به مناسبت اولین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم سردار پاسدار «مهدی نعمایی عالی»؛
کسی که به من نگفته ولی میخوام که این هدیه را از من قبول کنید. مهدی عزیزترین کسم بود به شما تقدیم کردم .شما صبرت را به ما بده. کمکمون کنید و از ما راضی باش...

هدیه به پیشگاه مطهر حضرت زینب (س)

گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز:

حکایت زندگی دو جوان عاشقی ست که با اقتدا به مولایشان حسین (ع) خود را وقف دفاع از دین و وطن نمودند و در این راه شجاعانه و دلاورانه گام نهادند. سخن از زندگی و حیات دنیوی شهید «مهدی نعمایی عالی» و همسرش که یاور و شریک زندگی و شهادتش می باشد، است.

این دو جوان مومن و متعهد در روز ولادت حضرت فاطمه(س) با هم عهد زناشویی و پیمان یاری در راه پاسداری از دین و ایین اسلام بستند و تا آخرین لحظه بر سر پیمان باقی بودند و هرگز از سفر و خطر حذر نداشتند. خواستم بگویم زهرا به همراه مهدی مردانه از حرم ال الله دفاع کرد اما فکر کردم مگر زنانه مقاومت کردن با وجود زنانی چون زهرا چه کم از مردانگی دارد. زنان مسلمانی که پای مکتب فاطمیه و زینبیه به رشد و تعالی رسیدند همواره در عرصه های ایثار و شهادت تاختند و از مردان جا نماندند. اگر عشق اهل بیت در دلت باشد زن و مرد فرقی ندارد مکان امنت را رها می کنی و به جایی می روی که دلت آنجاست.

شهید« مهدی نعمایی عالی» در بیست و نهم شهریور ماه 1363، در شهر کرج چشم به جهان گشود. خانواده وی اصالتا مازندرانی هستند. او فرزند پنجم خانواده می باشد که بعد از قبولی در کنکور وارد دانشکده افسری شد و در طول تحصیل جز دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود. وی مدرک لیسانس مدیریت نیروهای مخصوص، جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری ، مدرک تاکتیک  و جودو را کسب کرده است و مسلط به زبان عربی بود. این شهید بزرگوار در بیست و سوم بهمن ماه 1395، مصادف با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در مسیری به همراه همرزمانش در خودرو که به طرف منطقه می رفتند، توسط مین کنار جاده ( تله انفجاری) که دشمنان حرامی قرار داده بودند به درجه رفیع شهادت نایل شدند.

هدیه به پیشگاه مطهر حضرت زینب (س)

یک سال از شهادت شهید مدافع حرم سردار پاسدار «مهدی نعمایی» می گذرد مهدی در راه دفاع از وطن و اسلام همچون مولایش جان خود را تقدیم کرده است و همسرش نیز با تاسی از خانم زینب کبری (س) با صلابت از آن روزها می گوید.

لبخند رضایت بر چهره مهدی

دوری از آقا مهدی برای من و بچه ها خیلی سخت بود اما نمی گفتم که چرا نمی آیی؟ فقط به او می گفتم: چه خبر؟ او هم در پاسخ می گفت: اگر خبری شد به شما خبر می دهم و من می دانستم که قصد برگشت ندارد؟

یک بار که از سوریه برگشته بود از من پرسید: چرا هیچ وقت نمی گویی نرو؟ چرا هیچوقت گلایه نمی کنی؟ چرا بچه ها را بهانه نمی کنی؟ من گفتم : مگه فقط تو بچه داری؟ من فقط دعا می کنم که جنگ تمام شود. من اگربهانه بیاورم و سد راه شما شوم در مقابل حضرت زینب(س) سرافکنده ام. مهدی از پاسخ من لبخند رضایت و تاییدی بر چهره اش نشست.


جانبازی در سوریه

مهدی یک بار در سوریه زخمی و تا حدی جانباز شد. البته به کسی اطلاع نداده بود در بیمارستان بقیه الله بستری بود و ما بی خبراز مجروحیتش بودیم. وقتی از منزل مادرم به منزل خودمان برگشتم به طور کاملا اتفاقی کوله و وسایل آقا مهدی را در کمد دیدم و به او زنگ زدم اما باز هم چیزی نگفت: تا اینکه بعد از چند بار زنگ زدن از صدای بلندگو بیمارستان متوجه شدم . به بیمارستان که رفتم متوجه شدم آقا مهدی از چند ناحیه ترکش خورده بود و به شدت زخمی بود.

ماجرای جانبازیشون به این شکل بود که سال 1393، در حالیکه با دو همرزم سوری در جاده با خودرو در حال حرکت بودند روی یک مین جاده ای قرار می گیرند و دو رزمنده سوری شهید می شوند و آقامهدی زخمی می شود.

از ناحیه دست و پا و شکم بدجوری زخمی شده بود. بعد از اینکه تحت عمل جراحی قرار گرفت و کمی بهبودی پیدا کرد به خانه آمد و در ملاقات هایی که داشت دوست نداشت کسی بدونه که وضعیت شکمش چقدر وخیمه و با روی گشاده با مهمان ها برخورد می کرد و پیششون می نشست.

دو ماه از زخمی شدنش می گذشت که باز عزم سوریه داشت هنوز به طور کامل بهبود نیافته بود که دوباره به سوریه بازگشت. می گفت: حضورم در سوریه لازم است باید بروم و به من قول داد که کار سنگین انجام ندهد. رفت و برگشت بخیه های شکمش باز شد و دوباره تحت یک عمل جراحی قرار گرفت. با این عمل متوجه شدند که یک ترکش دیگر در ران پای او جا مانده است که آن را در آوردند و مدتی بستری بود که باز علی رغم اینکه من و خانواده و حتی همرزمانش می خواستند بیشتر بماند و استراحت کند، نپذیرفت و لباس ترکش خورده و ترکش ها را نزد ما گذاشت و خودش به سوریه بازگشت.

سکونت در لاذقیه

از سال 1393، ماموریت های آقا مهدی خیلی زیاد شد. در سال نود و چهار که من برای اولین بار به زیارت حضرت زینب(س) به سوریه رفتم. تا اینکه قرار شد ما برای همیشه سوریه برویم و آنجا زندگی کنیم.

ما هفدهم مرداد نود و پنج به سوی سوریه پرواز کردیم تا اینکه زندگی جدیدی را در سوریه تجربه کنیم. همه تعجب کرده بودند و می پرسیدند که چرا این همه لباس و وسیله با خودتون می برید مگر برنمی گردید؟ ما به کسی نگفته بودیم که قرار در سوریه ساکن شویم.

وارد سوریه شدیم و در خانه ای ویلایی چند طبقه که رزمنده های ایرانی دیگری هم با خانواده زندگی می کردند ساکن شدیم. نگهبان ساختمان ما که فردی سوری بود که راننده ما هم بود و او با همسرش صباح در آن ساختمان زندگی می کردند. منطقه لاذقیه در سوریه بسیار سرسبز و خوش آب و هوا بود. من روزها را با صباح عربی تمرین می کردم و زمانی که آقا مهدی نبود از حیاط ساختمان بیرون نمی رفتیم. آقا مهدی یک اسلحه برای حفاظت از خودمان در وقت ضرورت به من داده بود.

زندگی در سوریه با همه ناامنی ها همین که در کنار آقامهدی بود خوب و خاطره انگیز بود.

رنگ و بوی یک شب قبل از شهادت

تا اینکه چند روز قبل از شهادت آقا مهدی انگار همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت. یک شب که به خانه آمد خیلی خسته بود به بچه ها گفت که امشب نمی تواند با آنها بازی کند و بچه ها ناراحت به اتاقشان رفتند. من برای چای آوردن به آشپزخانه رفتم که صدای خنده بچه ها و پدرشان را شنیدم . برگشتم و دیدم که خم شده بچه ها سوارش شدند.

امشب با همه شبها فرق داشت. من آمدم نشستم. ناگهان چشمم به پوتین های آقا مهدی افتاد اولین باری بود که آنها مرتب در جای خود نبودند.

رفتم آنها را مرتب کردم. به او گفتم شما امشب جور دیگری هستید. حس غریبی داشتم دلم می خواست گریه کنم.

آن شب آخرین باری بود که با بچه ها بازی کرد. روز بعد تا ساعت چهارو نیم، پنج بود که آقا مهدی زنگ نزد و من دلشوره گرفته بودم.با خودم گفتم: خوب! اون که روزهای دیگر هم زنگ نمی زد. زنگ در زده شد. در را باز کردم صبا بود گفت: شیر داغ کردم با هم بخوریم و زبان عربی تمرین کنیم. به خودم گفتم: خدایا! من حال و حوصله ندارم با این چه کار کنم ؟! صبا با اصرار زیاد وارد شد. چند دقیقه بعد عبدالله راننده ما آمد و گفت : حاج مسلم گفته که سلاح را بدهید ببرم. خیلی تعجب کردم به خودم گفتم: چرا آقا مهدی به خودم زنگ نزده است. تلفن زنگ خورد. یکی از همکارهای آقا مهدی بود. گفت: آقا مهدی امشب نمیاد و اگر کاری دارید به من بگویید برای شما انجام بدهم... با این تماس خیلی نگران شدم و مطمئن بودم که اتفاقی افتاده است. با خودم گفتم: بچه ها را می خوابانم و با خودم خلوت می کنم و فکر می کنم که دیدم صبا ماندنیست و قصد ندارد شب برود.


حاج مسلم شهید شد

صباح ان شب از شهادت عموش صحبت می کرد و من بیشتر از شهادت همسرم مطمئن می شدم. ناگهان تلفن زنگ خورد و باز همرزم آقا مهدی بود. پرسید: تنها هستید نمی ترسید؟!! گفتم : پس گفتید: آقا مهدی امشب نمی یاد؟ گفت: نه امشب نمیاد فردا می یاد.

تلفن را قطع کردم و به صبا گفتم: حاج مسلم شهید شد. صبا گفت نه ! اما خودش را کنترل می کرد که گریه نکند.به آشپزخانه پناه برد دور از چشم بچه ها و صبا دیگر نمی توانستم خودداری کنم دست چپم به شدت می لرزید و درد می کرد. آن شب بچه ها نمی خوابیدند به انها گفتم: بیایید دعا بخوانیم همینکه زیارت عاشورا را برداشتم. مهرانه گفت: مامان ما بابا نداریم؟ خیلی تعجب کردم! گفتم: این چه حرفیه؟ فردا بابا میاد و شما را بغل می کند مثل هر شب...

تقدیم هدیه به حضرت زینب(س)

آن شب من مردم و زنده شدم تا اینکه ساعت هفت صبح دوتا از همرزمان آقا مهدی آمدند و گفتند: مهدی زخمی شده و باید به دمشق برویم. گفتم دروغ؛ مهدی شهید شده است. چشمهای قرمزشون و اصرار آنها برای اینکه همه وسایلمون را بر داریم و برویم گواه بربازنگشتن ما به اینجا و شهادت آقا مهدی بود.

همه وسایل را جمع کردیم و به دو برادر رزمنده گفتم: صبا هم با من می آید. می دانستم که دیگر بر نمی گردم می خواستم صبا را با خودم به حرم ببرم که بعد از دو سال هم با خانواده اش ملاقاتی داشته باشد هم زیارت کند چون آنها مثل ما آزاد نیستند و نمی توانند از ایست و بازرسی عبور کنند. به حرم حضرت زینب که رسیدیم یک حس سبک بالی پیدا کردم و انگاربه طرف ضریح پرواز کردم. هوا تمییز و رویایی بود حیاط خلوت و باران هم می بارید. پای ضریح که نشستم به خانم گفتم : کسی که به من نگفته ولی می خوام که این هدیه را از من قبول کنید. مهدی عزیزترین کسم بود به شما تقدیم کردم .شما صبرت را به ما بده. کمکمون کنید و از ما راضی باش. من فکر می کردم که در سوریه اتفاقی برام می افتد ولی نیفتاد و مهدی لیاقت شهادت را داشت و شهید شد. نظر داشته باشید به زندگی ما و بر زندگی ما نظارت کنید.

ریحانه هم مثل حضرت رقیه شده است

ضریح حضرت رقیه را که دیدم می خواستم به ریحانه بگویم که تو هم مثل حضرت رقیه شدی اما نتوانستم. ریحانه حضرت رقیه را خوب می شناسد و من از او برایش زیاد تعریف کرده ام.

به همرزم آقا مهدی گفتم: پیکر آقا مهدی آمده ؟ گفت: بله اما همرزم دیگرشون گفت: پیکر چیه ؟ حاج مسلم زنده است. گفتم من پوتین آقا مهدی را می خواهم برایم بیاورید. فقط به دست خودم برسد.

من همسر شهید مهدی نعمایی عالی هستم

سوار هواپیما شدیم و به سمت ایران در پرواز بودیم که گفتند: حاج قاسم هم در این هواپیما همسفر شماست. اولین بار حاج قاسم را آنجا دیدم. یکی از آقایون گفتند: می آیید دیداری داشته باشید با حاج قاسم رفتم و با ایشان ملاقات کردم به من گفت: شما کی هستید؟ گفتم که من همسر شهید مهدی نعمایی عالی هستم. در اولین روز شهادت همسرم با رویی بازخودم را همسر شهید مهدی نعمایی معرفی کردم و دوباره حاج قاسم از من پرسید: شما همسر کدام شهید هستید؟! گفتم: شهید مهدی نعمایی... حاج مسلم ...کمی سکوت کرد و گفت: من واقعا شرمنده شما هستم...

آقا مهدی همیشه از حاج قاسم تعریف می کرد و می گفت که وقتی با او عکس می اندازیم به ایشان شوخی می کنیم ومی گوییم که شما خیلی خوش به حالتونه با ما عکس می گیرید ! و حاج قاسم هم در جواب آنها می گفتند: من دستهای شما رزمنده ها را می بوسم. حاج قاسم به ریحانه عروسک داد. به فرودگاه که رسیدیم همه را در فرودگاه دیدم خانواده شهید مدافع حرم «شهید درستی» را برای اولین بار در آنجا دیدم . «شهید درستی» همرزم آقا مهدی بودند که قبل از آقا مهدی شهید شدند.


من یک عزیز در راه حضرت زینب دادم

در فرودگاه به همه گفتم، آروم باشید کسی اینجا گریه نکند. به منزل پدر آقا مهدی رفتیم. همه آنجا بودند به مادرش گفتم من بدون مهدی آمدم گفت نه مهدی هم با تو آمد تو بوی مهدی را می دهی آنجا بود که دانستم مهدی هم در هواپیما با ما بوده است. خیلی ها از اینکه من گریه نمی کردم تعجب می کردند و می گفتند: گریه کن . گفتم چرا باید گریه کنم در برابر غم حضرت زینب من هیچ غمی ندیده ام ریحانه و مهرانه هم همینطور ما اصلا سختی نکشیدیم من یک عزیز در راه حضرت زینب دادم. همه ساکت شدند و پذیرایی کردند.

هدیه به پیشگاه مطهر حضرت زینب (س)

یادگاری عزیزو بوسه بر پاهای پدر

در معراج شهدا پوتین آقا مهدی را به من دادند آنجا بود که آن را بوسیدم خاکش را به چشم هام مالیدم و پوتینش خونی بود. در معراج من با ریحانه کنار پیکر نشسته بودیم که ریحانه گفت این کیه؟ گفتم می خواستم بهت بگویم ولی الان دیگه می دونم که باید بهت بگوییم گفتم این باباست.

می پرسید چرا این جاست؟ گفتم شهید شده ؟ گریه کرد و من به او گفتم اگر می خواهی بابا رو ببوسی الان آخرین بار که می توانی او را ببوسی برو ... و از طرف من هم او را ببوس و از طرف من پاهاش را ببوس.

معراج شهدا و پیکر شهید

هدیه به پیشگاه مطهر حضرت زینب (س)

در معراج زمانی که من با پیکر آقا مهدی تنها شدم خواستم که صورتش را برام باز کنند که اجازه ندادند.

در معراج که تنها بودیم به هر زبانی که می دانستم و می توانستم صدایش کردم . دستم دوباره شروع کرد به لرزید. از او خواستم یک علامت از خودش به من بدهد . گفتم آقا مهدی می بینی دستم می لرزد. نمی خواهی دستم را بگیری و من را آروم کنی؟! لرزش دستم به حدی بود که نمی توانستم کنترلش کنم. از او خواستم ما را فراموش نکند و هوای ما را در زندگی داشته باشد. احساس کردم یک دست روی شانه ام قرار گرفت و لرزش دستم آروم شد . چشم هامو که بسته بودم باز کردم چون احساس کردم کسی اونجاست . مهدی اولین نشانه بعد از زندگی دنیایی اش را به من نشان داد و خیالم راحت شد که او ما را تنها نخواهد گذاشت.

آقا مهدی در مبعوجه عقارب در حماه شهید شدند. یک منطقه تازه آزاد شده بود آقا مهدی رفته بودند که به رزمنده ها سر بزنند که به مین کنار جاده ای برخورد می کنند و شهید می شوند.

پایان


        گفتگو و عکس از نجمه اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده