به مناسبت فجر پیروزی
مردم همه خود را در ماجرای انقلاب سهیم می دانستند. خانواده ما همگی در جریان آن روز شرکت داشتند.من مرحوم پدرم ، شهید صفا و شهید محمد باقرو برادر کوچکترم جواد. حتی مادرم هم چادر به کمرش بسته بود ...

نویدشاهد البرز:

از کتاب کتاب » صلای صبح» دو روایت برگزیده ایم که حکایت از فعالیتهای خود جوش مردمی در آن ایام در استان قهرمان پرور البرز دارد. که در ادامه مطلب خواهید خواند.

رویدادهای انقلاب در بهمن ماه 1357 البرز/ گذری در روایتها ؛ بخش دوم

روایت ششم

«حسن ترک تاتاری» فرزند «قاسم خان» سال 1312، در ساوه متولدشد . چهل سال پیش به ولد آباد محمدشهر مهاجرت کرد و به کشاورزی و دامداری اشتغال یافت . او سرانجام براثر جراحت در حوادث بیست و یکم بهمن عباس آباد، ناتوان و خانه نشین شد.

جای زخم های گلوله در تمام این سالها ، هرگز اجازه نداده اند اتفاقات آن روزها از خاطرش محو و یا حتی کمرنگ شود؛ زخم هایی که نمام زندگی او را تحت شعاع خویش قرار داده اند. سرسخن را که باز می کنم ، به عصایش تکیه می دهد و چنین می گوید:

روز بیست و یک بهمن «ولد آباد» محمد شهر:

آن زمان، هم دامداری داشتم و هم کشاورزی. سه کارگر داشتم و تازه یک ماشین خریده بودم. بارندگی بود . می خواستم علوفه را داخل انبار بریزم که « شیخ علی مرکزی» روحانی محل، از بلندگوی مسجد اعلام کرد : «گاردی از قصرشیرین دارد به این طرف می آید...»

پیش از آن، محل کاملا آرام بود و خبر خاصی در منطقه نبود. گفته بودند: «گارد قصرشیرین کرمانشاه دارد می آید، اگر می توانید راه را ببندید.»

چون دامدار هم بودیم و شبها پیش گوسفندها می خوابیدیم زیر تحتهایمان تبر می گذاشتیم. تبرها را برداشتیم و با عجله رفتیم سر عباس آباد دیدیم قیامتی ست! از آنجا به طرف پل شهدا حرکت کردیم. مردم همینطور می امدند. شخصی به نام سید عزیز، یک ماشین لاستیک و دو گالن بیست لیتری بنزین با خودش آورده بود که آنها را آتش بزند. من هم با تبرزینم درخت های چنار را می شکستم و توی جاده می انداختم .

وقتی جاده را بستیم ، ارتشی ها رسیدند. دیدند را عبور ندارند. از طرف دیگر هم، جمعیتی حدود دو یا سه هزار نفر، از همه مناطق اطراف، آنجا آمده بودند.

ارتشی ها هر چه با بلندگو می گفتند: «بروید عقب!» مردم راه نمی دادند. فرمانده ارتشی ها گفت: « بگذارید رد شویم و برویم ! » مردم گفتند: « نمیگذاریم !»

یکباره مردم و ارتشی ها با هم قاطی شدند. مردم سریع ، پل شهدا را پشت سرشان بستند که راه بازگشت نداشته باشند. بعد بلافاصله لاستیک ها را آتش زدند. همه جا را دود برداشته بود.

وقتی پشت سرشان با آتش بسته شد و دیدند گیر افتاده اند، فرمانده ارتشی ها گفت : «یک روحانی صدا بزنید، وسایلمان را تحویلش بدهیم .»

شیخ علی مرکزی نیامد. چطور شد که نیامد نمی دانم. حداقل من که آنجا بودم ایشان را ندیدم.

دوباره دست به کار شدم. تند تند درختها را می زدم. مردم هم آنها را می کشیدند و می بردند وسط جاده. تیراندازی که شروع شد من هم تیر خوردم. اخطاری نشنیدم، اما بعدها گفتند: « اخطار دادند و تو گوش نکردی!» مردم ریختند روی ارتشی ها و اجازه ندادند که به تیراندازی ادامه دهند . می خواستند سلاح هایشان را بگیرند و آنها نمی دادند.

هنوز کسی گشته نشده بود. حتی کسی هم جز من ، زخمی نشده بود. راه که می رفتم از چکمه ام خون بالا می زد افتادم داخل زمین های کشاورزی. دیدم یک نفر دیگر هم افتاد داخل زمین ها . آن لحظه او را نشناختم و نفهمیدم که شوهر خواهرم « طهماسبی » است. بعد دیدم که یک افسر وسط جاده افتاد. یک طرف بدنش شکافته شده بود و خون به آن طرف خیابان فوران می کرد. آخرش هم نفهمیدم که خودشان او را با تیر زدند یا شخصی ها. چون همه با هم قاطی شده بودند، سخت بود که بگویی چه کسی، چه کسی را زده است.

حدود ده صبح بود. درختی را به وسط جاده می کشیدم که تیر دیگری به پایم خورد. دیگر نتوانستم راه بروم . همانجا افتادم. ارتشی ها آمدند و مرا داخل یکی از نفربرهایشان گذاشتند و بردند.

داخل ماشین همینطور از پایم خون می رفت. ژاکتم را در آوردم و پایم را بستم، اما خون بند نمی آمد. ژاکتم همانجا افتاد . تبرم هم . یک استوار زخمی هم داخل ماشین بودکه کرد بود. یکی از پاهایش تقریبا قطع شده بود. وقتی او را بلند می کردند ، پایش پیچ و تاب می خورد. از زیر ماشین خون شره می کرد. دو ساعتی می شد که داخل ماشین ارتشی ها بودم.

بالاخره ماشین ایستاد و یکی از ارتشی ها آمد و لگدی به من زد و پرسید : این هنوز نمرده ؟»

یکی دیگر از ارتشی ها گفت: « نه ! چند نفر شخصی صدا کنید بیایند و ببرندش!» من هم که نمی توانستم چیزی بگوییم فقط نگاه می کردم.

دو سه نفر از دوستان و آشناها آمدند ، مرا از داخل نفربر بیرون کشیدند و داخل یک پیکان بار گذاشتند. گفتند: « آن استوار را هم بدهید که با خودمان به بیمارستان برسانیم!»ارتشی ها گفتند لازم نیست خودمان آنرا می بریم !». تقریبا ظهر شده بود. جاده خیلی شلوغ بود. از مسیر جعفر آباد و ولد آباد به سمت مهرشهر حرکت کردیم،از آن جا هم به سمت بیمارستان کسرا. وقتی به بیمارستان رسیدیم، ساعت سه بعد از ظهر بود. اولین مجروحی که به بیمارستان رسید ، من بودم. آنجا دیدم که یک تبر به زانویم خرده و استخوانش را برده است. یک تیر هم رگ پایم را قطع کرده بود. مدتی بعد « حاج مراد آهویی» و « حسین صباغ» و چندنفر دیگری که مرا به بیمارستان رسانده بودند، رفتند. تازه بستری شده بودم که دیدم ارتشی ها آن استوار تیرخورده را آنجا آوردند. پایم بدجور زخمی شده بود. نتوانستند آنجا عملم کنند ساعت شش غروب بود که به بیمارستان شماره دوی تهران اعزام شدم.

وقتی رسیدم آمبولانس دیگری هم از راه رسید. سرباز تیرخورده ای را با خود آورده بود. بعدها فهمیدم اهل تبریز است. ساعت دوازده شب بود که دکتری به نام افتخاری مرا به اتاق عمل برد. برهنه بودم و از سرما می لرزیدم. دکتر مرتب می پرسید :«چه شده ؟» گفتم:« فعلا دارم از سرما می میرم!»

یک بخاری برقی آورد و گذاشت کنارم. باز پرسید:« چطور شده؟»

ماجرا را که برایش توضیح دادم دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم عملم کرده بودند و داشتند مرا به اتاق دیگری می بردند.

پرستاری غذا در دهانم می گذاشت که دیدم همسرم پشت پنجره ایستاده است و دارد نگاه می کند. دکتر که او را دید، گقت: ( الان که وقت ملاقات نیست!) گفتم: « نمی دانم ...» پس بگویید برود.

بیست و پنج روز با آن سرباز زجمی تبریزی همدم بودم . حسابی دوست شده بودیم. یک روز که از ماجرای زخمی شدنش پرسیدم گفت: یک روز شخصی ها ریختند داخل پادگان... یگ نفر گونی برنجی برداشته بود که ببرد خواستم نگذارم که به این روزم انداختند.»

سرانجام بعد از چهل و پنج روز مراقبت مرخص شدم. گفتند: « هفته ای یک بار باید بیایی که پایت را داخل دستگاه بگذاریم.» اما دیگر نتوانستم به بیمارستان برگردم . بعد از ترخیص ، شیخ علی خیلی به دیدنم می آمد و به من کمک می کرد، هرچند شاید اگر روز درگیری برای مذاکره آمده بود چنین حوادثی رخ نمی داد .

در طول چهل و پنج روزی که بستری بودم هر لحظه منتظر بودم کسی به ملاقاتم بیاید یک روز دیدم که خواهرم لباس سیاه پوشیده و آمده است. گفتم:« چرا سیاه پوشیدی؟»

گریه کرد و دیگر چیزی نگفت: فهمیدم که «طهماسبی» شهید شده است.

روایت نهم

«حسن کولیوند» سال 1340، در روستای بابا کمال تویسرکان به دنیا امد. درسن هفت سالگی به محمد شهر کرج مهاجرت کرد و دوران ابتدایی را در محمدآباد و مقطع راهنمایی را در مردآباد گذراند. به واسطه پدر با رنگ و بوی انقلاب آشنا بود و همراه خانواده در بیشتر راهپیمایی های کرج شرکت داشت . سال 1360، پس ار اخذ مدرک دیپلم از هنرستان فارابی کرج به همراه نیروهای بسیج ، عازم اهواز شد.

یک سال بعد به جبهه کردستان رفت و درسال 1363، به عنوان نیروی بسیجی وارد لشکر سید الشهدا شد. سال 1365 در عملیات فاو و بعد از آن در کربلای پنج شرکت کرد. سرانجام صبح سیزدهم بهمن 1365، در جزیره شله به شدت مجروح و از ناحیه گردن قطع نخاع گردید . او در حال حاضر جانباز هفتاد درصد است.

شاید ساده ترین کارها حرف زدن باشد و از آن سهلتر نفس کشیدن اما همین ها هم برای جانبازی چون او به سختی ممکن است. با آنکه برای ادای درست کلمات دچار زحمت فراوان می شود، مشتاق است از گذشته پر حادثه اش به تفصیل سخن بگوید:

بیست و یک بهمن محمد آباد کرج:

آن زمان من هم همراه بچه های محل در فعالیتهای مربوط به انقلاب شرکت می کردم. شهدای بزرگواری همچون برادر بزرگم محمد باقر و علی احمد احمدوند نیز در جمع ما حضور داشتند.

شاه فرار کرده بود و بختیار تمام قدرتش را به کار گرفته بود که بر اوضاع مسلط شود. اطلاع دادند که تیپی از کرمانشاه به مقصد تهران حرکت کرده است. آنها ماموریتی یک ماه داشتند که به تهران رقته و در میدان انقلاب مستقر شوند. این تیپ طوری سازماندهی شده بود که از نظر مواد غذایی تا یکی دوماه با کمبود مواجه نمی شد. حتی نانوایی هم در داخل خودروهایشان داشتند.

آن زمان از سربازان تهران در سرکوب مردم قزوین استفاده می کردند و نیروهای قزوین یا کرمانشاه را به تهران می بردند تا احیانا با اعضای خانواده اشان روبرو نشوند. مثلا اگر برادر من سرباز بود وقتی من را می دید ممکن نبود شلیک کند.

عمده کارهای آن روز محمدآباد در دست آقای احمد مهین خاکی بود . ایشان سرپرست بودند و ما را از دستوراتی که می رسید مطلع می کردند. دستور رسیده بود: « مردم این مسیر نگذارند که نیروها به تهران برسند.»

چند روز قبل که بچه ها پاسگاه را گرفتند ، کمیته ای تشکیل دادند. کسانی مثل حاج احمد مهین خاکی،مرحوم طلایی، مرحوم پدرم و آقای شجونی از اعضای این کمیته بودند. آنها به ما می گفتند چه کاری انجام بدهیم یا ندهیم. مسئولیت جلسات را آقای شجونی بر عهده داشت که با تهران در تماس بود.

مردم همه خود را در ماجرای انقلاب سهیم می دانستند. خانواده ما همگی در جریان آن روز شرکت داشتند. من مرحوم پدرم ، شهید صفا و شهید محمد باقر و برادر کوچکترم جواد. حتی مادرم هم چادر به کمرش بسته بود و تا سر سیدآباد آمده بود. وقتی از سر عباس آباد برمی گشتیم به او گفتم: « شما دیگر چرا آمدی؟» همگی در مسیرهای مختلف پراکنده شده بودیم.

محمدباقر که آن زمان آهنگری داشت، موتور جوشی را پشت یک وانت گذاشت و همراه تعدادی از جوانهای محل عازم پلی شد که پایین تر از مرد آباد بود. پل را کاملا با میلگرد جوش داده بودند ماهم پشت سر آنها رفته بودیم. پیش از آنکه ما به پل برسیم خبر دار شدیم که درگیری شدیدی بین نیروهای کرمانشاه و مردم اشتهارد صورت گرفته و مردم نتوانستند آنها را مهار کنند.

ارتشی ها هم رسیدند پل بسته هم نتوانست جلویشان را بگیرد. ماشینهایی با سپرهای خیلی بزرگ و محکم داشتند که می توانست هر مانعی را از میان بردارد. از پل که گذشتند به اول مرد آباد رسیدند. مردم جانانه با آنها جنگیدند و چند شهید دادند. شخصی به نام «یوسف عطایی » از اهالی مرد آباد در آن درگیری قطع نخاع شد.

نیروهای گارد همانطور راهشان را به طرف محمدآباد ادامه دادند. مردم هم پشت سرشان راهپیمایی کردند تا رسیدند به عباس آباد. قبل از آن که آنها برسند، درختهای بزرگ اطراف جاده را با اره قطع کرده بودیم و انداخته بودیم وسط جاده. مردم سعی می کردند که موانعی ای جاد کنند که جلوی حرکت نیروها را بگیرد. مثلا با بیل و کلنگ یا هر چه دم دستشان بود، چاله هایی درآسفالت جاده کنده بودند. پل مرد آباد را در ابتدای جاده کرج- مردآباد جایی که جاده وارد اتوبان می شود، با میله جوش داده بودند. جلوتر از آن هم جاده با لودر کنده شده بود تا اگر احیانا فرار کردند نتوانند وارد اتوبان شوند. سرانجام آن درگیری شدیدی سر عباس آباد رخ داد.

بیست یکم بهمن / جاده کرج مردآباد ( پل شهدا):

از دور نگاه می کردم؛ جمعیت عظیمی جمع شده بود. از کودک پنج ساله تا پیرمرد هفتاد ساله همه چوب و چماق به دست در صحنه بودند.ماشینهای ارتش و تانکهایی که دوشکا و کالیبر 50 رویشان بود به ردیف ایستاده بودند. یکی از فرماندهان تیپ کرمانشاه که دید افسری از روی تانک پایین پرید تا به مردم بپیوندد، بلافاصله از پشت با گلوله او را زد. مردم جنازه افسر را به کنار یکی از باغهای اطراف بردند، تا اگر زنده است او را مداوا کنند.

با شهادت او تیپ انسجام خود را از دست داد و از هم پاشید. سربازها روحیه خود را باختند. ترس و وحشت را از دور می شد در رفتار آنها دید. می گفتند : « وقتی که فرماندهان به خود ما رحم نمی کنند چطور به مردم بی گناه رحم می کنند!؟»

یک نقر به نمایندگی از دو- سه هزار جمعیتی که جلوی کامیون ها را گرفته بودند، با بلندگوی دستی به نیرو های ارتش اعلام کرد:« اگر با ما باشید با شما کاری نداریم. اما اگر بخواهید فرار کنید، باید از روی جنازه های ما رد شوید!»

سربازها از کامیون ها پایین آمدند و به طرف زمینهای کشاورزی سمت جعفر آباد فرار کردند. زمینهایی که بعد از تپه ای به کاخ شمس منتهی می شدند. گویا در بین آنها راه بلدهایی بودند که بتوانند جهت فرار را نشان دهند.

یکی از دوستان که خوب رانندگی بلد بود، روی یکی از جیپ های ارتشی پرید و فراری ها را دنبال کرد و توانست عده ای از آنها را از همان راه برگرداند.

سربازهایی که برگشتند گفتند: «ما می خواستیم با مرردم باشیم اما به ما گفته بودند که اگر کسی به طرف مردم برود خانواده اش را قتل عام می کنیم...ما هم از ترس فرار کردیم!»

آن گارد مجهز با حرکت خودجوش مردم محل کاملا متوقف شده بود. مردم حمله کردند و چند ماشین آنها را آتش زدند. بقیه تجهیزات و سلاحهایشان هم توسط نیروهای نمایندگان مردمی جمع آوری شد و تحویل پاسگاه محمدآباد گردید.


منبع: کتاب «صلای صبح» نگارنده «خانزاد محمودی»، صفحات 59-55 و 75-71

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده