شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۰۲

شهيد بروجردي در قامت يك برادر در گفت و شنود شاهد ياران با اشرف محمدي خواهر شهيد

فاصله سني شما با برادر شهيدتان چقدر بود؟
بنده دو سه سالي از محمد بزرگتر بودم.
از نخستين زمان هايي كه ايشان را به ياد مي آوريد بگوييد.
همواره صحبت كردن درباره محمد برايم سخت بوده است. البته از كودكي و نوجواني اش خاطرات زيادي هست اما نمي دانم از كدام يك از آن ها بايد شروع كنم؟
از شيطنت هايش و آن شور و حال خاص دوره كودكي بگوييد.
سر تا سر زندگي ما با محمد پر از خاطره است. خب ما در خانواده پنج فرزند بوديم سه تا برادر و دو تا خواهر. ابتدا برادر بزرگم محمدعلي به دنيا آمده بود. بعد از او بنده و بعد هم محمد و خواهرم اعظم و كوچكترين فرد خانواده برادرم عبدالمحمد بود. در خانه خيابان مولوي نزديك ميدان شاه سابق و قيام فعلي همه با هم بوديم. در خانه همه ما به كمك همديگر كار مي كرديم و ابر يا اسفنج خرد مي كرديم و پشتي مي دوختيم. ايشان درس مي خواند و در دروسش خيلي خوب و ممتاز بود منتها شب ها درس مي خواند چون روزها سر كار مي رفت. محمد فقط تا كلاس پنجم را به صورت روزانه خواند و بعداً به مدرسه شبانه مي رفت.
از اخلاق ايشان براي ما بگوييد.
محمد فوق العاده خوش اخلاق و خوش برخورد و به اصطلاح خيلي حيا و حجاب داشت. روزه و تقوايش بسيار به جا بود به طوري كه در محله مولوي هر يك از بچه ها كه او را مي ديدند از اخلاقش تعجب مي كردند. هر كسي او را مي ديد به سرعت جذبش مي شد. هميشه خندان بود و حتي در اوج ناراحتي هم مي خنديد. از پانزده شانزده سالگي دنبال راه و كلام حضرت امام خميني(ره) بود. يك جايي بود كه هميشه مي رفتند و با دوستان جلسه داشتند. خب ما نيز بر اساس همين رفت و آمدها فهميديم كه ايشان دنباله رو امام و در كار مبارزه است. آن قدر در اين كار جدي بود كه وقتي به او گفتيم كه ازدواج كند - آن موقع هفده هجده سالش بود - گفت نه نمي خواهم ازدواج كنم؛ كار دارم. به نظر خودمان گفتيم اگر ازدواج كند در صورتي كه در اين راه به شهادت برسد بچه اي از او به يادگار مي ماند.
يعني تا اين حد از ايشان جديت و صلابت در مبارزه و جهاد مي ديديد كه از همان سنين نوجواني و آغاز جواني شهادتش را پيش بيني مي كرديد؟
بله منتها اكثر كساني كه در زمان طاغوت دنبال امام بودند چنين روحياتي داشتند و از جان گذشته بودند. آن ها مرتباً مي رفتند و مي آمدند. صحبت و تلاش مي كردند. شب ها اعلاميه چاپ مي كردند. نوارها و كتاب هاي امام را مي آوردند و پخش مي كردند. بعدها بنده نسبت به فعاليت هاي محمد حساس تر شدم و دوست داشتم بدانم كجا مي رود. يك بار به دنبالش در مسگر آباد رفتم. ديدم محيط كاملاً بياباني است. برق هم نبود. حياطي آن جا بود كه خانم ها از يك طرف و آقايان از طرف ديگر مي رفتند. من هم وارد شدم و نشستم. ديدم شروع كردند به صحبت از شاه و آخرش هم شعار مرگ بر شاه سر دادند. در لحظه اي هم ديدم كه گفتند ساواكي ها آمده اند و يك باره همگي در رفتند. آقاي عبدالله بوذري هم آن جا بود كه چند بار او را گرفتند و جانبازش كردند و حالا مرحوم شده است. خلاصه اين افراد بلند شدند و گريختند. وقتي به خانه آمدم ديدم محمد اطرافش را نگاه كرد و با احتياط گفت شما كجا بودي؟ گفتم هيچ جا. فهميده بود كه دنبالش بوده ام گفت ببين يك وقت به كسي نگويي آن جا چه خبر بوده... گفتم به كسي چيزي نمي گويم اما شرط دارد. گفت چه شرطي؟ گفتم شرطش اين است اين كه بايد ازدواج كني. گفت من ازدواج نمي كنم چون سنم كم است. بعد كه كمي با او صحبت كردم انگار نرم تر شد و گفت خيلي خب شما يك كم صبر كنيد ازدواج هم مي كنم! القصه مدتي كه گذشت و ديدم خبري نيست گفتم پس چه شد؟ عاقبت فهميدم كه او تصميم گرفته با دختر خاله مان خانم «فاطمه بي غم» ازدواج كند. بعد هم كه موضوع جدي تر شد مي گفت كه اگر قرار است بنده عروسي كنم كسي نبايد دست بزند. سر و صدا و ماشين عروس هم لازم نيست در كار باشد. در كل منظورش اين بود كه مراسم بايد خيلي ساده و صددرصد اسلامي باشد. ما هم همه اين شروط را قبول كرديم و عروس را بدون هيچ تجملاتي به خانه داماد آورديم. ناگفته نماند كه بعد از عروسي برادرم باز هم دنبال سيره امام و مبارزه بود؛ منتها با جديتي بيشتر از قبل! الحمدالله خداوند متعال به او دو فرزند به نام هاي حسين و سميه عطا كرد.
در ساير زمينه ها شهيد بروجردي چه اخلاق و خصوصياتي داشت؟
مثلاً خانه ما در شهر بروجرد بود و محمد نيز هميشه به ما سر مي زد. با اين حال هرگاه به ايشان مي گفتم كه چرا بيشتر به ما سر نمي زنيد؟ مي گفت مي دانيد كه كشور و سپاه درگير مسائل مربوط به جبهه و جنگ است. شما هم هر موقع احساس دلتنگي مي كنيد به ياد امام حسين(ع) و حضرت فاطمه(س) و حضرت زينب(س) باشيد. مي گفت من آن قدر وقت ندارم تا به شما بيشتر سر بزنم؛ نمي رسيم. واقعاً هم زمان هايي را كه مي رسيد سريعاً مي آمد و ظرف مدت نيم ساعت يا يك ساعت به همه سر مي زد و مي رفت. اين طور نبود كه يك شب بتواند پيش ما بماند. چون در كردستان مشغول بود و اصلاً يك جورهايي جنگ از آن جا شروع شد. او هم ديگر آن جا ساكن و فعال بود اما از نظر محبت و اخلاق هيچ وقت كم نگذاشت...
از سال هاي بعد از انقلاب بيشتر بگوييد كه چه خاطر اتي از ايشان داريد؟
بندة خدا محمد ما از همان بدو پيروزي همه اش در فكر حفظ و پاسداري از انقلاب و نظام برخاسته از مبارزه مردم به رهبري امام بود. مانند قبلش كه هيچ گاه سر از پا نمي شناخت. يادم مي آيد 26 دي ماه 1357 شبش به خانه ما آمد و از هميشه خوشحال تر بود. گفتم چه شده؟ گفت كه الحمدالله شاه فرار كرده. هميشه نگرانش بودم چون مأموران در بروجرد هم دنبالش آمده بودند. گفتم برادرجان يك وقت نكند شما را بگيرند و بلايي سرتان بياورند. او بي هيچ نگراني اي فقط در فكر تداوم مبارزه بود؛ با اتكال تمام و كمال به حضرت حق. خلاصه دو سه روزي پيش ما ماند. هر روز از بروجرد به ملاير و نهاوند و خرم آباد مي رفت و به ديگر برادران و خواهران مبارز سر مي زد و شبانه به خانه ما مي آمد. همواره نيز ما را از تازه ترين رخدادهاي انقلاب مطلع مي كرد. مثلاً مي گفت كه امروز بدخواهان كينه توز سينما ركس آبادان را آتش زده اند. بعد هم فوراً به تهران مي رفت. زماني كه امام آمدند مسؤوليت حفاظت ايشان با گروه تحت امر شهيد بروجردي بود. بعد از انقلاب نيز مسؤليت زندان اوين را بر عهده گرفت. همان روزها به ما گفت به تهران بياييد. ما نيز در سفري به تهران آمديم و محمد زندان اوين و جاهاي ديگر را نشان مان داد. گفتيم الهي شكر كه انقلاب با خوشي و پيروزي تمام شد و شما زنده هستيد و شهيد نشديد. گفت نه كار انقلاب اين طوري و به اين سادگي ها تمام نمي شود. حالا بعد از اين بايد ما شهيد بدهيم. ما شهيد مي شويم و ديگران شهيد مي شوند. به همين راحتي نيست كه كار تمام شود. خلاصه دائماً اين طرف و آن طرف بود؛ به طوري كه ما دو ساعت هم نمي توانستيم پيش همديگر باشيم.
يك شب به خانه شان رفتم. پسر كوچكم مهدي تازه به دنيا آمده بود. زمستان سرد و خيلي بدي بود تازه همان شب بنزين كوپني شده بود. مي خواستيم به بروجرد برگرديم و بنزين نداشتيم. گفتم محمدجان به ما تعدادي كوپن بنزين بدهيد تا زماني كه به بروجرد آمديد به شما برگردانيم - ديده بودم جلوي ماشيني كه از طرف سپاه در اختيارش بود پر از كوپن بنزين است - گفت ببين خواهرم خانه قاضي گردو زياد است اما شماره دارد! من نمي توانم از آن ها چيزي به شما بدهم. بعد رو كرد به برادر بزرگم و پرسيد شما وسيله چه داريد؟ او گفت موتور دارم. پرسيد اگر كوپن هم داريد به آن ها بدهيد تا به بروجرد بروند. به خوبي بنده را قانع كرد كه اگر اين ها را به شما بدهم و شهيد شوم چطور مي توانم اين امانت ها را سر جاي شان بگذارم. يك بار ديگر هم به شهيد گفتم يك چيزي بدهيد كه به وسيله آن روي اين بچه بپوشانم تا در راه سرما نخورد. گفت چيزي نداريم فقط اگر پتوي سربازي دم در بود برداريد و با خود ببريد ولي سعي كنيد پتو را هم استفاده نكنيد. در همان نخستين باري كه متعاقب آن روز به خانه مان آمد ابتدا پتو را گرفت در ماشين سپاه انداخت و بعد آمد پيش ما نشست؛ اين قدر نسبت به حفاظت از بيت المال حساس و اهل رعايت كردن بود. آدمي بود كه هر وقت به بروجرد مي آمد همسايه ها از كوچك تا بزرگ زنگ مي زدند كه بيايند و او را ببينند. به همسايه ها مي گفتم ايشان ناراحت مي شود. مي گفتند ما فقط يك لحظه مي خواهيم محمد آقا را ببينيم. منظورم اين است كه محبوب القلوب بود و هر كس كه او را مي ديد شيفته اش مي شد. محمد به راستي در همه چيز نمونه بود.
شهيد بروجردي براي شما چگونه برادري بود؟
خوب است خاطره اي را نقل كنم: زمان شاه بود و داشتيم در خيابان مي رفتيم. محمد كه فقط پانزده سالش بود به من مي گفت خواهر جان از كنار خيابان برويد. گفتم چرا؟ گفت نامحرم رد مي شود. بنده را از كنار خيابان مي برد و خودش هم كنارم مي آمد تا فاصله اي با نامحرمان ايجاد شود. با آن سن كمش خيلي بر حفظ حجاب تأكيد مي كرد و به همه خانم هاي فاميل مي گفت چادر و جوراب كلفت و مانتو و شلوار بپوشند. مي گفت خانم ها حتماً بايد حجاب­شان را رعايت كنند؛ به خصوص به دختران ما خيلي سفارش مي كرد كه با حجاب باشند.
از شهادتش بگوييد.
يادم مي آيد كه يك روز صبح زود به ايشان زنگ زدم. گفتم ان شاءالله كي به بروجرد تشريف مي آوريد و به ما سر مي زنيد؟ گلايه كردم كه بعد از اين همه وقت نمي خواهيد بگوييد خواهري هم در بروجرد داريم؟ گفت: "چرا مي آيم ناراحت نباشيد. فردا صبح كه قرار است به بروجرد بيايم به شما هم سر مي زنم و بعد به تهران مي روم." ديگر ما خيال مان راحت شد كه فردا مي آيد. به يك باره فردا پنج شنبه صبح زود ديدم كه همسايه هاي مسن و سن بالاي محله به خانه ما آمدند و گفتند كه شما زحمتي بكشيد و غذاي خوبي درست مي كنيد. ما مي خواهيم به مهماني در منزل تان بياييم - حالا نگو آن ها اخبار را گوش كرده و پي برده بودند كه محمد بروجردي شهيد شده است – درست ساعت شش صبح بود و من بي خبر از همه جا با تعجب از خودم پرسيدم آخر صبح به اين زودي؟!...
از خودشان چيزي نپرسيديد؟
به آن ها گفته بودند يك جورهايي ما را سرگرم كنند تا زماني كه يكي از فاميل ها سرمي رسد و خبر اصلي را مي دهد شوكه نشويم. خب ما هم غذايي را بار گذاشتيم. اما هر وقت مي خواستيم تلويزيون را روشن كنيم آن ها نمي گذاشتند... غافل از اين كه سال ها بود بنده منتظر اين اتفاق بودم و مي دانستم كه ايشان حتماً شهيد مي شود. خلاصه داشتيم ناهار درست كردم كه ديدم يكي از همسايه ها زيادي و به صورتي غيرعادي دارد به ما توجه و رسيدگي مي كند. او مي دانست كه هر لحظه ممكن است بيايند و ما را به تهران ببرند و مي خواست آماده مان كند تا توي راه حال مان بد نشود. وقتي به او گفتم فلاني خيلي حالم بد است گفت: "نه چيزي ت نيست..." عاقبت نزديك غروب آن ها به خانه شان رفتند و هيچ چيز به ما نگفتند. يك دفعه متوجه شديم كوچه مان خيلي شلوغ است. نوار "محمد نبودي..." را روشن كرده اند و حجله اي هم در سر كوچه گذاشته اند. به همسايه مان گفتم پس چرا سر كوچه شلوغ است؟ گفت فلاني پسرش شهيد شده و مي خواهند جنازه شهيد را از خانه شان تشييع كنند. نزديك در كه رفتم ديدم صداي آشناي يكي از بچه هاي سپاه مي آيد كه دارد از همسايه ها مي پرسد: "نمي دانيد منزل خواهر آقاي بروجردي كدام است؟" خودم پيش رفتم و گفتم بفرماييد؛ همين جاست. احوالپرسي كرد و گفت قرار است محمد آقا به بروجرد بيايند؟ گفتم بله ديشب زنگ زده و امروز مي خواهد به اين جا بيايد. گفت: "عكسي از ايشان داريد كه به ما بدهيد؟ مي خواهيم..." حرفش را قطع كردم و سراسيمه گفتم راستش را بگوييد شهيد شده؟ گفتم عكسش را ندارم و حالم بد شد. بعد ديدم كه آن آقاي پاسدار گوشه اي نشسته و گريه مي كند؛ متوجه شدم كه برادرم شهيد شده. تلويزيون را روشن كردم و ديدم تشييع جنازه باختران را دارند نشان مي دهند و مي گويند كه محمد بروجردي به دست منافقين شهيد شده و آن جا ديگر حالم بد شد. شب اول محرم بود. تمام كساني كه صبح تا به حال در كوچه مي گشتند به خانه ما آمدند. گفتند سر كوچه ماشين گذاشته ايم و مي خواهيم شما را به تهران ببريم. اما چشم هايم داشت سياهي مي رفت و گوش هايم نمي شنيد و هر چه مي گفتند نمي فهميدم. بچه هايم كوچك بودند و خوابيده بودند. آن ها را داخل ماشين گذاشتند و پتويي روي شان كشيدند و همه ما را به تهران آوردند. خلاصه به تهران آمديم و اين كه چه شور و شيني در تهران برپا شد بماند. در تهران فهميدم كه همه افراد خانواده مي دانند محمد شهيد شده؛ يعني همان اتفاقي كه از سال ها قبل از پيروزي انقلاب خود را براي مواجهه با آن آماده كرده بوديم...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده