر برداشته اند. باقر از بیمارستان بیرون آمده و تصمیم خودش را گرفته است. یک روز تا غروب با پدرش صحبت می کرد که اجازه جبهه رفتن بگیرد. پدرش می گفت: جنگ حالا حالاها تموم نمیشه به تو هم می رسد. تو باید درس بخوانی. باز هم باقر اصرار می کرد. گفت من هم درس می خوانم هم به جبهه می روم.

شب اول محرم بود. که به من گفت: فردا با من به سپاه بیا و اجازه بده من به جبهه بروم. فردا ماشین پدرش را گرفت و من را به نمی دانم سپاه بود یا بسیج برد . وارد ساختمان شدیم او تند تند پله ها را چندتا یکی کرد وبالا رفت . آقایی آنجا بودند که از من پرسید شما اجازه می دهید پسرتان به جبهه برود. گفتم: بله. خیلی اصرار دارد که به جبهه برود ما هم مانع نمی شویم. موقع برگشت باز پله ها رو چندتا یکی پایین آمد. خندیدم به او گفتم: تو اینقدر هیجان داری که همین جا داری مجروح می شی. مواظب خودت باش. به خانه برگشتیم که ساکش را بست و فردا صبح هم از خواب بیدار شد و راهی شد.

· چند وقت در جبهه بود؟

پدرش به او گفت: داری میری؟! گفت: بله. رفت و سه ماه بعد آمد. تا روزی که شهید شد در جبهه بود گاهی به مرخصی می آمد. تمام بدنش زخمی بود جای سالم در بدنش نداشت. عصب دستش قطع شده بود. به هم رزمانش گفته بود من همه بدنم را داده ام در راه خدا فقط سرم را مانده که بدهم. وقتی شهید شده بود پشت سرش نبود. بیست و چهار سالش بود که شهید شد.

از جبهه که بر می گشت آرام نمی نشست شروع می کرد به پاکسازی محل و اراذل و اوباش و معتادین را از محل جمع می کرد تا باقر اینجا بود هیچ خلافکاری جرات نداشت در خیابان برغان خودنمایی کند. یک بار هم با آنها در گیر شد و بدجوری او را زده بودند. باقر مجروح جبهه بود آنها هم بدجوری او را زده بود. وقتی از مجروح بودنش مطلع شدند فهمیده بودند خیلی پشیمان شده بودندو چند بار آمدند و رفتند که ما رضایت دادیم.

یادم می آید هر وقت از جبهه می آمد من چند نوع غذا درست می کردم دو تا قاشق می خورد و کنار می رفت. می پرسیدم: چرا نمی خوی؟! گفت: شما چند نوع غذا سر سفره دارید، در حالیکه رزمنده ها در جبهه شاید نون خشک هم نداشته باشند. اینجا که بود فکرو ذکر پیش جبهه و هم رزمانش بود.


  • خانم آقایی شما از برادرتان «محمدباقر» چیزی به خاطر دارید؟ فکر می کنید چه چیزی باعث شد با سن کم وارد عرصه جهاد شود؟

زمانی که باقر به جبهه رفت؛ من پانزده سالم بود.بله کاملا به یاد دارم خیلی از او خاطره دارم. هر وقت می دید لباس هایش را شستم به من پول می داد. دوم، سوم راهنمایی بود که رفت بسیجی شد. اخبار ایران و جنگ را دنبال می کرد. متوجه شد که به کشورمان حمله شده و خاکمان در تعرض دشمن قرار گرفته پس

تصمیم گرفت که به جبهه برود.

در خیلی از عملیات ها شرکت داشت. فاو، کربلای چهار و پنج ... معاون فرمانده گردان علی اکبر بود. این اواخر فرمانده شده بود. هیچوقت از عملیات ها و جبهه تعریف نمی کرد. جلو دوربین روایت فتح نمی رفت. یکبار که مجبور شده بود با خبرنگارها صحبت کند از او پرسیده بودند که آدرس شما کجاست؟ گفته بود؛ آدرس من قطعه آخر بهشت زهرا امامزاده محمد کرج است.

مدرسه که می رفت موقع درس خواندن می رفت پارک چمران درس می خواند.

روایت زندگی و مجاهدت های شهید «محمدباقر آقایی»؛ او آسمانی بود
  •  رابطه شما با برادرتون به چه شکلی بود:

من و باقر رابطه خوبی داشتیم. این اواخر خیلی دلم برایش تنگ شده بود. عید هم به خانه نیامده بود. ماه رمضان بود هر روز دعا می کردم زودتر بیاید. وسط های ماه رمضان بود که آمد و این آخرین باری بود که پیش ما بود . او دیگه مثل قبل نبود شور و شوق جبهه در او خیلی زیاد شده بود آدم ماندن اینجا نبود. چهره اش نور خاصی داشت. شکل آسمانی ها بود. از جنوب که آمد ریش بلندی داشت و کمی هم زیر افتاب پوستش تیره شده بود. چند روز ماند بعد به سردشت رفت. در انجا بود که شهید شد. ما خانوادگی زیاد اهل درددل کردن با همدیگر نبودیم. او هم زیاد اهل حرف زدن از خودش نبود.


  • بیشتر در مورد شخصیتش به ما بگویید:

خیلی مومن اخلاقی و تعصبی بود. گاهی می دید توی کوچه خانم ها می نشستند رد نمی شد. پسر همسایه مون که شهید شد توی کوچه نشست و شروع به گریه و زاری کرد. او را به سختی از کوچه خانه آوردیم. می گفت :«عبدالمبین لهراسبی» شهید شده من هنوز اینجا هستم.

خرمشهر که آزاد شد رفته بود شیرینی زبان خریده بود و توی کوچه و خیابان برغان پخش می کرد. اواخر جنگ بود که شهید شد. به مادیات اهمیت نمی داد وقتی از جبهه می آمد همه دوستانش را دعوت کرد و دور هم جمع می شدند. همیشه تاکید بر جامعه سالم داشت که امنیت وجود داشته باشد.

باقر خیلی با ما فرق داشت با اینکه می دانست که خیلی خطرها در جبهه او را تهدید می کند می رفت اگر شما بدانید که قرار است جایی بروید که یک خار به دستتان برود خیلی احتمالش ضعیف که بروید اما رزمنده های هشت سال دفاع مقدس رفتند . به نظر من انسان های برگزیده ای از جنس پیغمبر بودند.

روایت زندگی و مجاهدت های شهید «محمدباقر آقایی»؛ او آسمانی بود

· نحوه شهادت شان چگونه بود:

ظاهرا رفته بودند شناسایی در یک قله و ارتفاعات که با توپ تانک زده بودند سرش رفته بود. دو سه روز پچ پچ بود که ما می دیدیم رفت و آمد هست و در نهایت گفتند که شهید شده است. نزدیک آوردن پیکرش بود که به ما گفتند: شهید شده است. «شهیدایوبی » و داداش من با هم شهید شدند. «شهید ایوبی» سرپرست خانواده بود که در سردشت شهید شد.

والفجر و کربلای پنج مجروح شده بود. دست راستش کار نمی کرد. زمانی هم که مجروح بود توی کرج بند نمی شد. کیفشو پراز کتاب می کرد وبه جبهه می رفت . می گفت: من احساس مسئولیت می کنم ما چیزهایی آنجا می بینیم که شما نمی بینید. آخرین باری که اومد وقتی می خواست برود با هر کس حساب و کتابی داشت پاک کرد و رفت.

· بعد از شهادت چگونه گذشت؟

کارهای خیری که پنهانی انجام می داد بعد از شهادت او مشخص شد. درخیابان برغان یک خانواده بود که وضعیت مالی خوبی نداشتند پدرشان هم شهید شده بود. باقر پنهانی به آنها آذوقه می رساند. بعد از شهادت متوجه شده بود کسی که به آنها کمک می کرده باقر بوده است. خانواده دیگری هم بودند که دو تا پسر داشتند که مشکل اخلاقی داشتند و بنا به درخواست مادر آنها باقر خیلی روی اون کار کرد. هر وقت باقر از جبهه برمی گشت مادرش می آمد و تشکر می کرد. بعد از شهادتش ناراحت بود می گفت: کی به بچه های من توجه کند.

روایت زندگی و مجاهدت های شهید «محمدباقر آقایی»؛ او آسمانی بود

سخن پایانی...

جامعه خیلی تغییر کرده آدم غصه می خورد. برادرهای ما رفتند جنگیدند شهید شدند ولی آرمان شهدا که جامعه ای سالم و امن همراه با عدالت اجتماعی بود فراموش شده و ما امروز که چند دهه از انقلاب و دفاع مقدس می گذرد می بینیم فقر و بی عدالتی در جامعه بی داد می کند. جوان هایمان که نیروی کار کشورمان هستند و باید چرخ های صنعتی کشور را بچرخانند در خیابان ها عاطل و باطل می چرخند و بیکار هستند. فقط باید منتظر امام زمان باشیم.

روایت زندگی و مجاهدت های شهید «محمدباقر آقایی»؛ او آسمانی بود

گفت وگو و عکس از اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده