چهارشنبه, ۱۴ تير ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰




بخشي از زندگي "شهيد محمد رضا دستواره" را از كلام خودش در زير مي خوانيم:
سيد محمد رضا دستواره هستم و طبق اطلاعات شناسنامه اي سال 1338 در محله علي آباد تهران يا همان گود به دنيا آمد. تا اخذ ديپلم متوسطه دامه تحصيل دادم و بعد هم وارد مبارزات سياسي شدم.
روز چهارم آبان 1357 در حال توزيع اعلاميه هاي امام توسط مامورين ساواك دستگير شدم و حواله ام دادند به زندان و تا دي ماه در زندان بودم.
پس از پيروزي انقلاب در دوازدهم آبان سال 1358 وارد سپاه شدم و از دي ماه همان سال به مناطق آشوب زده غرب كشور اعزام شدم كه با حاج احمد متوسليان آشنا شدم. همان طور كه بارها و در همه جا گفتم: من آدمي هستم كه از توي "گود" بلند شده ام. هزار دفعه گفتم: از يك محيط فاسد بلند شده ام.

اگر انقلاب نبود، سرنوشت من معلوم نبود چه مي شد. حتي وقتي كه توي سپاه آمدم، باز سونوشت من معلوم نبود، چون امكان داشت آدمي بشوم كه سپاهي گري را به عنوان يك " شغل" انتخاب كرده باشم و يك اسلحه روي دوش خودم بيندازم و پست بدهم و بعد سر برج، بروم و حقوقم را بگيرم.
حالا من نمي خواهم از حاج احمد بت درست كنم؛ اما آدمي به اسم" حاج احمد" بر سر راه من قرار گرفت و حاج احمد وسيله اي شد تا من اين جوري كه الان هستم، بشوم و نخواهم به سپاهي گري، به چشم يك شغل نگاه كنم.

حاج احمد استاد من است. او مرا بار آورده! حاج احمد حرف به من آموخته، همه چيز را او به من آموخت. اين حرف شعار هم نيست والله، حرف قلب من اين است؛ ولو اين كه پايبندي به اين مطلب، به اخراج من از سپاه منجر بشود. من كه سپاه را به خاطر شغل انتخاب نكردم تا اگر مرا بي كار كردند يا اخراجم كردند، از اين بابت ناراحت بشوم. نه! به خدا قسم آن قدر عادت به نان و ماست خوردن و هفت ريال گوشت خريدن و7 نفر خوردن داريم كه حساب ندارد! اگر حقوق ما را هم قطع كنند، براي ما مسئله اي نيست. مرگ بر كسي كه بخواهد از خودش تعريف كند. ولي زماني كه با حاج احمد در مريوان بوديم، حتي حقوق ما را هم قطع كردند تا به تهران برگرديم و ديگر در مريوان نمانيم. حاج احمد مي گفت: مگر ما براي حقوق به كردستان آمديم؟ رضا چراغي برگشت به رسولي؛ فرمانده پادگان ولي عصر(عج) گفت: آقا جان! ما از گوشت بدن خودمان مي كنيم و با آن آبگوشت درست مي كنيم و مي خوريم، احتياج به حقوق شما نداريم! ما مي توانيم اين طوري هم زندگي كنيم. حالا اين را هم بگويم برود ديگر! والله قسم، بچه كه بوديم از فرط بي مزه گي غذا، باباي من كه توي كارگاه نمكي كار مي كرد، كلاه خودش را بر مي داشت و آن را روي آبگوشت مي تكاند و با نمكي كه توي كلاهش بود، غذاي ما را با مزه مي كرد و مي داد و ما مي خورديم. ما آن جوري گذران كرديم. به خاطر پول كه نيامديم سپاه، به خاطر شغل كه سپاهي گري را انتخاب نكرديم. ما خودمان را " عضو" سپاه مي دانيم.

حالا اگر ما را از عضويت سپاه محروم كنند، مي رويم و عضو جهاد مي شويم. حالا اگر هم به ما " گروه حاج احمد" مي گويند، از يك نظر، بله، ما اين را قبول داريم؛ چون ما، الگوي مان حاج احمد است، دو هزار تومان در ماه حقوق مي گرفت، بعد زني مي آمد جلوي سپاه مي گفت كه خرجي ندارم، گرسنه ام. از همان دو هزار تومان خودش به آن بنده خدا مي داد. خدا شاهد است اين را من به حضرت عباس(ع) قسم مي خورم، علاوه بر حقوقي كه از سپاه مي گرفت، مي رفت تهران و از باباي خودش هم مبلغي مي گرفت و مي آورد. آنها را خرج مردم محروم كردستان مي كرد. مي آمد و از جيب خودش به محرومين كردستان پول مي داد؛ خدا شاهد است!
همين حاج احمد به وقتش لازم بود چنان مثل صاعقه روي سر ضد انقلاب ها فرود مي آمد كه آن ها نمي فهميدند از كجا خوردند. پس از انجام چند مرحله عمليات موفق در پاوه و مريوان كه آخري اش عمليات محمد رسول الله(ص) بود، همراه حاج احمد و ديگر برو بچه هاي سپاه مريوان و پاوه عازم جنوب شديم تا تيپ تشكيل بدهيم. آن هم تيپ بچه هاي تهران را. وقتي تيپ تشكيل شد، حاج احمد شد فرمانده، محمود شهبازي معاون او و حاج همت هم رئيس ستاد تيپ. به دستور حاج احمد، من هم شدم مسئول پرسنلي تيپ. كار من شده بود نيرو گرفتن و گردان ها را تكميل كردن. تا آن موقع اين همه نيروي بسيجي را يك جا نديده بودم. خواست خدا اولين عمليات تيپ خيلي موفق بود. ما در عمليات فتح المبين توانسته بوديم ضربه محكمي به ارتش بعث عراق وارد كنيم.
عمليات بعدي ما بيت المقدس بود. عملياتي براي آزاد سازي خرمشهر. باز هم من مسئول پرسنلي تيپ بودم.
پس از آزاد سازي خرمشهر رفتيم سوريه تا يك حالي هم به مردم لبنان بدهيم. آخر آن هر روز از طرف دشمن صهيونيستي تهديد مي شدند. خيلي با شكوه بود وقتي كه وارد دمشق شديم؛ حاج احمد هم آن جا برايمان سخنراني كرد. ما خيال داشتيم تا خود اسرائيل پيش برويم، اما نامردها نگذاشتند. آن ها با دسيسه و حقه بازي باعث شدند تا حاج احمد به دست اسرائيلي ها اسير شود و اين بزرگترين ضربه زندگي من بود. من كه به شدت به حاج احمد وابسته بودم.
در برگشت از لبنان به مرحله سوم عمليات رمضان رسيديم، حاج همت شد فرمانده تيپ، قهرماني هم معاون او. من شده بودم مسئول محور. در عمليات رمضان خيلي به حاج همت فشار آمد. به ماها هم همين طور. آخر بدبختي كه يكي دو تا نبود، هم از خودي مي خورديم، هم از دشمن.
بگذريم.
عمليات بعدي مسلم بن عقيل نام داشت كه در منطقه سومار انجام شد. در آن عمليات باز هم من مسئول محور بودم. عمليات بدي نبود.
بهمن سال 1361 عمليات والفجر مقدماتي طرح ريزي و اجرا شد. عمليات بزرگي كه قرا بود سرنوشت جنگ را عوض كند اما نشد، چرا؟
من نمي دانم. شايد توكل ما كم شده بود وشايد هم غرور برداشته بوديم ولي هر چي بود، بچه هاي زيادي داخل كانال هاي فكه گير افتادند. از والفجر يك حرفي نزنم، بهتر است چون اين عمليات هم مثل عمليات قبلي، دستاوردي نداشت. فقط سختي بود وسختي.
بعد از والفجر يك، شال و كلاه كرديم و رفتيم سمت غرب، اردوگاه قلاجه در جاده ايلام- اسلام آباد غرب- كه جاي خوبي هم براي آموزش هاي نظامي و هم براي خودسازي نيروهاي بسيجي بود.
قرار شد عمليات بعدي ما روي ارتفاعات بمو باشد. شناسايي هاي زيادي هم روي اين كوه واطراف آن انجام داده بوديم. طفلي حاج همت و حاجي پور و فرمانده گردان هاي لشكر، چقدر اين مسير سخت را بالا و پايين كرده بودند تا شناسايي آن جا را تكميل كنند ولي يك دفعه گفتند عمليات منتفي است. حال همه گرفته شد.
بعد هم دستور دادند براي ادامه عمليات والفجر4 به سمت مريوان حركت كنيم. مريوان شهر پر خاطره اي براي من بود. خوشحال شدم؛ وقتي گفتند مي رويم به آن سمت. ياد حاج احمد دوباره در دلم زنده شد. وقتي رسيديم به منطقه عملياتي دو مرحله ازعمليات انجام گرفته بود و ما براي مرحله سوم بايد آماده مي شديم. من اين دفعه هم مثل دو تا عمليات قبلي فرمانده تيپ سوم ابوذر بودم. براي اين مرحله از عمليات بايد لشكر 27 به سمت ار تفاعات «كاني مانگا» به دشمن يورش مي برد. هدايت گردان هاي خط شكن در آن ارتفاعات صعب العبور، كار آساني نبود، اما هر طوري بود انجام گرفت وما توانستيم در اين عمليات ضربه سختي به دشمن بعثي بزنيم. اما فرمانده هان بزرگي را هم از دست داده بوديم. فرماندهاني چون اكبر حاجي پور، مهدي خندان، علي اصغر رنجبران، ابرهيم معصومي، عباس وراميني و... كه خيلي دل ما را شكست.
در آن شرايط سخت تحمل فراق دوستان و همرزمان شهيدمان آسان تر از تحمل كردن زخم زبان هاي دشمنان دوست نما بود.
آنهايي كه ادعاي همراهي مي كردند، ولي از پشت به ما خنجر مي زدند. ما در جبهه و پشت جبهه از اين جور آدم ها خيلي ضربه خورده بوديم.
حرف من در ارتباط با اين جور آدم ها، هميشه اين بود و به دوستان مي گفتم:
امام در مقابل جريان شاه، خيلي با قدرت ايستادند وامت را رهبري كردند. در دوران مقابله امام با جريان رژِيم شاه، خيلي به ندرت پيش آمد كه امام طوري موعظه و صحبت كنند كه مردم و خود ايشان بزنند زير گريه. جز در يكي دو مورد قبل از انقلاب مثل جريان قيام پانزده خرداد 1342 و يك مورد هم در بهشت زهرا(س) در 12 بهمن1357. اصولا در تمام مدت نهضت، با جريان طاغوت، با قدرت برخورد شد و مشكل حل شد؛ به اين شكل كه انقلاب شد. اما در مورد جريان بازرگان و بني صدر و كلا ليبراليزيم، امام با بر زبان آوردن يك «لا حول و لا قوه الا بالله» چنان روضه اي خواند كه تمام مداحان و روضه خوان ها در مجموع 1400سال گذشته، نتوانستند مانند آن را بخورند. يعني امام يك چنين جمله اي را گفت و اشك مردم مثل سيل سرازير شد! چرا؟ چون بعد از آن امام فرمود: ما از دست اين نماز شب خوان ها چه كار كنيم؟ ما با اين هايي كه ريش مي گذارند و دم از عبادت مي زنند چه كنيم؟ جريان ليبراليسم ماهيت كاملا منافقانه اي داشت و لازمه برخورد با يك جريان منافق، تحمل سوز دل است! چرا؟ چون مردم بيايند و روي بازرگان حساب كنند، 10 ميليون نفر در تهران راهپيمايي كنند و شعار بدهند «بازرگان، بازرگان، مجري حكم قرآن» بعد ببيني كه همين بازرگان از پشت به اسلام خنجر بزند. منظور من از بازرگان، جرياني است كه او نماد آن بود و اين جريان، جريان ليبراليسم است. حالا هم، بچه هاي ما مي روند توي خط مستقر مي شوند. جنگشان را مي كنند، خيلي هم جالب مقاومت مي كنند و هيچ احساس خستگي ندارند. با كمال روحيه، مجددا به عقب بر مي گردند، نيروهاي خودشان را سازماندهي مي كنند و بار ديگر عازم خط مي شوند و آن جا مي مانند. هيچ ابهامي هم از اين لحاظ ندارند و اصلا به اين خاطر عصبانيتي ندارند. اما، وقتي يك عده اي كه بايد هم رديف اين بچه ها و پشتيبان اين ها از حيث فكري وعملي باشند، يعني بايد همكار اين بچه ها باشند، بيايند و در مقابل اين ها جبهه گيري كنند؛ طوري كه اين بنده خدا نفهمد آيا بايد با صدام بجنگد، يا بايد با يك جريان در ميان خودمان بجنگد؟ خب، بديهي است اين نيرو مي ُبرد ديگر! اين بحران آفريني و جبهه گيري ها، طبيعي است كه آدم را به سمت خروج از ايدئولوژي سوق مي دهد. همين مساله است كه آدم را به كتك كاري و فحش و ناسزا مي كشاند. حالا اگر كسي بگويد آدم بايد براي خدا تحمل كند، ما هم قبول داريم؛ درست! يك زماني پيش مي آيد كه آدم مصلحت مي بيند تا به خاطر خدا سكوت كند، يك موقع هم مصلحت را در اين مي بيند كه به خاطر رضاي خدا، بايد توي سر اين كسي كه قصد ايجاد جبهه گيري را دارد، بزند! نمي شود به اين آدم ايراد گرفت. خب، بابا، يك موقع ما به خاطرخدا، مصلحت را در اين مي بينيم كه بايد سكوت كنيم، يك زماني هم هست كه در برخورد با اين جريان، مصلحت ايجاب مي كند تا برويم و توي سر آن كسي كه اين حرف ها را مي زند(بزنيم).
بگذريم. اگر بخواهيم درد و دل كنم، حالا حالاها بايد حرف بزنم.
پس از پايان عمليات والفجر4، دوباره برگشتيم جنوب تا براي عمليات بزرگي به اسم خيبر آماده شويم. اين عمليات در منطقه ي « هورالهويزه» روز سوم اسفند 1362 شروع شد. عمليات خيلي سختي بود كه يك سرش در طلائيه و سر ديگرش داخل جزاير مجنون بود. نمي دانم روز چندم عمليات بود كه فشار عراقي ها خيلي زياد شد. حاج همت مرا فرستادن قرارگاه تا فكري به حال بچه هاي ما بكنند. رفتم داخل قرارگاه كربلا تا پيام همت را برسانم، آقاي « هاشمي رفسنجاني» آن جا نشسته بود. وقتي من كاملا حرف هايم را زدم، رو كرد به من و مطلبي گفت كه خدا وكيلي خيلي به من برخورد. ايشان گفت: اگر ما نتوانيم اين هفت، هشت كيلومتر را برويم جلو، ديگر نمي توانيم بجنگيم. الان صدام آن تبليغات را به پا كرده، صد هزار (نفر) نيرو پشت سر شما معطل مانده است و آبروي جمهوري اسلامي در خطر است. برويد هر طور كه مي توانيد خودتان را به دشمن برسانيد.
وقتي آقاي هاشمي اين حرف ها را گفت، من هم در حالي كه بغض راه گلويم را بسته بود، گفتم: چشم! مي رويم كه يا شهيد شويم و يا اين گونه نزد شما برنگرديم.
وقعي وضعيت را به حاج همت گزارش دادم، حاجي هم خيلي دلش شكست اما هيچ نگفت و رفت.
عمليات خيبر با شهادت فرمانده عزيزمان حاج همت و تعداد ديگري از فرماندهان، بسيجيان و سپاهيان لشكر به پايان رسيد. داغ شهادت همت داغ سنگيني بود كه تحملش هم براي من و هم براي همه بچه هاي لشكر خيلي سخت بود.
پس از شهادت همت، همرزم ديرينه او عباس كريمي فرماندهي لشكر را بر عهده گرفت. من هم شدم معاون ايشان.
سال 1363 چند تايي از گردان هاي لشكر به نوبت رفتند و پدافند از منطقه «شاخ شميران» را بر عهده گرفتند. من و عباس كريمي نوبتي براي سركشي از اين گردان ها به خط مي رفتيم. منطقه سختي بود كه نيروهاي گردان ها با چنگ و دندان از آن دفاع مي كردند.
آخرهاي سال 1363 دوباره به جنوب برگشتيم تا عمليات آبي- خاكي بدر را انجام دهيم، عملياتي به مراتب سخت تر از خيبر. شوخي كه نبود. بايد گردان هاي عمل كننده را از ميان هور كيلومترها جلو مي برديم تا به خط دشمن بزنند. نبود امكانات و تجهيزات باعث كندي حركت ما مي شد. روز دوم يا سوم عمليات بود كه دشمن بدجوري فشار آورد تا مناطق آزاد شده را از ما پس بگيرد. فشار آن قدر زياد بود كه هم من و هم حاج عباس كريمي رفتيم خط مقدم براي هدايت گردان ها. روز سختي بود، دشمن با تمام توان زرهي اش به ما حمله مي كرد و بچه هاي ما فقط با آرپي چي با او مقابله مي كردند. همان روز حاج عباس كريمي فرمانده لشكر شهيد شد و من هم مجروح شدم. اما تا آخر عمليات پيش نيروهايي كه در خط بودند، ماندم. آخر نمي شد بچه هاي بسيجي را در دل دشمن تنها گذاشت!
عمليات بعدي والفجر 8 بود. عمليات بزرگي كه با عبور از رودخانه وحشي اروند شروع مي شد. حاج آقا كوثري فرمانده لشكر و من هم معاون او بودم. محور لشكر 27 عبور از مواضع و خط اول دشمن و ادامه پيشروي از محور جاده « فاو- ام القصر» به سمت « خور عبدالله» و « بندر ابوالخصيب» بود. طبق توافق بين من با حاج آقا كوثري قرار شد هدايت گردان ها از طريق قرارگاه تاكتيكي را ايشان انجام دهد و من هم با استقرار در نزديك ترين محل به خط مقدم، گردان ها را به سمت مواضع دشمن هدايت كنم.
اصل غافلگيري در اين عمليات به نحو احسن انجام گرفت و ما توانستيم از همان ساعات اوليه عمليات پيشروي خوبي داشته باشيم. يكي، دو روز بعد از عمليات، تازه عراق فهميد كه از كجا خورده، چشم تان روز بد نبيند چاره نبود، بايد جلوي پاتك هاي عراقي ها مي ايستاديم. اما با كدام سلاح؟ مگر با كلاش و آرپي جي هم مي شد جلوي تانك هاي تي- 72 ضد گلوله مقاومت كرد؟ ولي اين ظاهر قضيه بود، باطن قضيه ايمان بچه هاي ما بود كه عراق هيچ سلاحي براي خاموش كردن آن ها نداشت. فكر مي كنم روز پنجم عمليات بود، لشكر 27بايد مي رفت عمق جاده ي «فاو- ام القصر» وسر پل استراتژيكي آن جا را فتح مي كرد. همان شب وقتي گردان حمزه را آزاد كرديم، تا به سمت هدف پيشروي كند، ديديم برخورد كرد به يك ستون بزرگ زرهي دشمن، پرس و جو كرديم، فهميديم يگان هاي زرهي عراق آماده بودند تا عمليات بزرگ خودشان را براي باز پس گيري مناطق آزاد شده به سمت مواضع نيروهاي ما شروع كنند. خلاصه آن شب، بچه بسيجي ها به كلي ضيافت عراقي را به هم زده بودند. بعد از گردان حمزه ديگر گردان هاي لشكر هم عمل كردند و هر كدام ضرباتي به دشمن وارد نمودند. روز بيست و هفتم بهمن ماه روز سختي بود. من روي جاده فاو- ام القصر داشتم عمليات دفع پاتك نيروهاي لشكر را عليه يگان هاي زرهي دشمن مديريت مي كردم، عراق با تمام توان خود آمده بود تا ما را پس بزند. از زمين و آسمان گلوله روي سر نيروهاي ما مي ريخت. در آن شرايط سخت، هيچ كس فكر عقب نشيني به سرش نمي زد. همه داشتند مقاومت مي كردند. آن قدر مقاومت كرديم و شهيد داديم تا عراقي ها مجبور به عقب نشيني شدند. عمليات والفجر 8 پس از 80 روز مقاومت با تثبيت مواضع نيروهاي ما به اتمام رسيد.
چند ماه پس از عمليات والفجر8 و شكست سنگيني كه به ارتش بعث وارد شد، صدام طي يك تاكتيك نظامي كه به آن پدافند متحرك مي گفت، آمد و شهر مرزي مهران را اشغال كرد و در رسانه ها اعلام كرد كه مهران درمقابل فاو. اين اقدام صدام براي ايراني ها به خصوص امام خميني خيلي گران آمد، به طوري كه امام طي پيامي به رزمندگان اسلام، اعلام كردند كه مهران بايد هر چه زودتر آزاد شود. رزمندگان ما اين پيام را با جان و دل شنيدند و براي تحقق آن دست به كار شدند و براساس آن طرح عمليات كربلاي يك را ارائه دادند. چند روز قبل از شروع عمليات كربلاي يك، برادر كوچكم "سيد حسين" كه با گردان حمزه در خط پدافندي «مهران» مستقر بود، به شهادت رسيد. راستش خبر شهادت حسين خيلي برايم سنگين بود. اصلا حقيقت را بگويم، بد جوري به حسين حسودي ام شد.
منزل آخر:
دهم تير ماه 1365 عمليات كربلاي يك به منظور آزاد سازي شهر مهران آغاز شد. سيد محمد رضا دستواره كه در اين عمليات جانشين لشكر 27بود، باز هم وظيفه هدايت ميداني نيرو ها را بر عهده داشت كه سرانجام روز به شهادت رسيد و پيش برادرش رفت.
منبع: كتاب چارده روايت، نوشته گلعلي بابايي و دكتر سيد حسن شكري
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده