سه‌شنبه, ۰۲ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۴۶
- كاش يه بارم كه شده، لب باز كني و به من بگي چكاره اي؟ معلم قرآني، درس مهندسي مي خوني يا يه بسيجي هستي؟
مادر در خيالش با محمود حرف مي زد. مي پرسيد؛ اما جواب نمي شنيد. هر بار كه او را مي ديد، چشمانش نور مي گرفت، لبش به خنده وا مي شد؛ اما گوشه دلش همچنان نگران او بود. فكر بدرقه عذابش مي داد. دستپاچه مي شد و مي زد به حياط يا زير سردر مي ايستاد؛ با قرآن و اسپند؛ اما اين دفعه دل و دماغ دفعات قبل را نداشت. نشست كنار حوض. اين پا و آن پا كرد و منتظر محمود ماند. باز طاقت نياورد. چشمش به آب پاش پلاستيكي افتاد. بلند شد و دستهاي لرزانش را دور دسته پلاستيكي آن حلقه كرد و گلدانهاي قد و نيم قد حياط را يكي يكي آب داد؛ اما باز غرق در خيال محمودش بود. ذهن ناآرام او زندگي نوجواني و جواني فرزندش را در بستر زمان مرور كرد. تا شرشر آبي كه از دهانه گلدان سرريز شده بود و روي پله ها مي ريخت، او را به خود آورد.
محمود داخل اطاق بود و براي رفتن آماده مي شد. مادر با همه عشق و اندوه دروني اش نمي خواست صحنه غمباري از وداع در دل فرزندش باقي بماند. باز دندان روي جگر گذاشت، نفسي كشيد، يازهرا گفت و چادر سفيد و گل گلي اش را دور كمر محكم بست راه را از داخل حياط تا دم در، آب و جارو كرد. حالا مانده بود چه بكند. دلش داخل اتاق بود و چشمش او را به پنجره گوشه حياط مي كشيد تا از اين روزنه، پنهاني فرزندش را ورانداز كند.
نزديك پنجره كه رسيد، همان جا كز كرد. طوفان دلهره، آشوبي به دلش انداخت. شايد فكر مي كرد كه ديگر فرزندش را نمي بيند. او كجا مي رفت و چه مي كرد؟ اين سؤالي بود كه در طول يك سال دور بودن محمود از همه مي پرسيد؛ ولي پاسخي نمي گرفت به آرامي زانوي خسته اش نيم خيز شد و پشت پنجره ايستاد. زل زده بود به قامت محمود. اشك حلقه چشمانش را پر كرد. اشكها روي كناره چادرش مي افتاد و در افق باراني نگاه او قامت فرزند بهتر نمايان مي شد. لرزش دستهايش كه بالاي چشمانش سايه بان شده بود، شيشه را مي لرزاند. اما دلش راه نمي داد كه دستگيره در را بخواباند و داخل شود. بعد از ماه ها دوري، محمود به ديدار او آمده بود؛ ولي «سه روز» در چشم و دل مادر وقت زيادي نبود و به سرعت گذشته بود.
محمود بي خبر از چشمهاي نگراني كه از آن سوي پنجره او را برانداز مي كرد، وسايل شخصي اش را توي كوله پشتي جا داد. قرآن جيبي اش را كه بوسيد، صبر از دل مادر رفت و بي اختيار در اتاق را باز كرد. نگاه نجيبش را به كوله پشتي انداخت و ملتمسانه پرسيد: «نمي شه بموني؟»
تبسمي گرم گوشه لب محمود نشست. همانطور كه نهج البلاغه را داخل كوله پشتي مي گذاشت، گفت: «اگر عمري باقي باشه، دفعه بعد بيشتر مي مونم.»
مادر بغض كرده گفت: «اگه دفعه بعدي هم باشه»
محمود يكه خورد؛ اما به روي خود نياورد و با مهرباني لبخند زد.
مادر ادامه داد : «اقلاً بگو كجا مي ري، چه كار مي كني؟»
- مگه فرقي هم مي كنه؟
- آره، بابات چند وقت پيش رفته بود سپاه اصفهان؛ چون اونم مثل من حدس مي زد شايد پاسدار باشي؛ اما توي سپاه گفته بودند كه پاسداري به اسم محمود شهبازي ندارن. هيچ كس توي اين خونه، توي اين شهر نمي دونه كه توكجايي و چه مي كني.
مادر اين را كه گفت، آسمان دلش بيشتر گرفت. صدايش لرزه گريه داشت. محمود هم از چيزي كه پرسيده بود پشيمان شد. او لذت گمنامي را با هيچ چيز برابر نمي دانست هرجا مي رفت، ردّي از حضور خود باقي نمي گذاشت. جايي را بر مي گزيد كه هيچ كس او را نشناسد. با اين حال بايد پاسخي به مادر مي داد.
دستي به محّبت روي دستهاي مادر كشيد و از صميم جان گفت: «هر جا باشم زير سايۀ همون آقايي ام كه از بچگي محبّتشو توي دلم انداختي»
حرف محمود، دلشورۀ مادر را تا حدي فرو نشاند، دستهايش را از ميان حلقه دستهاي محمود رها كرد. به سختي روي پاهايش قد كشيد و از بالاي طاقچه چند بسته برداشت و در حالي كه آنها را توي كوله پشتي مي گذاشت، دل گرفته گفت: «از وقتي كه براي خودت مردي شدي، يا توي جنگ و گريز با ساواك بودي يا دنبال درس و دانشگاه و توي غربت؛ بعد از تعطيلي دانشگاه هم ...»
مادر همين طور كه مي گفت، دستهاي گرم محمود را روي شانه اش احساس كرد و كمي آرام شد؛ اما آشوب درونش تسكين نمي يافت. گريه راه نفسش را گرفت. دردمندانه ادامه داد: «ظرف اين يه سال كه نيومدي اصفهان، هر وقت راديو گوش مي كردم، از اون كوفت زهرماري ها ... چي چي بود اسمشون؟، از اون خدا نشناسا خبر مي ده... از سر بريدناشون توي كردستان مي گه... بي اختيار ياد تو مي افتم. تكليف هم كه باشه تو بيشتر از وظيفه ت رفتي بيا و همون درس مهندسيت رو ادامه بده، زن بگير و ....»
مادر يكريز مي گفت و محمود به جاي اين كه بيشتر ميل به ماندن كند، هوايي مي شد حوادث كردستان يكي يكي از مقابل ذهنش عبور مي كرد: محاصره سنندج، قتل عام مردم در روستاهاي مريوان و پاوه و....
به خودش كه آمد، مقابل قامت خميدۀ مادر زانو زد. به پاي او افتاد و به لابه گفت: «قرآن، زير چكمه كمونيستهاس... امام كمك مي خواد... فتنه بيداد مي كنه... انوقت من و امثال من توي شهر بمونيم و لاف دين بزنيم تو را جان زهرا از ته دل راضي باش.»
مادر محمودش را خوب مي شناخت و مي دانست كه او رفتني است؛ ولي يك سوال بزرگ ذهنش را پر كرده بود: «محمود چكاره س؟ كجا مي ره؟» به تسلاّي خودش گفت: «متوسّلم به آقا امام زمان... برو پسرم، سفرت به خير باشه»
محمود دست و روي او را بوسيد و ساكش را حمايل كرد. مادر سيني قرآن را به دست گرفت و در چارچوب در ايستاد و محمود از زير قرآن رد شد. به حياط كه رسيد، شير آب را باز كرد. صورتش را زير آب گرفت. حسابي كه خنك شد، زير چشمي به قيافه مادر نگاهي انداخت. مادر ساكت بود و با تأمل نگاه مي كرد. چند قطره آب هم به سر و روي او پاشيد. چشمان نيمه باز و گرمازدۀ مادر يكدفعه باز شد. تكاني خورد و گفت: «پسرم اين گلهاي گوشۀ باغچه هم هواي تو رو مي كنن، چه برسد به من كه مادرم و هزار آرزو براي جگر گوشه م دارم...»  
تابستان بود و هرم آفتاب از سر و كول ديوار بالا مي كشيد. چادر مادر هم گرما را در خود مي بلعيد و در بدن بي رمق و مريض او مي پراكند. محمود يك نگاه به مادر انداخت و يك نظر به بوتۀ گل. دستهاي خود را كاسه كرد. چند مشت آب به گل ها و برگهاي پلاسيده و گرما زده پاشيد مادر گفت: «كاش خودت هميشه به اونا آب مي دادي»
محمود دستهايش را با پيراهن خاكي اش خشك كرد و به سمت در راه افتاد. مادر انگار كه ناگهان چيزي به يادش آمده باشد، به داخل دويد. از ته صندوقچۀ قديمي، پارچه اي چروك و تا خورده را باز كردد. نگاهش به انگشتري عقيق كه افتاد، لذت يك خواب شيرين، رگ و ريشه اش را سرشار از محبت امام حسين كرد. يادش رفت كه محمود دم در منتظر اوست. انگشتر را مشت كرد و چسباند به سينه اش، سرش را رو به آسمان گرفت و چشمانش را بست تا شيريني آن خواب را يك بار ديگر حس كند؛ امام با عطوفت و مهر دستانش را به طرف او دراز كرد و انگشتري عقيق را كف دستش گذاشت. سرخي اش چشم را مي زد. مادر دستپاچه و ملتمسانه پرسيد: «آقا اينو چكارش كنم؟»
- اين رو به كسي بده كه خيلي دوستش داري. يه روز مي يام ازت مي گيرمش...
