شهید ابوالفضل شیروانیان به روایت مادر
شب عید قربان. اما نامش را قبل از رفتن انتخاب کرده بود. یک روز که از روضه بر می گشت، گفت:«اگه بچه مون پسر باشه اشمش رو بذاریم ابوالفضل»
من گفتم: «اگه حسین باشه بهتر نیست!؟ الان خیلی اسم ابوالفضل نمی ذارن.»
شوهرم جواب داد: «اسم حسین رو همه انتخاب می کنن اما ا بوالفضل رو نه.»
پس ما می ذاریم تا بقیه هم یاد بگیرن.»وقتی پدر از مکه برگشت، ابوالفضل ده روزه بود...
آن موقع چهار پنج سالش بود. می گفت: «من از این لباس ها می خوام که بابا می پوشه.» هر چه گفتیم: «اینا اندازه تو نیست. باید ان شاءالله بزرگ شی تا بپوشی.» قبول نکرد. بالاخره یک دست لباس استفاده شده حاج آقا که کهنه شده بود، دادم به مادرم. ایشان هم یک لباس سپاهی، قد آن موقع ابوالفضل دوختند؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدت ها بعد هر جا می خواستیم برویم آن لباس ها را می پوشید... همسرم دوران جنگ توی جبهه بود و من و بچه ها اهواز. ابوالفضل و دو تا دخترم را زیر صدای گلوله های جنگ بزرگ کردم.
بعد از جنگ هم حاج آقا برای دوره ی دافوس، تهران بود، قبل از آن هم سیستان و بلوچستان و جنوب و جاهای دیگر. ما همه جا همراهشان بودیم تا وقتی ابوالفضل رفت دبیرستان. آن موقع بود که من و بچه ها در اصفهان ماندیم.
قبل از اینکه حاج آقا دوباره برود ماموریت به ابوالفضل گفت: «از امروز تو مرد خونه ای. در نبود من باید خونواده رو اداره کنی.»
از آن روز بود که او حواسش به همه بود؛ از حجاب و رفت و آمد دخترها گرفته تا خرید و تقسیم کارهای خونه. آن قدر با نظم و انضباط بود که من هیچ وقت حس نکردم حاج آقا راه دور خدمت می کند...
توی همان ایام ماموریت حاج آقا یک روز من رفتم نانوایی. ابوالفضل مدرسه بود و صف نانوایی هم شلوغ. خیل معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه ام و چادرم را کشید. سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره خورده. اشاره کرد که بیایم عقب. وقتی از صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه نامحرم!» بابت غیرتش خدا را شکر کردم ...
همیشه به ما سفارش حجاب می کرد، می گفت:«اگه می خواید قیامتف جلوی حضرت زهرا علیه السلام رو سفید باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین. نباید بگید عرف جامعه فلان حرف رو می گه یا فلان چیز رو می خواد. باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا علیه السلام ببینی اونها چی می گن، همون کار رو بکنین...»
سال ها گذشت. یک شب رفتیم مهمانی، موقع برگشت حالش خیلی بد بود. بی مقدمه گفت: «من پیمون ام پر شده. اگر شما اجازه ندی من برم سوریه و اینجا بمیرم، مدیون منی. اگه من برم شهید بشم پسرم، مهدی، حکم پسر شهید داره، ولی اگر اینجا تو رختخواب بمیریم اون بچه یتیمه و اوضاعش فرق داره.»
همان شب نشستم توی سجاده و گفتم: «خدایا اگه تو یه امانتی به من دادی، مدیون من قرارش نده. اگر بند به رضایت منه، بره اما اینجا نمیره»
صبح که بیدار شد کارهایش را کرد، رفت. چند وقت بود که پروازهای سوریه لغو شده بود. ظهر اما وقتی برگشت گفت:« ای والله، کارمون درست شد»
موقعی که می خواست برود ترمینال، همراهش رفتیم. من نشسته بودم توی ماشین و محمدمهدی بغلم خواب بود. در راه که باز کرد رفت جلو نشست، بوی عطر عجیبی آمد. تا می خواستم بپرسم: «مامان، چه عطری زدی؟» شروع کرد با پدرش حرف زدن. وقتی رسیدیم، نگذاشت من پیاده شوم اما موقع خداحافظی باز هم همان بوی عطر را میداد...
گذشت از اینکه یک روز صبح به حاج آقا گفتم: «یه خبر از ابوالفضل بگیرین» نزدیک ظهر زد و گفتند: «دارم میام خونه» پرسیدم: «چرا این موقع؟» گفتند: چون امروز روز خانواده است، می خواهم دور هم باشیم.
گفتم: کی تا حالا ما روز خانواده دور هم بودیم؟ گفتند: حالادامادها هم می آیند. گفتم: من که خبر نداشتم، آن قدرها ناهار نداریم.
تو راه ناهار خریدند و آمدند. پرسیدم: از ابوالفضل چه خبر؟ خیل من من کردند و گفتند: »مثل اینکه پاش تیر خورده» بعد دیدم یکی یکی فامیل ها آمدند!
گفتم: اگر تیرخورده چرا همه دارن میان اینجا؟ گفتند: مثل اینکه ابوالفضل رفته تو کما. نزدیک غروب، دامادمان شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و روضه ی حضرت علی اکبر علیه السلام بعد هم بلند بلند گریه کرد و وسط گریه هایش گفت: «ابوالفضل شهید شده»...
منبع: مدافعان حرم/1395/ زندگینامه و خاطرات چهل شهید مدافع حرم حضرت زینب علیه السلام به همراه زندگینامه، کرامات و عنایات حضرت زینب علیه السلام / گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی