از هر جهت آدم خوبي بود ...
شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۱۵
اولين دفعاتي كه شهيد بروجري را ديديد كي و كجا و به چه مناسبتي بود؟
ما توسط شخص نوجواني به نام حسن راودمند با شهيد بروجردي آشنا شديم. ما در سال هاي 1350 تا 1354يك كارگاه بافندگي و خياطي در خيابان بوذرجمهري نو - پانزده خرداد فعلي - داشتيم. يادم است كه همين حسن آقا در كارگاه ما دانه گيري مي كرد و علاوه بر بنده يكي و دو تا از برادرانم آقايان ايوب احمدي و فرج آشتياني و تعدادي ديگر هم بودند كه آن جا كار مي كردند. ما همه با هم مثل يك خانه تيمي هم همكار يكديگر بوديم و هم در خط مبارزه با يكديگر همفكر بوديم يعني افكار همه ما يكي بود.
كارگاه متعلق به شخص شما بود؟
بله. آن ها در واقع كارگران بنده بودند. حتي من كه در كارگاه لباس كار مي پوشيدم جيب شلوار رسمي خود را كه در كارگاه آويخته بود به آن ها نشان داده و گفته بودم اين جيب شلوار من دخل كارگاه ما هم هست. اگر هر كس پولي نياز دارد مي تواند دست كند و از جيب بنده بردارد. مي دانستم كه همه ما داريم تلاش مي كنيم براي پيروزي عليه نظام شاهنشاهي و دوست داشتم هر كس هر قدر لازم دارد بردارد. هر قدر هم كه كار مي كرديم خرج خانه و زندگي را برمي داشتيم و بقيه درآمدمان را مي داديم در راه اسلام. ما اين طوري فكر و عمل مي كرديم.
چطوري بود بچه ها مي رفتند؟
واقعاً هم همين طور بود. البته نه همه كارگرهاي آن جا ولي خب تعدادي بودند مزد هم مي گرفتند ولي چون خرج خانه مي دادند همه هم پولدار نبودند منظورم اين است كه آن زمان روحيه همه ما اين گونه بود. خيلي از دوستان و آن هايي كه مبارزه مي كردند همين طور بودند مثل شهيد هادي بيگ زاده كه از جيب من پول برمي داشت و نه او مي شمرد و نه بنده مي شمردم. با هم اين گونه رفيق بوديم. تا اين كه روزي حسن راودمند گفت يك نفر از دوستان و همسايگان ما هم اهل مبارزه است و حرف هاي سياسي مي زند. اگر شما با ايشان آشنا بشويد به نظرم خيلي خوب است. او هم وارد كار شود. همين باعث شد كه با شهيد محمد بروجردي آشنا شويم و قرار مدارهايي گذاشتيم و جلسات متعددي داشتيم. از همان جا بود كه استارت تأسيس گروه صف را زديم.
با گروه فجر اسلام چه كرديد؟
فعاليت هاي گروه فجر اسلام نيز ادامه داشت. يادم است كه شهيد بروجردي آن موقع سرباز بود.
محل خدمت سربازي اش در تهران بود؟
شهيد بروجردي بچه تهران بود. البته شهيد اين جا به دنيا نيامده بلكه خيلي كوچك بوده كه از بروجرد با خانواده آمده بودند تهران. در بروجرد منطقه اي هست به نام دره گرگ كه بروجردي بچه آن جا بود. در اصل دوران كودكي را در تهران بوده.
فكر تأسيس گروه توحيدي صف از شهيد بروجردي بود؟
ولي آمادگي هايي داشتيد براي كار مسلحانه كردن.
ما دوست داشتيم مبارزه مسلحانه بكنيم. خيلي هم راغب بوديم اما مسأله اين بود كه هم بايد خيلي كشته مي داديم و هم نمي توانستيم جواب رژيم را با عمل متقابل مسلحانه بدهيم. مي خواستيم به جايي برسيم كه بتوانيم تلافي كنيم. بعدها هم مانع شديم از اين كار؛ چون نظر امام در خصوص مبارزه مسلحانه چندان مثبت نبود.
بعد چه شد؟
كلاً با ايشان كه صحبت كرديم به اين نتايج رسيديم. يادم است كه همان روز به شهيد بروجردي گفتم كه ما جزو گروه فجر اسلام هستيم. ايشان نمي دانست. حسن هم به وي چيزي نگفته بود.
نمي دانست يك گروه فجر اسلامي هم وجود دارد؟
نه مي دانست ولي نمي دانست كه ما هم جزو آن گروه هستيم.
با فجر اسلام كار مسلحانه مي كرديد؟
نه. عرض كردم همان روز و ساعت اول كه با هم آشنا شديم صحبت هايي كه با هم داشتيم اين ها بود. اين حرف ها را كه زد ما گفتيم اگر آمادگي كار مسلحانه را پيدا كنيم خيلي خوب است. گفتم ما بايد آماده باشيم تا اگر موقعي امام فتوا دادند براي مشي مسلحانه و براي زدن كسي يا جايي بتوانيم آن هدف را بزنيم. شهيد بروجردي هم همين طور فكر مي كرد. گفت حالا چه كار كنيم؟ - منظورش تأسيس تشكيلاتي يا يك چنين چيزي بود - گفتم احتياجي به اين حرف ها ندارد؛ ما با گروه فجر اسلام مشغول هستيم. خيلي خوشحال شد. گفتيم پس بياييم يك شاخه عملياتي درست كنيم. ما مي توانيم اطلاعيه اش را چاپ و توزيع كنيم. اين كارها را مي توانيم انجام دهيم. تا حدودي از تشكيلات گروه نظامي هم مي توانيم پشتيباني بكنيم. اسم اين تشكيلات جديد هم نبايد فجر اسلام باشد چون ساواك بايد اين طور فكر كند كه اين گروه با فجر اسلام فرق مي كند. ما موقعي كه اين كار را شروع كرديم حتي دستگاهي را كه اعلاميه هاي فجر اسلام را با آن تايپ مي كرديم و از رويش براي چاپ و تكثير فيلم و زينك مي گرفتيم مخصوصاً عوض كرديم. رفتيم و يك دستگاه تايپ ديگر براي اين يكي گروه مان گرفتيم كه حتماً با آن يكي فرق بكند. حتي در خريد كاغذها نيز چنين كرديم. يعني كاغذي كه براي فجر مي خريديم از جنس ديگري بود.
تا اين گونه نمايش بدهيد كه اين ها مثلاً دو گروه مجزا هستند.
بله. خلاصه ايشان مسؤول عضوگيري شد در رابطه با قسمت نظامي. گفتيم اسمش را چه بگذاريم؟ چه نگذاريم؟ تا به اين جا رسيديم كه اسمش را "صف" بگذاريم. بعد كه شروع كرديم عضوگيري نظامي به عهده شهيد بروجردي بود؛ با همكاري شهيد هادي بيگ زاده كه در تراشكاري كار مي كرد.
هادي بيگ زاده كي و كجا شهيد شد؟
هادي در درگيري مربوط به تسخير راديو در ميدان ارك – ميدان پانزده خرداد فعلي – در بيست و يكم بهمن 1357 شهيد شد. يادش به خير توسط هادي بيگ زاده كه تراشكار بود يك ماشين تراش و يك زمين خريديم. خودم سفته دادم تا نارنجك سازي را راه انداختيم در خيرآباد ورامين و گل تپه.
عضوهاي معروفي كه ما آن ها را مي شناسيم و بروجردي آن ها را به گروه آورد چه كساني بودند؟
خيلي ها بودند مثل هادي بيگ زاده كه شهيد شد. فرد ديگر برادرش نبي بود كه الان هم هست: نبي الله بيگ زاده. ديگراني مانند عبدالله جعفر زاده كه الان در سپاه است و محمد شقاقي هم بودند. برادر شهيد بروجردي بود به نام محمد. يعني نام اين يكي نيز محمد است و اسم شهيد بروجردي "ميرزا" بود ولي خب به هر دو مي گفتيم محمد. خلاصه همه بچه هاي دور و بر بازارچه نايب السلطنه با هم بوديم.
حركت هاي ايذائي اي كه با شهيد بروجردي طراحي و اجرا مي كرديد چه بود؟
ما چندين فعاليت عملياتي داشتيم. يكي از موارد عملياتي جالب اين بود كه يك روز آيت الله شهيد شاه آبادي آمده بود دم در منزل ما و من خانه نبودم. بچه ها گفتند كه آن بزرگوار آمده بودند و با شما كاري مهم داشتند. من بلافاصله رفتم خدمت ايشان و آقاي شاه آبادي به من گفتند امشب يك نفر به نام كورت والدهايم كه دبير كل سازمان ملل است مي خواهد به تهران بيايد. از طرفي شاه مي خواهد ايران را به عنوان يك كشور امن جلوه بدهد و بگويد كشور ما امن و امان است و هيچ مشكلي نداريم. خلاصه آقاي شاه آبادي صاف و پوست كنده گفتند ما مي خواهيم شما مملكت را به هم بزنيد! گفتيم همين الان؟ با اين فرصت كوتاه يك شبه؟ گفتند بله. كلي هم اصرار و تشويق مي كردند كه مي توانيد. اگر اشتباه نكنم آن موقع با آيت الله شهيد دكتر بهشتي هم در اين باره مشورت كردم. نظر ايشان اين نيز بود كه اگر بتوانيد خيلي هم خوب است.
با شهيد بهشتي ارتباط داشتيد؟
بله. ارتباط اساسي ما در كارهاي مهم با شهيد بهشتي بود. تقاضاي ايشان چنين بود و ما هم گفتيم باشد. اصرار داشتند كه خيلي مهم است كه اين كار انجام بشود. اگر بشود ضربه اي بزرگ زده ايم به نظام شاهنشاهي. ما شبانه رفتيم دم در خانه يكي از بچه ها كه ايشان اطلاعيه مي نوشت و قلم خوبي داشت؛ رضا جعفريان. از بيرون خانه صدايش كردم و مخفيانه به او گفتم كه اطلاعيه اي بنويس با اين مضمون كه مي خواهيم بازار را تعطيل كنيم. به فكرم رسيد كه اگر مي خواهيم شهر را تكاني بدهيم كه خوب سر و صدا بكند بايد بازار را تعطيل كنيم. اگر كاري كنيم كه فردا بازار تهران تعطيل شود به تبع آن بازار شهرهاي بزرگ هم تعطيل مي شود و همه اين خبرها روي آنتن هاي بين المللي مي آيد. يك درگيري هم درست مي كنيم. برنامه ريزي خوبي كرده بوديم. حقيقتش خودم فكر كردم و تصميم گرفتم. زمان چنداني نبود كه بنشينم بحث كنيم و كار شورايي بشود. رفتيم پيش محمد بروجردي و گفتم مي خواهيم چنين كاري بكنيم. تا آن جا كه مي توانيد همه بچه ها را آماده كنيد. ما تعدادي موتور دست دوم هم خريده بوديم براي عمليات نظامي. آن موتورها را داشتيم و نيروها و بچه هاي شاخه نظامي هم بودند. گفتيم فعلاً اين كار را بكنيم علي الحساب؛ اين ها هم قبول كردند. بعد رفتيم شاه عبدالعظيم(ع) اعلاميه ها را آماده كرديم و از آن جا به قرچك رفتيم. ما يك خانه امن در قرچك داشتيم كه تايپ و تكثير و فيلم و زينك مي گرفتيم و در تيراژ خيلي زياد تكثير مي كرديم. مثلاً در شبانه روز بين سيصد تا پانصد هزار تا برگه مي توانستيم تكثير كنيم. چند تا ماشين زيراكس فيلم و زينكي هم داشتيم و اين ها مرتب كار مي كردند. خلاصه رفتيم آن ها را آماده كرديم و تا آن ها را داديم به شهيد بروجردي ـ شهيد بروجردي مسؤول بود ـ اين ها رفته بودند بازار و تا نزديكي هاي چهارسوق بزرگ اعلاميه ها را توزيع كرده بودند.
شهيد بروجردي مسؤول چه بود؟
آن لحظه و آن ساعت با تعدادي از بچه ها مسؤول توزيع اعلاميه ها در بازار بود.
اعلاميه ها را چطور توزيع مي كردند كه گير نيفتند؟
صبح زود ساعت شش ما توانستيم اعلاميه ها را به اين ها برسانيم. اين ها هم اعلاميه ها را از زير درهاي كركره اي بازار به داخل مغازه ها مي انداختند.
گشت يا مأموري آن دور و بر نبود؟
نه. جالب اين كه هر نفري هم كه مي آمد به سرعت آن را مي خواند. اعلاميه را به امضاي جمعي از بازاريان تهران صادر كرده بوديم. بر همين اساس كافي بود فقط همان چند نفر اولي كه آن را مي خوانند تعطيل كنند. همين طور هم شد و همه بازار دروازه مولوي از چهارراه مولوي تا چهارسوق بزرگ بستند و بالطبع همه بازار بسته شد.
چه سالي بود؟
فكر مي كنم 1356 بود.
خبري از شروع امواج انقلاب بود؟
بعد از نوزده دي بود؟ يعني آن توهيني كه احمد رشيدي مطلق در مقاله اش به حضرت امام در روزنامه اطلاعات مرتكب شد اتفاق افتاده بود؟
درست نمي دانم ولي يادم است كه هوا سرد بود. من هم نظارت مي كردم.
نقش شهيد بروجردي در اين ميان چه بود؟
شهيد بروجردي بين بچه ها هماهنگي مي كرد و توزيع كارها را او به عهده گرفت.
اصل كار را شهيد بروجردي كرد؟
توزيع اعلاميه ها را بر عهده داشت. ما چند نارنجك هم انداختيم كه يك عملياتي بكنيم و شهر را شلوغ و ناامن جلوه دهيم كه از قضا نارنجك ما منفجر نشد.
جلوي تانك ها؟
ريوهاي شهرباني. اين هماهنگي ها را محمد انجام مي داد و من هم نظارت مي كردم كه ببينم عيب و ايرادهاي كار ما چيست. من سر چهارراه سيروس ايستاده بودم و باقلا مي خوردم.
آخرش چه شد؟
آخرش ما موفق شديم و كسي كشته نشد. يكي از بچه ها به نام محمد ساربان نژاد آن روز رفت بانكي را آتش بزند كه ما مي خواستيم شهر را به هم بزنيم.
مي خواستيد يك بمب خبري منفجر كنيد كه كرديد.
بله. همان روز ساربان نژاد آن جا دستگير شد. بانكي به نام پارس بود. رو به روي بازارچه سيد اسماعيل. بانك كوچكي هم بود. بانك را آتش زد و همين باعث شد كه نيروهاي امنيتي زيادي بريزند و گاردي ها بيايند و مردم راهپيمايي كنند. خلاصه بازار بسته شد و اتفاقات آن روز باعث شد كه همان روز كه كورت والدهايم در تهران بود همه بازارها بسته شود و مردم در خيابان شعار بدهند و درگيري و شليك گاز اشك آور پيش بيايد.
ديگر با شهيد بروجردي چه كارهايي انجام مي داديد؟ آيا كسي را هم ترور كرديد؟
مثلاً در تهران ما يك عمليات داشتيم كه عمليات رستوران خوان سالار بود. به اين صورت كه بمبي آن جا كار گذاشتيم و يك دفعه سقفش آمد پايين.
كسي هم آن جا كشته شد؟
بله. هر كسي كه آن جا بود كشته شد.
چگونه رستوراني بود اين خوان سالار؟ مشروب فروشي بود يا قمارخانه؟
اين انفجار درست شب نوزدهم ماه مبارك رمضان افتاد. خوان سالار مركز آمريكايي ها بود و نه مشروب فروشي يا چيزي ديگر.
چه سالي بود؟
يعني دقيقاً همان سال انقلاب.
شايد هم سال 1356 بود. الان دقيق يادم نمي آيد.
به هر حال ماه رمضان يكي دو سال مانده به انقلاب بود. آن رستوران مشروب سرو مي كرد كه با توجه به حرمت و قداست آن شب عزيز بخواهيد بر جنبه اسلامي بودن حركت مسلحانه تان تأكيد كرده باشيد؟
مركز آمريكايي ها و مستشارهاي نظامي آمريكا بود و شب ماه مبارك رمضان آن جا مشروب خوري و رقاصي انجام مي دادند و آمريكايي ها هم آن جا بودند. اين كار توسط فردي به نام برادر احمدي كه آن موقع راننده تاكسي بود انجام شد.
شهيد بروجردي چه نقشي داشت؟
آن شب مسؤول عمليات شهيد بروجردي بود كه كيف حاوي بمب آن جا دست احمدي مي ماند. ابتدا مي خواستيم جاي ديگري را منفجر كنيم كه نشد. بعد قصد كرديم همان هتل هويزه فعلي را نام قديمش يادم رفته منفجر كنيم كه آن جا نيز نشد و بچه ها برگشتند. سرانجام آن فردي كه راننده تاكسي بود و بمب را همراهش داشت – شهيد احمدي - مركز تجمع آمريكايي ها را منفجر كرد ولي متأسفانه خودش هم در آن عمليات به شهادت رسيد.
شهيد بروجردي به لحاظ اعتقادي چطور آدمي بود؟
شخصيتي بود بسيار بسيار مخلص. از هر جهت آدم خوبي بود. شخصيتي بود آرام - عميق - دوست داشتني - فداكار و اهل مطالعه.
در كارگاه خودتان كار مي كرد؟
نه. ايشان تشك دوز بود. البته مدتي چرخ خياطي گذاشته بودند در يك خانه قديمي رو به روي سيد اسماعيل و آ ن جا تشك دوزي مي كردند. تشك ها را دانه اي مي دوخت و تحويل بازار مي داد.
لا به لاي آن كارها مبارزه هم مي كردند.
بله. اخلاقش بسيار خوب و جواني بسيار با تقوا بود. فردي سياسي و حق طلب و روشن و دورانديش و هميشه خنده رو بود. انسان دوست داشتني اي بود.
ايشان همان موقع مي خواست برود به نجف كه در مرز دستگير شد.
مي خواست به ملاقات حضرت امام(ره) برود ؟
از طرف تشكيلات خودمان مي خواست برود كه نشد. بعد به لبنان رفت و دوره ديد و برگشت. قبلش هم خيلي كارهاي رزمي و چريكي را بلد بود اما بعد از بازگشت از لبنان تكميل تر و آماده تر شد.
در بين مبارزين جنبش امل آموزش ديده بود؟
رفته بود لبنان. آن موقع حزب الله هنوز فعال نشده بود. فقط امل بود و گروه امام موسي صدر. امام خميني هم كه پاريس بودند براي مجوز كارهايي كه مي خواستيم انجام دهيم بروجردي رفت آن جا. چون ما زير نظر حضرت امام بوديم...
براي گرفتن مجوز فقهي از حضرت امام؟
بله. براي اخذ مجوز همه كارهايي كه در گسترة فعاليت هاي ما بود محمد بروجردي به آن جا هم رفت و برگشت.
مباني اعتقادي شهيد بروجردي چه بود؟
مباني اعتقادي اش شامل اين بود كه مثل يك نيروي حزب اللهي ومقلد امام هر چه نظر حضرت امام بود همان را انجام مي داد. توانايي جذب نيروها را به ميزاني زياد داشت. انسان خيلي خودساخته اي بود. هميشه خودش را فداي ديگران مي كرد. فرد خيلي موجهي بود.
كارش به زندان هم كشيد؟
نه. اما يك بار در مرز گرفته بودندش. چند وقتي در زندان بود.
بعد آزاد شد؟ چيزي از او پيدا نكردند؟
نه. نتوانسته بودند!
شما تا زمان پيروزي انقلاب چه كار كرديد؟
بعد كه امام آمدند بروجردي محافظت از معظمٌ له را بر عهده گرفت.
جزو گروه حفاظت از امام بودند؟
بله. روز دوازده بهمن - روز ورود حضرت امام - كارها سه قسمت شده بود. مسؤول اصلي ما محسن رفيق دوست بود ـ كميته حفاظت ـ يك قسمتي از كار شامل فرودگاه بود تا جلوي دانشگاه كه به عهده شهيدان بروجردي و هادي بيگ زاده و اين ها بود. همه مسلح بودند و كلت داشتند.
اسلحه هاي شان ظاهر بود يا مخفي؟
نه. مخفيانه. ما مسلح بوديم و از جلوي دانشگاه تا بهشت زهرا(س) هم من مسؤولش بودم؛ به اتفاق خيلي از دوستان مثل امير كريمي. در بهشت زهرا(س) هم كارها تقسيم شده بود. من خودم آن جا مسؤول حفاظت خبرنگاران خارجي بودم. ما به طور مسلح محافظت از امام را برعهده داشتيم. امام آمدند و شهيد بروجردي هم همان جا نزد ايشان بود. شهيد بروجردي مسؤول حفاظت از امام شد در مدرسه رفاه.
و بعد هم سپاه تشكيل شد.
ايشان هم جزو تشكيل دهندگان سپاه بود. سپس مسؤوليت گرفت و رفت كردستان و بعد هم شهيد شد. مسؤوليت هايي آن جا داشت و من هم مرتباً در مرز عراق بودم. زياد با هم ارتباط نداشتيم. او كردستان بود و من در خوزستان.
شما در سپاه بوديد؟
بله. ما هم در سپاه بوديم.
بعد ديگر همديگر را نديديد تا زمان شهادتش.
بله.
بيست و هفت هشت سال است كه ايشان شهيد شده. بعد از اين همه سال چه ويژگي هايي از شهيد بروجردي در ذهن شماست و شما را مشغول مي كند؟
اخلاقش - مظلوميتش -برخورد مهربانانه و خنده رويي اش.
چگونه از شهادتش خبردار شديد؟
من جزو اولين كساني بودم كه خبردار شدم و خودم از اين جا با فالكن رفتيم كردستان و اروميه. از آن جا با ماشين جنازه مطهرش را آورديم.
دوستان شهيد مي گويند چهره اش آرام بوده موقعي كه شهيد شده...
بله. بسيار آرام و زيبا...
سرانجامِ گروه فجر اسلام چه شد؟
راجع به فجر اسلام مي خواهند كتابي منتشر كنند كه حرف هايي آن جا گفته شده...
نظر شما