مادر دلش هري ريخت: «اون روز چه وقتي يه؟»
امام پاسخي نداد و ناپديد شد؛ مادر به خودش آمد، محمود داشت يكسره او را صدا مي كرد: «مادر... دير شد... چيكار مي كني؟»
مادر كه برگشت، صداي چغ چغ اسپند و سوختن و تركيدن آن تا دقيقه اي به جاي هر دو حرف مي زد. محمود دستي داخل دود اسپندها چرخاند و گفت: «مادر جون، طوري بدرقه مي كني كه انگار سفر عتباته! بار اولم كه نيست...»
اسپند دانه ها از روي آتش ور مي جهيدند و كوچه را از بوي خود پر مي كردند. مادر هم كه گهگاه اسپنددان را تا نزديك صورت محمودش بالا مي برد، دود را پف مي كرد و صلوات مي فرستاد. اسپنددان در ميان دستهاي لرزان مادر ميل افتادن داشت. محمود آن را گرفت. مادر چند بوسه بر لباسهاي خاكي محمود نشاند و دوباره در ابروهاي كشيده و پهن و چشمان سياه پسرش غرق شد.
حس غريبي به او مي گفت كه فرزندش يك آدم معمولي نيست؛ اما يادش آمد كه محمود جوابش را داده بود: «يك نيروي ساده ام... توي كردستان مظلوم.»
عطر گرم و خوش اسپند تا خانه همسايه ها كه رفت، نگاه محمود به همسايه هايي افتاد كه از لابه لاي درهاي نيمه باز منزلشان، سرك مي كشيدند. چادر مادر تا نزديك شانه او سريده بود. محمود آن را بالا آورد. دستهاي مادر را بوسيد. مادر اسپنددان را گذاشت روي زمين و انگشتر را با زحمت داخل انگشت محمود كرد.
محمود با ولع انگشتر را تماشا كرد و ذوق زده گفت: «چه سليقه اي مادر كي اين رو خريدي؟»
مادر سرش را پايين انداخت و گفت: «بيست سال پيش.»
- بيست سال پيش؟!
- آره همون وقت كه به دنيا اومدي... يكي از دوستاي بابات از كربلا اينو آورد.
اسم كربلا كه آمد، محمود سرش را رو به قبله چرخاند و گفت: «السلام عليك يا اباعبدالله...»
و ادامه داد: «حتماً برات خيلي عزيزه...»
مادر با سادگي جواب داد: «آره به اندازه تو.»
- چرا تا حالا مونده؟
مادر ساكت شد. چشم دوخت به عقيق و با صدايي لرزان گفت: «هميشه به راز اين انگشتر فكر مي كنم و به اون خواب.»
- راز و خواب چيه؟!. رمزي حرف مي زني مادر؟!
مادر يك آن به خودش آمد. نفهميد كه چرا اين كلمات بر زبانش جاري شده است. احساس كرد هيچ وقت نبايد از خوابي كه ديده، براي كسي حرف بزند. ابرو گره كرد و سعي كرد خودش را خونسرد نشان بدهد: «خوب معلومه چرا تا حالا انگشتر رو بهت نشون ندادم؛ چون بيست سال پيش، دست كوچولوي تو اندازه ش نبود!»
محمود يك طاق ابرويش را بالا انداخت. مادر گفت : «اصلاً اين بهونه س كه ياد ما باشي، نيست؟»
- اما مادر، حرفاي يه دقيقه پيشت چيز ديگه اي بود!
و دوباره دستهاي مادر را بوسيد و گفت: «كسي سر خيابون منتظره، شمام گرمتونه، بريد تو.»
مادر حرفي نزد؛ اما نتوانست داخل برود. همچنان نگاه به قدمهاي او داشت. محمود مي رفت و هر چند قدم، سرش را بر مي گرداند و از روي دلجويي دستي تكان مي داد. بغض مادر آرام آرام ترك برداشت. اشك چشمانش را خيس كرد.
محمود رفت و رفت تا جايي كه از تيررس چشمان باراني او پنهان شد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير،سال نشر: زمستان 78،صفحه9-15.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده