دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۳۶
"فضربنا علي اذانهم في الكهف سنين عددا" " پس در كهف سالياني چند بر گوش هاي شان (پرده خواب) زديم . " قران كريم ، سوره كهف ، آيه

تپه انگار مي خواست تمام شود . اگر اين يكي را هم پشت سر مي گذاشت ديگر تمام بود . يوسف چيزي نمي گفت يا مي گفت و او نمي شنيد . مي ترسيد پشت سرش را نگاه كند . مي ترسيد نگاه كند و ببيند يوسف هم نيست . مثل بقيه ، كه يكي يكي ، با هر انفجار ف انگار يك هو دود شده بودند و قاطي گرد و خاك و آتش ، رفته بودند هوا.
انفجارها ديگر انفجار نبودند . فقط تكان سختي بودند كه گاهي ، زمينش مي انداختند و گرد و خاك به پا مي كردند . ولي پاها باز بلند مي شدند و او را پيش مي راندند و تپه ، انگار نمي خواست تمام شود .
شب بود كه زنگ زدند .
-" پدرتان انگار ... "
فكر كرد لابد تمام كرده است و فكر كرد لابد بعد از خوابي سي ساله ... صداي نازك زن پرستار زياد مجال نداد تا ... .
-" وقتي مي آييد شيريني يادتان نرود ."
صداي سوتي كه مي آمد معلوم نبود از گوشي تلفن است كه هنوز دستش بود يا سوت خمپاره اي است كه مي خواست ميان سلول هاي خاكستري مغزش منفجر شود .
مي ديد گه پرستارها و دكترها ، مي آيند و مي روند . با تعجب نگاهش مي كردند و توي گوش هم زمزمه مي كردند .از آن همه سيم و لو له اي كه به بدنش وصل شده بود چندشش مي شد . خواست بپرسد كه بالاخره ان تپه تمام شده است يا نه و مي خواست بپرسد كه يوسف كجاست . پرستاري خم شد روي صورتش . لب هاي زيادي قرمز را ديد . چشم هايش را بست. خواست بگويد :
-" خواهر ... "
اول به مادر زنگ زد . صداي خواب آلود آقا جعفر گفت :
" الو ...؟"
جوابي نداد . آقا جعفر مكثي كرد و بعد شنيد كه مادر را صدا زد
" فاطمه ... "
چند لحظه بعد صداي نگران مادراز گوشي تلفن بيرون خزيد .
-" علي ؟ چيزي شده ؟"
گفت :
-" از بيمارستان زنگ زدند گفتند كه پدر ... "
مادر امان نداد . از پشت تلفن صداي هق هق اش را شنيد. فكر كرد راستي ، تمام اين سال ها ، مادر چند بار بيهوده گريه كرده است . گذاشت تا برا ي اخرين بار و شايد يك دل سير گريه كند . مادر عاشق گريه بود . مادر تمام عمرش را گريه كرده بود .
سال پنجم يا ششم خواب پدر بود كه پدربزرگ پكي به چپق خالي از توتون زد و گفت :
-" دهان مردم را نمي شود بست برو دنبال زندگيت ."
و چند ماه بعد مادر گريه كنان پشت سر آقا جعفر رفت .
دكتر دستي زد روي شانه اش و گفت :
-
" سي سال ... و تو تمام اين سال ها را خواب بودي برادر ."
فكركرد لابد مرده است و اين مرد هم فرشته ي مرگ است كه لباس دكتر پوشيده ، دكتر گفت :
-" بعد از اين همه سال به زندگي برگشتي ... تولدت مبارك ."
همان جا گنار در ايستاده بود و از ميان جمعيت انبوه توي اتاق به مردي نگاه مي كرد كه پدرش بود . ا ز وقتي بچه بود تا همين چند روز پيش ، پدر را هميشه خوابيده بر تخت بيمارستان ديده بود . با چشم ها ي بسته و سينه اي كه بالا و پايين مي رفت . يادش آمد يك باز از مادربزرگ پرسيده بود :
-"بابا زنده است ؟"
و مادر بزرگ دست كوچك اش را گرفته بود و گذاشته بود روي سينه ي لخت پدر كه گرم بود و گوشش را چسبانده بود به آن حجمي كه مرتب بالا و پايين مي رفت و صداي تاپ تاپي از توي آن شنيده مي شد . "
مادربزرگ گفته بود :
-" تا وقتي اون صدا و اين گرما هست ، پدرت زنده است ."
و او ياد گنجشكي كه آقا جعفر برايش پيدا كرده بود ، افتاده بود . گنجشك توي مشتش بود و او مي توانست گرماي آن تن كوچك پر از پر را حس كند . اما گنجشك چشم هايش باز بود .
- " چرا چشم هايش را باز نمي كند ؟"
- " پدرت خواب است ."
- مي داند كه من پيشش هستم ؟"
و مادر بزرگ بغ كرده بود . دستي به موهاي پدر كشيده و آهسته انگار با خودش گفته بود :
-" مي داند ، مي داند . "
بزرگ تر كه شد كم تر مي رفت . فهميده بود كه پدر متوجه نمي شود . پدر خواب بود . پدر او را نمي ديد . اما حالا ... حالا آن چشم ها باز بودند. پدر مي ديد و پسر فكر كرد كه حالا ديده مي شود .
حالا دكتر ها و پرستارها جاي شان را به خبرنگارها داده بودند .فلاش دوربين ها چشم ها يش را اذيت مي كرد . صداي قلم هايي كه تند و تند روي كاغذها مي رقصيدند ، اعصابش را مي خراشيدند و رگبار سئوالات ذهن اش را سوراخ سوراخ مي كردند . مي خواست حرفي بزند اما كلمات تا به دهانش مي رسيدند ، مي ميردند . وقتي دهان باز مي كرد لاشه شان كه چيزي نبود جز صداي خر خري نامفهوم ، بيرون مي افتاد . از لا به لاي جمعيت چشمش افتاد به مرد جواني كه كنار در ايستاده بود . تا چشم در چشم شدند مرد جوان نگاهش را به زمين دوخت . خواست دست بلند كند و از او كمك بخواهد . دستش بلند نشد و مرد از اتاق بيرون رفت .
از اتاق كه بيرون آمد مادرش را ديد كه با بقچه اي دربغل ، توي راهرو روي نيمكتي نشسته است . دايي هم كنارش بود . مادر تااو را ديد صورتش را توي چادر شب اش پنهان كرد و شانه هايش شروع كردند به لرزيدن . دايي پرسيد :
-" حالش چه طور است ؟"
شانه بالا انداخت .دايي دوباره پرسيد :
-" با هم حرف زديد ؟"
پرستاري نزديك شان آمد :
-" شما خانواده ي ... "
به اتاق پدر اشاره كرد . پسر سري تكان داد . پرستار گفت :
-" دكتر مي خواهد شما را ببيند ."
مادر چادر را ازصورتش كنار زد . پسر دنبال پرستار راه افتاد . مادر بلند شد و چند قديم دنبالشان رفت و بعد ايستاد . پسر برگشت و او را ديد . ايستاده در ميان راه رو ، با هيكلي نحيف كه در ميان چادر شب اش گم شده بود .
دكتر گفت :
-" توضيح اش كمي مشكل است . پدرتان ... "
از پشت ميز بلند شد و آمد روبه روي پسر نشست .
-
" بيداري پدرتان باعث شده تا ... "
پسر به انعكاس چهره ي دكتر در ميز شيشه اي نگاه مي كرد . توي شيشه دكتر لبش را گزيد و بعد گفت :
-" بگذاريد راحت بگويم . پدرتان چند روز يا شايد حتي چند ساعت ديگر بيش تر زنده نخواهد بود . "
پسر چيزي نگفت . دكتر آهي كشيد و دوباره رفت پشت ميزش نشست . پسر كمي بعد بلند شد . رفت سمت در . دست برد تا در را باز كند كه صداي دكتر را از پشت سرش شنيد :
-" متاسفم "
پسر مكثي كرد و از بالاي شانه نگاهي به دكتر انداخت . گفت :
-" چرا بايد متاسف باشيد ؟"
دايي در بخش انتظار پدر را توي تلويزيون ديدي. پرستارها و بيمارها و همراهان بيمارها ، همه جمع شده بودند و چشم دوخته بودند به تصوير پيرمردي كه صفحه ي تلويزيون را پر كرده بود . گوشه تصوير نوشته بود : پخش زنده . خبرنگاري كه كنار پدر ايستاده بود داشت با هجان از كشفي بزرگ حرف مي زد و به پدر اشاره مي كرد .
-" اين مرد شايد اخرين بازمانده از نسلي است كه در دفاع مقدس .. "
دختركي چادر مادرش را كشيد :
-" مامان دفاع مقدس چيه ؟"
دايي به دخترك نگاه كرد با آن موهاي بلندي كه خرگوشي بسته بودند برايش . تازه يادش آمد كه آن ، مرد ، پدر ، روزي روزگاري در جنگي ... ثداي پسر را از پشت شنيد :
-" بايد با شما حرف بزنم ."
سر چرخاند و او را ديد . فكر كرد شانه هاي اين پسر زير كدام بار اين طور خم شده اند .
دو مامور خبرنگار ها را ازاتاق بيرون كردند . فقط اجازه دادند چند نفرشان گوشه اتاق جمع شوند . كمي بعد مرداني با كت و شلوارهاي اتو كشيده آمدند داخل . دست او را مي گرفتند و حال او را مي پرسيدند . صورتش را مي بوسيدند و تبريك مي گفتند . اما او فقط مي خواست از آن تپه بپرسد و از يوسف و ديگران . و مي خواست بداند كي مي تواند بلند شود و برگردد به آن تپه . يادش آمد دكتر گفته بود سي سال در خواب بوده . فكر كرد نكن ...
مردان كت و شلوارپوش يكي يكي مي آمدند و با او عكس يادگاري مي گرفتند . صورت شان را با لبخند هاي بزرگ تزيين مي كردند و و او را مي فشردند و بعد صداي چكاچك دوربين ها و فلاش ها اتاق را پر مي كرد . مرد فكر كرد هيچ كس انگار به فكر آن تپه نيست و به فكر يوسف و...
دايي با مادرحرف مي زد . پسر از دور مي ديدشان .مادر بقچه را داد دست دايي ، نشست روي نيمكت و خودش را توي چادرش پنهان كرد . دايي آمد سمت پسر . بقچه را گرفت رو به او .
-" اين ها مال پدرت هستند ."
پسر بقچه را گرفت . گذاشت روي زمين و بازش كرد . لباس پدر بودند با سر دوشي و يكي دو تا ستاره و پلاك و قرآن كوچكي كه توي كلاه بود . پسر يادش رفته بود كه مادربزرگ گاهي لباس هاي پدر را مي شست و آويزان مي كرد به طناب رخت توي حياط و او مي رفت و زير باراني كه از لباس ها مي باريد مي ايستاد تا خيس شود و .. در اتاق پدر ناگهان باز شد و كسي بيرون آمد و فرياد كشيد :
-" دكتر را صدا كنيد . دكتر را صدا كنيد ."
دستگا ه هايي كه به تن اش وصل بودند داشتند جيغ مي كشيدند . مردان كت و شلواري هراسان كنار خبرنگارها ايستاده و به او خيره شده بودند . دكتر با چند پرستار وارد اتاق شد و هجوم آورد بالاي سرش . بدون اين كه به اشخاص پشت سرش نگاه كند گفت :
-اتاق را خلوت كنيد .
پسر آهسته به اتاق نزديك مي شد . ديد كه مرداني از اتاق بيرون مي آيند . چه قدر زياد بودند . ياد زماني افتاد كه اتاق هاي خانه ي قديمي از مهمان پر مي شد و پدربزگ حياط را فرش مي كرد تا بقيه مهمان ها آن جا بنشينند . بعد ها كم و كم تر شدند و بعدتر ها ديگر كسي نمي آمد نه به خانه نه به بيمارستان . پدر بزرگ مي گفت :
-" حق دارند ، هيچ كس براي ملاقات يك مرده به بيمارستان نمي آيد . "
و مادر بزرگ مي غريد :
- " پسر من هنوز نمرده ."
و پسر حالا مي ديد كه حق با مادربزرگ بود . رسيد كنار در.پرستاري هل اش داد بيرون . گفت :
- " من پسرش هستم ."
پرستار كشيد و او وارد اتاق شد .
چشم هايش داشتند بسته مي شدند . دست هاي دكتر جايي روي سينه اش را فشار مي دادند .
گه گاه تصوير آن تپه را مي ديد و بعد دكتر را كه خم مي شد روي صورتش. از صورت دكتر صداي انفجار مي آمد .
پسر رفت نزديك تخت . اين مرد پدرش بود . دكتر يك لحظه چشمش افتاد به او . عرق پيشانيش را پاك كرد . گفت:
-" داريم تلاش مان را مي كنيم ولي ... "
-پسر رفت كنار تخت نشست روي زمين . گفت :
-" فرصت نشد با او حرف بزنم . حتي اسمم را ... "
دكتر گفت :
-هنوز دير نيست . حرف بزن مي تواند بشنود "
پسر فكر كرد چه بايد بگويد . چه طور بگويد . گفت :
-" پدر ... "
تپه را مي ديد . حالا ديگر كم كم داشت واضح تر مي شد . صداي يوسف را شنيد . برگشت و نگاهش كرد . يوسف دست دراز كرده بود سمت او . دوباره ديد كه او را صدا زد :
-" پدر .. "
دست هايشان به هم رسيد ند .
دستش را گرفت. بلند شدو خم شد روي صورت پدر و پيشاني اش را بوسيد . گفت :
-" من يوسف هستم . پسرت ."
بالاي تپه را به يوسف نشان داد . ديگر چيزي نمانده بود . از انفجارها هم خبري نبود . كنار هم به آن بالا رسيدند . همه ي گردان آن بالا بودند . يوسف خنديد . با تعجب به او و ديگران نگاه كرد . گفت :
-" اين همه وقت اين جا بوديد ؟"
يوسف گفت :
-" گردان كه بي سر نمي شود . "
يكي يكي آمدند سويش . نمي دانست از كجا كسي دارد صدايش مي زند .
-" پدر .. "
شبكه ها پر بودند از تصوير مردي كه بعد از خوابي سي ساله ، بيدار شد و چند ساعت بعد به خواب هميشگي رفت . بلندگوها سرودهاي دوراني فراموش شده را پخش مي كردند و روزنامه ها عكس هاي قديمي را چاپ مي كردند .
كارگر پيري در وسط ميدان شهر ، مجسمه بزرگ و فراموش شده سربازي را گردگيري مي كرد و ... .


درباره نويسنده: متولد 1352، تهران
ديپلم رياض
-جايزه اول جشنواره فيلم پليس در رشته فيلم كوتاه به خاطر فيلم نامه " شب سرباز "
-جايزه دوم فيلم نامه باب رحمت به خاطر فيلم نامه "معصوم اول "1385
جايزه دوم فيلم نامه اقتباسي به خاطر فيلم نامه " زمستان " 1386

منبع: منتخب جايزه ادبي يوسف(مسابقه سراسري داستان دفاع مقدس)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده