شهيد بروجردي در قامت يك همسر در آيينه كلام خانم فاطمه بي غم
سه‌شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۰
در اروميه بوديم كه حاج آقا پيغام داد آماده شويد براي رفتن به تهران. من هم حدس زدم كه حاج آقا مثل هميشه در تهران جلسه اي دارد و به اين بهانه بنا دارد ما را هم به تهران ببرد. آماده شديم و منتظر ماشين مانديم.قرار بود به سپاه برويم و از آن جا عازم تهران شويم اما ماشين سر از يك بيمارستان درآورد! تعجب كردم و حدس زدم كه براي حاج آقا اتفاقي افتاده است.




منزل ما مدت زيادي در غرب بود. محل كار شهيد بروجردي با منزل فاصله زيادي نداشت و هر موقع كه دلش مي خواست مي توانست سري به خانه بزند. با وجود اين هر بار زودتر از سه يا چهار هفته به خانه نمي آمد؛ به طوري كه بچه ها با او غريبي مي كردند. وقتي از ايشان خواستم كه بيشتر به منزل مان بيايند و به ما هم رسيدگي كنند در جواب گفتند: "شما هيچ وقت از ذهن من دور نمي شويد اما چه كنم كه مسؤوليت انقلاب سنگين تر است".
***
هر بار كه مي خواستيم از شهري به شهر ديگر برويم "حاج آقا” زماني را انتخاب مي كرد كه اصلاً جاده امنيت نداشت و خطر حمله دشمن هر آن احساس مي شد. يك بار از ايشان متعجبانه پرسيدم:
ـ حاج آقا! چرا صبر نمي كني كه جاده امنيت پيدا كنه؛ شما كه خودت خيلي بهتر از ما وضعيت رو خبر داري...
در جواب گفت:
وقتي كه توي اين موقعيت زماني حركت كنيم معلوم مي شه كه جاده امنيت داره؛ ضد انقلاب مي خواد كاري بكنه كه ترس تو دل ها بيفته و كسي توي جاده رفت و آمد نكنه!
تازه متوجه شدم كه حاج آقا همه قصدش شكستن ابهت دشمن و بي اعتنايي به حركات نظامي آن هاست.
***
در اروميه بوديم كه حاج آقا پيغام داد آماده شويد براي رفتن به تهران. من هم حدس زدم كه حاج آقا مثل هميشه در تهران جلسه اي دارد و به اين بهانه بنا دارد ما را هم به تهران ببرد. آماده شديم و منتظر ماشين مانديم.
قرار بود به سپاه برويم و از آن جا عازم تهران شويم اما ماشين سر از يك بيمارستان درآورد! تعجب كردم و حدس زدم كه براي حاج آقا اتفاقي افتاده است.
به بالاي سر حاج آقا كه رسيدم؛ سلامي كردم و گفت:
ـ آمديد؟! مي بيني كه پاي راستم دوباره ضربه ديده!
ـ باز هم تصادف؟!
ـ آره!
حاج آقا بارها پاي راستش ضربه ديده بود. يك بار كه از هلي كوپتر پريده بود پاي راستش ضربه خورد و بعداً هم چندين بار در تصادف... به او گفتم:
ـ حاج آقا! آخرش اين پاي راستت رو از دست مي دي؛ از بس كه تصادف مي كني. نمي دونم چرا همه ش همين پات ضربه مي خوره!
حدس من بي جا نبود. وقتي هم كه ايشان شهيد شد در عكس جنازه اش ديدم كه پاي راستش بر اثر انفجار مين قطع شده است.
***
ماه شعبان رسيده بود و حال و هواي جشن و شادي در همه جا موج مي زد. به حاج آقا پيشنهاد كردم كه در ايام شعبان سفري به تهران داشته باشيم كه بچه ها هم آب و هوايي عوض كنند. ايشان هم ما را به تهران فرستادند.
چند شبي نگذشته بود كه در عالم خواب حضرت آقا اباعبدالله الحسين(ع) را ديدم كه به خانة ما آمده اند و دنبال چيزي مي گردند... از ايشان پرسيدم:
ـ آقا! چي مي خواين؟
ايشان فرمودند:
ـ من مي خواهم چيزي را از شما بگيرم!
گفتم:
ـ آقا! شما اختيار دارين! اين چه فرمايشي است كه مي فرمايين...؟!
از خواب كه برخاستم مفهوم خواب را نفهميدم. دائماً با ذهنم كلنجار مي رفتم و از خود مي پرسيدم كه: "راستي تفسير خوابم چيست؟” از طرف ديگر دلشوره عجيبي گرفته بودم و مي گفتم: "نكند خدا نكرده حاجي...؟! كاشكي از آقا خواسته بودم كه حاجي را لااقل...”
چند روزي گذشت و حاج آقا پيغام داد كه براي ديدنش به اروميه برويم. وداع آخرش بود و به ما هم فهماند كه ديدار آخرمان است.
وقتي خبر شهادت حاج آقا به من رسيد به اين باور رسيدم كه او به راستي از شهادت خود خبر داشته و خواب من نيز با شهادت او تعبير شده است.
***
دو سه روزي قبل از شهادتش كه جهت انجام كاري به اروميه آمد مي خواست به نماز جمعه برود و به ما هم پيشنهاد كرد كه همراه او باشيم.
هنگامي كه از نماز باز مي گشتيم شروع كرد به دلداري دادن ما و بچه ها؛ انگار كه سؤالي از او شده باشد يا توقعي مطرح:
ـ من خيلي مايلم هميشه با هم به نماز جمعه و دعاي كميل برويم. دوست دارم بيشتر از اين ها به نزد شما بيايم و با شماها باشم ولي مسؤوليت سنگين است و تعهدي كه دارم به من اجاز نمي دهد كه بيش از اين براي خانواده وقت بگذارم. من نسبت به انقلاب و اسلام وظايفي و تعهداتي دارم...
مي دانستم كه منظور او اين است كه انقلاب و اسلام از خانواده واجب تر و عزيز است. خودمان هم باور داشتيم كه هدف او الهي است و همين امر مشكلات را بر ما آسان مي نمود.
***
در اروميه كه بوديم يك روز به حاج آقا گفتم:
ـ چهار ساله كه در اين منطقه هستيم؛ ان شاء الله جنگ كه تمام شد به تهران مي ريم يا نه؟
بعد از لختي تأمل جواب دادند:
ـ راستش رو بخواهي به خاطر نياز شديدي كه اين منطقه داره تصميم گرفته ام در كردستان بمونم؛ حتي وقتي كه جنگ تموم بشه! كاري به جنگ ندارم.
تصميم حاج آقا تصميم عجيبي نبود. خودم را براي اين مسأله تقريباً آماده كرده بودم. فقط در جواب ايشان به مزاح گفتم:
ـ لابد با خبر شهادت شما به تهران خواهم رفت...
او جزوي از كردستان شده بود و روحش با آن منطقه و وضعيت آن جا آميختگي خاص پيدا كرده بود؛ به همين خاطر به هيچ وجه نمي توانست آن جا را فراموش كند.
***
جريان پاوه كه پيش آمد حضرت امام خميني(ره) فرمان دادند كه رزمندگان عازم منطقه كردستان شوند. محمد هم همان شب به كردستان رفت. اقامت او بعد از لبيك به فرمان حضرت امام در منطقه كردستان چهار سال به درازا كشيد.
در طول مسافرت هايي كه با محمد داشتيم هر گاه در راه صداي اذان به گوشش مي رسيد هر كجا بود ماشينش را پارك مي كرد و همان جا نماز را به جا مي آورد؛ اگرچه به مقصد مورد نظر نزديك بود. به ايشان مي گفتم: "حالا كه مقصد نزديك است نمازتان را شكسته نخوانيد. بگذاريد وقتي به منزل رسيديم نمازتان را كامل بخوانيد.” در جواب مي گفت: "حالا كه موقع اذان است نمازم را مي خوانم - شايد به منزل نرسيديم - اگر رسيديم دوباره كامل آن را مي خوانم.”
پس از مدتي كه به خانه مي آمد - با تمام خستگي هايي كه داشت - با وجود برخوردهايش با ما و بازي كردن با بچه ها مدتي را كه در منزل نبود جبران مي كرد.
***
با وجود اين كه مرتب دوستانش شهيد مي شدند اما هيچگاه لبخند از لبانش قطع نشد. به هر حال اخلاق او بسيار عالي بود و كساني كه با او حتي يك برخورد داشتند شخصيت او را شناخته اند.
***
زماني كه هلي كوپتر برادر بروجردي سقوط كرد پاي او شكست و به ناچار پايش را گچ گرفتند. از آن جا كه اعتقاد خاصي به انجام فرايض ديني داشت مقداري از گچ پاي خود را برداشت تا بهتر بتواند اعمال و تكاليف ديني را انجام دهد.

منبع: ماهنامه فرهنگي تاريخي شاهد ياران، شماره 67، يادمان سردار شهيد محمد بروجردي
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده