سه‌شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۷
نوید شاهد: "الان چهل و يك سالش است . وقتي اسيرشد سي سالش بود." طوري حرف مي زد كه انگار جواد زنده است .مادر است ديگر و چه چيز او را زنده نگه داشته درتمام اين سال ها جز اميد به روزي كه جواد بازگردد.
"الان چهل و يك سالش است . وقتي اسيرشد سي سالش بود."
طوري حرف مي زد كه انگار جواد زنده است .مادر است ديگر و چه چيز او را زنده نگه داشته درتمام اين سال ها جز اميد به روزي كه جواد بازگردد.
"جواد آخرهاي بهارسال بيست و نه ، روز 26 خرداد بدنيا آمد.
هنوز اين خانه را نخريده بوديم . با پدر و مادر حاج آقا يك جا زندگي مي كرديم . جواد دو ، سه ساله بود كه اين خانه را خريديم . مي داني آقاي دكتر! اصلا خودت كه يادت مي آيد . دوازده –سيزده ساله بوديد كه با هم رفيق شديد. در اين دنيا براي من عزيزتر از جواد كسي نبود و نيست . خودت كه يادت ميآيد ، براي من ، هم پسربود و هم پدر. هم برادر، هم مادر…."
اشك مي دود توي چشمهايش و بغض راه گلويش را مي بندد.
هميشه كمكم مي كرد. از مدرسه كه مي آمدخانه، همان موقع ها هم كه بچه بود ، دلش براي من مي سوخت .زمستان كه ميشد ، دو –سه روز يك بار مي ديدم لبو خريده . فهميده بود كه من لبو دوست دارم .
پولهايش را خرج نمي كرد تابراي من… گفتم : مادر!چرا پولهايت را خرج نمي كني ؟ چيزي نگفت .
گفتم : ديگر براي من لبونخر.پولهايت را خرج خودت كن… . رابطه من واو ، رابطه مادر-فرزندي نبود. مثل دو تا دوست بوديم . بچه اولم بود. آن وقت ها كه تا صبح بالاي سرش مي نشستم . همان موقع ها كه ديدنش سير نمي شدم و هي از خواب مي پريدم كه نكند جواد من بلايي سرش بيايد. نكند دمر افتاده باشد و خداي نكرده خفه شود. نكند… اگر آن وقت ها كسي به من مي گفت كه سي سال بعد جواد تو اسير ميشود و يازده سال بي خبرمي ماني و… مي بيني آقاي دكتر!مي بيني ! هنوز سرپا هستم . درحاليكه نمي دانم چه برسرجواد آمده است ."
به خودم كه آمدم ديدم همين طور اشك از گوشه چشم هايم روان است .حاج خانم كه حرف مي زد همه چيز مثل يك فيلم سينمايي از مقابل چشمانم مي گذشت . سالهاي بي جواد و سالهاي با جواد را حساب كردم . از سال چهل و سه تا پنجاه و نه مي شود شانزده سال ، از سال 59 هم تا حالا يازده سال است . شانزده سال با جواد ، يازده سال بي جواد. وقتي فكرش را مي كنم ، مي بينم اين يازده سال ده برابر آن شانزده سال براي من گذشته است . دلم مي خواست كه تو هم جواد را ديده بودي .

من براي يك بار هم شده عصباني شدنش را نديدم . نديدم كه به كسي توهين كنديا دعوا راه بيندازد . حالا مي گويم عصباني نمي شد ، نه اين كه هيچ احساسي نداشت ، نه ، اتفاقا در آن دوره اي كه مازندگي مي كرديم مگر ميشد كه عصباني نشد. اتفاقا جواد با مردم با خلق خداكه بود عصباني نمي شد ولي گه گاه چنان توي هم ميرفت و با ناراحتي و عصبانيت حرف ميزد كه اندازه نداشت . مثلا وقتي خبري مي شنيد از اين كه گوشه اي از اين مملكت ظلمي بركسي رفته و حقي از كسي ضايع شده است.

جواد بود كه مارا هم با مسايل سياسي آن روزگار آشناكرد. براي ما از اوضاع و احوال جامعه حرف مي زد . توي همان سال هاي دبيرستان ، هرفرصتي پيدا مي كرديم توي خانه ما يا توي خانه خودشان و ياحتي وقتي به گردش مي رفتيم ، باهم درباره مسايل سياسي روز بحث مي كرديم . يادم مي آيد كه يك بار وقتي درباه پانزده خرداد حرف مي زديم ، جواد گفت : "اگر يك بار ديگر مردم مثل آن روز جاكن شوند وبه خيابان ها بريزند ، كاررژيم ساخته است ."
من خنديدم و گفتم : "پدر آمرزيده طوري حرف مي زني كه انگار شاه ، كدخداي يك قصبه دويست خانواري است . مگر مي شود به اين راحتي ها رژيم را ساقط كرد. بايد سال ها بگذرد . مردم متحد شوند و…."
يادم ميآيد آن روز جواد از آقاي خميني براي مان حرف زد . گفت : "اگر شاه از او نمي ترسيد پس چرا نكشتش ؟ معلوم است كه آقاي خميني با بقيه فرق مي كند. تنهاكاري كه از دست شاه برآمد، اين بود كه آقا راتبعيد كرد."
بعد از آن بود كه محور همه بحث هايي كه باهم مي كرديم آقاي خميني بود.
جواد مي گفت : "يك روز بالاخره مردم طومار اين رژيم را درهم مي پيچند." براي ما كه از نزديك همه چيز را مي ديديم ، اين كه رژيم نفس همه مبارزين را بريده بود، باور كردن اين كه يك روز پيرمردي از نجف بپاخيزد و شاه را از مملكت بيرون كند، دشوار بود. دشوار كه نه ، محال بود. بعدها جواد رساله آقا را هم چندروزي به من قرض داد تا بخوانم . سال ها بعد كه انقلاب پيروزشد ، من در ايران نبودم ، رفته بودم آمريكا براي ادامه تحصيل ….
فردا صبح زود بايد از خواب بيدار شوم ، ديروقت است.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده