گفتگویی با خانواده شهید مدافع حرم
وقتی شنید حرم حضرت زینب درخطر است گفت : هم اكنون بايد به ياري فرزند حضرت فاطمه (س) رفت .
 
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس:
در سالگرد شهادت شهید مدافع حرم شهید حجت باقری به منزل شهید رفتیم تا با بهره از کلام  پربرکت مادر و پدر شهید  به جوانان امروز پیام مردان مردی را ابلاغ کنیم که در همین زمین و زمان زندگی میکردند.

مادر جان از تولد فرزندتان بگویید

در یکم خرداد ماه سال 64 همزمان با ماه مبارک رمضان حجت به دنیا آمد. در آن زمان همسرم در حال انجام وظیفه در دفاع از وطن بود و در جبهه بسر می برد .

از آنجایی که به نام محسن علاقه ی خاصی داشتم . او را در خانه محسن صدا می زدیم.
محسن از همان كودكي فردي بسيار آرام بود. با این حال که کودک بود ولی فرائض دینی اش را به خوبی به جا می آورد. بزرگتر که شد خصوصیات اخلاقیش بارزتر شد پسری شوخ طبع و خنده رو...

اهل غیبت نبود و بارها در این مورد به اطرافیان تذکر می داد . پسرم به صداقتش میان مردم مشهور بود. روي لقمه و روزي حلال بسيار حساس بود. پسرم در هنگام مشکلات به حضرت فاطمه متوسل می شد .

فکر میکنم این همه اخلاص پسرم به خاطر لقمه های حلال است...


تحصیلات:

محسن دوران تحصیلاتش را فراشبند گذراند . در سال 1382 موفق به اخذ مدرك ديپلم شد و در سال 1384 به دليل علاقه زياد به نظام و رهبري در نهاد مقدس سپاه مشغول به خدمت گرديد و بعد از مراحل سخت گزينش و كميسيون پزشكي و مصاحبه هاي حضوري در دانشگاه امام حسين (ع) پذیرفته شد.

دوره عمومي تربيت پاسداري و كارداني خود را در مجتمع دانشگاهي حضرت اميرالمومنين (ع) اصفهان گذراند و موفق به درجه ستوان سومي شد و از دانشجويان موفق در آن دوره بود.

در سال 1387 بعد از دوره كارداني جهت خدمت به تيپ 33 هوابرد المهدي جهرم رفت و درگردان الفتح شروع به خدمت کرد.



اعزام به سوریه (از زبان پدر):

محسن ارادت خاصی به بانوی دو عالم حضرت زهرا داشت.

وقتی شنید حرم حضرت زینب درخطر است گفت : هم اكنون بايد به ياري فرزند حضرت فاطمه (س) رفت .

از این رو سال 93 داوطلبانه اعزام شد و سالم بازگشت .

سال 94 ازدواج کرد. ازدواجی ساده با مهریه ای پایین و جشنی که با صلوات همراه بود.

پسرم به همسرش گفته بود: « من حضرت زهرا را به مراسمم دعوت کردم . دوست ندارم به بانو بی احترامی شود به همین دلیل از اقوام خواست تا حتی دست هم نزنند...» و می گفت: «امید وارم بانو دعوت مرا پذیرفته باشد »


تازه دامادم شش ماه از ازدواجش گذشته بود، همسرش را راضی کرد ولی مادرش وابستگی عجیبی به محسن داشت.

در برابر اصرار مادر که مانع رفتنش می شد گفت : مادر جان اگر شما الان مانع من شوی و راضی نباشی ، در روز قيامت چگونه جواب حضرت زينب را خواهي داد...



مادر می گوید:

محسنم هميشه مرا در آغوش مي گرفت و مي گفت: مادر برايم دعا كن تا شهيد شوم. من همیشه از این حرفش ناراحت می شدم...

راضی شدم که به سوریه برود. دو شب قبل از شروع عملیات زنگ زد. گفت مادر از من راضی باش و برای شهادتم دعا کن .

خیلی اصرار میکرد. گفتم: مادر راضیم به رضای خدا و خشنودی حضرت زینب... گفتم: برو مادر برایت دعا می کنم.

محسنم رفت ...

 و دو شب بعد شهادت را در آغوش گرفت...

                                                                        

مادر از خوابهای صادقانه محسن(قبل از شهادتش) میگوید:

(روياي صادقانه اي كه بعد از 11 سال تعبير شد)

تقريبا سال 1383 بود. محسن جهت شرکت در كنكور درس مي خواند. يك روز آمد كنارم نشست و گفت:

- مادر من ديشب خواب ديده ام كه در ميدان بسيج شهرستان (فلكه شهرداري) همه مردم شهر جمع شده اند. و امام علي (علیه السلام) به نماز ایستاده. و من نيز پشت سر امام علي (علیه السلام) نماز مي خوانم. و به او اقتداء كرده بودم .

بعد از گذشت 11سال خواب محسنم تعبیر شد.

پسرم را از سوریه اوردند .برنامه تشییع را سپاه تدارک دیده بود. سیدی را از فیروزآباد جهت ادای نماز میت آورده بودند و محل برگزاری مراسم میدان بسیج(فلکه شهرداری) بود...


خوابي ديگر كه خود شهيد قبل از شهادتش براي همرزمانش تعريف كرده بودند:

شب یازدهم بهمن ماه بود همه در كنار يكديگر نشسته بوديم .

یکی از بچه ها رو به محسن کرد و گفت: اگر فردا اسیر شدیم چکار کنیم؟

محسن در جوابش گفت: من دیشب خواب دیدم که به همین زودی شهید میشم، شما به فکر چاره ای برای خودتان باشد.



خبر شهادت :

در سیزدهم بهمن ماه سال گذشته پسرم در حالی که وضو داشت با ذکر نام اربابش به شهادت رسید.

سه روز بود كه محسن به شهادت رسيده بود و اكثر مردم كوچه و بازار مي دانستند ولي به ما خبر نداده بودند تا اينكه روز سوم برادر و برادر زاده هایم به منزلمان آمدند. بعد از اندك زماني كه از ديد و بازديد آنها گذشت . برادرم به من گفت: حجت شهيد شده است

من  شوكه شدم .

اصلا باورم نمي شد...

پسر من شهید شده ...

قادر نبودم حتي يك انگشت خود را حركت دهم...  و يا اينكه حرفي به زبان بياورم .

مات و مبهوت شده بودم

  بعد از چندين ساعت به خودم آمدم ...


بی تابی های مادر:

 وقتي خبر شهادتش را شنيدم  بسيار شيون و گريه می كردم . در حین گریه و زاری یادم به حرف پسرم افتاد «هميشه از صداي شيون و گريه بلند خوشش نمی آمد . و مي گفت صداي گريه يك زن نبايد بلند باشد و اين كار را گناه مي شمرد»  اين کلامش برايم تداعي شد و دیگر با صدای بلند گریه نکردم. ولی خیلی بی تاب بودم...

رفتن محسن داغ بزرگی بر دل من و پدرش گذاشت، شب و روز نداشتم . مدام در حال گریه و زاری بودم.


تا اينكه بعد از چهلمين روز درگذشت، محسن به خوابم آمد

با ناراحتی رو به من کرد و گفت: چرا انقدر بي تا بي مي كني چرا اين همه نام مرا صدا مي زنی، از تو مي خواهم كه صبر كني ، شيون و گريه نكن...

من را در عالم خواب دلداري داد.

بعد از اینکه از خواب بیدار شدم آرامشی کل وجودم را گرفت.

واقعا پسرم لياقت شهادت را داشت و من نيز نبايد دلتنگي او را كنم.



انتهای متن/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده