شهید مرتضی آوینی در بیان دیگران
سهشنبه, ۰۲ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۲۳
نوید شاهد: آن روز که به سوره آمدم ، يکراست رفتم به اتاق درندشتي که معمولاً حکم ميقات بچه هاي مجله را داشت و محل انس کساني بود که هنر ديانت مدار را بر دنائت هنرمدار ترجيح مي دادند . بيراهه نروم ! آن روز همان روزي بود که روزنامه ها خبر شهادت مظلومانه سفير فرهنگ ولايت ، صادق گنجي را همراه با عکس و تفصيلات چاپ زده بودند و عکس چقدر گويا بود . بنزي سياه و کوهي افتاده بر روي زمين غربت ، با سينه کشي غرقه در خون و اين تيتر که « … شهيد شد » !
تعلقات سيد مرتضی
كتابچه دل سيد پر بود،آن را كه ميگشودي، صدف عشق را ميديدي كه درونش مرواريد محبت اباعبدالله (ع) و ايمان به خدا ميدرخشيد. همه وجودش را به امام عشق بخشيده بود. خانه، ماشين و مال، چيزهايي بودند كه در مخيلهاش نميگنجيد.
سرانجام دنيا را رها كرد و فرياد زنان با پاي برهنه در برهوت كربلا دويد.
فقط براي سالار شهيدان خواند و نوشت. آسماني بود، متواضع و بلندنظر،
در برنامه دانشجويي "رقص علم" به خواهش دانشجويي، از مولايش نوشت.
برق سكهها چشمانش را خيره نكرده بود، اين عشق بود كه قلبش را بيتاب ساخته و قلمش را لرزان.
اعتراض كردم، سيد سالهاست كه مينويسي و ميخواني اما هنوز ...
كلامش سردي سخنم را قطع كرد : "اصلاً تعلقي غير از اين موضوعات ندارم..
ندامت
صفحه سپيد تقدير ورق خورد،
اما سياهي گناهان من هر ساعت پاكي و صداقت اين دفتر را تيره ميساخت.
سرخي افق دل،آسمان را خونين ساخته بود.
كه من دل سيد را شكستم.
از شدت ناراحتي به حياط آمدم
نگاه هراسان، دل بيقرار و لبان لرزان من،
همه گوياي ندامت بود. قدمي بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتم.
سيد مرتضي در را بست، به نماز ايستاد.
او هنوز دفتر اخلاصش سپيد بود.
ساعتي بعد در خيابان در آغوشش بودم.
گويي اتفاقي نيفتاده است.
زندگي و نماز
به نماز سيد كه نگاه ميكردم،
ملائك را ميديدم كه در صفوف زيباي خويش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ايستادم. اما دلم هنوز در پي تعلقات بود.
گفتم: "نميدانم, چرا من هميشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است."
به چشمانم خيره شد.
"مواظب باش! كسي كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگي نيز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد."
گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط ميان نماز و زندگي بودم.
"نماز مهمترين چيز است، نمازت را با توجه بخوان" (1). بار ديگر خواندم, اما نماز سيد مرتضي چيز ديگري بود.
1- از سخنان سيد مرتضي آويني
دفتر سپيد، قلمي سرخ
به چشمانش كه نگاه كردم
تبلور ايمان را يافتم
سر بر خاك كه مينهاد،
هقهق اشك بود و نالههاي بيقرار
درست از همانجا حضور خدا را حس ميكردي
لحظه لحظه رسيدن به قرب الهي را
خاكي و متواضع با لباس ساده بسيج
دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت،
زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سيد هنوز با دهان روزه و دعاي زير لب از سفرهاي سبز آسماني شاهدان جان بر كف، بر دفاتر سپيد با قلمهاي سرخ مينوشت.
سفر حج
سفر حج ، ميقات با خداي عشق با پاي دل،راه سخت صفا و مروه را پيمودن كار عاشقان است. بين آنكه دلش مشتاق باشد، با آنكه پايش مشتاق باشد فاصلهاي است به وسعت آسمان تا زمين.
مرتضي كه از اين سفر بازگشت، به ديدارش رفتيم، در عرفات گم شده بود، ميگفت: "آنقدر گشتم تا توانستم كاروان خودمان را پيدا كنم. خيلي برايم عجيب بود. من كه گم بشوم ديگر چه توقعي ازآن پيرمرد روستايي است."
لبخندي بر لبانش نشست و ادامه داد :”بعد يادم آمد كه اي بابا! حديث داريم كه هركس در عرفات گم بشود خدا او را پذيرفته است."
صحراي عرفات، حضور صاحبالزمان (عج) و دل بيقرار آويني، اگر تمام اشكهايش در جبهه بيشاهد بود، آنجا كه ديگر مولايش دل بي تاب سيد را ميديد. آنجا كه حجةبنالحسن(عج) اشك را از روي گونههاي مردان خدا پاك ميكند، دستانش را ميگيرد، تا راه را گم نكند.سيدي دست در دست سيدي والامقام هفت وادي عشق را با پاي جان ميدود.
پارتی بازی
از شدت عصبانيت دستانم مي لرزيد.
صورتم سرخ شده بود.
كاغذ را برداشتم.
لرزش قلم بر روي كاغذ و نوشتهاي تيره بر روي آن
اعترافي از روي ناداني به سيدي بزرگوار
به خانه رفتم
خسته از سختيهاي روزگار چشمانم را بستم
در عالم رؤيا
صديقه طاهره را ديدم، زهراي اطهر(س) در مقابلم ايستاد.
از مشكلاتم گفتم و سختيهاي مجله سوره
حضرت فرمودند: با فرزند من چه كار داري؟
و باز گلايه از سيد مرتضي و حوزه هنري
دوباره فرمودند: با فرزند من چه كار داري؟
و سومين بار ازخواب پريدم
غمي بزرگ در دلم نشست، كاش زمين مرا ميبلعيد و زمان مرا به هزاران سال پيشتر پرت ميكرد.
مدتي بعد نامهاي به دستم رسيد :"يوسف جان! دوستت دارم، هرجا مي خواهي بروي برو، هركاري مي خواهي انجام بده، ولي بدان براي من پارتيبازي شده است، اجدادم هوايم را دارند"
ساعتي بعد در مقابلش ايستادم.
سيد جان! پيش از رسيدن نامه خبر پارتي بازيات راداشتم.
نخل تنومند
شب جمعه
و مردي در كنار محراب مسجد عشق (جمكران)
"يا غياث المستغيثين"
بغضي بود كه در گلو ميشكست
صداي هق هق گريههاي مرد و شانههاي لرزانش
مرا متوجه او ساخت
پس از اتمام دعا كنارش نشستم
معصوميت نگاه او و چهره من در مردمك چشمانش
ناگهان تمام وجودم لرزيد.
با ديدن كتاب حافظ
گفت:"برايم فال بگير."
و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت
"خرم آن روز كزين منزل ويران بروم."
و حالا زمزم اشك بود كه غربتش را فرياد ميزد.
چند ساعت بعد عازم رفتن شد
پرسيدم: "نامت چيست؟"
گفت: "مهرهاي گم شده در صفحه شطرنج الهي"
دو سال گذشت
اما طنين صدايش در ذهنم بود.
بار ديگر
او را در محفل عاشقان مولا يافتم.
نامش را پرسيدم.
گفتند: "سيدي از عاشقان سلسله ولايت است."
در تكرار مكرر آن محفل
شبي از شبها به اصرار دوستان فقط براي دل او سرودهاي را خواندم
او برعكس سجادهنشينان خانقاهي بود كه دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند.
اي كاش من مرید اين يل پهنه عرفان و عشق حق بودم.
او را دوست داشتم بدون اينكه حتي نامش را بدانم.
سرانجام از اين منزل ويران رخت بربست.
و من تازه فهميدم كه چه پربار بود،اين نخل تنومند و سر به زير
خضر زمان
نگران بود و اميدوار. شايد آيندگان عاشقتر باشند.
عشق يعني همانند موسي (ع) به دنبال خضر(ع) زمانت، مهر سكوت برلب، با چشماني بسته، دل به جاده سپردن. در اين وادي،چرا؟ معنا ندارد ناگهان شكوههاي ديرينه سيد مرتضي سرباز كرد.
"صداي من به جايي نميرسد، اما اگر ميشد برسد، بايد در اين مملكت براي سريان و نفوذ گستردهتر رأي ولايت فقيه تلاش كرد. نبايد راضي شد و گذاشت كه اوامر آقا در پيچ و خم توجيهات و تفسيرهاي غلط معطل بماند. اين آخرين سفارش بود. پس اگر براي لحظهاي مردد شدي، بدان تو مرد ميدان و عمل نيستي."
مرد باراني
تالار انديشه مملو از هنرمندان، نويسندگان، فيلمسازان و ... بود.
به سختي وارد سالن شدم.
اجازه اكران نداشت. آرام در كنار سعيد رنجبر نشستم.
ناگهان در ميان متن فيلم،آگاهانه يا ناآگاهانه (غير مستقيم) به صديقه طاهره توهين شد.
سكوت تلخي بر فضا حاكم گشت.
در خيال خود با روشنفكري قضيه را حل كرديم:"حتماً انتقادي است بر فرهنگ عامه مردم"
در همين لحظه مردي با كلاه مشكي و اوركت سبز برخاست.
نگاهها به طرف او برگشت. "خدا لعنتت كند چرا توهين مي كني؟"
سيد مرتضي بود كه مي خواست بر سر جهان فرياد بزند، او تنها ايستاده بود.
از ذهنم گذشت چرا؟ چرا فاطمه (س) در تمام اعصار مظلوم است.
داروي درد وصال
مرتضي خيلي خسته بود، خسته عشق و همه ميدانند كه نوشداروي اين درد، وصال است. در عمليات طريقالقدس علي به شهادت رسيد و در آغوش آويني آخرين نفس را كشيد، اينبار خون بود كه از ديدگان مرتضي مي چكيد، برايش سخت بود، علي در نزديكي او شهيد شود و او كه كمي جلوتر بود.... وقتي عشق حسين (ع) در جانت ريشه كرد، ديگر قدرت ماندن نداري، در قافله حسين(ع) كسي قصد ماندن ندارد همه بار سفر بستهاند، آنروز كه رضا در كنار او به شهادت رسيد، قريب دو ساعت مرتضي بيتاب و سرگردان در شلمچه راه ميرفت، بيقرار بود گمان ميكرد از قافله جا مانده است، يا اينكه قافله سالار او را در كاروان خويش نپذيرفته است. آرام پرسيدم :"مرتضي جان چرا پريشاني؟"بغض گلويش را فشرد :"من نميفهمم چرا در اين مدت من شهيد نشدهام.درست ميديدم كه درآخرين لحظه تير به افراد نزديك من ميخورد و من سالم از كنار آنها بلند ميشوم"
در باغ شهادت باز است
آن روزگار اتاق بچههاي سوره تنها محفل انس كساني بود كه "هنر ديانت مدار" را بر "دئانت هنرمدار" ترجيح ميدادند. آن روز تازه خبر شهادت سفير فرهنگ ولايت "صادق گنجي" را در روزنامهها نوشته بودند. وارد اتاق كه شدم بوي خوش عطر "تيرز" به مشامم رسيد، فهميدم كه سيد آنجاست. مقابل پنجره ساكت و منتظر ايستاده بود. جلو رفتم. دانه هاي درشت اشك گونههايش را نوازش ميكرد، با صداي بلند گفتم:"خدا قوت آقا مرتضي!" يكي از بچهها سريع مرا به سكوت دعوت كرد، همانجا سر جايم نشستم نميدانستم حالش بد است.
ناگهان برگشت و با بغض گفت:"مي بيني حسين؟ مي بيني چه جوري داريم در جا مي زنيم ؟
هفته پيش با او بوديم. کاش او را مي شناختي. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلي!... خوش به حالش،کي فکر شو مي کرد به اين قشنگي اونم بعد از اين همه مدت که از قطعنامه مي گذره بره ؟"
ديگر چيزي نگفت. هق هق گريه امانش را بريد. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشيد.
در حضور غربت ياران
سيد دل پرخوني داشت، همراهانش با صداي "يارب"هاي او در نيمهشب آشنا بودند. پاسي از شب كه ميگذشت، در انتظار صداي نالههاي آويني چشمانشان را باز ميكردند مرتضي مرثيهسرا بود، دلي عاشورايي داشت. قصه وصال، روح بيتابش را عاشق ميساخت. يكبار در دوكوهه به او گفتم: شهيد داوود يكبار در زمين خيس پادگان به زمين افتاد و گريه كرد وقتي علت گريهاش را پرسيدم، پاسخ داد:"ياد عباس (ع) افتادم كه هنگام به زمين افتادن دست نداشت، حتماً خيلي سخت به زمين افتاده است." با شنيدن اين سخن گريه مجال صحبت را از مرتضي گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعتها به ياد غربت عباسبنعلي (ع) و داوود گريست. گوئي پردههاي غيب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمين صبحگاه ميديد. لب به سخن گشود:"داوود بايد ميرفت." برخاست، پا برجاي گامهاي داوود نهاد. مرتضي مردي آسماني بود كه پاي بر خاك داشت.
گل سرخ
مرتضي چون گلي سرخ ميان بچه هاي روايت مي درخشيد، همه از تلألو وجود او جان مي گرفتند،
اميد،حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصه هاي سالهاي جنگ و شهادت دوستان بر روي دو پايش ايستاده بود.
اما هنوز در سر سودايي داشت، دلش نمي خواست مردم اسطوره هاي ايمان را به فراموشي بسپارند.
"روايت فتح" دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نواي قبلي در فيلمها نيست.
کار "روايت" پس از جنگ سخت تر شده بود، حاجي با عصبانيت به بچه ها گفت:" شما را به خدا در مورد من هر فکري مي خواهيد بکنيد،اما در مورد اين يکي ديگر قضاوت نکنيد، روايت فتح اصلا از من نيست، از يک جاي ديگر است.
مشکل ما اين است که مقدار فيلم هايي که در دسترس داريم، محدود است وبراي اجراي امر آقا مجبوريم براي زنده نگهداشتن و استمرار روايت فتح، آن را کمي طولاني تر کنيم، چون در حال حاضردستمان به فيلمهاي جنگ در آرشيو صدا و سيما نمي رسد.
معناي زندگي
مرتضي دلبسته بود، نالههاي شبانهاش دردي جانکاه در دل داشت، که با هقهق گريه ميآميخت.
سيد بارها و بارها برايمان از شهادت گفت،از رفتن به سوي نور، پرواز کردن، بيدل شدن، سجدهگاه خويش را با خون، سرخ نمودن، و راهي بيپايان تا اوج هستي انسان گشودن.
به ياد دارم که در مورد زندگي و مرگ میگفت:"زندگي کردن با مردن معني مييابد، کليد ماجرا در مردن است، نه زندگي کردن".
چگونه مردن برايش مهم بود؛ و خداوند آرزويش را به سر منزل مقصود رساند.
سفر به کوي دوست
در ره دوست سفر بايد كرد
از خويشتن خويش گذر بايد کرد
هر معرفتي که بوي هستي تو داد
ديوي است به ره، از آن حذر بايد كرد
نيمه گمشده
نسيم دلانگيز فروردين ماه گونههايمان را نوازش نمود. سيد تن به رملهاي داغ فکه سپرد. تا گمشدهاي ديگر را بيابد در شهر، آرام و قرار نداشت، مجنوني ديگر بود، که نيمه گمشدهاش را در رملها ميجست. شب را تا صبح کنار هفت شهيد کربلاي پنج در معراج شهدا نشست، گمنامی غريبانه مردانِ کوهِ سپيدِ عشق، دلش را به لرزه انداخت، قرآن را باز کرد، ديگر گريه امانش را بريد، سر بر بالين چوبين شهداء گذاشت، و هاي هاي گريست.
زير لب چيزي را زمزمه نمود و روز بعد دعايش به اجابت رسيد.
حادثه اي شيرين در قتلگاه
شب سايه سياه خودش را گستراند و ما سوار خودروها شديم. در راه، سعيد از حماسههاي بازي دراز و کانيمانگا گفت و سيد گريست، به مقر که رسيديم، برنامه روايت فتح خلاف هميشه قبل از ساعت يازده پخش شده بود. طبق قراري که با نماينده ارتش گذاشته بوديم،بايد صبح زود کارمان را شروع ميکرديم. مرتضي آن شب تا صبح نخوابيد، مدام قرآن ميخواند و ميگريست. نماز صبح را خوانديم، و به راه افتاديم. من راديو قرآن را روشن کردم، و سيد آرام دل به کلام وحي سپرد.با اصرار از گروه خواست تا به قتلگاه بروند. گوئي آنجا منتظر حادثهاي بود. با شوخي گفتم:"سيد! قتلگاه هم شبيه همين تپهها و گودالهاست ديگه! همينجا مصاحبه را بگير". اما مرتضي صبورانه گفت:"ميگرديم، تا قتلگاه را پيدا کنيم". و بالاخره قتلگاه را يافت و به آسمان پر کشيد.
پاداش نجابت
جنگ كه تمام شد، گمان كرديم درهاي آسمان را به روي ما بستهاند و مهر حسرت شهادت براي هميشه بر پيشانيمان خورده است. سال بعد امام (ره) رفت و داغي سترگ را بر سينهمان نشاند. باران اشك بود كه بر "اي كاشهاي" دل ميباريد. هنوز غم فراق امام (ره) را داشتيم كه "بهروز فلاحت پور" به شهادت رسيد.
چيزي در چشمان سيد برق زد. پرسيدم: "مرتضي جان! چه شده است؟" خنديد و گفت: "من حساب خودم را خدا در مورد شهادت بسته بودم. شهادت بهروز براي من خيلي شيرين بود نه به جهت اينكه بهروز از دست رفت، به اين علت كه فهميدم باب شهادت بسته نيست و خدا همچنان بندگان برگزيده خودش را ميخواهد و ميبرد اما مشروط بر اينكه كارشان درست باشد." بگوئيم و به بهانه بيان رنج او، درد خود را بازگوئيم.
يكسال گذشت. سرانجام نجابت قلب سيد، او را به كاروان شهدا رساند.
1- شهيد مهدي فلاحت پور.
همسفر
ديشب خوابش را ديدم، من هراسان ميدويدم، نفسم بند آمد، نميدانم كجا، شايد شلمچه، هويزه، خرمشهر، يا حتي حلبچه بود. همه بچهها خيلي جلوتر از من حركت ميكردند. ميترسيدم، در خط مقدم قرار داشتم. فرياد زدم:"خدايا كمكم كن". در همين لحظه سيد مرتضي صدايم زد. دور بود. به طرفش دويدم. دوباره صدايش در بيابان پيچيد:"مواظب آن مين باش". آهسته از كنار مين رد شدم،
اما، گفتم:"سيد مرتضي جان! مين را چه كار كنيم؟ اگر كسي بيايد؟ گفت:"كاري نداشته باش كس ديگري نيست".
هر دو دويديم، نميدانم كجا بود؟ شلمچه، هويزه، فكه، ... فقط ميدويديم، بدون اينكه خسته شويم.
ما و ليلي همسفر بوديم، اندر راه عشق
او به مطلبها رسيد، ما هنوز آوارهايم.
انتظار طلوع فجر مهدي(ع)
مرتضي عادت داشت، هر روز سيگار بكشد، تقريباً تمام اعضاي خانواده اين مسأله را ميدانستند. اما پس از پيروزي انقلاب به طور ناگهاني سيگار را ترك كرد. براي همه اين مسأله جالب بود، وقتي از او علت اين كار را پرسيدم، پاسخ داد:آقا امام زمان (عج) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. من چطور ميتوانم در حضور ايشان سيگار بكشم".
مرتضي هميشه چشم بر جاده داشت، منتظر رسيدن كاروان نوراني مهدي (عج) بود عشق يعني انتظار منتظر، و مرتضي عاشق راستين اين قافله، شب را به اميد طلوع فجر صاحبالزمان (عج) سپري كرد،گونههايش را نوازش نمود و بالاخره پيكي آسماني او را در سپاه منتقم آلمحمد (ص) پذيرفت.
سفر دل
سيد تازه از فكه آمده بود. قصد داشتم به افغانستان بروم. احساس دلتنگي شديدي مرا آزار ميداد. بغضي تلخ گلويم را فشرد. سراغ آويني رفتم. با صداي محزوني گفت: "جنازههاي شهدا را ديدم كه از زير خاك بيرون زده بود. قلبم لرزيد.خود را حاضر در پيشگاه حق و حق را ناظر بر خويش دیدیم. باران، خاك را شسته بود و شهدا از خاك بيرون بودند. دلش آنجا بود.
دوباره عزم رفتن داشت. اصرار كرد كه با آنها بروم. گفتم: "آقا سيد! شنبه به سمت افغانستان پرواز داريم. فقط آمدهام خداحافظي كنم." يكديگر را در آغوش گرفتيم غافل از اينكه آخرين بار است كه گرماي دستان سيد به شانهام ميخورد. آرام گفت: "قول بده اگر وصال حاصل شد، ما را فراموش نكني." مات و مبهوت به او نگاه كردم. نميدانم چرا زبانم نچرخيد تا بگويم توام كه فكه ميروي، ما را فراموش نكن." "در ره دوست سفر بايد كرد." سفر مرتضي سفر سبز سرخ بود. مسافر گمشده كهكشان امام عشق (ع) راه خود را پيدا كرد.
فكه خود نينوايي است، پيكرهاي بيسر سربازان مهدي (عج) در كربلاي ايران به عروج ميرسند.
بهشت فکه
مرتضي انسي ديرينه با شهدا داشت، آن شب در معراج شهداي اهواز، قرآن خواند و تا صبح گريست. براي رفتن عجله داشت، روز بعد به ميدان مين در منطقه فكه رفتيم. پيكر شهيدي بر روي زمين بود. گوشي بيسيم به گوشتهاي آبشدهاش چسبيده بود. آن روز مدام ميگفت:"بچهها! ميخواهيم برويم قتلگاه نه؟"
مقتل شهداي والفجر 1 انتظارش را ميكشيد. خودش ميدانست كه او را پذيرفتهاند، بايد بار سفر را ببندد. دوست داشت حتي در عالم رؤيا شمشير امام علي (ع) را ببيند، به قتلگاه نزديك شد آنجا كه 50 نفر دست در دست يكديگر به شهادت رسيدهاند. دوستي با خنده گفت:"قتلگاه هم شبيه همين تپهها و گودالهاست! همينجا مصاحبه را بگير". سيد خسته عشق بود، با صبوري پاسخ داد:"نه اصغر جان! ميگرديم تا قتلگاه را پيدا كنيم."سرانجام قتلگاه را يافت، و از همانجا پركشيد. ساخت فيلم بهانهاي بود براي او، دلش هواي رفتن داشت.
معلم هشت ساله
روزگار سختي بود، پدر بايد به يکي از روستاهاي زنجان ميرفت، روستا با شهر صد و پنجاه کيلومتر فاصله داشت، سيد مرتضي کلاس سوم بود، اما آن روستا مدرسه نداشت، با شنيدن اين خبر، بغضي تلخ در گلوي سيد نشست، دوست داشت درس بخواند، پدر به آموزش و پرورش رفت و جواز تاسيس مدرسه را گرفت، با تاسيس مدرسه تعداد دانش آموزان زياد شد، معلم نمي توانست به تنهائي چهار کلاس را اداره کند. به ناچار سيد مرتضي مسئوليت تدريس کلاس اول و دوم دبستان را به عهده گرفت و در هشت سالگي براي اولين بار شغل معلمي را تجربه کرد.
بال در بال ملائک
یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده كن، با عكسهایت، برای روایت خرمشهر...
صحبت به درازا كشید.
حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان میباشد كه با غلبه به رنجها و آرمانها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه میبینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفتهام اما زمانی كه آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن كرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل سوخته ها است كه در این خانه وجود دارند.
اشكهای رهبر با اشكهای بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائك پرواز كرد. سرود لالهها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشك به كار افتاد.
منبع : كتاب همسفر خورشید
حج و تولدی دوباره
تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مكه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر ما را در آوردند. كاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب كردهاند. كاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو كه قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمیدانم اما احساس میكنم اینبار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
اینبار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم كه ای كاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای كه در اینها میدیدم. به یكی از جانبازانی كه نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یك بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یكبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی كه به خدا دادم و معامله كردم نمیخواهم فكر بكنم. بدنم می لرزید، فهمیدم كه عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میكنند ما كجا، اینها کجا»
منبع : كتاب همسفر خورشید
شهید آشنا
روزی كه به پاكستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یك روز به كنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، كنارمزار و برای ساعتی گریه كرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفتزده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید
مرتضی اشكهایش را پاك كرد و از كنار مزار برخاست و گفت:«خیر، من قبلاً ایشان را ندیده بودم»
مرتضی تمام شهدا را میشناخت، خون همه آنها در رگهای او میجوشید. چهره هر شهیدی را كه میدید میگفت:«فكر كنم روزی من او را
دیدهام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شبهای نجوا با شهیدان بود»
منبع : كتاب همسفر خورشید
مرده اوئیم و بدو زنده ایم
مراسم عید بود مرتضی حال عجیبی داشت، دید و بازدید آن سال برای او جلوهای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر روحیات او شده بودیم.نگران شدم اماسعی كردم كسی از این موضوع مطلع نشود. یك شب همینطور كه با هم صحبت می كردیم. گفت:«نمی دانم این روزها چه خوبی كردهام كه خدا این حال خوب را به من داده است»
مرتضی ماهها بود كه آسمانی شده بود اما عقل زمینی، قدرت درك عشق او را نداشت، عاشقان زمین را تنگنای محبس درد میدانند و زمانی كه پیك وصال فرا میرسد از شادی و شعف در پوست خود نمیگنجند و ذكر قلب و روحشان این است كه:«مرده اوئیم و بدو زندهایم».
منبع: كتاب همسفر خورشید
شناخت مرتضی
آنچه که دل مرتضی را به درد میآورد شناخت رنج انسان بود، انسانی که با دور شدن از مبدأ وحی خود را تنها و سرگردان در این کره خاکی یافته است، انسانی که عهد ازلی خود را به فراموشی سپرده و مقام خلیفهاللهی خویش را از یاد برده است. او حتی برای لحظهای از معنای «اناللهواناالیهراجعون» غافل نبود، مبدأ و مقصد را می شناخت، و خود را در نسبت با این شناخت معرفی میکرد، درد او، غفلت ما بود، لحظهای بر او نمیگذشت، مگر اینکه خود را حاضر در پیشگاه حق و حق را ناظر بر خویش بیابد.
اگر با شهادت او خود را میشناختیم و به قضاوت مینشستیم چگونه میتوانستیم مدعی شناخت رنج او باشیم؟
ما کجا و دامن دوست کجا؟
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
منبع : کتاب مرتضی و ما
سفر به کوی دوست
در ره دوست سفر باید كرد از خویشتن خویش گذر باید کرد
هر معرفتی که بوی هستی تو داد دیوی است به ره، از آن حذر باید كرد
امام خمینی (ره)
ساعت 6:30 صبح شنبه خبر مجروحیت آوینی را به من دادند، اما دلم گواهی میداد او به شهادت رسیده است با این همه برای چند لحظه سخن عقلم را باور كردم:«هنوز میتواند بیندیشد و قلم بزند، هنوز میتواند با صدایش كه در چند ماه اخیر گرفته بود، روایت فتح را بخواند، پس مهم نیست. با خود اندیشیدم :«چرا هرچه معالجه كرد، گرفتگی صدایش برطرف نشد، با اینكه دكتر قول داده بود كه حنجرهای را كه در خدمت اسلام است خیلی زود مداوا خواهد كرد». تنها آن زمان كه خبر شهادتش را شنیدم، دریافتم كه حضرت امام (ره) چگونه با زبان شعر این خبر را شب قبل به من داده بود، و من نفهمیدم و این چه حكایتی است كه حضرت امام(ره) منادی سفر او به كوی دوست بودند؟
عادات، بندهایی هستند كه ما را زمین گیر كردهاند و حتی آنگاه كه نشانههایی اینچنین بر ما نازل میشود، باز در پردهایم و غافل. بر پلهها نشستم و
منبع : كتاب هسفر خورشید
راوی: همسر شهید
آخرین لبیک
بعد از شنیدن خبر شهادت سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچهها بدهم، به همین علت ظهر در راه بازگشت از مدرسه به آنها گفتم:« پدر هست، همیشه هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم و این میتواند زیاد مهم نباشد». انسان حقیقی در فناست كه حیات مییابد، و به دیگران نیز حیات میبخشد، و چنین مقدر است كه در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دل ناشناس بماند، تنهایی و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود.
در روز تشییع جنازه از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم. چگونه او در تنهایی خود این همه عاشق داشت؟ بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت شهادت داشت. شهادت حقش بود. باب شهادت به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم؟
این روزگار كه روزگار شهادت نیست. او همواره در پی جاودانگی بود. از مرگ نمیهراسید و باور داشت كه این تن نه جای پروراندن كرم است، پیلهای است تا كه پروانه آن را بشكافد و آن همه بر گرد شمع ولایت طواف كند، تا خود شمع صفت شود و در مدح عشق، كربلا، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حقطلبی تمام اعصار را لبیك گوید، او كربلا را در فكه یافت و از همان جا نیز به یاران امام حسین (ع) پیوست.
منبع : كتاب راز خون
راوی : همسر شهید
راز چشمان سید مرتضی
مرتضی دلخسته بود. این اواخر خندههای همیشگیاش را نداشت، در سالهای بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را كه اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجابهایی بودند كه «بیخودی او را از چشمانمان پنهان میكردند، ما ضعفهای خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم»
عافیت
طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود كسی تشخیص دادند كه نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود كه در این روزگار هم كه از ارزشهای جنگ جز خاطرهای گنگ نماند، «روایت فتح» میساخت.
و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقلهای عادتزده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او، از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او، درد خود را بازگوئیم.
منبع: راز خون
راوی: همسر شهید
مروارید گم شده رهبر
همه میدانستند آن روز مراسم خاكسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیتالله سید علی خامنهای در این مراسم باشكوه شركت كنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، میخواهم بیایم تشییع پیكر پاك شهید آوینی. من افتخار میكنم به وجود این بچههای نویسنده و هنرمندی كه در این مجموعه حوزه هنری تلاش می كنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانیاش را میبیند، همینطور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».
دل بیقرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، كه اینك بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشتزهرا میرفت، و باز هم آقا صبور، سنگین و سرافراز غم فراق یكی دیگر از مرواریدانش را به جان میخرید.
منبع : کتاب راز خون صفحه
مفهوم زیبای آزادی
صدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای كلاس كرد. هنوز گنجشكها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت.
یكی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات كودكانه مرتضی گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ...
«سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن كودك شد.
تشییع با شکوه
اواخر فروردین ماه بود، پیكر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزبالله در مقابل حوزه هنری تشییع میشد، در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد، آقا برای ادای احترام به شهید علیرغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد، كنار پیكر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بیصدا در حالیكه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیكر سربازش در ذهن دارد.
و چه سخت است، كه سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاك بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری كه فرزند، سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاك میسپرد.
منبع : کتاب راز خون
قداست اشک
مراسم نماز جمعه به پایان رسید، در حوالی چهار راه لشگر با حاجی و بچههای لشگر بیست و هفت ایستادیم. صدای شادی و خنده همگی به آسمان بلند شد؛ قبل از خداحافظی یکی از نیروها یاد گردان «سیف» را زنده کرد. خاطرات آخرین شب فروغ ستارگان گردان سیف، دل همه را لرزاند، هنوز سخنان او به پایان نرسیده بود که سید آرام و بیصدا اشکهایش جاری شد. پرسیدم حاجی چرا گریه میکنی؟»
گونههاش تر گشت، بغضش را فرو خورد و گفت:«شما نمیدانید چه کاری کردهاید، شما نمیدانید آن شب بر این بچهها چه گذشته!» اشکهای مرتضی صداقت بیریایش بود، که گونههای لرزانش را متبرک میساخت. قطراتی به قداست تمام عبادتهای یک زاهد.
منبع : كتاب راز خون
گلچین بیقراری
سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت،سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت میکشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشتهها میگفت و مرتضی مثل ابر بهار میگریست.
چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بیسبب نیست که حسین (ع) سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق (ره) گزینش بیقراری است.
او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گلچین میکند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود.
مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود.
منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : دوست شهید
برهوت
سعید با عجله وارد سالن شد، گلهمند بود فیلم خنجر و شقایق(1) را میخواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم، سعید
پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد، سعید فیلمها را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت:«سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلمها دست من است.
من اکثر شبها آنها را در جایی نمایش میدهم، اگر فیلمها را امشب به شما بدهم باید بیست و چهار ساعت بعد برگردانی». با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم:«آقا مرتضی نگفتی! فیلمها را برای چه کسی نمایش میدهی».
حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت:«بیشتر شبها آنها را در پایگاهای بسیج محلات نشان میدهم، امشب عذر آنها را میخواهم،اما آقا سعید فردا شب حتماً با فیلمها بیا».
آوینی جوانان را از دریچه دوربین به معرکه عشق میکشاند؛ آنگاه آنها را در برهوت رها میکرد؛ تا خود چاره این زخم بیهنگام را بیابند.
1- این فیلم در مورد بوسنی است.
منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : بهزاد
معنای زندگی
مرتضی دلبسته بود، نالههای شبانهاش دردی جانکاه در دل داشت، که با هقهق گریه میآمیخت.
سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بیدل شدن، سجدهگاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بیپایان تا اوج هستی انسان گشودن.
به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:« زندگی کردن با مردن معنی مییابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن».
چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند.
منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : دوست شهید
گل سرخ
مرتضی چون گلی سرخ میان بچه های روایت می درخشید، همه از تلألو وجود او جان می گرفتند،
امید حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصه های سالهای جنگ و شهادت دوستان بر روی دو پایش ایستاده بود.
اما هنوز در سر سودایی داشت، دلش نمی خواست مردم اسطوره های ایمان را به فراموشی بسپارند.
«روایت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نوای قبلی در فیلمها نیست.
کار «روایت» پس از جنگ سخت تر شده بود، حاجی با عصبانیت به بچه ها گفت:« شما را به خدا در مورد من هر فکری می خواهید بکنید
اما در مورد این یکی دیگر قضاوت نکنید، روایت فتح اصلا از من نیست،
از یک جای دیگر است.
مشکل ما این است که مقدار فیلم هایی که در دسترس داریم، محدود است و
برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح، آن را کمی طولانی تر کنیم، چون در حال حاضر
دستمان به فیلمهای جنگ در آرشیو صدا و سیما نمی رسد.
منبع: كتاب همسفر خورشید
راوی: دوست شهید
مروارید گم شده یقین
در عملیات کربلای پنج، سید مرتضی مسئول اکیپ بود.
از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.»
مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم.
یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند،
با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد»
برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم.
حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید،
اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد،
ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت،
او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود.
«مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.»
منبع : كتاب هسفر خورشید
راوی: آقای همایونفر
در حضور غربت یاران
سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب»های او در نیمهشب آشنا بودند. پاسی از شب كه میگذشت، در انتظار صدای نالههای آوینی چشمانشان را باز میكردند مرتضی مرثیهسرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بیتابش را عاشق میساخت. یكبار در دوكوهه به او گفتم: شهید داوود یكبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه كرد وقتی علت گریهاش را پرسیدم، پاسخ داد:«یاد عباس (ع) افتادم كه هنگام به زمین افتادن دست نداشت، حتماً خیلی سخت به زمین افتاده است. با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعتها به یاد غربت عباسبنعلی (ع) و داوود گریست. گوئی پردههای غیب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه میدید. لب به سخن گشود، داوود باید میرفت. برخاست، پا برجای گامهای داوود نهاد. مرتضی مردی آسمانی بود كه پای بر خاك داشت.
منبع : كتاب هسفر خورشید.
راوی : برادر رضا برجی
در باغ شهادت باز است
آن روزگار اتاق بچههای سوره تنها محفل انس كسانی بود كه «هنر دیانت مدار» را بر «دئانت هنرمدار» ترجیح میدادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامهها نوشته بودند. وارد اتاق كه شدم بوی خوش عطر «تیرز» به مشامم رسید، فهمیدم كه سید آنجاست. مقابل پنجره ساكت و منتظر ایستاده بود. جلو رفتم. دانه های درشت اشك گونههایش را نوازش میكرد، با صدای بلند گفتم:«خدا قوت آقا مرتضی!» یكی از بچهها سریع مرا به سكوت دعوت كرد، همانجا سر جایم نشستم نمیدانستم حالش بد است».
ناگهان برگشت و با بغض گفت: « می بینی حسین؟ می بینی چه جوری داریم در جا می زنیم ؟
هفته پیش با او بودیم. کاش او را می شناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!... خوش به حالش
کی فکر شو می کرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه می گذره بره ؟»
دیگر چیزی نگفت. هق هق گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید.
منبع: گفتگو با آقای حسین بهزاد
سال 68 بود يا 69 ؟ دقيقاً يادم نيست و اصلاً مگر با اين کوه مصيبتي که بر سرمان آوار شده ، هوش و حواسي هم براي آدميزاد به جا مي ماند که بخواهي غم سالهاي سپري شده و تقدم و تأخرشان را بخوري ؟
هرچند ، حالا که بي او مي خواهي از آن سالهاي معطر به عطر با او بودن ، بنويسي بايد هم از اين بابت حافظه بي حفاظ مغزت را زير ضرب بگيري و …
ولي شر ور بافتن را بگذارم براي اوقات اوتي زندگيم که بيشمارند و برايشان وقت بسيار دارم و بپردازم به اصل ماجرا !
اوايل صبح بود و آمده بودم سوره . براي ديدن دوستي ، خوردن چايي و بي تعارف ، کمي يللي تللي که علي الخصوص در آن اوان پس از ختم جنگ ، سخت مبتلايش شده بودم . مطابق معمول ، اول سرکي کشيدم به اتاق علي آقا گرافيست با معرفت و هنرمند بسيجي سيرت ؛ صفحه آراي آن روزهاي مجله . با ديدنم لبخندي زد و از همان لبخند و نگاه مضطربش دانستم که از ديدن چون من مزاحم وقتگير و سرتقي چندان خوش به حالش نمي شود ! که خب ، حق هم داشت يک سوره و يک وزيريان.
فلذا کج کردم جانب اتاق سردبيري . گمانم آن روزها هنوز آقاي آويني مقصودم آقا سيد محمد است ، عهده دار ضبط و ربط امور مجله بود . که ديدم نيست و لابد رفته دنبال هزار قلم گرفتاريهاي ريز و درشت مبتلا به ارگان نوپاي بچه مسلمانهاي وادي هنر . از رفيق شفيق خودم فائق . که بيش از تمام جماعت اهل سوره حوصله حضور مخل مرا داشت هم در آن دم صبحي خبري نبود . ديدم اي بابا ! حالا بايد چه خاکي به سر بريزيم ؟ نشستم روي صندلي ، به انتظار کرم حاج علي آقا کارپرداز زحمتکش و اهل مزاح امور تدارکات صلواتي سوره که آمد و با يکي دو سري چاي دبش قندپهلو ، به علاوه نگاهي عاقل اندر سفيه و متلکي سر بسته اما آبدار ، چپقم را چاق کرد . چايم را که خوردم از زور پيسي و بي کسي ، افتادم به جان روزنامه هاي پراکنده به روي ميز مقابلم .
غرقه درياي مطالعه بودم و اصلاً نفهميدم چقدر گذشت ، که ناغافل غيژ و ويژ مستمري باعث شد به خودم بيايم . سر چرخاندم و ديدم خودش است . اورکت سبز رنگ و مستعمل کره اي روي دست و کيفي هم به دست ديگر و چه نگاههاي خندان و محجوبي که به دور و اطرافيانش نمي انداخت !
همانطور که نگاهمان با هم تلاقي مي کرد ، با يک سير رو به ذيل قامتش ، رفتم سر وقت منشأ غيژ و ويژ پيچنده در فضاي ساکت مجله .
يک جفت کيکرز سورمه اي آکبند به پا کرده بود که در تماس با کف پارکت پوش و تي خورده صحن و سراي سوره ، شده بود مولد همان سر و صداي غريب .
از نو و اين بار در حرکتي رو به بالا ، نگاهم رفت و رفت تا با نگاه خجول و عطوفش گره خورد . عين … عين چه بگويم ؟ عين خودش ، خود خدايي خودش گرفتار خجالت شده بود . جور غريبي نگاهم کرد و بعد هم نيم نگاهي حواله کيکرزها و با لبخندي آميخته به حجب و حيا عذر آورد که : نمي دونم ، … نمي دونم اين چرا اين جوريه ! ببينم فلاني ؟ سر و صداش خيلي زياده ؟
سکوت سر به هوا و قيافه متعجبم را که ديد ، انگار کمي دلش قرص شده بود ادامه داد : تازه پوشيدمش . لابد واسه همين نونوار بودنشه .
آمد قدم از قدم بردارد که باز همان صداي معمول از کفشهاي نونوارش بلند شد . با دلخوري نگاهي به کفشها انداخت و اين بار با اتکا به روي تيغه هاي کف پاها ، با احتياط شروع به حرکت کرد . صداها کمتر ، ولي همچنان در کار بودند ! بالاخره خودش را رساند به دفتر سردبيري و از ديد رسم دور شد .
ماجرا همچنان برقرار بود استراق سمع گوشهاي فضولم ، طي هفته هاي بعدي که به سوره رفتم ، کما في السابق غيژ و ويژ کفشهاي آقا مرتضي را که هنوز هم بفهمي نفهمي مايه خجالتش مي شد ، شنود مي کرد . هر چند بعدها ديگر بيشتر دمپايي به پا مي کرد و کفشهاي پر سر و صدايش را به قول خودش زير يکي از ميزها گم و گورشان مي کرد .
آن روز که به سوره آمدم ، يکراست رفتم به اتاق درندشتي که معمولاً حکم ميقات بچه هاي مجله را داشت و محل انس کساني بود که هنر ديانت مدار را بر دنائت هنرمدار ترجيح مي دادند . بيراهه نروم ! آن روز همان روزي بود که روزنامه ها خبر شهادت مظلومانه سفير فرهنگ ولايت ، صادق گنجي را همراه با عکس و تفصيلات چاپ زده بودند و عکس چقدر گويا بود . بنزي سياه و کوهي افتاده بر روي زمين غربت ، با سينه کشي غرقه در خون و اين تيتر که « … شهيد شد » !
از آستانه در اتاق که گذشتم يکي از بچه ها را ديدم نشسته در پشت ميز کوچکي ، غرق در ماتم و اندوه . نمي دانم تاج الديني بود يا خسروشاهي چه فرق مي کند ؟ همه براي ماتم آن شهيد و در اصل براي غربت خودشان در اين ظلمتکده عالم به عزا نشسته بودند . با بوي آشناي تي رز بي اختيار فهميدم او هم هست . سر چرخاندم . خودش بود . پشت به ما و رو به پنجره . ساکت و بي جنبش ايستاده بود . به تماشاي بيرون ؟ نمي دانستم جلوتر رفتم . آنچه را مي ديدم باورم نمي شد . آقا مرتضي بي صدا اشک مي ريخت . هيچ توي اين عالم نبود . دهن بي چفت و بستم باز شد که : خدا قوت ، آقا مرتضي !
يکي از بچه ها ، با اشاره چشم و ابرو ندايم داد : طرفش نرو . اطاعت کردم و همانجا پشت سرش روي يکي از صندليها وا رفتم . نفس عميقي کشيد و گفت : مي بيني حسين ؟ مي بيني چه جوري داريم درجا مي زنيم ؟ هفته پيش باهاش بوديم . کاش اونو مي شناختي : گل بود ! به خدا گل بود ؛ اونم چه گلي ! … خوش به حالش ! کي فکرشو مي کرد به اين قشنگي ، اونم بعد اين همه مدت که از قطعنامه مي گذره ، بره ؟ ديگر چيزي نگفت .
دستها را به صورت برد عينکش را برداشت ، اشکها را پاک کرد و پاکشان به راه افتاد . باز هم غيژ و ويژ کفشهايش در فضاي سوره بلند بود . ولي اين بار آقا مرتضي با نگاه خجول و لبخند عطوفش ، عذر صداي کفشها را نخواست . يک وقت به خودم آمدم که پشت سرش صداي بسته شدن در ورودي هم بلند شد . رفته بود .
اذان ظهر بود که رفتم روايت فتح براي ديدن نادر که بد جوري داغدار شده . عين همه بچه ها . صداي اذان ظهر در محوطه بلند بود و ديدمش که آستينها را بالا زده و مي رود براي وضو . تا مرا ديد ، پرسيد : ببينم تو عکسهاشو ديدي ؟ پرسيدم : کدامها رو؟ گفت : برو تو ، به بچه ها بگو اون آلبوم رو نشونت بدن !
به کلي دستپاچگي به دو تک رفتم توي اتاق نه چندان درندشت و رو زدم به بچه هاي روايت که : شنيدم يه آلبوم و … الخ
در جا آوردندش و عين سفره اي سرپوشيده ، گذاشتند جلوي چشمهاي گرسنه و نگاههاي قحطي زده ام . بس که هول بودم ، عوض آن که آلبوم را به ترتيب توالي عکسهايش از راست به چپ ورق بزنم . از چپ به راست شروع کردم . عکسها با همه سکون و سکوت ظاهريشان دستم را گرفتند و بردند به کربلاي مينزار بهاري فکه 72 و آن انفجار رهايي بخش ! ديدمش که به زحمت سر از خاک مقتل برگرفته و با نگاه لاهوتيش نگاهم مي کرد . دوام آوردم و ادامه دادم .
ديدمش که رها ، به رهايي جد مظلومش در محراب کوفه ، دست بر پيشاني بلندش گرفته و بعد …
نه ! اين را ديگر چطور مي توانم تحمل کنم ! نه ! اين يکي از تمامي آنهاي ديگر طاقت سوزتر و جانفرساتر است . حتي از ديدن پاهاي خرد شده اي که پاهاي قلم شده اکبر را در عاشوراي مجنون 62 به ياد آورد ، حتي از نگاه اهورايي که ديدگان دريايي همت را در شبهاي کميل دوکوهه تداعي گرند .
آخ ! آن ترکش کوچکي که به دستت نشست ، حالا به قلب قسي من نشسته آقا مرتضي !
انصافت را شکر مومن ! اين چه بلايي بود سرم آوردي بچه پيغمبر !! …
مي خواهم به خودم مسلط شوم . لافش را مي زنم . مگر مي توانم به خود بيخودم مسلط شوم ؟ يکبار ديگر نگاهش مي کنم . عکس را . اين صاعقه جانسوز غريب را .
در داخل کادر ، گوش تا گوش ، زميني آشناست . زمين رملي فکه . مقتل باقري و بچه هايش در والفجر مقدماتي زمستان 61 . در قلب کادر ، لنگه کفشي است که پاشنه آن متلاشي شده و واژگونه ، سر به سينه خاکي مقتل مرتضي گذاشته . تکي است جدا مانده از جفت پاي افزار مرتضي ، سخت به چشمهاي خاکيم آشناست . به همان آشناي نواي موسيقيايي بسيجي عاشق کربلاست صاحب پر کشيده به معراجش …
مي بيني آقا مرتضي ؟ مي بيني چه جوري دارم درجا مي زنم ؟ …
انديشه کهکشاني !
وقتي مي شد که من سر مسأله اي ناراحت و گرفته مي شدم و به ايشان شکايت مي کردم به من مي گفت : ببين هزاران کهکشان در آسمان وجود دارد . يکي اش راه شيري است سياره هاي زيادي در آن هست که يکي اش زمين است . کره زمين قاره هاي متفاوتي دارد که يکي اش آسيا است ، قاره آسيا کشورهاي زيادي دارد که يکي همين ايران ماست ، ايران شهرهاي … از کل به جزء مي آمد .
بعد مي گفت : ما هم ذره اي در اين مجموعه هستيم ، حالا ببين اين حرفي که شما مي گوييد جايش در اين مجموعه با شکوه کجاست ؟ آدم در آن کليت مي ديد که چقدر آن اتفاق ناچيز و بي اهميت بوده است .
يادگاري آقا سيد
آن روز در مراسم نماز جمعه دانشگاه ، حوالي چهار راه لشگر ، آمد ميان جمع بر و بچه هاي بسيجي لشگر 27 حضرت رسول (ص) و چه بگو بخندها که با ما نداشت ! قبيل از اين که خداحافظي کنيم يکي از بچه ها به مناسبتي از عمليات والفجر مقدماتي و گردان سلحشور سيف که در شب حمله ستارگانش يکي پس از ديگري غروب کردند ، صحبت کرد . هنوز حرفهاي بنده خدا به نيمه نرسيده بود که ديديم آقا سيد آرام آرام دارد اشک مي ريزد . از او پرسيديم : آقا سيد ، چي شده ، چرا گريه مي کني ؟ در جواب ما گفت : شما نمي دانيد چه کاري کرده ايد . شما نمي دانيد آن شب بر اين بچه ها چه ها گذشته !
آقا سيد اصلاً خوددار نبود . اشکهايي که مي ريخت ، خيلي گوياتر از صدها کارت عضويت بسيج ، بسيجي بودن تمام عيارش را لو دادند ! آن اشکها را فقط چشمان يک بسيجي مي توانست جاري کند و بس !
چندان زماني از اين قضيه نگذشته بود که خبر عروجش را از فکه شنيديم . راوي فتح رفت . اما از اين به بعد راويان فتح چه خواهند کرد ؟ آيا به خاطر اين که آقا سيد مرتضي رفته ، روايت فتح هم بايد به همين جا خاتمه يابد ؟ خير ! بر و بچه هاي حزب اللهي و هنرمند وظيفه و تکليف سنگين تر از اين حرفهاست . آقا سيد و ديگر بچه هايي که رفتند . با سر انگشت خون سرخشان صفحه هاي مقدس جنگ حق عليه باطل را از فتح المبين گرفته تا خيبر ، فاو ، شلمچه و مرصاد ورق زدند . جنگ جبهه ايمان عليه جبهه شرافت ، به قول امام راحلمان تمام شدني نيست . در اين روزها همه بچه بسيجي ها زمزمه مي کنند که در باغ شهادت باز باز است ؛ ولي بنده مي خواهم بگويم نه فقط در باغ شهادت بلکه باب جهاد في سبيل الله هم نه تنها بسته نشده که اين در هم باز باز است . خيلي سادگي مي خواهد آدم خيال کند جهاد و دفاع مقدس فقط منحصر به همان 8 سال بوده و جنگ و دفاع مقدس امري مربوط به چهار سال پيش است !
اگر اين طور بود ، پس شهيد مظلوم روايت فتح ، مهدي فلاحت پور ، سه سال بعد از آتش بس در لبنان چه مي کرد ؟ ياران آقا سيد چرا براي ساختن خنجر و شقايق به بوسني هرزگوين رفته بودند ؟
و اصلاً علت چه بود که صداي دلنشين و کربلايي راوي فتح برايمان از مهجوريت مظلومين مسلمان بالکان حکايت مي کرد ؟
برادران حزب اللهي و هنرمند عزيزان روايت فتح !
روح بلند آقا سيد و ديگر بچه هايي که رفتند ناظر بر اعمال ماست . ذره اي کوتاهي و قصور و نشناختن تکاليف و وظايف حياتي از جانب ما دل آنها را به درد مي آورد پس بچه ها ، بياييم و در هر سنگري از سنگرهاي ادب و هنر دفاع مقدس که به انجام تکليفمان مشغوليم ، خيبرهاي تازه ، والفجرهاي مکرر در مکرر و فاجعه سقوط هر روزه خونين شهرهاي جهان اسلام ، مظلوميت بسيجي هاي بوسني ، بي ترمرهاي تحت ستم کشمير ، پابرهنگان مومن و سيه چرده سومالي و … و تماميت غربت و دفاع سراپا مظلوميت يک ميليارد امت حضرت ختمي مرتبت (ص) را در اين روزها و شبهاي پاتکهاي شياطين دو پاي غربي ، با قلم و قدم و دوربين هايمان روايتگر باشيم .
بياييم با خود و خدايمان عهد ببنديم که در راه آقا سيد يعني راه روايت فتح و راه روايت دفاع مظلومانه و مقدس بسيجي هاي چهار گوشه جهان اسلام ، ثابت قدم ، مصمم و استوار باشيم . رمز تازگي ، طراوت و دلنشين بودن مجموعه روايت فتح ، سير منزل به منزل و هماهنگ آن با ادوار مرحله اول دفاع مقدس ، يعني آن 8 سال پر برکت بود . اگر مي خواهيم گرد مرور ايام و کهنگي ناشي از گذشت ساليان بر روي آيينه تابان روايت فتح ننشيند ، مي بايست به مسائل و نبردهاي سرنوشت سازي که امروزه در سنگرهاي کليدي جهان اسلام جريان دارند بپردازيم . عقب نيفتادن از وقايع ، کپ نکردن و جرأت حضور در مناطق درگير و خطوط آتش ، صراحت و صداقت ، از مهمترين علتهاي جذابيت و توفيق روايت فتح در طول هشت سال جنگ بوده ، شما عزيزان از بي توجهي تلويزيون دلگير و سرخورده نشويد . آنها ظرف اين چند ساله ، مخصوصاً از عيد 72 به اين طرف خوب نشان دادند که چگونه هنرمنداني هستند و چند مرده حلاجند ! حالا که قرار شده به مساجد و مراکز فرهنگي مجوز ويدئو کلوپ داده شود ، شما با همان روشن بيني جرأت و صراحت مومنانه فتوح تازه جهان اسلام و استضعاف را بر ايمان با دوربينهايتان روايت کنيد و مطمئن باشيد نه فقط بچه بسيجي ها و شهيد داده ها مشتري متاع گرانقيمت شما خواهند بود ، بلکه صدي نود و نه مردم کشور هم با خريد و يا حداقل کرايه نوارهاي آثار ارزشمند شما پشت سرتان خواهند ايستاد . هرچند که امام عصر (عج) و آقاي خامنه اي يار و ياورتان هستند روايت فتح يادگار گرانقدر و يتيمي است که آقا سيد برايمان به يادگار گذاشته ما بسيجي ها از شما همراهان آقا سيد مي خواهيم که اين يادگار بي همتا را تر و تازه سامان بدهيد به زلالي اشکهايي که در چهارراه لشگر ديديم و به همان تر و تازگي صداي گرم آقا سيد مرتضي آويني .
والسلام ملتمس دعاي خيرتان
علي حسين پور
نظر شما