پنجشنبه, ۰۱ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۴۵
در كتاب ميثم روايتگر شلمچه، نويسنده آقاي شادروز اماني برادر شهيد است كه خاطرات متعددي درباره شهيد ازخانواده، دوستان و همرزمان شهيد محمدرضا اماني به چاپ رسانده است.در اين كتاب بالغ بر80 خاطره درباره شهيد جمع آوري شده است كه براي هر خاطره عنواني مناسب با محتوا برگزيده شده است و در ابتداي كتاب در بخش فهرست آمده است و اين، كار را بري خواننده و شناختن برخي از حالات و روحيات شهيد بگونه اي تيتروار راحت كرده است.علاوه بر اين نام رواي هر خاطره در ابتداي هر صفحه بعد از عنوان ذكر شده است.در انتها، چند نامه شهيد و متن سخنراني وي در مسجد امام حسن عسگري شيروان در سال 1364 چاپ شده است.

مقدمه

محمد رضا اماني « ميثم » مرداد ماه سال 1347 در شهرستان شيروان به دنيا آمد . از كودكي رفتاري متفاوت با ديگر بچه ها داشت ، عشق و علاقه به اسلام از او نوجواني انقلابي بار آورد ،به طوري كه دوازده سال بيشتر نداشت كه عضو بسيج سپاه پاسداران شد . او در چهارده سالگي ، قدم در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل گذاشت و با حضور مستمر در جبهه ابتدا به صورت رزمنده ، بسيجي و از شانزده سالگي تحت عنوان خبرنگار و گزارشگر به حماسه آفريني و ثبت تصاوير و لحظه هاي زيبا و تاريخي از دفاع مقدس پرداخت . شهيد اماني ، جواني كه در مكتب خميني روييد و عاشق شهادت و پرچمدار ولايت بود ؛ از شروع عمليات مسلم بن عقيل تا بعد از عمليات كربلاي 5 ، در دو سنگر مهم حضوري جدي و فعال داشت ؛ سنگر تبليغ و سنگر هنر.محمدرضا نامي آشنا در ميان اصحاب رسانه و هنر داشت . بي قرار بود و شب و روز نمي شناخت ، در مدت كوتاه زندگي اش بسيار بزرگ زيست . هجده سال بيشتر نداشت كه در كربلاي شلمچه به كاروان شهيدان پيوست.

 1-خدا قوت – پدر شهيد

وقتي هشت ساله بود ما هنوز ساكن روستاي قلجق بوديم ؛ محمدرضا خيلي پر انرژي ، خوش زبان و اهل صحبت و بازي با بچه ها ي بزرگتر از خودش بود يك بار از مسيري مي گذشتيم ، فصل  درو بود ؛ به هر كشاورزي كه مي رسيد با صداي بلند خداقوت مي گفت . آخرش گفتم : بچه ! نمي خواهد زياد به مردم خداقوت بگويي ! پرسيد : « پدر ، اگر كسي به ما سلام و خدا قوت بگويد ،خوشحال مي شويم يا ناراحت ؟ » نتوانستم جوابي بدهم چون ديدم راست مي گويد ، بيشتر اوقات هم كه از من اجازه مي گرفت بچه ها را جمع مي كرد و به حرم يا مقبره امام زاده عباس كه بالاي روستا قرار داشت ، مي برد انگار احساس و شادي بيشتري داشت و مي خواست دوستانش را هم در اين آرامش و شادي كودكانه سهيم كند.

 

2- استعداد بالا – مادر شهيد

چهارم دبستان بود . يك روز معلمش را ديدم و از وضع تحصيلي محمدرضا سؤال كردم ، معلم گفت : « خانم ، اين بچه جزو بچه هاي تيز هوش است » من كه از مدرسه فقط قبولي و مردودي را شنيده بودم ؛ پرسيدم پس ان شاءالله قبوله ديگه ، معلم خنديد و گفت : « بله قبوله! »

 

3- سيزده ساله – يوسفي آزاد

هنوز سيزده بهار از عمرش نگذشته بود كه وارد بسيج شد . دوست داشت هميشه در لباس بسيجي باشد حتي يك بار با همان لباس بسيجي به مهماني آمد به محض ورود همه نگاه ها به سوي او برگشت و پيرمردي از اقوام با نگاهي تند و صداي بلند از او پرسيد : « بچه ! چرا لباس رزمنده ها را پوشيدي ؟ به جاي اين كارها به فكر درس و مشقت باش ! » خلاصه خيلي تند با محمدرضا برخورد كرد . محمدرضا هم با خنده و حوصله به حرف هاي او گوش مي داد و پس از آن كه حرف هاي  پيرمرد عصباني تمام شد ؛ با احترام و مؤدبانه گفت : « حاج آقا ، امام دستور داده وارد بسيج و جهاد بشويد تا از كشور دفاع كنيم و نگذاريم دشمن كشور و دين ما را مورد تعرض و تجاوز قرار دهد . » هنوز حرف هاي محمدرضا تمام نشده بود كه پيرمرد در حالي كه با ناراحتي به محمدرضا چشم دوخته بود گفت : « بچه ! اين قدر حرف نزن . اصلاً تقصر پدرت است كه تو اين طور شده اي ! » محمدرضا با لبخند و حوصله باز به حرف هاي او گوش مي داد .پيرمرد در حالي كه فرياد مي زد ادامه داد : « امام ! امام ! » محمدرضا ديگر نتوانست تحمل كند و قبل از اينكه او به امام توهين كند ؛ گفت : « حاج آقا ، لطفاً از امام بد نگويد كه خيلي ناراحت مي شوم . » پيرمرد عصباني پرسيد : « چرا وقتي از پدرت انتقاد كردم ناراحت نشدي ولي تا ازامام خواستم چيزي بگويم به شدت ناراحت شدي ! » محمدرضا فوراً پاسخ داد : « چون امام را از پدرم بيشتر دوست دارم! »

 

4- زنگ تفريح – ابوالفضل محصل

زنگ تفريح بود ، و همه ي دانش آموزان در حياط مدرسه بودند ، من هم با بقيه معلم ها در دفتر مدرسه مشغول صحبت كردن بودم كه زنگ تلفن به صدا در آمد . گوشي تلفن را برداشتم فوراً شناختم ؛ محمدرضا بود كه از جبهه با مدرسه تماس گرفته بود . سلام و احوالپرسي كرد و گفت : « آقاي محصل چه خبر از بچه هاي مدرسه ؟» گفتم : » زنگ تفريح است . » خيلي خوشحال شدو گفت : « آقاي محصل دلم مي خواهد با بچه ها حرف بزنم . » گفتم : « چطوري ؟ » گفت : « گوشي را روي ميكروفن بلندگو بگيريد تا صدايم از طريق بلندگو پخش شود . » فوراً بلندگو را روشن كردم و گفتم : دانش آموزان عزيز ، لطفاً خوب گوش كنيد . دوست شما محمدرضا اماني از جبهه زنگ زده و مي خواهد با شما احوالپرسي كند.همه خوشحال شدند و دور پنجره ي دفتر جمع شدند . آن وقت محمدرضا با تلفن با آنها احوالپرسي كرد و گفت چقدر دوست داشته است در كنار بچه ها باشد و درس بخواند ولي حالا كه امام دستور داده و كشور در خطر است احساس كرده است بايد در سنگر ديگري باشد و براي بچه هاي مدرسه آرزوي موفقيت كرد . آن روز ، روز خوبي براي معلم ها و بچه هاي مدرسه بود.

 

5- فعاليت هاي هنري - علي مصافي

سال 62 ، با هم در جبهه بوديم محمدرضا 15 ساله بود و مسئوليت تبليغات گردان را بر عهده داشت و خيلي فعال و كوشا بود . دو بار از گروه هاي سرود و نمايش دعوت كرده بود تا براي بچه ها برنامه اجرا كنند . خودش هم هنرمندي موفق و با استعداد بود . پشتكار عجيبي داشت . گاهي از افراد سرشناس كشور دعوت مي كرد تا در جمع رزمندگان گردان حضور داشته باشند و با اين كار مي خواست روحيه مضاعفي به رزمندگان بدهد. يك روز ديدم با بلندگوي دستي ، همه ي رزمندگان را به نمازخانه دعوت مي كند . رفتم ؛ ديدم مهندس چمران ، ( رئيس فعلي شوراي شهر تهران ) را براي سخنراني دعوت كرده است . با ديدن او خيلي روحيه گرفتم .مهندس چمران ابتدا از شهيد اماني ، ( مسئول تبليغات گردان ) تشكر كرد و سپس به سخنراني پرداخت . شهيد اماني خيلي خوش فكر ، خلاق و محبوب بود . بدون شك اگر توفيق شهادت پيدا نمي كرداكنون يكي از نخبه هاي سياسي يا هنري كشور مي شد.

 

6- علاقه فراواني به اخبار داشت و حتي تحولات سياسي كشورهاي همسايه از جمله افغانستان را دنبال مي كرد و از پيروزي رزمندگان اسلام در كشور افغانستان كه بر عليه كمونيست ها مي جنگيدند خوشحال بود و آرزو داشت روزي اسلام جهاني شود و آرمان امام كه بيداري ملت هاي مظلوم و قيام بر عليه مستكبران بود تحقق پيدا كند ؛ هميشه مي گفت ؛ « برادر قدير ! اگر ما و افغانستان هر دو كشور اسلامي هستيم پيروز شويم ؛ مي توانيم براي آزادي قدس شريف متحد شويم و لكه ننگ اسرائيل را براي هميشه از دامن ملت مظلوم فلسطين پاك كنيم . » انديشه هاي امام و شهيد مطهري از او جواني مبارز بر عليه كفر ساخته بود . او جهاني مي انديشيد . يك روز او را در حال ورق زدن روزنامه اي ديدم ، فوراً با هيجان گفت : « قدير ! نامه ام چاپ شده . » روزنامه را گرفتم و متوجه شدم كه روزنامه ي افغاني است ، گفتم : اينكه روزنامه ي افغانستان است ! با لبخند تأييد كرد و مطلب را نشانم داد . وقتي نامه اش را خواندم ، خيلي تعجب كردم . آن موقع او فقط يك نوجوان 16 ساله بود ، ولي نامه اش به نمايندگي از جوانان مبارز ايراني در روزنامه هاي اسلامي كشور افغانستان چاپ شده بود.

  

7- تلاش شبانه روزي - فرامرز بيچرانلو

تابستان 63 بود . محمدرضا با نمرات خوب در امتحانات خرداد قبول شده بود ؛ پدر و مادرش به روستا رفته بودند و او به تنهايي زندگي مي كرد من براي شركت در امتحانات شهريور مدتي پيش محمدرضا بودم مي توان گفت براي من توفيقي بود تا از نزديك با زندگي ، كار و فعاليت هاي يك جوان بسيجي آشنا شوم . او بيشتر وقت خود را در سازمان تبليغات و اتحاديه انجمن هاي اسلامي مي گذارند و فعاليت هاي زيادي داشت تا نيمه شب ها مشغول نوشتن بود . يك بار از او پرسيدم : مشغولي ، چه مي نويسي ؟ تو كه قبول شده اي ؟ گفت : « نمايش نامه مي نويسم . » محمدرضا خواب و خوراكش كم بود و در عوض كار و فعاليتش زياد .بزرگترين تفريح او كار بود و همه ي كارها را با جديت و به نحوه احسن انجام مي داد . بالاخره نمايش نامه به پايان رسيد و اجرا شد و خبر آن در روزنامه هاي آن زمان چاپ شد . او شبانه روز فعال و پرتكاپو بود ، به طوري كه گاهي اوقات ديدن زندگي پر شور و حال او به من انگيزه مي داد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده