شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۶:۱۲
زندگي نامه شهيد بروجردي روشنگر حلقه هاي مفقودة تاريخ انقلاب است ...

شهيد بروجردي در قامت يك پدر در گفت و شنود شاهد ياران با حسين بروجردي فرزند شهيد

شما متولد چه سالي هستيد؟
1356.
پس حدوداً پنج شش سال تان بوده كه پدر شهيد شده. براي ما از اولين روزهايي كه پدر را شناختيد بگوييد.
البته من و خواهرم چون خيلي كم سن و سال بوديم تقريباً چيزي به نام خاطره از شهيد بروجردي نداريم.
خواهرتان چند سال از شما كوچكتر است؟
دو سال.
لابد هر چه از كودكي فاصله مي گرفتيد كنجكاو مي شديد كه پدر بزرگوارتان كه همگان اين قدر به نام و ياد ايشان عنايت دارند چه كسي بوده.
از يك سني به بعد به صورتي جسته و گريخته از طريق دوستان و همرزمان ايشان اين موضوع كه شهيد بروجردي چه شخصيتي بوده به گوش ما مي خورد. البته براي منِ نوعي نتوانسته بود آن چنان انگيزه اي ايجاد كند كه مثلاً بخواهم خيلي عميق تحقيق كنم كه شهيد بروجردي چه شخصيتي بوده يا مثلاً تصور كنم يك شخصيتي بوده كه يك دفعه از آسمان به زمين افتاده يا يك آدم پاك و بزرگي بوده كه از آسمان يك دفعه آمده در فضاي خون و شهادت و ايثار؛ نه. بلكه اتفاقاً شهيد بروجردي براي من فردي بوده كه مثل همه جوان بوده. تأكيد مي كنم: مثل همه و از جنس همه.
به چه جوابي رسيدي؟
حداقل برايم استارت تحقيقاتش هم مهم نبود. يعني ترجيح مي دادم كه مثل همه فرزندان شهداي ديگر همين كه مي شنويم ايشان مرد بزرگي بوده ايثارگر بوده براي كشور جنگيده و مبارزه كرده در واقع صرف اين ها هر چند كم كم داشت براي خودمان هم جنبه تبليغاتي پيدا مي كرد - چون آن طور كه بايد به كنه قضايا پرداخته نمي شد - كم كم به گوش عادي مي شود؛ همان طور كه براي همه مردم عادي مي شود. چرا كه از خود پيغمبر(ص) هم اگر دائماً به بزرگي ياد كني ولي از ويژگي ها و علل بزرگواري شان چيزي نگويي كم كم عادي مي شود. حكايت آن حديث مي شود كه مي گويند به هر مكان زيارتي كه مي رويد بيشتر از سه روز نمانيد. چون اگر بيشتر بمانيد بزرگي و قداست آن جا كم كم براي تان كم مي شود. ما هم همين طور مثل همه مردم. خود خانواده هاي شهدا هم مثل همه مردم.
مثل بچه هايي كه خانه شان نزديك امامزاده است و شايد سالي يك بار هم به آن جا نمي روند.
مثل مشهد مقدس كه مگر چقدر ممكن است همه مردم بومي به حرم مطهر بروند.
يا مثل شاه عبدالعظيم خود ما!
ولي وقتي هم كسي مي آيد شاه عبدالعظيم(ع) مي بينيد كه شايد فقط براي زيارت آمده است.
بله. مثلاً از شميران با يك حالي مي آيد. پس نتيجه مي گيريم كه شما در اين خصوص به فاصله اي معقول معتقديد كه با تبليغ و تفكر و تعمق همراه باشد.
و با اين مقدمه در خود من اين اتفاق در اثر يك حادثه افتاد و آن اين بود كه يك آقايي به نام بروجردي كه من فكر مي كنم حتي فاميلي اش هم بروجردي نيست - البته اسم او حسين بروجردي است و تا آن جا كه ما تحقيق كرده ايم اسم واقعي اش هم حسين بروجردي نيست – و در آلمان يك راننده كاميون است كتابي نوشت به اسم "پشت پرده هاي انقلاب اسلامي؛ اعترافات حسين بروجردي" كه در آن كتاب شروع كرد مسائلي را گفتن كه من در انقلاب بوده ام و مبارز بوده ام. ما كه كتاب را خوانديم ديديم انگار او زندگي نامه شهيد بروجردي را برداشته به نام خودش نوشته و چاپ كرده منتها با ديد اپوزيسيوني و تحريفات تاريخي. او كلي دروغ پردازي در آن كتاب كرده بود.
مثال هايي هم از اين دروغ ها بياوريد.
اين دروغ ها از قبل از اين كه شهيد بروجردي وارد جنبش مسلحانه شود تا ده سال بعد از زندگي شهيد بروجردي ايشان را شامل مي شود. در خاطرات از اين كه سينما ركس را من آتش زدم و رهبري به من گفته كه سينما ركس را آتش بزن و همچنين اين كه من مسؤول حفاظت از امام بودم و بختيار را فلان كردم سخن گفته است. خلاصه يك معجون عجيب و غريبي است كه آقاي نويسنده اي به اسم تاريخ شفاهي چنين چيزي را از خودش درآوده. البته كتاب در خارج از كشور با اقبال زيادي هم رو به رو نشد. حالا شايد افكار عمومي احساس كرد دروغ در آن زياد است؛ با اين كه من هيچ وقت هم نديدم كسي پاسخ قاطعي به اين كتاب بدهد. يا شايد در كشور آلمان آن كسي كه اين حرف ها را مي زده در اين قد و قامت ها ديده نشده.
بالاخره دروغ گفتن هم يك ظرافت هايي مي خواهد!
شايد خيلي فاكتورهاي پرت و پلا در آن بوده ولي با همه اين ها من حساس شدم. به چند نفر از آقايان مراجعه كرديم. مثلا ً آقاي مصطفي ايزدي كه در سپاه مسؤول كنگره شهيد بروجردي است يا به يكي دو تا از مسؤولان صدا و سيما و فرماندهان ارشد سپاه مثل آقاي رحيم صفوي مراجعه كردم. ما ديديم كه اين ها علي الاجمعين گرفتار كارهاي روزمره هستند و اصلاً براي شان مهم نيست. شايد به دليل اين كه نصف اين ها اصلاً شهيد بروجردي را نمي شناسند. شهيد بروجردي بعد از انقلاب يك آدم عارف است كه يك دفعه از آسمان آمده و شده مسيح كردستان... اصلاً نمي دانند شهيد بروجردي قبل از انقلاب كه بوده. احتمالاً وقتي خاطرات شهيد بروجردي را خوانده اند تعجب كرده اند شايد هيچ سنخيت يا شباهتي با شهيد بروجردي در آن خاطرات نديده اند. ولي من خيلي به اين موضوع حساس شدم و تصميم گرفتم كه زندگي شهيد بروجردي را واكاوي كنم. شايد اولش فكر مي كردم كه موضوع يك كار كوچك است براي نوشتن يك مقاله.
اين ها در چه سالي اتفاق افتاد؟
فكر كنم حول و حوش سال 1381 يا 1382. يا شايد هم عقب تر: 1379. كمي كه وارد شدم ديدم يك مقاله نيست؛ مي شود يك نشريه. بعد ديدم اين كار يك پروژه و يك كتاب است. بعد ديدم كتاب يك جلدي نيست بلكه دو جلد كتاب است. بعد ديدم شايد اگر من خيلي خيلي تلاش كنم فقط بتوانم يك گوشه اي از زندگي نامه شهيد بروجردي را در مقدمه كتاب "پيكار ناتمام" بنويسم كه نوشتم و چاپ نشده. زندگي نامه شهيد بروجردي روشنگر حلقه هاي مفقوده تاريخ انقلاب اسلامي است. به خاطر اين كه يقين دارم در هر جايي كه كسي نتوانسته چيزي بگويد يا حرفي گفته نشده يا اساساً مصلحت نبوده تا از حلقه هاي اول انقلاب اسلامي سخن گفته شود در آن جا حتماً شهيد بروجردي حضور داشته و گروه توحيدي اسلامي. ما هم كه اين مسائل را طرح كرديم به همان مسائل دچار شديم. مثلاً من با خودم مي گفتم اين فيلمي كه پانزده سال است بيت رهبري و سپاه و صدا و سيما همه به اتفاق دست داده اند تا بزرگترين سريال تاريخ دفاع مقدس را براي شهيد بروجردي بسازند احساس مي كنم بزرگترين سريال فقط مختص شهيد بروجردي مي تواند باشد؛ به خاطر طول زندگي اش.
و نيز به خاطر عرض زندگي اش.
شايد به عبارتي بشود گفت طول و عرض. طول از لحاظ بلندي زندگي سياسي اش – با همه كوتاهي ظاهري عمر شهيد – و عرضش هم از اين لحاظ كه در يك مقطع چند نقش ايفا كرده. حالا چرا آن سريال هنوز ساخته نشده؟ به نظر من دو دليل عمده دارد: يكي اين كه اصلاً تحقيق در زندگي و منش بروجردي خيلي سخت و خيلي عميق و گسترده است. گاهي وقت ها آدم در آن غرق مي شود. در دوازده سال اخير آدم هاي بزرگي را مي شناسم - كارگردان هاي قوي و تهيه كننده هاي قوي و مشهوري - كه همين جا ساعت ها با ما صحبت كردند و فيلمنامه هاي بزرگي نوشتند و در آن ماندند. بودجه هاي هنگفتي براي اين كار گذاشته شده اما كار انجام نشده. يكي از مهم ترين دلايلش هم اين است كه خيلي از حرف ها را درباره شهيد بروجردي نمي شود زد.
چرا؟
چون اگر خيلي حرف ها را راجع به شهيد بروجردي بزنيد تضاد پيش مي آيد. شايد يك شعارهايي را ما داده ايم كه حالا اگر امروز ما بخواهيم واقعيت زندگي شهيدان بروجردي - ناصر كاظمي - باكري و كساني كه مي گوييم بناي انقلاب روي شخصيت و تلاش هاي اين ها گذاشته شده نشان دهيم در آن شعارها تعارض ايجاد مي شود. اين تعارض فعلاً ايجاب مي كند – و مصلحت هم چنين است - كه بخش هايي از زندگي اين ها آن طور كه بوده گفته نشود. اگر آن طور گفته نشود از شخصيت اين ها كسي مي ماند كه اصلاً بهتر است چيزي درباره شان گفته نشود. مثلاً اگر بخش هايي اساسي از زندگي نامه شهيد بروجردي را حذف كنيد خداي ناكرده ممكن است فقط يك آدم تروريست بماند. پس اصلاً از او چه مي ماند؟ يا اگر بخواهي از خيلي از صفات اخلاقي اين ها در كردستان بگويي...
بنابراين به دليل مجموعه اين مسائلي كه ما ديديم شرايط را براي كار مناسب نديديم. كساني كه داشتند فيلمنامه را كار مي كردند مخلص كلام اين بود كه گفتيم نمي خواهيم كار كنند. اعتقاد داشتيم كه دارند تحريف مي كنند. به خاطر همين بود كه عزم خود را جزم كرديم براي اين كه زندگي نامه اي از شهيد بروجردي درست كنيم و تحقيقاتي انجام بدهيم كه اگر بشود نتيجه اين تحقيقات را اگر بتوانيم منتشر كنيم يا شايد به دنبال اين بودم كه اول از همه خودم شهيد بروجردي را بشناسم. علاوه بر آن بنده به تاريخ هم علاقه مند هستم من قبل از همه اين ها كتاب «اراني؛ فراتر از ماركس» را نوشته بودم كه اصلاً ربطي به انقلاب و جنبش مسلحانه نداشت.
رشته شما چيست؟
حقوق. در واقع آن دوره اي كه من تاريخ كار مي كردم علاقه ام به تاريخ علاقه اي كاملاً شخصي بود و با شهيد بروجردي هم شروع نشده بود. به همين خاطر هم وقتي آمدم سراغ اين موضوع خيلي تاريخي به آن نگاه كردم. نه براي اين كه شخصيت شهيد بروجردي و اين چيزهايي را كه اين ها مي گويند درست يا مرتب كنم يا بسازم؛ نه! من آمدم ببينم كه شهيد بروجردي كيست. آن چيستي و كيستي اش بود كه ما را به اين وادي آورد. دنبال اين كه حالا اين كتاب خواهد شد؛ نشريه خواهد شد؛ چه مي شود نبوديم. آمديم داخل گود و شروع به مصاحبه كرديم.
همان كار مصاحبه شفاهي با دوستان و همراهان شهيد.
بله. با گذشت كمتر از دو سه ماه چشم باز كردم و ديدم كه دارم در اقيانوسي غرق مي شوم. نتيجه كاري كه من در اين تحقيقات كردم اين بود كه عرض تحقيقات زياد شد. چون عرض و ميدان تحقيقات وسعت پيدا كرد يك دفعه احساس كردم موضوع تحقيق از شهيد بروجردي تبديل شد به جنبش مسلحانه انقلابي دهه پنجاه. بعد شد جنبش مسلحانه اسلامي دهه پنجاه و مرتباً عميق تر شد. شايد اگر كساني مثل آقاي عابدين زاده و دوستاني مثل مصطفي تحيري دست مرا نمي گرفتند در اين اقيانوس غرق مي شدم. مثلاً من براي اين كه يك پازل از زندگي شهيد بروجردي را پيدا كنم بايد مي رفتم سراغ سلمان صفوي و حسين صادقي و بسياري ديگر... يك تكه در سپاه - يك تكه قبل از انقلاب - يك تكه در استراليا - يك تكه پيش يك فردي كه الان در فرانسه است... ديدم اين تكه هاي شخصيت شهيد بروجردي در دوره شهيد چمران؛ آن يكي در لبنان؛ ابوشريف در پاكستان؛ خلاصه به صورت يك حلقه مفقوده در دست ماست. ديدم تا اين مقدار وسعت ميدان تحقيقات زياد است. عمقي كه با استناد به آن مي شد پنبه بسياري از كارهاي تاريخي را كه در اين زمينه عرضه مي شود زد. انگار مثلاً ما بايد مي رفتيم و به برخي افراد مي گفتيم اين تويي كه داري در رابطه با انقلاب اسلامي تحقيق مي كني؟ چون كتاب هايي كه در آورده اند بعضاً خيلي ضعيف و بي مصرف است. چون من رفته و تحقيق كرده و ديده ام؛ مي دانم آن قسمت ها و خروجي هايي كه اين ها تحت عنوان انقلاب اسلامي انتشار داده بودند يا چيزي در نياورده اند يا اگر هم در آورده اند چيز دندان گيري نبوده. در واقع شايد من در همان ماه اول تحقيقاتم حداقل براي هر كدام از كتاب هاي آن ها ده حلقه مفقوده پيدا كردم كه اصلاً محقق آن ها سراغش نرفته بود. ديدم كه اگر من بخواهم عرض اين تحقيق را گسترده نكنم و چيزي بخواهم بدهم بيرون مثل همين مجموعه ها و كتاب هايي كه تا حالا بيرون آمده خب به چه دردي مي خورد؟ نهايتاً مي شد نسخه خامي از خاطرات آقايان رفيق دوست و اكبر براتي و مؤتلفه اي ها و همين حرف هايي كه گفتم. ديدم كه اگر بخواهم عرض كار را گسترده كنم من در آن واحد تير خلاص را به خودم مي زنم. اين كه بايد چه كار مي كردم براي خودش يك بحراني بود. شايد من يك دفعه چشمانم را باز كردم و ديدم كه چهار سال از درس و كار و زندگي پرت شده ام و كنار افتاده ام. دقيقاً چهار سال در اين ميدان سرگردان بودم. اصلاً فضاي عجيبي شده بود ولي با عناياتي كه بود و شد و كمك هايي كه دوستان شهيد داشتند طوري اين پازل ها كامل مي شد كه گاهي وقت ها بعضي از افرادي كه عضو گروه توحيدي صف بودند خودشان هم تعجب مي كردند.
چگونه؟
مثلاً دو نفري كه هر دو عضو گروه صف بودند و بعد از انقلاب نيز بيست سي سال رفيق "فابريك" همديگر بوده اند تازه در اين تحقيقات من متوجه مي شدند كه قبل از انقلاب در فلان موضوع بدون اين كه همديگر را بشناسند با هم در يك عمليات مشترك همكاري كرده اند. يا مثلاً اين شخص پوشش دهندة آن سكس در فلان عمليات بوده بدون اين كه خودش بداند يا مثلاً يكي ديگر با تعجب مي پرسيد: "پس من قبل از انقلاب عضو اين گروه بوده ام؛ در حالي كه اصلاً خودم هم نمي دانستم؟!..."
شهيد بروجردي با آن سن خيلي كم چطور چنين قدرت طراحي اي داشته؟
هر چه جلوتر مي رفتم مي ديدم كه اين شخصيت براي من پيچيده تر مي شود. يك شخصيتي كه چطور شده كه به آدمي انقلابي تبديل شده؟ آين آدم كه از خانواده اي فقير بلند شده علت انقلابي شدنش چه بوده؟ اين ها سؤالاتي بود كه ذهن مرا خيلي به خودش مشغول مي كرد آن هم به خاطر تنوع طبقاتي ياران شهيد بروجردي قبل از انقلاب. به خاطر شخصيت هاي متفاوت و بلكه متضاد و عنصرهاي مختلفي با شهيد بروجردي در دوران قبل از انقلاب مرتبط بودند. از خود مي پرسيدم كه اين ها چه كساني هستند؟ در بين اين افراد مثلاً برمي خوردم به يك فرد پولدار كارگر بچه شيطان شرور عاقل دانشگاهي. مي گفتم اين ديگر چه معجوني است؟! در واقع به نظر من آن مشكلي كه آقاي نصيري در ساواك پيدا كرده بود كاملاً اساسي بود كه بالاخره اين گروه صف اين كيست و چيست كه موي دماغ ما شده و هر چه در زندان از مجاهدين خلق و مؤتلفه اي ها مي پرسيدند ردشان را پيدا نمي كردند؛ چون تنها گروهي بود كه هيچ وابستگي اي به هيچ جرياني نداشت. همين مشكل براي ما هم زنده بود چون اين معجوني را كه دور شهيد بروجردي جمع شده بودند بايد با هم جمع كنيد تا بشود شهيد بروجردي. سعيد عابدين زاده يك بخش از شخصيت شهيد بروجردي است كه نقل مي كند پدرم با موتور وسپا از روي جوي ميدان شهر مي پريده. همه هم در آن دوره جوان هستند. حالا چطور پدرم با موتور وسپا اين كار را مي كرده؟ اين كارهاي خطرناك اكشن را... يك وجه ديگر از شخصيت شهيد بروجردي آدمي نترس است كه سر تمكين جلوي كسي فرونمي آورد. يك وجه ديگر از شخصيتش براي يك عده يك آدم ديگر فردي عارف و بچه مذهبي است و جلوي يك عده ديگر هم جزو طبقه ضعيف و بچه كارگر تشك دوز است. اين يكي چه جور شخصيتي است؟
و با انبوهي از اين پرسش ها مواجه شده بوديد...
بله. در واقع هم خودش برايم مهم بود و هم مي خواستم بدانم گروه توحيدي صف چگونه گروهي بوده. در آن مقطع ديگر از شهيد بروجردي عبور كرده بودم. من با خودم مي گفتم كه حتماً بايد اين گروه را بشناسم. گروهي كه امام براي ورودشان مي گويند همين گروه بايد حفاظت از مرا بر عهده بگيرد و استاد مطهري و دكتر بهشتي هم اين نكته را تأييد مي كنند.
اصل تقديس جهاد و مجاهدان بود.
وقتي شما داريد شخصيتي را "تاكسيدرمي" مي كنيد مجبوريد يك تكه هايي را نگوييد. براي اين كه شما داريد شخصيتي بزرگ و اسطوره اي را براساس حال و روز سال 1384 مي نويسيد كه سازمان هاي حقوق بشر با نگاه امروزي و افرادي براي امروز دارند صحبت مي كنند و نه در شرايط دهه هاي شصت و پنجاه. چكيده حرف ما اين بود كه اگر شهيد بروجردي را پيدا كنيم امام را هم پيدا كرده ايم. اين طور بود كه خود بچه هاي صف هم به اين موضوع علاقه مند شدند. كساني كه هيچ وقت مصاحبه نمي كردند و حرف نمي زدند. الان هم برويد سراغ شان حرفي نمي زنند. كليدهايي در گروه هاي توحيدي صف در دست بعضي افراد هست كه تا حالا در عمرشان با كسي مصاحبه نكرده اند - الا با من - و ديگر هم مصاحبه نخواهند كرد و دست نيافتني هستند. چون مصاحبه كردن با اين ها براي خود من يك سال طول كشيد تا راضي شدند. البته گاهي اوقات هم فقط در حدي بود كه يك سؤال تلفني بكنيم كه بگو آري يا نه. اين قدر ما گير بوديم. من يك خلاصه كوچكي بگويم كه چه بود آن چه ما در صف از شهيد بروجردي ديديم. آن خلاصه اين است :
زندگي نامه شهيد بروجردي منهاي حاشيه هاي سياسي اش قابل انتشار است.
به چه دليل؟
به دليل اين كه بخش هاي سياسي اش ممكن است يك جاهايي با يك سري مباني اي كه خط هاي قرمز وزارت ارشاد و غيره و ذلك محسوب مي شود تلاقي كند. اصل در مطبوعات بر حفظ رسانه است نه تعطيل كردنش. شعار ما مطبوعاتي ها اين است. شهيد بروجردي از يك خانواده مستضعف بلند شده. از يك خانواده اي كه پدرش را در بچگي از دست مي دهد. در سن پنج سالگي مجبور مي شود به تهران مهاجرت كند. برادرش كار مي كند و مادرش رختشوي است. مادر زحمتكش خيلي كه كار كند فقط مي تواند خرج كلي بچه را بدهد. شهيد بروجردي كسي است كه در سن هفت سالگي از سر شدت گرسنگي نان را در كوچه از دست بچه همسايه مي گيرد. يعني طعم گرسنگي را خوب مي فهمد. اين آدم دارد در كوچه مرغي هاي چهارراه مولوي زندگي مي كند. اگر ما اين ها را نگوييم واقعيت را كتمان كرده ايم. حالا نمي خواهيم انقلاب را ماركسيستي كنيم اما بعضي ها كوته بين اند و تا اين حرف ها را مي زنيم چنين وصله هايي بچسبانند در حالي كه عصر حرف هاي ماركسيستي و شريعتي و اين حرف ها گذشته. البته من مخالف اين حرف ها هستم. حرف هايي كه الان تيپ هايي مثل شهيد رجايي را كه بالاخره گرايش هاي ماركسيستي اسلامي داشتند مصادره كرده اند. من نمي خواهم از اين حرف ها بزنم.
مي خواهم بگويم اگر اين شخصيت را درست ترسيم كنيم يك جايي به كار همه ما مي آيد. آن جايي كه شهيد بروجردي دوازده يا پانزده سال بعد در كردستان فقر مردم منطقه را درك مي كند و بسياري از مسؤولان نظام درك نمي كنند و نمي فهمند دقيقاً به خاطر همين گذشته شهيد است. آن جا كه شهيد بروجردي مي داند كه با اين مردم بايد چه كار كند و مي شود مسيح كردستان و بعضي ها در اثر تبليغ ضد انقلاب مي شوند جلاد و قاتل يا اين كه فكر مي كنند اين جا سرزمين سوخته است... اين تفاوت ها همه از همان نگاه عميق شهيد بروجردي برمي آيد. چرا شهيد بروجردي يك دفعه آن جا مي شود شخصيتي كه كردستان را نجات مي دهد؟ چرا كردستان تركيه و عراق مشكل دارند اما كردستان ايران يك دفعه همه مشكلاتش حل مي شود. ولي چرا اين اتفاق مي افتد؟ به خاطر اين كه يك كسي به خوبي فقر را مي شناسد. خودش هم از دل مردم بيرون آمده و از جنس همين مردم است. در دانشگاه تئوري نخوانده؛ هرچند كه اين تئوري خواندن يك نكته است. بعضي ها مي گويند پيشمرگان كرد مسلمان چگونه آن حماسه ها را آفريدند؟ شهيد بروجردي كسي است كه سواد آكادميك هم به آن معنا ندارد اما مي شود بهترين فرمانده نظامي در كردستان. مي شود ناجي غرب و مسيح كردستان و پيشمرگان را هدايت مي كند. شما كه ده جلد كتاب جنگي مي نويسيد يا در دانشگاه دافوس و در سپاه و بين نيروهاي نظامي مي خواهيد درس نظام بدهيد بدانيد كه شهيد بروجردي هم نظامي اي است كه براي خودش كلي تئوري دارد و هم عرفان شخصي اش را دارد و به آن خوبي هم توانسته عمل كند. اما به راستي چرا بقيه كساني كه بودند نتوانستند اين نقش را ايفا كنند؟ ما كلي برادران ارتشي داشتيم كه از لحاظ نظامي و جنگي خيلي باسوادتر از بچه هاي سپاه بودند. اوايل انقلاب بچه هاي سپاه تقريباً هيچ چيز از مسائل رزمي نمي دانستند. شايد تنها فردي از سپاه كه ارتشي ها و در رأس آن ها شهيداني چون آبشناسان و صياد شيرازي و كلاهدوز به او اعتقاد داشتند و دوستش داشتند و به وي احترام مي گذاشتند شهيد بروجردي بود؛ اما چرا؟ با پي بردن به اين چراهاست كه متوجه مي شويم بروجردي چگونه شخصيتي است. چنين آدمي از كجا مي آيد و تازه اين يك مقطع از زندگي اوست. در يك مقطعي هم به عشق سينما و شخصيت هاي اكشن آن مثل چارلز برانسون به سينماهاي كوچه هاي لاله زار مي رود و براي تأمين هزينه زندگي و پول بليت همين سينماها در تشك دوزي يك فرد يهودي كار مي كند كه شرح اين بخش ها در كتاب آقاي محمودزاده هست.
در واقع ابعاد زندگي اين آدم خيلي وسيع است.
بله. بچه هايي كه مي خواستند اين مسائل را بنويسند شايد تقريباً يك هفته تمام روزي چهار ساعت من داشتم براي شان مي گفتم كه فقط بخش قبل از انقلاب زندگي شهيد تمام شد. اين كه چه شد رفت لاله زار و پيش برادرش شروع كرد به كار كردن و پايش به چرخ خياطي نمي رسيد چون هنوز خيلي بچه بود؛ چرا؟ چون وقتي خانواده به پول احتياج دارد بچه بايد كار كند. كم كم بايد مدرسه را رها كند و در عين اين كه نيازمند و فقير است شروع به كار كند. در عين حال كاري كند تا پولي هم به دست بياورد براي بليت سينماي آن كوچه در لاله زار. از همه ديرتر مي آيد سر كار. از همه زودتر مي رود يا مي رود سينما يا با بچه هاي مولوي گلاويز است يا دنبال توپ مي دود. از مدرسه و مكتب خبري نيست. شايد خيلي از چيزهايي كه بايد از ده تا كتاب پيدا مي كرد اطلاعاتي را از يك فيلم پيدا مي كرد. شايد در كف خيابان هاي مولوي و سيروس و شوش دانشگاه انسان سازي - دانشگاه مبارزه - دانشگاه آشنايي با وضعيت اجتماعي و همه آن چيزهايي را كه تحقيقات ميداني علوم اجتماعي مي گويند در دسترس داشت. كم كم اين سؤال پيش آمد كه اين جوان سركش را چه كسي مي تواند كنترل كند؟ - كه به پرسش پاسخ خواهم داد - شخصيتي كه زير بار زور نمي رود. آن جايي كه آن لات باجگير آمد از آقاي پيكر - رئيس يهودي كارخانه تشك دوزي - باج بگيرد يك جوان دوازده ساله با چوب طرف را درست كف خيابان و رو به روي مغازه جلوي چشم همه سر جايش مي نشاند. وقتي او را سر جايش مي نشاند يك دفعه نام محمد سر زبان ها مي افتد. جواني كه سركش است و اهل زور شنيدن نيست. پيكر در جا مي فهمد كه محمد برخلاف برادر بزرگترش يا بقيه كارگران اين يك آدم خاص است. پس به او پيشنهاد مي دهد كه سركارگر كارخانه بشود.
پس مديريت را در آن سن كم تجربه مي كند.
نه قبول نمي كند. علتش چيست؟ چون اصلاً پاي ماندن ندارد. معلوم نيست اين موجي كه شروع شده موجي است كه يك قسمتش فقر است. يك جا شخصيتي كه از روي فيلم هاي اكشن زير بار زور نمي رود و قرار است سناريو را تمام كند. اين شخصيت در هر سناريويي بايد تمام كننده آن نقش باشد. زير بار حرف زور نمي رود. ما همين طور كه نگاه به زندگي او را ادامه مي دهيم نگراني هايي هست كه در موردش وجود دارد. تا اين كه اتفاقي مي افتد...
چنين شخصيتي چرا اين قدر تناقض در رفتارهايش بوده.
نه پارادوكس يا تناقض نيست. اقتضاي جواني است. همه جوان ها اين مسائل را دارند.
اين را به اين دليل پرسيدم كه خيلي هم رئوف بوده و بعدها كه به صورتش سيلي مي زنند با لبخند طرف را آرام مي كند.
در همان مقطع هم همين گونه است. جوان مگر در آن سن رئوف نيست؟ ولي خب فيلم اكشن هم نگاه مي كند. نكته اين است كه زير بار حرف زور هم نمي خواهد برود. قبول هم نمي كند كه سركارگر بيشتر از ساعت كاري از او كار بكشد و پول كمتري بدهد. شما كدام جواني را مي بينيد كه در سنين هجده تا بيست و پنج سالگي اين تيپي نباشد. الان اگر طرف پدرش كمي تند با او حرف بزند چه ها كه نمي كند! اين ها بعضاً در اين شخصيت هم هست ولي يك نكته وجود دارد: قطعاً در اين مقطع هنوز يك شخصيت مذهبي نبوده. شهيد بروجردي مذهبي ـ انقلابي به دنيا نيامده و تا زمان افتادن يك اتفاق هم مذهبي ـ انقلابي نبوده. زير بار حرف زور نمي رفته چون همه جوان ها نمي روند؛ نه اين كه چون نهج البلاغه خوانده بعدها. اشتباه نكنيد كه چون نهج البلاغه مي خوانده آدمي انقلابي و مبارز بوده . آخر آن موقع كه هنوز انقلابي نبوده. براي يك نوجوان سيزده چهارده ساله هم كه عيبي ندارد بگوييم عشق فيلم و سينما داشته. هر كسي فيلم چارلز برانسون را مي بيند روحياتش اكشن مي شود و زير بار حرف زور هم نمي رود چون آن آدم در فيلم ها زير بار حرف زور نمي رود. عيب ندارد بگوييم ايشان تا اين مقطع تحت تأثير چه كساني بوده. اما چه كسي مي تواند اين موج خروشان را كه خانواده نگران اوست و سر كار نمي آيد مهار كند؟ او كارگاه پيكر را هم رها مي كند تا يك روز كف خيابان هاي خاكي دنبال توپ بدود. واقعاً چه كسي مي تواند اين جوان را كنترل كند؟ تا اين كه اتفاقي مي افتد. ايشان كم كم به دختر خاله اش علاقه مند مي شود در نتيجه رفت و آمد بيشتر در خانه خاله اش كه شوهر خاله و خاله اش گرايش هاي مذهبي بيشتري نسبت به خود خانواده بروجردي داشته اند متحول مي شود. اين خانواده مذهبي ترند و گرايش هاي انقلابي تر. پدر و مادر من دختر خاله و پسر خاله بوده اند.
ريشه علاقه به مبارزه در خانواده آن ها از كجا بوده؟
ريشه اش ارتباط آن ها با يك شخصيت روحاني بوده. به اين صورت كه شوهر خاله شهيد بروجردي يعني پدربزرگ مادري من با شخصي به نام آقاي بوذري روحاني اي كه عمامه نمي گذاشت ولي روحاني و سخنور قهاري بود ارتباط داشت و در بازارچه نايب السلطنه رفت و آمد مي كردو پاي درسش مي رفت. او نيز مي آمد دم كفاشي پدربزرگم و حال و احوال مي كردند. با هم رفيق بودهند. هم او به خانه ما مي آمد و هم اين ها مي رفتند. وقتي رابطه شهيد بروجردي با خانه خاله و دختر خاله اش برقرار مي شود يك دفعه تغييري در او رخ مي دهد. به اين شكل كه اولين شخصيتي كه آمد و اين جوان سركش را جذب خود كرد به طوري كه توانست تبديل به يك آدمي بشود كه از خيلي جاهاي ديگر سر در بياورد عبدالله بوذري بود؛ يك روحاني نه چندان انقلابي ولي سخنوري قهار. او براي اين كه اين رود سركش خروشان و اين جوان متلاطم را آرام و متوقف كند از قرآن مجيد شروع نمي كند بلكه از تند ترين خطبه هاي نهج البلاغه از زبان سخنوري قهار چون خودش آغاز مي كند كه در يك مقطعي يك جوان هفده ساله را در ايستگاه مذهب ميخكوب مي كند.
آن هم مقارن با سال 1350 كه جنگ هاي مسلحانه هم شروع شده بود.
شهيد بروجردي به ديواري مي خورد كه نگهش مي دارد. با عبدالله بوذري آشنا مي شود و خطبه هاي نهج البلاغه را بازخواني مي كند كه من جزئياتش را ديگر نمي گويم... و عاقبت امام را پيدا مي كند. اعلاميه هاي امام و كتاب انقلاب اسلامي. اين هايي كه دارم مي گويم مقطع به مقطع است. سكانس به سكانس است.
ولي سرعت رشد و جذب شهيد بروجردي را هم نشان مي دهد.
نشان مي دهد كه ايشان خودش زمينه را داشته. اتفاق ديگر هم سريعاً مي افتد. در سن هفده سالگي در تله شيرين عشق گير مي كند و با دختر خاله ازدواج مي كند ولي ديگر اين شخصيت جذب آقاي بوذري شده بوده و علاقه مند به خطبه هاي پرشور و جدي نهج البلاغه. شايد اصلي ترين مباحث اسلام سياسي در نهج البلاغه باشد. تفكرات مربوط به بعد ديگري از اسلام عبادي كه غير از نماز و روزه چيزهاي ديگري هم در آن هست. بعد هم بايد توجه كنيم كه چه كسي دارد اين حرف ها را مي زند؛ منادي اين حرف ها امام است. با خميني كبير آشنا مي شود - باز هم از طريق آقاي بوذري - و اين راه ادامه پيدا مي كند. دور آقاي بوذري يكسري جوان ديگر همه از تيپ بروجردي از خانواده هايي فقير و كارگر جمع مي شوند و اين مي شود يكي از شاخه هاي بعدي گروه توحيدي صف. اين جا چند تا جوان دور بروجردي جمع مي شوند كه با يكديگر صميمي هستند و در بازارچه نايب السلطنه با هم رفت و آمد مي كنند. همه كارگر و سينما برو هم هستند. كم كم رفت و آمد اين ها به لاله زار قطع و سلسله درس هاي بوذري شروع مي شود. اين جا ديگر رابطه بروجردي با سينماي اكشن و لاله زار كلاً قطع مي شود و تازه بروجردي تلاش مي كند آن رفقاي شرور و سركش و آن بچه محل هاي عين خودش را از طبقه فقير كارگر لاله زار برو و باحال داش مشدي و عشق لاتي را هم پاي درس هاي بوذري بنشاند و اين ها همه مي شوند اعضاي يك كانون مذهبي سياسي. يك دفعه اتفاقاتي مي افتد و بروجردي احساس مي كند كه آموزه هاي بوذري ديگر برايش كم است. حركتش سريع است. احساس مي كند براي اين كه حرف هاي امام خميني تحقق پيدا كند - اسلامش سياسي باشد - انقلاب اسلامي اتفاق بيفتد و... خيلي كارها بايد كرد.
در واقع شاگرد خوب آن كسي است كه استادش را جا بگذارد.
او خيلي كارها برايش كرد اما بروجردي از وي عبور مي كند. بوذري يك دفعه مي آيد در زندگي شهيد بروجردي و متوقفش مي كند. يك دفعه هم مي شود يك نقطه كوچك در زندگي شهيد بروجردي كه يك جاهايي هست ولي ديده نمي شود. در حد مثلاً يك پدر معنوي يا يك مرشد است ولي ديگر چندان ديده نمي شود چون شايد خود بوذري هم در جاهايي تا اين حد اعتقاد به انقلابي بودن نداشته. به خاطر همين من در كتابم عبارت "تا حدودي انقلابي" را در توصيف آقاي بوذري نوشته ام. ايشان شايد مثلاً معتقد بود به انقلابي بودن در چهارچوب هاي نهج البلاغه.
پس احتمالاً از اين جا به بعد مي بايست زندگي شهيد بروجردي را جداي از ايشان مرور كنيم.
بالاخره شهيد بروجردي به سربازي مي رود و از آن طرف هم با آقاي محسن كنگرلو و گروه فجر اسلام و چند گروهي كه كار نشر اعلاميه مي كردند آشنا مي شود كه گرايش هاي انقلابي شان تند مي شود. به خدمت سربازي مي رود و تصميم مي گيرد كاري براي اين انقلاب بكند. مي فهمد كه بايد كار كند تا پول در بياورد و اعلاميه چاپ و صادر كند. يك كارگاه تشك دوزي در خانه تأسيس مي كند و همان بچه هايي كه دور و برش بودند مي آورد. كارگرها شروع به كار مي كنند. بروجردي از صبح تا شب مي رود سربازي و شب ها هم مي آيد تشك دوزي. تشك است كه مي دوزند. پول است كه مي گيرند. اعلاميه است كه چاپ مي كنند. اعلاميه ها را مي گذارند داخل تشك ها و با اسم هاي نامعلوم به شهرستان ها مي فرستند. تشك توليد مي كنند براي اين كه تشك ها را بفروشند و پولش را بدهند به محسن كنگرلو تا كتاب جهاد اكبر خميني را منتشر كند. اين آدم طعم فقر را چشيده و پول خوبي هم دارد به دست مي آورد ولي مي بينيم كه پول ها خرج جهاد و مبارزه مي شود.
اشكالي كه به وجود مي آيد اين است كه همان موقع كه خانمش مي خواهد وضع حمل كند بروجردي پولي در دست ندارد تا هزينه بيمارستان را بدهد. همان لحظه پولي را كه به دست آورد مي دهد براي چاپ كتاب به محسن كنگرلو كه رؤيايش برآورده بشود و ديگر پولي براي وضع حمل خانمش باقي نمي ماند. تحت تأثير آموره هاي حضرت امام از خدمت سربازي فرار مي كند و به مرز مي رود براي اين كه برود امام را ببيند. ماشينش را مي فروشد و پولش را مي دهد به يك نفر تا ببردش آن طرف كه گير مي افتد. براي اين كه لو نرود مي گويد من قاچاقچي هستم. فقيرم. مي خواستم پول دربياورم؛ قاچاق كالا مي كردم!
يعني كاملاً سينمايي عمل مي كند.
با اين ترفند زيركانه ساواك نمي فهمد او دارد مي رود تا امام را ببيند. ضمن اين كه قيافه اش هم به يك بچه انقلابي نمي خورده.
آن موقع ريش نداشت؟
نه. ساواك دو سه روز نگهش مي دارد - حالا شكنجه كرده بودند يا نه نمي دانم - بالاخره ساواك را فريب مي دهد كه من قاچاقچي ام. ساواك هم چيزي نمي فهمد و او را به تهران برمي گرداند. مي رود خدمت سربازي و آن جا هم با سرجوخه و اين ها تباني مي كند براي اين كه يواشكي بعد از ظهرها از دل سيم خاردار فرار كند و زودتر به خانه برسد و تشك بيشتري دوخته بشود تا پول بيشتري به دست بيايد و اعلاميه بيشتري چاپ شود. صبح ها نيز قبل از اين كه فرمانده بفهمد كه سرجوخه با محمد بروجردي دست به يكي كرده قبل از ساعت اداري از زير سيم خاردار برمي گردد به پادگان. اين روند ادامه پيدا مي كند تا آ نكه سربازي اش تمام مي شود و كم كم بروجردي به اين نقطه مي رسد كه اعلاميه منتشر كردن و اين طور چيزها اقناعش نمي كند و از اين بخش هم رد مي شود. به اين نتيجه مي رسد كه شايد مبارزه مسلحانه براي پيروزي يك انقلاب ضروري باشد. شروع مي كند به تحقيق كردن و يافتن پاسخ سؤالات اساسي كه مثلاً حكم جنبش مسلحانه در اسلام چه مي شود؟ آيا حضرت امام چنين چيزي را تأييد مي كنند؟ جنبش مسلحانه با چه شرايطي - كجا - كي و اين گونه سؤال ها. بعد اين كه تا بيايد اين سؤال ها را جواب بدهد پولش از كجا بيايد و نارنجكش از كجا؟...
در ادامه چه اتفاقاتي مي افتد؟
نقلش مفصل است: اين كه چطور امام را پيدا مي كنند - آن هم با همراه يك شخصيتي كه از ارتش گريخته - بحثي است كه بايد در جاي خود به آن پرداخت. اجمالاً اين كه با آدم استخوان داري در ارتش به نام مصطفي تحيري هم آشنا مي شود و گروه توحيدي صف را تشكيل مي دهند. گروه توحيدي صف هم گروهي است كه با حضرت امام ارتباط دارد و به "گروه فتوايي" موسوم است مخالفان شان به آن ها مي گفتند گروه فتوايي يا "گروه شمشيري" يعني اين گروه شعور و عقل نداشتند هر كاري كه مي خواستند بكنند يك مگس را هم كه مي خواستند بكشند بايد از امام فتوا مي گرفتند؛ مخالفين در مقام تحقير اين گروه مسلح مذهبي اين ها را دربار ه شان مي گفتند.
حلقه رابط شان با حضرت امام(ره) كه در تبعيد به سر مي بردند چه فرد يا افرادي بودند؟
از طريق شهيدان شاه آبادي - استاد مطهري - دكتر بهشتي و... با شخص امام مرتبط بودند و همان طور كه قبلاً عرض كردم تنها گروهي بودند كه امام به آن ها مجوز فعاليت مسلحانه دادند و مورد تأييد معظمٌ له بودند. مهم ترين كار اين ها انفجار در كافه خوان سالار آمريكايي ها بود. شعارشان فقط اين بود كه بايد ايران را براي آمريكايي ها ناامن كرد. نبايد نماينده مجلس را زد. نبايد فرمانده ارتش را زد. فرمانده ارتش ما ايراني است پس نبايد او را كشت. آن كسي كه هم وطن ايراني ما را به يك مترسك تبديل كرده آن ژنرال ارتش آمريكايي است. لذا هيچ عملياتي از شهيد بروجردي و گروه توحيدي صف در سال هاي قبل از انقلاب وجود ندارد الا در ارتباط با كساني كه با آمريكايي ها در آن بوده اند: انفجار اتوبوس و ميني بوس آمريكايي ها در خيابان پيروزي. انفجار كافه خوان سالار آمريكايي ها. كلاً هر انفجاري را شما پيدا كنيد يك كلمه آمريكايي ها دنبالش هست. اين ها خودشان هم معتقد بودند كه شاه يك مترسك است. اين دقت و اين بينش همان مزيتي است كه آن موقع بقيه گروه ها ندارند. مجاهدين خلق ندارد. حتي مؤتلفه هم در اين حد ندارد. مؤتلفه حداكثر مي رود و مثلاً حسن علي منصور را مي زند. آن هم چگونه؟ به اين صورت كه چريك عضو اين گروه در خيابان بهارستان خيلي راحت توانسته بيايد و به نخست وزير وقت بگويد من مي خواهم به شما يك نامه بدهم و زير نامه هم اسلحه گذاشته بوده و او را هدف قرار داده است. ولي همان موقع شهيد بروجردي به حضرت امام مي گويد من مي توانم شخص شاه را بزنم اگر مجوز اين كار را بدهيد.
امام به او چه مي گويند؟
تأييد نمي كنند. مي گويند مخاطب ما آمريكايي ها هستند. شاه فقط يك مترسك است. نخست وزير و نماينده هاي مجلس نيز مترسك هستند. همه بايد آن استوانه را بزنيد: آمريكا را. ايران بايد براي آمريكا ناامن باشد. همان موقع شهيد بروجردي نامه مي فرستد به ژنرال هاي آمريكايي و آن ها را مخاطب اصلي قرار مي دهد. اين بينش ها بود كه گروه توحيدي صف را در امر خطير مبارزه مسلحانه از خيلي انحرافات ديگر گروه هاي مسلحانه كه همه به آن دچار مي شوند چه مسلمانش چه غير مسلمانش بازداشت و مصون نگاه داشت. اين جا جايش نيست و نمي توانم باز كنم كه همه گروه هاي مسلحانه چه در ايران و چه در كوبا با چه معضلات اساسي اي همراهند. اين كه در تئوري اين ها چيست. در كتاب لنين چيست. در تفكرات چه گوارا چيست كه بالاخره هركدام به نوعي به اين انحرافات كشيده مي شوند ولي توحيدي صف به انحراف كشيده نمي شود در نوع خود مبحث عميقي است. حداقل تئوري آن ها در لنين چه گوارا و... اين است كه مي گويند يك حلقه مسلحانه تشكيل بشود و معروف بشود تا مردم دور آن جمع شوند. گروه توحيدي صف نه قبل از انقلاب معروف بود و نه بعد از انقلاب و هيچ اسمي هم نمي خواستند از آن ها ببرند. پس معلوم است كه اين ها ادامه دهنده آن تئوري نبودند. البته خيلي دلايل وجود دارد كه اصلاً ادامه دهنده و دنبال آن تئوري نبودند. ما نيز كه بعدها آمديم و كارشان را مطالعه كرديم مي گوييم كه در آن شاخه ها نبودند. انفجار كافه خوان سالار آمريكايي ها بزرگترين و معروف ترين و با عظمت ترين كار گروه توحيدي صف بود. بالاخره از سال 1354 به بعد ديگر شاه تا حدي آتش جنبش مسلحانه را فروخواباند و آن اقتدار و صلابتش را در قالب ماده واحده منتشره نشان داد به اين مضمون كه: "هر كس اگر هوادار هر گروه مسلحانه اي باشد - حتي اگر سلاح هم حمل نكند - حكمش حبس ابد است. اگر كسي عضو گروه مسلحانه اي باشد چه سلاح حمل بكند چه نكند حكمش اعدام است..." با آن ماده واحده عجيب و غريب كه شاه با آن اقتدار "جزيره ثبات خاورميانه اي" اش ده نفر از گردن كلفت هاي چريك هاي فدايي خلق مثل اشرف دهقان و اين ها را با اين توجيه كه مي خواستند فرار كنند در تپه هاي اوين اعدام كرد و همه ماست ها به اصطلاح تا مدتي كيسه شد. در واقع از سال هاي 1352 و 1353 به بعد هر كسي بگويد من كار مسلحانه كرده ام بالاتفاق دروغ گفته است. اين كه من به شما مي گويم نص يك پديده تاريخي است. هر كس از سال 1350 و 1351 به بعد و از موقعي كه شاه زد و كشت و بساط جنبش مسلحانه را به هم زد و آن ماده واحده را هم گذاشت بعضي از بچه هاي مذهبي اسلحه هاي شان را مي خواستند نه اين كه بفروشند به بچه هاي توحيدي صف مي گفتند ما چقدر بايد بدهيم تا شما اين اسلحه ها را بگيريد و ببريد؟ در همين چهارراه سيروس اسلحه مبادله مي كردند.
من اين اسم ها را حذف مي كنم.
يك نفر آمد به شهيد بروجردي گفت آقا! من چه كار كنم اين اسلحه ها را؟ شهيد بروجردي مي گويد بريزشان داخل همين گوني. گفت من فكر كردم الان شما مي خواهي يك كاميون بياوري من با ماشين بروم داخل كاميون و اين اسلحه ها را تحويل بگيري. اسلحه ها را ريخته بود داخل گوني و خيلي طبيعي رفتار كرده بود. اين عادي سازي بود كه بروجردي را از همان قبل از انقلاب به فردي شاخص تبديل كرده بود.
جالب اين كه همه اين ماجراها شروع و پايانش مانند صحنه هاي يك فيلم سينمايي است.
بله. مثلاً فيلم نبرد الجزيره. داستان اين طوري مي شود كه بروجردي وقتي سلاح ها را مي گيرد و مي خواهد برود آن فرد مي گويد حاج آقا! چقدر خدمت تان تقديم كنم؟ بروجردي مي گويد براي چه؟ مي گويد براي اين كه ما را از شر اين سلاح ها نجات دادي. رنگ از رخسار خيلي ها پريده بوده. يكسري ديگر زمين هاي خانه ها را كنده و ده متر سلاح ها را زير زمين دفن كرده بودند؛ چرا؟ چون همه فهميده بودند كه شاه با كسي سر شوخي ندارد...
پس با هم مروري كرديم و مقاطع مختلف زندگي شهيد محمد بروجردي را ديديم كه هربار توقفي مي كند و از همان اول جواني مثل همه جوان ها هربار بخشي از شخصيتش تكوين مي يابد. مذهبي فعال و خوبي هم مي شود ولي از يك مقطعي مي بيند كه براي كار انقلابي صرفاً نبايد نهج البلاغه خواند بلكه بايد اعلاميه هم خواند و پخش كرد. مي آيد پاي حرف هاي آقاي بوذري مي نشيند. با حاج محسن كنگرلو و بقيه بچه ها مي آيند يك حلقه مي شوند و اعلاميه چاپ مي كنند. در اين مقطع فقط بحث اين كارها مطرح است و كتاب امام يا اعلاميه چاپ و صادر مي شود.
يعني فقط انجام كارهاي تئوريك انقلابي.
بعداً وقتي بروجردي يك دفعه مي رود به سمت جنبش مسلحانه محسن كنگرلو از او جا مي ماند. آن يكي رفقايش نيز جا مي مانند.
كه برخي از آن ها به لحاظ سني از او بزرگتر بودند.
همه جا مي مانند. آن ها در همان مقطع كار اعلاميه مي مانند. اين بروجردي سركش و سابقاً دوستدار كاراكتر سينمايي چارلز برانسون مي رود كه ببيند براي مبارزه چه كارهاي مؤثرتري بايد انجام داد. اين "تيك آف"ي كه براي شروع پرواز دز كار جنبش مسلحانه مي كند يك تدبيري در آن است. به اين صورت كه يك سري سؤال طرح مي كند كه جنبش مسلحانه بايد چگونه باشد كه به انحرافاتي شبيه بقيه گروه ها نينجامد؟ ما چگونه جنبش مسلحانه اي برقرار كنيم كه مثل "مجاهدين خلق" نشويم؟ براي شهيد بروجردي خيلي زودتر از بسياري انحرافات مجاهدين خلق همان موقع تقريبا ً رو شده بود. خوب است در اين كلمه كه مي گويم "تقريباً" دقت كنيد.
يعني زماني كه ماهيت واقعي آن ها هنوز براي همه رو نشده بود.
در واقع بروجردي هم انحرافات مجاهدين خلق را آن طور كه بايد نگرفته بود فقط مثلاً غرور مجاهدين خلق و ادعاهاي زيادشان را دوست نداشت و الا هيچ بعيد نبود كه بروجردي برود به مجاهدين خلق.
در مقطعي آن ها محبوبيتي هم داشتند.
يك جايي هم بروجردي مجبور مي شود كه از مجاهدين خلق اسلحه بگيرد. خب از قبل نمي دانسته كه مجاهدين خلق مي خواهند از يك مقطعي شعار تغيير مواضع ايدئولوژيك بدهند.
در واقع چهره عيان و آشكارشان بعد از پيروزي انقلاب بود و بدتر از آن نيز در زماني كه به عراق متخاصم پناهنده شدند.
تغيير مواضع ايدئولوژيك در سال 1354 اتفاق افتاد. همان موقع گروه صف هم ناراحت شد و از آن ها بريد. از يك جايي به بعد همه يك چيزهايي را فهميدند؛ از تغيير مواضع ايدئولوژيك سال 1354. اما چرا آن موقع خيلي چيزها روشن نشد؟ چون مسعود رجوي و موسي خياباني يك سري از اين مواضع را در زندان رو نكردند. به يك باره عده اي از اين ها در زندان گفتند: "خدا را شكر راحت شديم و ديگر مي توانيم روزه هاي مان را بخوريم. ديگر مجبور نيستيم فيلم بازي كنيم." دقت كنيد. وقتي جزوه تغيير مواضع رو شد آن موقع مسعود رجوي و اطرافيانش گفتند يك خيانتي در بيرون زندان به ما شده از طريق شاه. و تا حدي توانستند بر آن انحراف سرپوش بگذارند...
آن ها آن راه را مي روند و شهيد بروجردي هم با جديت روزافزون مي رود در بطن مسائل انقلابي و انفجار كافه خوان سالار و... بالاخره به جايي مي رسد كه بچه هايي كه زماني بروجردي با آن ها اعلاميه درمي آورده – مثل گروه فجر اسلام - مثلاً مي شوند شاخه فرهنگي توحيدي صف. يعني يك شاخه درست مي كند و يك تيپ هايي با بروجردي ارتباط دارند كه فقط كار اعلاميه مي كنند؛ آن هم در سطح كلان. يك عده اي هم نارنجك توليد مي كنند و آموزش مي بينند. اما اگر سؤال اين باشد كه: از كي كار مسلحانه را شروع مي كنند؟ كجا؟ چطوري با امام ارتباط برقرار مي شوند؟ از طريق يك شخصيت خيلي گمنام وقت مثل شهيد شاه آبادي. شخصيتي كه به نظر من امام خيلي به او اعتماد داشتند و يك شخصيتي كه به نظر من در انقلاب اسلامي مهجور مانده؛ كسي چندان شرح تلاش هاي قبل از انقلاب او را نمي داند.
كارها و مبارزات شهيد بروجردي پيچيدگي هاي زيادي دارد. هيچ كس نمي تواند همه چيز او را به شما بگويد. هيچ كس نمي تواند ادعا كند من همه چيز را در خصوص بروجردي مي دانم.
مانند همان دو دوستي كه بعد از بيست سال تازه فهميدند هر دو در گروه صف در يك عمليات واحد بوده اند و خودشان هم خبر نداشته اند.
به خاطر همين چيزها معتقدم كه كار كردن در ارتباطات با بروجردي با همه شهدا فرق مي كند. اين آدم پيچيده اي را كه شايد هزار نفر زير دستش كار مي كردند و هيچ كدام همديگر را نمي شناختند چگونه مي خواهيد معرفي كنيد؟ عجيب تر اين كه يك جوان هجده نوزده ساله با چه شعوري داراي اين ميزان تدبير در سازماندهي بوده؟ مگر او لنين بوده؟! واقعاً چه كسي بوده؟ اين كه چگونه مي خواهيد او را معرفي كنيد با خودتان است اما كار سختي است. كدام بعدش را مي خواهيد در مجله معرفي كنيد؟ البته من يكي سعي مي كنم همه ابعادش را بگويم: ارتباطش با امام - گرايش مذهبي اش بعد سينمايي و اكشنش - زرنگي هايش و پيچيدگي اش. شما هيچ گروهي را پيدا نمي كنيد كه تهديد ارشادي داشته باشد. يعني نامه داده به ژنرال چهار ستاره آمريكايي كه اول صبح تا كارتابل را باز مي كند اعلاميه گروه صف صفحه اول جلو چشمش است. حالا به جاي اين اعلاميه مي تواند يك بمب باشد مثل كافه خوان سالار؛ وقتي ما توانايي اين را داريم كه از اين همه جاي امنيتي اين نامه را رد كنيم و داخل كارتابلت بگذاريم. اين ها واقعاً يعني چه؟ آيا عشق تفنگ و آدم كشي است؟ خير. ما مي خواهيم شما سايه تان را از ايران برداريد برويد. اين دغدغه ماست و مطمئن باشيد اين يك روزي بمب مي شود اگر تو بماني. اگر كماكان تو از اين شاه حمايت كني. از اين خونريزي ها حمايت كني. اين كار بروجردي و يارانش خيلي ارزش داشت. آن هم در دوره اي كه كار سبك زدن يك سرباز در يك دژباني را يك گروه مسلحانه انجام مي داد تا فقط به رژيم بگويد من هنوز هستم و صداي اسلحه ام درآورده ام!
و جالب است كه شهيد بروجردي مستقيماً به يك ژنرال آمريكايي نامه تهديد مي دهد.
البته نماينده مجلس و نخست وزير را كساني زده اند كه شايد كاري بوده در زمان خودش اما اين كارها را بروجردي نه در قد و قامت خودش مي داند نه با مكتب بروجردي مي خواند؛ اين ها خارج از جغرافياي تفكر امام است. چون مستنداتي دارد كه امام همه كارهاي آقايان را تأييد نمي كنند... امام فقط مي گفتند بايد محيط را ناامن كرد تا آمريكايي ها يك مقدار ضعيف بشوند. يا مي فرمودند بايد جنبش مسلحانه اي را ايجاد كنيم كه كار چنداني نكند و فقط باشد براي روز مبادا. براي روزي كه اگر "فرقان" نامي به وجود آمد جلوي فرقان را بگيرد. بنابراين عنداللزوم چه كسي بايد اوين را اداره كند؟ صف. چه كسي از امام محافظت كند؟ صف. چه كسي سپاه را ايجاد كرد؟ صف. چه كسي غائله سيستان و بلوچستان را بخواباند؟ صف. چه كسي غائله پاوه را بخواباند؟ چه كسي گردان يك و دو ولي عصر(عج) را ايجاد كند؟ اولين گردان هاي سپاه صف. امام جنبش مسلحانه را اين مي ديدند و نبايد اشتباه گرفته شود. اگر هم كافه خوان سالاري منفجر شد به نظر من فقط ديدگاه امام اين بود كه بد نيست محيط يك مقداري براي آمريكايي ها ناامن بشود و خيلي فكر نكنند اين جا منطقه ثبات خاورميانه است و الا گروه توحيدي صف؛ سازمان مجاهدين خلق و حتي مؤتلفه نبود. گروه توحيدي صف رفته بود تا آستانه زدن شخص شاه نخست وزير غيره و ذلك...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده