گفتگو با جانباز شیمیایی «کیوان علیا»
آن روز هزاران نفر از مردم بی‌پناه و غیرنظامی در کام فرشته مرگ فرو رفتند ، مرگ مردم نوسود مرگی با طعم خردل و با چاشنی تاول‌زای گاز اعصاب تابون و سارین و بوی مرگ‌آور سیانوژن بود...
نفس هایی که هنوز هم می سوزند

گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز: پای درد دل های جانبازان که بنشینیم هر کدامشان مشکلاتی دارند و درد دل های زیادی که فقط یک گوش شنوا می خواهد تا بنشیند و از آن روزهای خوش دل دادگیشان و این روزهای تلخ فراموشی شان بگویند. با خود فکر کردم که به دیدار کدامشان بروم تا بتوانم کمی با او گفتگو کنم و دردی را برایم بگوید که تا کنون مجال عمومی کردنش را نداشته! به واحد مددکاری مراجعه کردم از جانبازی بی توقع و بی ریا به من گفتند که سالها در جبهه گمنام جنگیده و تا سالها حتی به دنبال ثبت درصد جانبازی اش هم نبوده است. رزمنده هشت سال دفاع مقدس، جانباز 65 درصد شیمیایی و 50 درصد اعصاب و روان که در ریه اش هنور آثار بمباران شیمیایی و گاز خردل را با خود دارد و از یک ناحیه چشم بینایی خود را ازدست داده و چشم دیگرش نیز کم بینا و منتظر پیوند است.

گفت‌وگویی که در ادامه می‌خوانید ماحصل نشستی با جانباز سرافراز «کیوان علیا» است که صحبت هایش را اینگونه شروع می کند:

اینجانب «کیوان علیا» متولد سال 1348 و اهل کرج هستم. تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی را در محل تولدم سپری کردم. پدرم مغازه داشت و مادرم خانه دار بود. تا جایی که به یاد دارم در روزهای شکل گیری انقلاب اسلامی با وجود سن کمی که داشتم در تمام تظاهرات هایی که علیه رژیم شاهنشاهی صورت می گرفت به همراه پدر و مادرم نقش فعالی داشتیم. پدرم چندین بار توسط ساواک بدلیل فعالیت های انقلابی اش دستگیر شد و مادرم نیز با قد رشیدی که داشت همیشه جزء زنان انقلابی کرج در تظاهرات ها شرکت می کرد.

نحوه اعزام به جبهه

بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج شدم و در درس هایم نیز جزو شاگردان خوب مدرسه بودم. پدرم خیلی اصرار داشت که من درس بخوانم و ادامه تحصیل دهم و خیلی به درس من امیدوار بود. در آن سالها که جنگ حق علیه باطل شروع شد شوق رفتن به جبهه امانم نمی داد اما پدرم اجازه نمی داد، تا اینکه در سال 64 شانزده ساله بودم که بدون اجازه پدرم برای رفتن به جبهه اقدام کردم. ابتدا جهت آموزش ما را به پادگان سیدالشهدا فرستادند و بعد به عنوان تیم تخریب چی به منطقه فکه قرارگاه کهن اعزام شدیم و سه تا چهار ماه دوره آموزش تخریب چی را گذراندیم. هیچگاه آن روزهای پر از معنویت را فراموش نمی کنم، ایمان و اخلاص رزمندگان عاملی برای تلالو و درخشش در جبهه حق بود و باعث شد که با تجهیزات کم در مقابل توانمندی‌های جبهه مقابل بایستند و پیروز شوند.

گردان تخریب

در گردان تخریب کار ما بسیار سخت و پیچیده بود، در واقع گردان «تخریب» واحدی تخصصی رزمی است که موانع پیشروی و نفوذ برای رزمندگان را حذف،خنثی یا نابود می‌کند و جلوی پیش روی دشمن را می‌گیرد این واحد در آغاز و پایان هر عملیاتی حضور داشت و هرموقع ما به عنوان تخریب چی به جایی منتقل می شدیم نمادی از آغاز عملیات جدید بود.

این گروه هم چنین پس از انجام عملیات با ایجاد موانع مین و انسداد مسیر، ضریب نفوذ دشمن را کمتر و کندتر می‌کرد. در سختی و حساسیت عمل این واحد، همین بس که تخریبچی ها در رویارویی با دشمن، از داشتن هرگونه سنگری محروم بوده و وظایفشان را در دید مستقیم دشمن انجام می دادند.

با وجود همه سختی هایی که داشت اما عشقی در آن می دیدم که حاضر بودم جانم را نثار کنم. گاهی برای اینکه یک مین خنثی شود چند نفر شهید می شدند. گاهی برای اینکه منطقه روشن نشود و عملیات لو نرود تخریب چی خودش را روی مین نگه می داشت ...

عشق به وطن

در یکی از عملیاتهایی که داشتیم همه پشت میدان مین بودیم که یکی از رزمنده ها جلو رفت و بقیه منتظر بودیم ، متاسفانه بدلیل برخورد با مین ضد نفر چنان پیکرش متلاشی شد که هیچ آثاری از او نماند و نفر بعدی که رفت آنقدر دلخراش سوخت که قابل توصیف نیست. من این روزهای تلخ از دست دادن همرزمانم را چشیدم با آن سن کمی که داشتم اما باز هم عشقی در وجودم می جوشید که مرا به سوی دفاع از وطن اسلامیم می کشاند.

بمباران شیمیایی؛ انتقام شکست

سال های آخر جنگ بود به ما گفتند باید سمت نوسود یکی از توابع شهرستان پاوه در کرمانشاه برویم . دو سه روز در راه بودیم و می دانستیم که آنجا خبری هست.. عملیات والفجر 10 و تصرف برخی از مناطق کردستان عراق از جمله شهر حلبچه و روستاهای اطراف آن، در 23 اسفند 1366 و مستقر شدن نیروهای نظامی ایران در آن منطقه، منجر به آن شد که صدام تصمیم گیرد، در پاسخ به این شکست،اقدامی خصمانه و تلافی‌جویانه در برابر مردم منطقه و در واقع فجیع‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین گزینه، یعنی بمباران شیمیایی را انتخاب کند.

دو روز بعد یعنی در روز بیست و پنجم اسفند 1366 در حالی که مردم حلبچه به استقبال بهار می‌رفتند، صدام با گاز خردل، اعصاب و سیافوژن به استقبال سال نو آنها رفت و آنجا را بمباران شیمیایی کرد . اما در همسایگی حلبچه، شهر نودشه (نوسود) از توابع کرمانشاه بود که به دلیل نزدیکی اش به حلبچه در کوهستان‌های نودشه، خیابانها و خانه‌های حلبچه قابل رویت بود.

هنوز خبر بمباران شیمیایی حلبچه به نودشه نرسیده بود که در روز بیست و ششم اسفند 1366 رأس ساعت 10:11 دقیقه صبح (یک روز بعد از بمباران شیمیایی حلبچه)، نودشه دچار یکی از تلخ‌ترین و دردناک‌ترین حوادث تاریخ معاصر شد.

مرگ مردم نوسود، مرگی با طعم خردل

بدلیل گرمای هوا من دوش گرفته بودم و یک لباس بادگیر به تن داشتم که ناگهان بمباران شیمیایی شد، این مدل بمب ها وقتی به زمین میافتاد چاشنی بمب می ریخت و انفجارش مثل یک باران شدید بر سر ما ریخت. آن لباس بادگیر چنان به تنم چشبید که احساس کردم کل تنم آتش گرفت و لباس تنم شروع به آتش گرفتن کرد. همه همرزمانم نیز مثل من بودند. وضعیت خیلی بدی داشتیم بچه ها از شدت درد سراسیمه می دویدند و خودشان را به این طرف و آن طرف می زدند. آن روز هزاران نفر از مردم بی‌پناه و غیرنظامی در کام فرشته مرگ فرو رفتند ، مرگ مردم نوسود مرگی با طعم خردل و با چاشنی تاول‌زای گاز اعصاب تابون و سارین و بوی مرگ‌آور سیانوژن بود.

چشمانم دیگر توان دیدن نداشت دیگر نای فرار کردن هم نداشتم، بیهوش شدم و دیگر نفهمیدم کجا هستم.

من را به بیمارستان امام رضا مشهد منتقل کرده بودند وقتی به خانواده ام خبر داده بودند مادرم که مرا دیده بود نشناخته و گفته بود این پسر من نیست. ما را که به مشهد منتقل کردند همه شیمیایی شده بودیم و مادرم که درآن ایام به عنوان همراه از من پرستاری می کرد دچار عارضه های شیمیایی شد و مدام تاول های پوستی و سرفه های درناکی داشت که سالها بدنبال مداوای آنها بود. سه ماه در بیمارستان امام رضا مشهد بودم و بعد در بیمارستان لباف نژاد تهران جهت مداوای چشمم بستری شدم.یک چشمم نابینا شد و چشم دیگرم وضعیت خوبی نداشت.

نفس هایی که هنوز هم می سوزند

نفس هایی که هنوز هم می سوزند

جنگ تمام شد و من فکر می کردم که دیگر بهبود پیدا کرده ام، ضمن اینکه در سپاه استخدام شده بودم تحصیلاتم را نیز ادامه دادم و اکنون که با شما صحبت می کنم تحصیلاتم را تا مقطع دکتری علوم سیاسی پیش برده ام.

هر روز که از خواب بیدار می شدم چشمانم قرمز بود و سوزش داشت و شب ها از شدت سرفه خواب نداشتم و نفس هایم با سوزش همراه بود. سال 79 بود که به دکتر مراجعه کردم و به من گفتند که دچار سرطان ریه شده ام و خیلی زود ریه خود را از دست می دهم. چند روزی بود که دیگر نمی توانستم سرکارم بروم تا اینکه همکارانم به ملاقاتم آمدند و متوجه شدند که مشکلم چیست مرا به بیمارستان بقیه الله تهران بردند . آنجا بود که بعد از آزمایشات مختلف مشخص شد که شیمیایی شده ام و اثر گازخردل تا سالیان سال در ریه هایم ته نشین می شود و به مرور با ایجاد تاول ها و زخم های عمقی مداوم و به شدت سوزان درون ریه، آرام آرام بافت‌های مجاری تنفسی را تخریب می‌کند.

من تا سال 80 هیچ پرونده ای در بنیاد شهید به عنوان جانباز نداشتم، در سال 80 توسط کمسیون پزشکی که تشکیل شد مرا به عنوان جانباز 65 دصد شیمیایی تشخیص دادند و اکنون علاوه بر مشکلات ریه منتظر پیوند چشم دیگرم که بیناییش بسیار کم شده ، هستم.

در سال 85 با همسری مهربان و دلسوز ازدواج کردم که خدا وی را سر راهم قرار داد و در سال 86 خداوند متعال به ما فرزند دختری هدیه داد که معنی زندگی را به من بخشیده و هر روزم را با نفس های گرمش زیباتر می کند.

کلام آخر

جانبازان هشت سال دفاع مقدس در این دوران انتظاراتی دارند . توجه بیشتر به مسائل درمانی از خواسته ها و گلایه های ماست و انتظار ما فقط کمی درک بیشتر است. متاسفانه داروهایی که امثال بنده استفاده می کنند بسیار کمیاب است و هزینه های بالایی دارد....

و اینک باور داشته باشیم

کسانی که دیروز به جبهه رفتند، امروز باید به پاس عقاید پاکشان بیشتر مورد توجه قرار بگیرند، آنها از ما فقط کمی درک می خواهند....


انتهای گزارش/ رشیدی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده