حسين ما كه مبارزه و جهاد را مي‌شناخت سنگر مدرسه را نيز بهترين وجه ممكن پاسداري مي‌ كرده و از درس خود نيز غافل نبود...
خاطراتی از شهید محمدحسین فهمیده در سالروز شهادت (1)

مهاجرت به كرج (پرستوي بهاري) پيك بهار

محمدحسين بهار را در سال 44 در شهر خون و قيام (قم) ديده بود كه بدست تقدير قادر متعادل همچون پرستوي بهار از قم به همراه خانواده به كرج مهاجرت نمود و اين افتخار بزرگ را نصيب اين شهر و مردم آن نمود! حسين در اين شهر ناآشنا نيز احساس غربت نمي‌كرد جرا كه در همه جا ، جاي مبارزه مي‌ديد. جاي جاي اين مرز و بوم را سنگر مي‌ديد و خيلي زود راه خود را پيدا و شجاعانه وارد ميدان شد. رفت و سرانجام در تاريخ هجدهم آبان 1359 توسط تانك هاي عراقي در حاليكه نارنجك به كمر بسته بود و زير تانك رفت به شهادت رسيد.

آقاي مسعود آقاجاني يار دوران مهاجرتش چنين مي‌گويد:

«دقيقاً در خاطرم هست كه تازه از قم آمده بودند به كرج، ما فوتبال بازي مي‌كرديم دیدم پسر بچه‌اي ايستاده كنار زمين و ما را نگاه مي‌كند يك مقداري كه بازي كرديم احساس كردم كه خيلي دلش مي‌خواهد كه بازي كند، رفتم جلو به او گفتم من مسعود هستم و او هم گفت كه اسم من هم حسين است. گفتم مي‌خواهي بازي كني گفت بله و دوستي ما از همانجا شروع شد.قبل از انقلاب و در طي انقلاب حسين خيلي از خودش شجاعت نشان مي‌داد و همه چيز را براي من تعريف مي‌كرد. مثلاً مي‌گفت مسعود در پادگان شاپور درگيري شد و مردم براي اينكه پادگان را بگيرند مي‌رفتند و با سربازها درگير مي‌شدند. مي‌گفت من هم در پادگان شاپور بودم. مي‌گفت مسعود اسلحه‌اي هست اسمش ژ3 است. من اولين بار اسم اسلحه ژ3 را از حسين شنيدم. بعد به من مي‌گفت: نارنجك ديده‌اي؟! مي‌داني چطوري است؟ گفتم من توي فيلمها ديده‌ام و او مي‌گفت من ديده‌ام و توي دستم هم گرفته‌ام...».

آري حسين شهر ما از دوران كودكي با اسلحه آشنا شده بود. حسين ما مبارزه را خوب مي‌شناخت او مقاومت را لمس كرده بود.دستان كوچك او نارنجك را مي‌شناخت. حسين ما كه مبارزه و جهاد را مي‌شناخت سنگر مدرسه را نيز بهترين وجه ممكن پاسداري مي‌ كرده و از درس خود نيز غافل نبود.

پدربزرگوارش كه چون كوهي استوار و پابرجاست در اين باره مي‌گويد:

«محمدحسين از سن 6 سالگي در مدرسه روحاني قم به تحصيل پرداختند. از آن سال تا آخرين مرحله تحصيل يك تجديد نداشتند. كلاس چهارم بود كه به كرج آمديم. درسهايش واقعاً خوب بود و از او راضي بوديم. هر سال شاگرد اول، دوم و يا سوم بود».

حسين و انقلاب

اين حسين‌مان كه امام راحل، رهبر انقلابش خواند، كوچكترين سرباز انقلاب بود و با تمام خُردي‌اش رهبر خود را و امام زمان خود را خوب شناخته بود. بله آنگاه كه بسياري از بزرگترها هنوز در بي‌حسي و خوب خوش بخود بودند محمدحسين بيدار شده بود. او اعلاميه‌هاي امام را در حالي كه ايشان در پاريس اقامت داشتند بدست آورده بود و سرمست و مسرور و بيخود از دم مسيحاي او شده بود...

در اين خصوص پدرش مي‌گويد: «محمدحسين تصادفي كردند و طحالشان پاره شد. هنگامي كه حضرت امام(ره) در پاريس بود و ايشان هنوز تصادف نكرده بودند و حال خوب بود با اين سن كم اعلاميه‌هاي امام را سنجش مي‌ كردند. اينكه او اعلاميه‌ها را از كجا تهيه مي‌كرد و در سطرح كرج پخش مي‌نمود اطلاعي نداشتيم. بچه‌هايي كه ما و خانواده ما را مي‌شناختند به ما اعلام كردند كه حسين اعلاميه پخش مي‌كند و شما مواظب او باشيد. آن موقع زمان طاغوت بود و خيلي سخت مي‌گرفتند. بعد از تصادف، روزي كه ايشان از بيمارستان آمد فرداي آن روز امام از پاريس به تهران آمدند و حسين گفت: من بايد بروم تا امام را از نزديك زيارت كنم. ما گفتيم شما ديروز از بيمارستان آمده‌اي ولي او گفت: من حتماً بايد بروم و با برادرش كه بزرگتر از او بود راهيش كردم و امام را زيارت كردند و برگشتند».

آتش مبارزه براساس خاطره‌اي از مسعود آقاجاني

در شب تاريكي كه سكوت همه جا را فرا گرفته بود و هيچ صدايي به جز صداي تيراندازي پراكنده در گوشه و كنار شهر به گوش نمي‌رسيد و در ساعت حكومت نظامي شروع شده بود، در كوچه‌ هاي شهر جنبنده‌اي نبود، چراغهاي خيابان هر چندمتر لكه كوچكي از روشنايي بر دل شب بوجود آورده بود. در همين زمان درب يكي از خانه‌ها باز شد و پاهاي كوچكي به چابكي در تاريكي كنار ديوارها بحركت درآمد. راه رفتنش نشان از صلابت داشت. معلوم بود كه صاحب اين پاهاي كوچك ترس چنداني از حكومت نظامي ندارد.

در پيچ و خم كوچه با گذر از چند منزل جلو درب يكي از خانه‌ها ايستاد و بعد از مدتي كوتاه و كمي مكث به آرامي صدا كرد:

مسعود من حسينم، مي‌آيي بيرون؟

مسعود: آخر پدرم...

بعد از لحظاتي آنها با هم سر به كوچه‌ها گذاشتند و در تاريكي پاورچين پاورچين حركت كردند از چند خانه گذشتند و به محوطه بزرگي رسيدند حسين به لاستيك بزرگي اشاره كرد و گفت آمده‌ايم سراغ اين.

مسعود گفت اين را آورده‌اي كه لاستيك بازي كني اين وقت شب گفت: نه اين را آورده‌ام كه...

حسين گفت: برو از خانه‌تان مقداري نفت بياور.

مسعود گفت: من نمي‌توانم، خودت يك طوري نفت تهيه كن.

حسين دوباره راه خانه را در پيش گرفت در كوچه تاريك روان شد و در تاريكي براي لحظاتي محو شد. چيزي نگذشت كه آن محوطه ظلمات و تاريك محله به خوبي روشن شده بود و شعله‌هاي خشمگين آتش به تندي سر بر

آسمان كشيد. گويي شعله‌ها نيز همچون حسين به سياهي معترض بودند و به آن حمله مي‌كردند! و مبارزه!

گسترش مبارزه

حسين بزرگ ما محيط شهر كرج را براي فعاليتش كوچك مي‌ديد. آري او با همه كوچكي جثه فكري بزرگ داشت و بيشتر اوقات براي دست و پنجه نرم كردن با دشمن به تهران مي‌رفت و مشت‌هاي كوچكش را آنجا بر پوزه طاغوت و استكبار مي‌كوبيد.

برادر علي طحال از اين روزها چنين تعريف مي‌نمايد:

نيروي گاردي از كرمانشاه آمده بودند تا از نيروهاي گاردي تهران حمايت كنند. حسين به من گفت: بلند شو برويم و با هم رفتيم. ايشان گفت: كوكتل ملوتوف بايد درست كنيم و من تا به حال اسم كوكتل مولوتوف را نشنيده بوم و نمي‌دانستم اصلاً چيست. بعد حسين براي من توضيح داد كه كوكتل مولوتوف چيست و چگونه ساخته مي‌شود و بعد رفتيم به باند طرف ديگر اتوبان و از ماشينها بنزين گرفتيم و كوكتل مولوتوف درست كرديم.

آشناي غريب (خاطره برادر علي طحال)

يادم هست روز 11 ارديبهشت سال 58 بود. روز كارگر آن روز همه جا تعطيل بود. من و حسين آمديم داخل شهر براي راهپيمايي آن روز مسير راهپيمايي از ميدان شهداي فعلي به ميدان امام بود. من ديدم حسين به سمت ديگري مي‌رود و انگار قصد رفتن به طرف مسير راهپيمايي را ندارد! گفتم: چرا؟ گفت: آنجا كيفش بيشتر است. راستش من خيلي مي‌ترسيدم. دو سه مرتبه تصميم گرفتم از او جدا شوم تا مرا گم كند، اما نشد. آخر او مواظب من بود! بالاخره سوار ماشين شديم. در بين راه در پيكان‌شهر پياده شديم. گفتم: حسين چرا اينجا پياده مي‌شوي؟ گفت: اينجا كار كوچكي دارم از گذرگاه اتوبان پياده به طرف پارك چيتگر حركت كرديم. به خودم مي‌گفتم: خدايا اين چه فكري داره؟ در بين راه در زير گذرگاه اتوبان اعلاميه‌هايي را پنهان كرده بود. مي‌گفت اينها در روز موعود بايد پخش شوند.

وارد پارك چيتگر شديم. در همين لحظه در حالي كه ترس معلوم نبودن هدف از يك طرف و ترس جنگلي ساكت و خلوت تمام وجودم را فرا گرفته بود متوجه يك ماشين شدم ترسم چند برابر شده بود اما حسين خيلي خونسرد بود! از دستش عصباني شده بودم. مأمورين پارك ما را دستگير كردند و بردند به دفتر كارشان، حسين به من دلدادري مي‌داد و مي‌گفت: نترس!

هيچ چيز نيست! مأمورين ما را به مقر اصلي انتقال دادند.

مسؤول دفتر آمد و با ما صحبت كرد. محمدحسين خيلي محكم و با اعتماد به نفس كامل جلو رفت و گفت: ما نيروي حاج آقا حسيني هستيم. بعد گفت: رمز ما هم «هر روزتان پيروز باد» است. همين كه مسؤول دفتر اين رمز را شنيد به ما احترام گذاشت و گفت: اگر ماشين مي‌خواهيد در اختيارتان قرار دهيم. بعد ما برگشتيم و به كارمان ادامه داديم.

تزكيه يا تعلم «خاطره برادر مسعود آقاجاني»

در دوران انقلاب يك روز كه مي‌خواستيم با هم به مدرسه برويم حسين گفت: امروز مدرسه تعطيل است من مي‌خواهم بروم تهران تظاهرات و مدرسه نمي‌آيم.

گفتم: حسين تو تازه آمده‌اي به اين مدرسه با اين وضعيت اخراجت مي‌كنند!

گفت: نه بابا، ببين توي خيابانها چه خبره؟ اين را گفت و رفت.

اين يك واقعيت بود كه ما نمي‌دانستيم، نمي‌دانستيم كه چه مي‌گذرد و چه خبرهايي هست ولي حسين تمامي مسايل را دنبال مي‌كرد. مثلاً اگر در تبريز اتفاقي مي‌افتاد او اطلاع داشت.يادم هست كه اعلاميه امام را چند بار دستش ديدم و گفتم حسين اينها خيلي خطرناكه اگر تو را بگيرند اذيتت مي‌كنند ولي او در جواب مي‌گفت: نه بابا! بعد اشاره مي‌كرد به پهلويش و مي‌گفت: اينجا جايش امن است. حتي گاهي اطلاعيه‌ها را به من مي‌داد كه بخوانم و من خيلي مي‌ترسيدم!



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده