چگونه با شهيد منتظري آشنا شديد؟
در نجف آباد يك مدرسه علوم ديني به نام مدرسه رياضي بود. در سال 42 با اينكه هنوز طلبه نشده بودم، به اين مدرسه رفت و آمد مي كردم و شب ها به آنجا مي رفتم و درس عربي مي خواندم. اولين بار شهيد منتظري را در آنجا ديدم كه در حال صحبت براي چند طلبه بود و شخصيتش به نظرم جالب آمد. پس از آن در سال 43، براي ادامه تحصيل به قم آمدم و به مدرسه اي كه در ابتدا نامش حقاني و بعد منتظري شد و در حال حاضر نام آن شهيدين است، مي رفتم. از سالي كه به قم آمدم، به طور منظم با شهيد منتظري كار مي كردم. ايشان راجع به انقلاب، مبارزه و امام با ما صحبت مي كرد و كتاب هاي مختلف مبارزاتي را براي مطالعه در اختيارمان قرار مي داد. از اواخر سال 43، به ما اعلاميه مي داد و ما را به نقاط مختلف كشور مي فرستاد. يادم هست پس از آنكه اعلاميه ها را به ما مي داد، راهنمايي هاي لازم را مي كرد تا چگونه آنها را در ساك مخفي كنيم، آنگاه با اتوبوس به شهرهاي مختلف، عمدتا تهران و اصفهان مي رفتيم.
احتمال مي دهم فروردين سال 44 يا 45 بود كه ايشان را در صحن حرم حضرت معصومه(س) در حالي كه اعلاميه پخش مي كرد، دستگير كردند. مدت بازداشت ايشان طول كشيد. دقيقا به خاطر ندارم. احتمالا به سه سال زندان محكوم شد، اما زودتر از سه سال آزاد گرديد و در اين مدت، او را بسيار شكنجه كردند. پس از آزادي از زندان شروع به تدريس بعضي درس ها در قم كرد. مثلا در مسجد اعظم اقتصاد و سياست درس مي داد كه با توجه به استانداردهاي آن موقع حدود 100، 150 نفر در اين كلاس ها شركت مي كردند. در واقع آن مباحث كاملا سياسي بود، چون اصولا در قم كسي اقتصاد درس نمي داد و به دليل سياسي بودن مباحث، طلبه هاي زيادي در اين كلاس ها شركت مي كردند. وقتي اقتصاد درس مي داد اين طور نبود كه مستقيما به شاه حمله كند، ولي آنچه در اين جلسات بيان مي شد، نشان مي داد اين حركت، يك حركت كاملا سياسي است.
اصولا زندگي محمد منتظري خلاف رويه ديگران بود. او در فعاليت هايش يك آدم استثنايي بود و طلبه ها را به خواندن روزنامه و استفاده از راديو تشويق مي كرد. هميشه توصيه مي كرد كه حتما راديو داشته باشيد و به اخبار گوش بدهيد، چون آن موقع بد مي دانستند طلبه راديو داشته باشد. او خودش راديوهاي زيادي را مي خريد و به طلبه ها مي داد. يك بار خدمت امام رفته و از ايشان پول خواسته بود. امام به ايشان فرموده بودند: «مي خواهي راديو بگيري و به مردم بدهي؟»
حضرت امام، شهيد منتظري را بسيار دوست داشتند، در عين حال با بعضي مسائل هم مخالف بودند. شهيد منتظري در سال ها 45، 46 و 47 به شدت فعاليت مي كرد . من در سال 47 سفري به نجف داشتم و حدود دو سال آنجا بودم. در آن زمان محمد منتظري هنوز در ايران بود و فعاليت هايش را در ايران دنبال مي كرد.
با توجه به اينكه ضمن تحصيلات حوزوي تان با ايشان آشنا شديد، جايگاه علمي ايشان چه بود؟ آيا با ايشان مباحثه مي كرديد؟
در اين باره مي بايست از افراد ديگر سئوال كنيد، ولي به نظرم چند سالي درس خارج مي خواند و آن را خوب مطالعه مي كرد. با هم مباحثه نمي كرديم، چون سطح ايشان از من بالاتر بود. ايشان به من اقتصاد درس مي داد. شيوه اش در تدريس دروس حوزوي، حوزوي بود و دقيق و خوب تدريس مي كرد.
راجع به ويژگي هاي ايشان بفرماييد.
زندگي بسيار متواضعانه اي داشت و خيلي به خود سخت مي گرفت. به خاطره اي اشاره مي كنم. مرحوم آيت الله سيد حسن قمي كه اخيرا به رحمت خدا رفته اند، اگر اشتباه نكنم به سيستان تبعيد شده بودند. پس از مدتي ايشان را از سيستان به كرج بردند، يعني محل تبعيدشان بهتر شده بود. ضمن اين جابه جايي از قم عبور مي كردند، از اين رو قرار شد آقاي منتظري به ايشان ناهاري بدهند. علاوه بر ايشان مدرسين و فضلاي قم را هم براي صرف ناهار به منزلشان دعوت كرده بودند. ديدم بعد از ظهر محمد آشفته و ناراحت به مدرسه فيضيه آمده و ناهار هم نخورده است. از او پرسيدم: «چه شده؟» گفت: «رفتم خانه و ديدم دو نوع غذا در سفره است، من هم ناراحت و عصباني شدم و آمدم. چون مدتي قبل به نجف آباد رفتم. يك كشاورز 125 تومان به عنوان وجوهات به من داد تا به حاج آقا بدهم. چرا وجوهات را اين گونه خرج مي كنند؟» او هميشه لباس مندرسي به تن مي كرد و اين سخت گيري به خود تا آخر، يعني پس از پيروزي انقلاب همچنان ادامه داشت و زندگي با او واقعا اعصاب آدم را خرد مي كرد و خيلي اذيت مي شديم.
نحوه خارج شدن ايشان از كشور چگونه بود؟
در چهاردهم خرداد 50 ايشان را با يك چمدان مي بينند. چون طلبه بودم، در آن تابستان در نجف آباد مشغول تحصيل بودم و درس مي خواندم و مباحثه مي كردم. به دليل مجموعه فعاليت ها، فرارها و گريزهايش از دست مأموران ساواك به ما خبر دادند كه محمد منتظري در وضعيت بسيار بد و به شدت تحت تعقيب است و اگر بازداشت شود، ممكن است او را اعدام كنند. از من خواستند كه كمك كنم تا ايشان از مرز خارج شود. قبل از آنكه با محمد به پاكستان بروم، به صورت قاچاقي به نجف، لبنان و جاهاي مختلف رفته بودم. پس از آنكه به ايران آمدم، به هند و پاكستان رفتم و سفري كه با محمد منتظري داشتم، سومين سفرم بود. قبول كردم، اما گفتم: «چون وضعيت ايشان بسيار ويژه است و نياز به مراقبت خاصي دارد، اول بايد بروم و راه را بررسي كنم.» با توجه به اينكه درس هم مي خواندم، مي بايست عادي سازي مي كردم و به عنوان اينكه حالم خوب نيست و مريض هستم، تمارض مي كردم تا بتوانم از چند درس بزنم.
به اين ترتيب به زاهدان رفتم. اتفاقا در آن موقع، يعني سال 50، به هنگام برگزاري جشن هاي 2500 ساله، در زابل خشكسالي وحشتناك و بي سابقه اي بود، طوري كه مردم از زابل به شمال و مازندران كوچ مي كردند. در اين ميان، امام ضمن نامه اي به مرحوم آيت الله ميرزا باقر آشتياني كه در تهران بودند، از ايشان خواستند تا به امر مردم رسيدگي كنند. آيت الله آشتياني با مقداري پول به زاهدان آمدند تا آن را بين مردم تقسيم كنند. فقر و فلاكتي كه ديدم وحشتناك بود. شايع بود كه عده اي فرزندانشان را فروخته، مهاجرت كرده و رفته بودند.
روحاني متشخص و درجه يك زاهدان، آيت الله كفعمي، پدر خانم آيت الله عبادي، امام جمعه قبلي شيراز، آدم بسيار خوبي بودند. ايشان انساني معتقد و مورد احترام همه مردم بود. دولتي ها هم به ايشان احترام زيادي مي گذاشتند. چون قبلا با ايشان آشنا بودم به منزلشان رفتم. ايشان گفتند: «آيت الله آشتياني به اينجا آمده اند تا با هم به زابل برويم، شما هم با ما بيا.» بنابراين من، آيت الله كفعمي، آيت الله ميرزا باقر آشتياني و چند تن از كساني كه همراه ايشان بودند، به زابل رفتيم. در آنجا مردم را دهات جمع مي كرديم و به هر خانواده پنج نفره 50 تومان مي داديم. اين پول صرفا هزينه رفتنشان بود تا بتوانند به دليل خشكسالي از اين شهر بروند. آقاي حسيني زابلي هم كه بعدا در حزب شهيد شد، آنجا بود. گاهي وقتي به دهي مي رفتيم، از وضعيت مردم، بسيار متأثر مي شد و براي اينكه كسي نبيند، به گوشه اي مي رفت و زار زار به حال آنها مي گريست.
به هر حال چند روزي در خدمت آيت الله آشتياني، آيت الله كفعمي در منزل آقاي حسيني زابلي بودم. چون راه زاهدان را خوب نمي شناختم و قبلا هم به سختي با الاغ به پاكستان رفته بودم، با خود فكر كردم بايد راه بهتري هم باشد. موضوع را با آقاي حسيني زابلي در ميان گذاشتم. البته نگفتم چه كسي مي خواهد برود، فقط گفتم يكي از دوستانم تحت تعقيب است. ايشان هم قول داد افرادي را پيدا كند كه صددرصد مطمئن باشند و بتوانند ايشان را از مرز خارج كنند.
به اصفهان آمدم. نامه اي به من نوشتند و در اتاقم انداختند، بعد هم قرار گذاشتند به تهران پارك شهر بروم و شخصي با مشخصات داده شده را ببينم. آن شخص، آقاي تهراني بود كه در روزنامه اطلاعات با آقاي دعايي كار مي كرد و اخيرا هم مرحوم شد و مقام معظم رهبري هم براي ايشان پيامي دادند. پس از ملاقات با ايشان سوار ماشين شديم. ايشان در مسير وضعيت را برايم شرح داد و گفت كه ماجرا اين است و بايد محمد را به نحو خاصي از ايران خارج كرد. آن موقع اصلا ايشان را نمي شناختم و فقط با توجه به علائم و مشخصاتي كه در نامه ذكر شده بود مطمئن شدم اين آقا همان كسي است كه بايد ببينم. بعد هم اسم، شماره تلفن و آدرسي از ايشان نداشتم تا اگر احيانا دستگير شدم، حتي زير شكنجه هم نام ايشان را فاش نكنم. حتي به من نگفتند چه كسي نامه را نوشته است. بعد كه رفتم و راه را بررسي كردم و بازگشتم، دوباره قرار گذاشتيم. اين بار محل قرارمان در يك چلوكبابي در مشهد بود. من هم به آن چلوكبابي رفتم تا ناهار بخورم كه ديدم محمد سر ميز ديگري نشسته است. طوري وانمود كرديم كه به صورت اتفاقي همديگر را ديده ايم تا اگر لو رفت، اين طور بازگو شود كه من به صورت اتفاقي به آنجا رفتم تا غذا بخورم كه اتفاقا او هم آنجا بود و از قبل هم با هم آشنايي نداشتيم. محمد كت و شلوار پوشيده و ريشش را هم زده بود. قرار شد از آنجا به زاهدان برويم. در اتوبوس هم با فاصله كم و در دو جاي مختلف نشستيم تا كنار هم نباشيم. من جلو نشستم و ايشان هم عقب اتوبوس نشست. آن موقع هم مثل حالا مسافرخانه ها شناسنامه مي خواستند. ما به مسافرخانه اي بسيار خراب رفتيم كه از ما شناسنامه نخواهند. يادم نيست چه بهانه اي آورديم، ولي از ما شناسنامه نخواستند. يك شب را آنجا بوديم. فورا به يك خياطي رفتم و دو دست لباس بلوچي براي خودم و او سفارش دادم. صبح لباس را به او پوشاندم و بلافاصله با هم با اتوبوس به زابل منزل آقاي حسيني زابلي رفتيم. ايشان هم ترتيب كارها را داد.
آيا آقاي حسيني زابلي شهيد منتظري را مي شناخت؟
قوياً احساس مي كردم آقاي حسيني محمد منتظري را شناخت، اما به روي خودش نياورد. بعد ايشان با چند نفر ما را از طريق افغانستان به طرف پاكستان راهي كرد.
به اين ترتيب از زابل سوار ماشين شديم و به صورت قاچاق به افغانستان رفتيم و عرض افغانستان را طي كرديم. كساني كه از طرف آقاي حسيني زابلي براي كمك به ما فرستاده شدند در منطقه چمن پاكستان نزديك كويته يعني از مرز افغانستان و پاكستان ما را وارد پاكستان كردند. قبلا هم پولشان را داده بودم، بنابراين با شهيد منتظري وارد شهر كويته پاكستان شديم. فكر مي كردم شهيد منتظري آقازاده است، پس بايد حتما وضعش خوب باشد و با خود پول حسابي آورده باشد. از آن طرف هم او فكر مي كرد من با خود پول آورده ام، ولي من پول بسيار كمي داشتيم. در پاكستان به حسينيه مي گفتند امام واره. اين حسينيه چندين اتاق خالي داشت. قبلا كه يك بار به پاكستان رفته بودم، با يك روحاني به نام آقاي فاضل آشنا شده بودم. روزها به منزل آقاي فاضل و براي خواب هم به يكي از حسينيه ها مي رفتيم. شهر كوچك بود و ما هم غريبه بوديم. از طرفي كنسولگري ايران هم فعال بود، به همين دليل به ما حساس شده بودند، بنابراين عذر ما را خواستند و ما را از آن امام واره بيرون كردند. ما هم به يكي از مسافرخانه هاي آنجا رفتيم. چون شناسنامه و گذرنامه نداشتيم، از اين رو ناچار شديم به مسافرخانه اي برويم كه به قدري كثيف و داغان بود كه لباس هايمان پر از شپش شد، اما چاره اي نداشتيم و مي بايست شب را در آنجا مي گذرانديم.
در اين ميان تقاضاي گذرنامه پاكستاني كرديم. در آن موقع مردم پاكستان شناسنامه نداشتند، بنابراين اگر مي رفتيد و مي گفتيد من متولد كراچي يا كويته يا هر جاي ديگر پاكستان هستم، به راحتي به شما شناسنامه مي دادند. ما هم تقاضا كرديم، اما چون پول نداشتيم تا فوري تقاضا كنيم خيلي مراجعه كرديم و بسيار معطل شديم. بالاخره به ما دو نفر به عنوان پاكستاني، گذرنامه پاكستاني دادند. به خاطر ندارم با چه اسمي گذرنامه گرفتيم، ولي قطعا منتظري و هادي نبود. پس از دريافت گذرنامه با قطار به كراچي و مستقيما خدمت آيت الله شريعت رفتيم. آيت الله شريعت يكي از علماي بسيار روشنفكر، تيزهوش و دانشمند بود.
همين جا لازم مي دانم از قول مرحوم حاج احمدآقا مطلبي را نقل كنم. حاج احمدآقا مي گفتند: «امام آن قدر به ايشان علاقمند بودند كه مي گفتند: آقاي شريعت عاقل ترين آدمي است كه مي شناسم.» حضرت امام با ايشان خيلي صميمي بودند. حاج احمدآقا تعريف مي كردند كه امام هميشه مقيد بودند جلوي افراد با لباس باشند. وقتي آقاي شريعت به نجف آمد، يك نصفه هندوانه در يخچال بود و امام در حالي كه عمامه به سر نداشتند، آن را از يخچال برداشتند و با دو قاشق وسط اتاق آوردند. يك قاشق براي آيت الله شريعت و يكي هم براي خودشان و گفتند: «بفرماييد با هم هندوانه بخوريم.» تا اين حد با ايشان صميمي بودند. آيت الله شيخ محمد شريعت، فرزند شيخ الشريعه اصفهاني از مراجع نجف بودند و به عنوان نماينده مرحوم آيت الله بروجردي به كراچي رفته و در آنجا مانده بودند. من و شهيد منتظري به منزل ايشان رفتيم. از قبل ايشان را مي شناختم چون همان طور كه گفته بودم قبلا دو سه بار به پاكستان رفته بودم. به دليل آنكه آقاي شريعت كاملا مورد اعتماد و كتوم بود و حرف ما را هيچ جا نقل نمي كرد. ما مجبور بوديم خود را معرفي كنيم.
ساواك در اين مقطع نتوانست ردي از شما پيدا كند؟
اگر شما اسناد ساواك از 14تا حدود 20 خرداد 50 را بررسي كنيد، تلگرافي را كه از نجف به آيت الله منتظري زده شده بود، خواهيد ديد، يعني تا نجف هيچ ردي نداشت. ساواك پيوسته در تلاش بود تا محمد منتظري را بيابد و منزل آقايان فلسفي، مطهري و غيوري و منازل احتمالي را در شهرهاي مختلف كنترل مي كرد. حتي وقتي يك نفر به نام منتظري كشته شد و نامش را در روزنامه كيهان زدند، آنها فكر مي كردند او محمد منتظري است. ساواك با وجود تلاش و تقلاي فراوان نتوانست بفهمد شهيد منتظري كجاست، چون به هيچ وجه خود را معرفي نمي كرد و در شهرهاي مختلف، اسامي متعددي داشت، حتي در يك شهر در ملاقات و تماس با افراد مختلف دو سه اسم داشت، از اين رو به سختي قابل شناسايي بود.
پس از آنكه به كراچي رفتيم و خود را به آيت الله شريعت معرفي كرديم، به يك هتل معمولي رفتيم. روزها نزد آيت الله شريعت مي رفتيم و با ايشان مباحثه علمي هم مي كرديم. يادم هست اقتصاد شهيد صدر را با هم مباحثه كرديم. در آن ميان جنگ بين هند و پاكستان در گرفت، همان جنگي كه منجر به تجزيه پاكستان به پاكستان شرقي و بنگلادش شد. با آغاز جنگ كليه راه هاي زميني، هوايي و دريايي پاكستان بسته شد، بنابراين ما در پاكستان مانديم. جنگ كه به پايان رسيد و پاكستان شرقي جدا و بنگلادش تأسيس شد و انتخابات و اين قبيل مسائل پيش آمد، وضعيت در پاكستان عادي شد. آقاي شريعت دوستي به نام مصطفي كوگل داشت كه از مريدان آيت الله شريعت و از وزراي شيعه بود و يك شركت كشتيراني داشت. احتمال مي دهم در حال حاضر در ايران باشد. مصطفي گوكل بعدها از طرف ضياءالحق به مدت يك ساعت با امام در خارج از كشور صحبت كرد كه من هم در آن جلسه حضور داشتم. آقاي شريعت از ايشان خواستند به محمد منتظري يك بليط كشتي بدهد. به اين ترتيب در ظرف كمتر از يك سال شد، محمد منتظري به نجف رفت و من در پاكستان ماندم و آنجا مستقر شدم. بعداً گاهي مي آمد و به افغانستان مي رفت و آن موقع در افغانستان هم بازداشت شد.
در هر حال وقتي به نجف رفت، فعاليت هاي مبارزاتي اش را در آنجا آغاز كرد. در اين مدت با هم مكاتبه و ارتباط داشتيم. چون ما آن موقع تلفن و وسايل ارتباطي از اين قبيل نداشتيم. معمولا در اين مكاتبات افراد را معرفي و به ما راهنمايي هاي لازم را مي كرد. تعدادي نامه هم از ايران مي رسيد. آنها به صورت نامرئي در كتاب مي نوشتند و كتاب را برايمان پست مي كردند، آنگاه ما آن نوشته ها را با محلول فنل فتالئين ظاهر مي كرديم. اما نامه هايي كه از نجف توسط ايشان براي ما مي رسيد، عادي و حاوي پيغام ها و كارهايي بود كه مي بايست انجام مي داديم. چون راه پاكستان راه بسيار راه امني بود. تعدادي از انقلابيون به صورت قاچاق از ايران به پاكستان مي آمدند و به آنها كمك مي كردم. در اين مدت آقايان ابوشريف، سراج، ابراهيمي، اندرزگو، علي جنتي، شيخ علي تهراني، تقديسيان كه در رياست جمهوري بود و افراد مختلفي به پاكستان مي آمدند. در اين برهه آقاي سراج نقش بسيار اساسي ايفا و اين افراد را اداره مي كرد، يعني برايشان گذرنامه مي گرفت، كارهايشان را انجام مي داد و آنها را مي فرستاد.
آيا در اين مقطع همچنان ارتباط شما حفظ شد؟
در اين ميان همچنان با محمد منتظري ارتباط كاري منظمي داشتم. شهيد منتظري ويژگي هاي خاص خود را داشت و يك عنصر سياسي بود كه در همه جا فعاليت هاي پشت پرده داشت و هر جا كه بود فعاليت هاي مبارزاتي اش را دنبال مي كرد. ايشان آدم بسيار كتومي بود و در جاهاي مختلف اسامي مختلفي داشت، مثلا سميعي، محمدي حميدي و... كه از اسامي سميعي و محمدي بيشتر استفاده مي كرد. وي در جعل گذرنامه تبحر و كيفي پر از مهر و گذرنامه داشت و بلافاصله يك گذرنامه را جعل مي كرد كه با استفاده از آن به جاهاي مختلف مي رفتيم.
قبل از جريان اعتصاب غذا كه فكر مي كنم در سال 54 بود، وقتي در اروپا بوديم، با هم به آلمان، بعد به فرانسه و از آنجا با كشتي به انگلستان رفتيم. اين سفرها به منظور كارهاي مبارزاتي انجام مي شدند. دو نفر را با ظاهر بسيار جلنبر تصور كنيد در حالي كه يكي از آنها (شهيد منتظري) در جيبش چند گذرنامه داشت! براي كشورهاي اروپايي مثل آلمان و فرانسه ويزا لازم نبود و ما هم كه گذرنامه در جيب داشتيم.
همين طور وقتي امام از نجف به پاريس رفتند، نيازي به ويزا نداشتند، فقط انگليس ويزا مي خواست. در بندر انگليس چند سئوال از ما كردند و به ما شش ماه ويزا دادند. شهيد محمد منتظري گذرنامه هاي بسياري داشت، گاهي با يك گذرنامه خارج و با گذرنامه ديگري وارد مي شد. در عين حال كه مأموران ساواك در جاهاي مختلف مانند سوريه و بيروت به دنبال او بودند، به دليل تعدد گذرنامه، چهره و اسم نمي توانستند ايشان را پيدا كنند. آن موقع روابط ايران با همه اين كشورها خوب بود و هر جا كه مبارزان را دستگير مي كردند، بلافاصله تحويل مقامات ايراني داده مي شدند.
در دوره اي كه شهيد به سوريه، لبنان و نجف مي رفت، با هم ارتباط داشتيم. يك بار براي صحبت با اعضاي انجمن هاي اسلامي اروپا به آنجا رفتيم. انجمن هاي اسلامي در اروپا اجتماعي داشتند كه آقاي صادق طباطبايي هم آنجا بود. محمد هاشمي هم از امريكا آمد. يك بار هم به آلمان رفتيم، ولي به خاطر ندارم در چه سالي بود. شهيد منتظري گذرنامه آقايي به نام جليل كه فاميلشان را دقيقا به خاطر ندارم و پزشك اطفال هستند و گمان كنم الان در ايران باشند، براي من گرفته و عكس مرا به جاي عكس ايشان چسبانده بود.
پس از مدتي، اولين جلسه اي كه يكديگر را ديديم و با هم كار كرديم، در پاريس و ماجراي اعتصاب غذا در كليساي سنت ماري بود، اگر اشتباه نكنم سال 56 بود. من از ايران رفتم. آقايان محمد منتظري، غرضي، جنتي و خانم دباغ از سوريه آمده بودند. آقاي صادق طباطبايي از آلمان آمده بود. عده اي هم از نجف آمده بودند، مانند آشيخ حسن كروبي و آقاي دعايي. به خاطر ندارم آقاي زيارتي هم آمده بود يا خير. پليس جلوي ماشين ما را گرفت و تفتيش كرد و گفت: ««politic. ما را گرفتند و يك شب بازداشت كردند. آقاي قطب زاده وكيلي گرفت و همان شب ما را از زندان آزاد كرد و نگذاشت تا صبح آنجا بمانيم. او يك آپارتمان كوچك دوخوابه داشت كه در اختيار انقلابيون قرار داده بود. با وجودي كه طبيعتا خيلي سر و صدا مي كرديم و همسايه ها هم اعتراض مي كردند، ايشان ما را تحمل مي كرد. در نهايت در اعتصاب غذا شركت كرديم.
گويا امام از اين اعتصاب راضي نبودند. آيا شهيد منتظري از نظر امام مطلع بود؟
البته در خاطرات آقاي فردوسي پور هم آمده است كه حضرت امام با اين كار موافق نبودند و آن را قبول نداشتند. در اين باره كه آيا شهيد منتظري مي دانست كه امام با اين حركت مخالفند، اطلاعي ندارم. خودم شخصا بعدا متوجه مخالفت امام در مورد اين موضوع شدم. آن اعتصاب غذا انعكاس بسيار گسترده اي داشت و يادم هست خبرنگار بي.بي.سي و نماينده امنيتي سازمان عفو بين المللي آنجا بودند و گزارش دادند. مرحوم محمد منتظري هم مصاحبه هاي گوناگوني با آنها مي كرد. بعد از آن من به پاكستان رفتم، در سال 57 مجدداً به نجف آمدم و از نجف به كويت و از آنجا به پاريس رفتم و در پاريس ايشان را ديدم. ايشان زودتر از من به پاريس رفته بود. در مدتي كه در پاريس بوديم با هم بوديم، تا اينكه آقاي منتظري آمدند و محمد منتظري را با خود به ايران آوردند.
در اروپا اقدامات مبارزاتي شهيد منتظري چه بود؟
شهيد منتظري در آلمان تعداد زيادي از انجمن هاي اسلامي را جمع كرد و چند روزي با اعضاي آنها جلسه داشتيم و با آنها بحث و تبادل نظر و در لندن هم با تعدادي از بچه هاي انجمن اسلامي صحبت مي كرديم. يكي از افرادي كه محمد در لندن با او صحبت و رويش كار كرد، آقاي دكتر وحيد، فرزند آقاي وحيد دستگردي و برادر خانم دكتر وحيد كه نماينده مجلس بودند، بود. الان ايشان داماد آقاي نيري مسئول سابق كميته امداد است. يكي از پايگاه هاي شهيد منتظري منزل دكتر وحيد بود. يكي ديگر از كساني كه با ايشان ارتباط داشت، آقاي موحدي بود. در واقع مبارزه هم همين بود كه به جاهاي مختلف مي رفتيم و با تعدادي دانشجو صحبت مي كرديم و هسته هايي را تشكيل مي داديم. اين هسته ها اعلاميه پخش مي كردند. انجمن هاي اسلامي اروپا براي امام نامه مي نوشتند و اين نامه در نشريات مختلف چاپ مي شد. آقاي دعايي اين اعلاميه ها و بيانيه ها را از راديو بغداد مي خواند. انعكاس حركت انجمن هاي اسلامي در نشريه هاي نجف چاپ و اعلام مي شد. آنها به امام پيام مي دادند كه اين پيام ها غيراز پيام هاي حالا بود كه به صورت تشريفاتي باشد و حقيقتا تأثيرگذار بودند؛ به اين ترتيب اين هسته هاي دانشجويي اثرگذار و مخالف حكومت شاه در جاهاي مختلف فعاليت مي كردند و مجموعه اين تلاش ها فشاري بر دولت ايران بود.
شهيد منتظري در پاريس چه فعاليت هايي داشت؟
در پاريس، دو طيف دور امام بودند، يكي روحانيون مانند من كه معمم بودم، مرحوم منتظري، آقاي محتشمي پور، فردوسي پور و آقاي املايي كه آقاي املايي همان اوايل انقلاب در راه قم ـ تهران تصادف كرد. اين افراد زودتر از من به آنجا رفته بودند و من بعدا به آنها ملحق شدم. طيف ديگر هم دكتر يزدي، صادق قطب زاده، بني صدر و دكتر حبيبي بودند. در آن طيف از همه معقول تر و منطقي تر آقاي دكتر حبيبي بود. ايشان كارهاي ترجمه، نگارش و تبليغات را انجام مي داد. قطب زاده نسبت به سايرين به امام نزديك تر بود، ولي در مجموع از نظر كاري، امام به دكتر يزدي بيشتر از همه بها مي داد. بني صدر هم گاهي مي آمد و گروه هاي خبرنگاري را مي آورد، ولي از ميان افراد آن طيف هيچ كس به اندازه آقاي دكتر يزدي و مرحوم قطب زاده حضور فعال نداشتند.
آنجا يك اتاقِ خيلي كوچك بود كه يك خط تلفن داشت و ما كه در آنجا و به نوبت مشغول تلفن بوديم. اين تلفن 24 ساعته در حال كاركردن بود. ما با ايران تماس مي گرفتيم يا از آنجا با ما تماس مي گرفتند و ازاين طريق پيام هاي صوتي امام منتقل مي شد. پيام شخصيت ها هم از طريق همين تلفن ضبط و منتقل مي شد. بحث كنترل هم نبود. جالب اينجا بود كه در اواخر از مخابرات ايران روزها خانم ها و شب ها آقايان و همين طور جوانان انقلابي تماس مي گرفتند و مي گفتند چه شماره اي را مي خواهيد و وصل مي كردند. به اين ترتيب پول تلفن به حساب مخابرات ايران گذاشته مي شد. شهيد محمد منتظري هم يكي از افراد مسئول تلفن، ارتباط با امام و رفتن پيش امام بود. همه ما در نوفل لوشاتو در آن اتاق با هم بوديم. مرحوم عراقي اواخر آمدند. حاج احمدآقا و حسين آقا خميني هم بودند. همين آقاي سازگارا كه در حال حاضر در آمريكاست، با آقاي دكتر يزدي بود و در آنجا حضور داشت.
رابطه شهيد محمد منتظري با آن طيفي كه شما به آن اشاره كرديد، يعني كساني كه از اروپا و آمريكا آمده بودند، چگونه بود؟
روابط ايشان بهتر از روابط ما بود. اصولا محمد منتظري ارتباطات گسترده اي داشت و آنها محمد را بيشتر از همه ما قبول داشتند و اصلا قابل مقايسه با ديگران نبود. همين طور در ايران و حوزه هاي علميه ايشان را بيشتر قبول داشتند. شما با توجه به پيام حضرت امام راجع به شهيد منتظري كه پيام بسيار گويايي است، مي توانيد ديد امام را نسبت به ايشان دريابيد.
چه شد كه شهيد منتظري همراه پدرش به ايران بازگشت؟
چون شخصا آنجا حضور داشتم و اطلاع دارم، آيت الله منتظري تنها كسي بود كه وقتي به پاريس آمد، امام را تشويق كرد به ايران بيايند. ايشان گفت: «تا شما در پاريس هستيد اين انقلاب پيروز نمي شود. بايد به ايران بياييد.» با اين ديد كه الان بايد به ايران رفت، پسرش را هم با خود به ايران برد. آنان قبل از ورود به ايران براي زيارت به عتبات يعني عراق و به نجف، كربلا، سامرا و كاظمين رفتند و بعد هم از آنجا وارد ايران شدند. به اين ترتيب تا پيروزي انقلاب وقتي از پاريس به ايران برگشتم، محمد در ايران بود و به فعاليت هايش ادامه مي داد. آن موقع از فعاليت هايش مطلع نبودم. از پاريس كه با هواپيماي امام به ايران مي آمدم، مرحوم فروهر كنار من نشسته بود. آن اواخر قبل از حركت، امام فرمودند: «زن و بچه و كسي نيايد.» چون احتمال زدن هواپيما وجود داشت، بنابراين از ماها زن و بچه اي در هواپيما نبود، البته اغلب افراد آنجا در خارج از كشور زن و بچه اي نداشتند. ضمن اينكه در بين خبرنگاراني كه تعدادشان هم زياد بود چند خانم هم حضور داشتند. بين كساني كه از خارج با هواپيما آمده بودند و كساني كه در ايران بودند رقابتي وجود داشت. در اين ميان آيت الله منتظري تقسيم كار كرده بود. من، آقاي يزدي و شهيد مفتح مسئول تبليغات خارجي شديم. ما هر روز خبرنگاران خارجي را در سالني نزديك مدرسه رفاه، جمع و آنها را توجيه مي كرديم. دكتر يزدي اين تقسيم بندي را قبول نداشت و معمولا خودش نمي آمد و به نيابت از خود، دكتر صالح را مي فرستاد. دقيقا به خاطر ندارم كه دكتر صالح بعدها سفير ايران در ژاپن شد يا نماينده ايران در بانك جهاني يا صندوق بين المللي پول شد. در اين ميان محمد منتظري هم كارهاي خودش را مي كرد.
نظر شهيد محمد منتظري راجع به ليبرال ها چه بود؟
محمد منتظري بعد از انقلاب، از انتخاب مرحوم بازرگان به عنوان نخست وزير به شدت برآشفت و اصلا اين موضوع برايش قابل قبول نبود. اگر يادتان باشد در گفتارها و نوشته هايش در آن زمان به دولت موقت، حتي شهيد بهشتي و سايرين به دليل اينكه اين انتخاب را دستپخت آنها مي دانست به شدت حمله مي كرد. با وجود علاقه اي كه به انقلاب داشت، از وضع بعد از انقلاب ناراحت بود. در انتخابات مجلس ايشان نماينده مردم نجف آباد شد و من به عنوان نماينده مردم تهران وارد مجلس شدم. يادم هست در مجلس هم چهره شاخصي بود. يك بار در مجلس نامه اي عليه دولت بازرگان خواند كه اينها به مستشاران نظامي امريكا اجازه نمي دهند از كشور خارج شوند. مواضع ايشان بسيار مشهور است. نه بنده و نه ساير دوستان به هيچ وجه با موضع گيري هاي ايشان عليه شهيد بهشتي، مرحوم بازرگان و... موافق نبوديم و حتي به ايشان تذكر هم مي داديم. پس از آنكه چنين مواضعي گرفت، جلسات زيادي داشتيم. يادم هست حتي به قم رفتيم و با پدرشان صحبت كرديم. همان طور كه مي دانيد پدرشان عليه ايشان اعلاميه دادند. در حقيقت محمد منتظري در مخالفت با وضع موجود، آمدن دولت بازرگان و وضعي كه بعد از انقلاب به وجود آمده و خلاف توقعش بود، حالت عادي اش را از دست داده بود و آن، براي محمد اعلاميه خوبي نبود.
با وجودي كه رابطه آيت الله منتظري به عنوان پدر با ايشان بد نبود، ولي آيت الله منتظري مخالف اين وضع بود، با اين حال شهيد منتظري در موضع خود سرسخت و به شدت ناراحت بود. خيلي وقت ها من و دوستان با ايشان صحبت مي كرديم، اما اصلا قانع نمي شد. شهيد منتظري به صورت فردي برخورد تند و شديدي با ليبرال ها نداشت، ولي همان طور كه اشاره كردم از وضعي كه بعد از انقلاب به وجود آمده بود، كاملا ناراضي بود. بعضي نمايندگان بسيار بي ادبانه برخورد مي كردند و حتي به آنها فحش مي دادند، ولي او اين گونه نبود. اصولا آقاي بازرگان و سيستمي را كه به وجود آمده بود، قبول نداشت. از طرفي كسي هم به او كاري نداشت ،چون به هر صورت محمد منتظري بود. همه ماجراهاي بعد از انقلاب ايشان از هواپيما، رفتن به ليبي، لبنان، سخنراني ها و نوشته هايش مي توانيد اين طور تفسير كنيد كه او اين انتخاب را قبول نداشت. همان طور كه در نوشته هايش هم هست معتقد بود يك خط صهيونيستي وارد انقلاب شده است از اين رو چهره هاي بسياري را متهم مي كرد.
رابطه حضرت امام با ايشان چگونه بود؟
شهيد منتظري با حضرت امام رابطه خوبي داشت. بين كساني كه در نجف با امام بودند گمان نمي كنم كسي به اندازه ايشان با امام رابطه داشت. در بعضي موارد كه هيچ كس جرئت نمي كرد موضوعي را با امام مطرح كند، محمد منتظري را مي فرستادند. فكر كنم در خاطرات آقاي فردوسي پور هم ديدم كه پس از آنكه دكتر شريعتي سكته كرد و به رحمت خدا رفت، توقع اين بود كه امام براي ايشان بيانيه اي بدهند. البته ايشان مطلبي نوشته بودند، ولي دكتر يزدي و سايرين قبول نداشتند و مي گفتند كه اين نوشته كوتاه و كم است، از اين رو محمد را فرستادند تا با امام صحبت كند. كلا امام به شهيد منتظري علاقه زيادي داشتند و هميشه هم تأكيد مي كرد كه درس بخوانيد.
راجع به جلسات حزب و شرايط آن زمان آنچه در خاطر داريد، بفرماييد.
جلسات حزب در شرايط سختي برگزار مي شد. به خاطر دارم روحانيت مبارز، بني صدر را تأييد كردند، در حالي كه روحانيون حزب و اعضاي حزب جمهوري اسلامي طرفدار جلال الدين فارسي بودند. بعد كه شيخ علي تهراني اسنادي آورد مبني بر اينكه اجداد آقاي فارسي افغاني اند، حزب از دكتر حبيبي حمايت كرد. در روحانيت مبارز پنج روحاني بودند كه در حزب جمهوري اسلامي هم حضور داشتند كه اين افراد آيات عظام بهشتي، خامنه اي، هاشمي رفسنجاني، موسوي اردبيلي و دكتر باهنر بودند. آن زمان آيت، عليه بني صدر سخنراني اي كرد كه نوار اين سخنراني به دست بني صدر افتاد و او هم دائما آن را بر سر حزب جمهوري اسلامي و علماي آن حزب مي كوبيد. طوري كه طي جلسه اي در روحانيت مبارز، آن چنان فشار شديدي به آقاي هاشمي رفسنجاني و آقاي خامنه اي آوردند كه يادم هست بلند شدم و به دفاع از اين دو سخنراني كردم. همين طور وقتي آقاي هاشمي رفسنجاني بلند شد، با بغض دفاع مي كرد.
در جلسه هماهنگي بين مسئولين كه از اعضاي دولت، مجلس و قوه قضائيه در آن حضور داشتند، آقاي هاشمي رفسنجاني و آقاي بهشتي هم مي آمدند. در شب حادثه آقاي هاشمي رفسنجاني نيامد. من هم به دليل آنكه همسرم بيمار بود نيامدم. جالب اينجا بود محمد كه اصلا در جلسات شركت نمي كرد، به آن جلسه آمده بود. وقتي انفجار در مسجد ابوذر رخ داد و آيت الله خامنه اي مجروح شدند، بسيار متأثر و ناراحت شديم و همگي با هم در مجلس صحبت مي كرديم كه بايد امنيت را بالا ببريم. آن شب آن طور كه من شنيدم، كلاهي به محمد و ديگران زنگ زده و آنها را دعوت كرده بود كه چرا نيامديد و به جلسه بياييد. در نهايت هم صداي انفجار را شنيدم و به بيمارستان طرفه رفتم و آنها را ديدم و شناسايي كردم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده