شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۶:۰۷
نجيب، باحيا آبرودار و مظلوم بود ...

شهيد بروجردي در قامت يك فرزند در گفت و شنود شاهد ياران با خديجه محمدي مادر شهيد

از پدر شهيد بروجردي براي ما بگوييد.
همسرم مرحوم "علي رضا پدر دره گرگي" شغلش كشاورزي بود. ما اهل "دره گرگ" از توابع "اشترنيان" از شهرهاي نزديك بروجرد بوديم. محمد فرزند سوم ما بود.
از زماني كه شهيد محمد بروجردي به دنيا آمد بگوييد.
با اين كه شغل پدر محمد كشاورزي بود ولي نتوانست به اين حرفه ادامه دهد. او كاملاً صحيح و سالم بود اما يك روز كه به خرم آباد رفته بود در حالت بيماري به خانه آوردندش و در شب هفدهم ماه مبارك رمضان از دنيا رفت. عجيب اين كه محمد هم وقتي بعدها شهيد شد درست شب هفدهم ماه رمضان مصادف با اربعين شهادتش بود. يادم است پدر محمد هنوز به خدمت سربازي نرفته بود كه ما با هم ازدواج كرديم. زماني كه يك ماه از خدمت همسرم "آقا علي رضا" گذشته بود خداوند فرزند بزرگ مان را به ما عطا كرد و بعد هم صاحب دو پسر و دو دختر ديگر شديم كه محمد سومين فرزند و همچنين دومين پسرمان بود.
از چه زماني به تهران آمديد؟
محمد پنج ساله بود كه ما به پايتخت آمديم. وقتي به تهران آمديم در مولوي مستأجر بوديم و براي گذران زندگي ابر يا همان اسفنج خرد مي كرديم. در واقع يكسري تشك هاي ابري را به خانه مي آورديم و ابرها را براي تهيه بالش خرد مي كرديم.
از كودكي شهيد بروجردي براي ما بگوييد.
هيچ وقت نمي توانم درباره اش صحبت كنم. نعمتي بود كه خدا خودش به ما داد و خودش هم او را به نزد خويش برد. غم فقدانش واقعاً مرا از بين برد. وقتي محمد هفت سالش بود با خود گفتم اگر او در كوچه بماند چون سايه پدر بالاي سرش نيست ممكن است باعث بروز مشكلاتي بشود. بنابراين در مقام پيشگيري و با هدف تربيت درست محمد فرزند بزرگترم كه در همان كار ابر مشغول بود او را نيز بر سر كار گذاشت؛ آن ها ابرهاي مخصوص ظرفشويي را بسته بندي مي كردند. يادم است روزي يك بسته بزرگ حاوي تكه هاي كوچك اسفنج آوردند و صاحبخانه به او گفت محمدجان اين ابرها را ببر بيرون و به مردم فروش؛ محمد هم گفت باشد. اما وقتي صاحبخانه بيرون رفت و آمد و ديد كه هنوز ابرها آن جا هستند پرسيد محمدجان پس چرا نرفتي اين ها را بفروشي؟! محمد گفت مرد هم مگر در خيابان داد مي زند: "ابر ابر؟!" او حقيقتاً پسر نجيب و باحيا و آبرودار و مظلومي بود. خلاصه روزي چند بار از خانه بيرون مي رفت و مي آمد و چون در آن جا اهل و عيال صاحبخانه و مستأجرها نامحرم بودند دائماً "ياالله ياالله" مي گفت و بعد داخل مي شد. هر چه فكر مي كنم تا در اين بيست و هفت هشت سال بعداز شهادت محمد خاطرات او را به ياد بياورم برايم خيلي مشكل و دردآور است.
شهيد بروجردي چگونه وارد جرگه مبارزين شد؟
محمد پيش برادرش كار مي كرد تا زماني كه يك روز براي تحويل جنس به بازار مي رود و رساله حضرت امام خميني(ره) را آن جا مي بيند و به مبارزه علاقه مند مي شود. ديگر كم كم داشت بزرگ مي شد. خودم او را به كلاس اكابر گذاشته بودم. شب ها درس مي خواند و روزها هم سر كار مي رفت. به باشگاه ورزشي نيز مي رفت. اين گونه بود كه وقتي بعد از انقلاب به كردستان رفت همراه با جوانان ديگر همگي با دست خالي اما با قدرتي باورنكردني جلوي دشمن و ضد انقلاب ايستادند.
اگر او شهيد نمي شد مگر صدام و صداميان جرأت مي كردند بارگاه امامان معصوم(ع) را هدف قرار دهند؟ هميشه فكر مي كنم كه اگر محمد و امثال او بودند نمي گذاشتند اين طوري شود. يكي از دوستانش مي گفت يك شب با محمد رفته بوديم منطقه و داشتيم به رزمنده ها سركشي مي كرديم. موقع صرف شام ديديم فقط يك گوني محتوي نان خشك و خرده نان هست. نان ها پر از خاك و خس بود. خلاصه گفتيم چه كار كنيم؛ چه كار نكنيم؟ تا اينكه نان هاي قابل خوردن را جدا كرديم و خورديم. مي خواهم بگويم جوانان آن موقع اين طور در منطقه مي ايستادند و به كارها رسيدگي مي كردند.
خاطرات تان را از ازدواج شهيد براي مان بگوييد.
محمد به خدمت سربازي رفت و آمد كه زنش داديم. با آن كه چندين سال از ازدواج من و پدر محمد مي گذشت اما او هم مانند خودمان با سادگي تمام عروسي كرد. آن موقع مي دانيد ما چطوري ازدواج كرديم؟ صد تومان آن زمان مهريه ام بود و وقتي كه عروسي كرديم بزرگترها گفتند چيز زيادي نخواهيد و به اميد خدا زندگي مشترك تان را شروع كنيد. خانواده داماد يك دست لباس هديه برايم آوردند و بقيه اش را هم در خياطي دوختيم. بعد از پنج سال نيز به تهران آمديم و هنوز كه هنوز است من آن لباس هايم را دارم. الان اگر دخترها بخواهند ازدواج كنند سواد و خانه و ماشين داشتن داماد براي شان خيلي مهم است.
خب محمد هم با همان وضعيت زمان قديم متأهل شد. در زمان برگزاري مراسم نيز مي گفت مادر جان صداي هلهله در عروسي ما بلند نباشد. مراسم بسيار ساده و بي سر و صدا بود. يادم است كه بعد از عروسي محمد گفت مادر جان هر چند تا عكس كه از من داريد به خودم بدهيد؛ جايي كار دارم. مي دانستم كه هدفش چيست پس گفتم نه محمد جان پيش من هيچ عكسي نداري.
چرا؟ مگر با عكس ها چه كار مي خواست بكند؟
مي خواست خدمت حضرت امام برود. پسر كوچكم عبدالمحمد بعدها تعبير جالبي از اين كار محمد مي كرد. او مي گفت محمد در آن زمان با درايتي زياد به شيوه ضد اطلاعاتي عمل كرده. در واقع عكس هايش را از خانه جمع مي كرد كه وقتي غيبش زد افراد خانواده هيچ عكسي از او در دست نداشته باشند و نتوانند آگهي بدهند و مثلاً بگويند صاحب اين عكس گمشده است. خب آن ها هم سريعاً استعلام مي كردند و ساواك از اين طرف و آن طرف مي فهميد كه ايشان به چه علت غيبش زده. محمد بي خبر و بدون آن كه كسي بو ببرد نزد امام(ره) رفت. يك روز غروب پشت كوچه ميدان شاه با عبدالمحمد داشتند توي ماشين مي رفتند كه محمد گفته بود مي خواهم از ايران بروم. همان موقع هم تصميم داشت كه عكس هايش را از دسترس همه دور كند. حالا نه اين كه مثلاً پاره شان كند بلكه در گوشه اي آن ها را نگه دارد تا يك وقت ما نتوانيم آگهي منتشر كنيم. خلاصه رفت و عصر فردايش خبر آوردند كه چنين پسري را در مرز سوسنگرد گرفته اند. حالا مجسم كنيد كه در چنان وضعيتي من - يك زن روستايي تك و تنها - كجا را بايد به دنبال او بگردم؟...
در آن شرايط چه كرديد؟
اولين كاري كه انجام دادم اين بود كه به آگاهي رفتم و شكايت كردم كه چنين پسري از سربازي فرار كرده – هنوز خدمت نكرده بود و مي گفت كه هرگاه حضرت امام بيايند خدمت مي كنم – خلاصه به آن جا شكايت بردم شناسنامه اش را هم نبرده و با خود گفته بودم نكند يك كاري از من سر بزند كه ناهماهنگ با برنامه هاي محمد باشد و باعث شود او را بيشتر اذيت كنند؛ فقط همان عكسش را بردم. در زدم. در را باز كردند. گفتند مادر چه كار داري؟ گفتم پسر ما را ديشب گرفته ايد؛ او از سربازي فرار كرده. گفتند شما مادر محمد هستيد؟ گفتم بله. گفتند بيا تو. هول برم داشت و با خود گفتم يا حضرت ابوالفضل(ع) يك وقت عمال سازمان امنيت ما را نگيرند. در آن شرايط واقعاً توان حرف زدن نداشتم؛ حواسم سر جاي خودش نبود. طولي نكشيد كه مأموران گفتند مادر پسرت در سوسنگرد در بند است. از طرفي مرا بيرون آورده بودند تا ببينند چه كس يا كساني همراهم هستند كه عاقبت با چشم خود ديدند كه هيچ كس با من نيست. سپس ماشيني گرفتم و به خانه يكي از اقوام رفتم. يادش به خير آن حوالي يك دايي داشتم كه پيشش رفتم و گفتم محمد را گرفته اند و مي گويند در سازمان امنيت سوسنگرد اسير است. هر روز از اول صبح مي رفتم دنبال محمد. خودتان مي دانيد كه گرماي اهواز و آبادان و خرمشهر چگونه است و آن جا چه خبر است. نه ماه تمام خودم تنهايي آن راه را مي رفتم. بعد پرسيدم آقا اين سوسنگرد كجاست؟ گفتند همين راه را بگير و برو. من نيز رفتم و به سيم خارداري رسيدم و سازمان امنيت را پيدا كردم. فردي قد بلند و سياه بيرون آمد و گفت خانم چه مي گوييد؟ گفتم پسر مرا گرفته ايد مي خواهم بدانم دليلش چيست؟ گفت پسرت اين جا نيست؛ گفتم هست - حالا نگو همان لحظه خودش آن جا زير تازيانه بوده و داشته كتك مي خورده و بعداً برايم گفت كه صدايم را مي شنيده – خلاصه چند نفري آمدند و رفتند تا اين كه به نفر آخري گفتم شما كه پسرم را دستگير كرده ايد پس چرا مي گوييد اين جا نيست؟ گفت چند روز ديگر او را به تهران مي آوريم. ما هم نااميد برگشتيم و آمديم. بعد از چند روز زنگ زدند كه مادر مدركي بياور كه ثابت كند او پسر شماست. من هم بلافاصله سوار اتوبوسي شدم كه از شركت شمس العماره در خيابان ناصر خسرو به اهواز مي رفت. فردا صبح به خانه دايي ام در آن جا رسيدم و گفتم محمد كجاست؟ دايي سريعاً زنگ زد و گفت محمد جان بيا مادرت آمده. او تحت شرايطي آزاد شده بود. من هم نشستم و براي پسرم درد دل كردم. گفتم محمد جان ببين چه بلاهايي بر سرمان مي آورند؟ بسيار قرص و محكم گفت مادر جان مي شود ديگر حرفي نزنيد؟ گفتم پسرم در تمام تهران شايع شده كه شما را كشته اند و هيچ اثري از شما نيست. گفت نگران نباش مي روم دادسرا و كارم را درست مي كنم. در همين احوال بوديم و مي خواستيم به تهران برگرديم كه يك ماشين دولتي بوق زد و نگه داشت و گفت مادر چرا پسر شما نبايد در ارتش شاهنشاهي خدمت كند؟ بعد او را به مدت بيست و پنج روز مستقيماً به مقر ارتش در اهواز بردند و سپس يكسره به تهران آوردندش. محل خدمت سربازي محمد در فرودگاه مهرآباد بود و ده ماه تمام را در پادگان جي سر كرد. بعد هم سراغ فراهم كردن مقدمه عروسي اش آمديم و با آن سادگي ازدواج كرد.
هميشه آدمي ساده و به دور از تشريفات و تجملات بود. زماني كه مسؤول زندان اوين بود كساني آن جا آمده و پرسيده بودند: "آقاي بروجردي هستند؟ با ايشان كاري داريم." كه يك نفر مي رود پيداش كند و مي بيند يك اسلحه در دستش گرفته؛ ايستاده به پست دادن. فقط خدا مي داند كه چقدر بي ريا بود. خيلي از دوستان و همكاران محمد نمي توانند چيزي درباره او بگويند اما خاطراتش در ذهن همه زنده است. آن ها هنوز هم احوال ما را مي پرسند. زماني يكي از دوستانش تعريف مي كرد كه محمد با يك فروند هلي كوپتر هوانيروز داشته به سمت كردستان مي رفته كه هلي كوپتر سقوط مي كند ولي در كمال تعجب بچه ها آسيب جدي نمي بينند. محمد پايش در هلي كوپتر گير كرده بوده و دوستانش نمي توانسته اند آن را بيرون بياورند - پايش شكسته بوده – در همان گير و دار وقتي يكي از بچه ها تلاش مي كند پاي محمد را بيرون بكشد يكي ديگر داد مي زند كه: "يواش!" محمد مي گويدكه "چرا داد مي زنيد؟ ما حق داد زدن بر سر همديگر نداريم. حالا اين آقا سرباز است باشد..." ببينيد او در همان موقع هم داشته دوستانش را هدايت مي كرده... عاقبت محمد را به درمانگاه مي برند و پايش را گچ مي گيرند.
از دوره مسؤوليت فرزند شهيدتان در زندان اوين چه نكاتي را به ياد داريد؟
مي دانستم حسابش را كاملاً از منافقين جدا كرده بود تا در دام آن خط و خط بازي هاي وقت نيفتد. جالب اين كه مسؤوليت اوين را كه گرفته بود مي خواستند او را ترور كنند. به اين صورت كه يك روز شخصي مي آيد و مي گويد من با آقاي بروجردي كار دارم. اتفاقاً خود شهيد بروجردي كه همان وقت آن جا بوده مي گويد چه كارش داريد؟ مي گويد مي خواهم با او صحبت كنم. مي گويد به داخل تشريف بياوريد. آن وقت همكاران و همرزم هاي محمد او را بازرسي مي كنند و اسلحه اش را مي گيرند و بازداشتش مي كنند.
در دوره طاغوت نيز موقعي كه در اهواز نگهش مي داشتند تا اسم پدر دره گرگي مي آيد همه به او احترام مي گذاشتند. اصلاً خيلي ها كه از چند و چون مبارزاتش اطلاع داشتند در راه رونق بخشيدن به نهضت و ايفاي بهتر نقش محمد در اين ميدان همه جور كمكي به او مي كردند. در واقع ايشان آن قدر دانا بود و هوش و حواسش به جا بود كه مي دانست افراد را چگونه بايد شناسايي كند و در مبارزه از ياري آن ها بهره ببرد. او روز و شب نمي شناخت. زماني كه در مسير كردستان در رفت و آمد بود و مي كوشيد تا آن جا را امن كند به او مي گفتم محمد جان شبي هم پيش ما بمان مي گفت مادر جان اسلام در خطر است.
روايت خود را از شهادت آن شهيد سرافراز بيان كنيد.
شبي در خانه نشسته بوديم كه ديدم عروس بزرگم بدون پسر بزرگم محمدعلي آمد و بچه هايش را پيش ما گذاشت. همان موقع دلشوره عجيبي به من دست داد و نگران شدم. گفتم چرا تنها آمده ايد؛ پس محمدعلي كو؟ گفت محمدعلي نيامده؛ فقط ما آمده ايم. چراغ فانوسي داشتيم از زمان زندگي در روستا كه شب ها هميشه روشن بود. گفتم مي خواهم بروم پايين آب بياورم تا براي شما چاي درست كنم. بعد يواشكي پشت در ايستادم و به حرف هاي آن ها گوش دادم. عروسم به فرزندش مي گفت به مادربزرگ نگوييد كه عموي تان شهيد شده. كمي كه دقت كردم ديدم ولوله اي در محله برپاست و انگار فقط من از شهادت پسرم بي اطلاعم. كم كم همه شهر شلوغ شد... آن جوانان پاك و غيور حتي از خون شان در راه خدا و مبارزه با صدام و صداميان گذشتند.
شهيد بروجردي براي شما چگونه پسري بود؟
از من نپرسيد كه او چگونه پسري بود؛ با وجود محمد من هيچ وقت فكر نمي كردم كه بچه هايم پدر ندارند. پدر خودم نيز قبل تر از آن فوت كرده بود و برادر هم نداشتم اما هرگاه دلتنگ مي شدم چنان با قدرت و انرژي با ما صحبت مي كرد كه كاملاً روحيه مي گرفتيم. به ما اميد و قوت قلب مي داد. در نبودش همه ما وزنه و تكيه گاهي عظيم را از دست داديم.
خداوند به شما اجر جزيل عنايت فرمايد.
متشكرم. روح همه فرزندان اين مرز و بوم شاد و ان شاء الله كه با سيد و سالارشان حضرت سيدالشهدا(ع) هم نشين باشند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده