آقا سيد خيلي خوب سخنراني مي كرد؛ در واقع يك خطيب بسيار توانمند بود. صداي بسيار گرمي داشت و يك دفعه به خودمان مي آ مديم و مي ديديم سه ساعت است پاي سخنرانيش نشسته ايم.

ياران سيد از او مي گويند :



*شروع جنگ تحميلي: در ماه هاي آغاز جنگ، نكته بسيار بااهميت و جالب، ديدن
نيروهاي مردمي اي بود كه از سراسر كشور، با شور و حرارت و نشاط ويژه اي، به
صورت خودجوش و با ابتدايي ترين سلاح ها كه بعضا يك «تفنگ اِم- يك» و
«بِرنو» و حتي «قَمه» بود، به منطقه آمده بودند تا در مقابل دشمن تا بن
دندان مسلح، از مكتب و وطن خود دفاع كنند. تا مدت ها تنها راه اعزام به
خطوط مقدم و ديدن آموزش هاي اوليه رزمي، مراجعه به مقر فدائيان اسلام در
آبادان بود. شهيد هاشمي نيروهاي مردمي را مديريت مي كرد. مثلا شهيد شاهرخ
ضرغام به عنوان معاون شهيد سيد مجتبي هاشمي، در مكاني بين خرمشهر و آبادان
مستقر بود و بخشي از نيروهاي مردمي، پس از دريافت رهنمودهاي لازم توسط او
به منطقه اعزام مي شدند.


خاطرم هست كه در يك درگيري در منطقه اي نزديك «كوي ذوالفقاري»، جنازه شهيد
علي خراساني كه از برادران پرتلاش جبهه و جنگ بود، به جا ماند و برادران
چندين بار براي آوردن پيكر اين شهيد عزيز، پشت خاكريز رفتند و چون ارتش
بعثي عراق، گراي پيكر پاك شهيد خراساني را داشت، اكثر برادران، توسط
مزدوران بعثي مجروح شدند و نتوانستند اين شهيد را به عقب برگردانند. در اين
هنگام شهيد شاهرخ ضرغام كه از وضعيت شهادت آقاي علي خراساني مطلع شده
بود،به ايستگاه 7 آبادان (در سه راهي ماهشهر) و بين رزمندگان آمد و با
تواضع فراوان اصرار داشت تا خود برود و پيكر شهيد را به عقب بياورد؛ اما با
توجه به وضعيت منطقه كه برادران براي او تشريح كردند، انجام اين كار
نهايتاً به بعد موكول گرديد. سرانجام پيكر مطهر شهيد علي خراساني توسط
برادران آورده شد و در قطعه ي 24 بهشت زهرا(س) آرام گرفت.


* توي جنگ صاحب ابتكار بود و دست و پايش را گم نمي كرد.آن قدر شبيخون به
عراقي ها زد كه اولين جائي را كه عراقي ها مجبور شدند مين گذاري كنند، جلوي
خط فدائيان اسلام بود. مثلا يك بار براي تخريب روحيه دشمن، تير دروازه هاي
فوتبال شهر را به ميدان ذوالفقاري در 200 متري دشمن برديم و 300 صندلي در
اطراف آن گذاشتيم و بعد با يك بلندگو به آنها گفتيم حالا كه حريف ما در
ميدان جنگ نيستيد، بيائيد در ميدان ورزش با ما مبارزه كنيد!

* آقا سيد خيلي خوب سخنراني مي كرد؛ در واقع يك خطيب بسيار توانمند بود.
صداي بسيار گرمي داشت و يك دفعه به خودمان مي آ مديم و مي ديديم سه ساعت
است پاي سخنرانيش نشسته ايم.

* بچه هاي كميته انقلاب اسلامي منطقه 9 اشخاصي نبودند كه به راحتي قابل
مهار باشند و حقيقتاً سازماندهي آنها بعيد به نظر مي رسيد. هر كدام براي
خود مدعي بودند.در آن شر و شور انقلاب هم كه قدرتي نبود تا اينها را مجاب
كند كه تشكل پيدا كنند، اما سيد مجتبي با آن روح بلند و اعتباري كه بين خاص
و عام آن محل داشت، با سرعت و موفقيت كامل اين بچه ها را دور هم جمع
كرد.اينها همه از سيد مجتبي حساب مي بردند و حرفش را مي خواندند و به اين
ترتيب يكي از قوي ترين كميته هاي تهران را تشكيل داد و با دستگيري و مجازات
عده زيادي از فراري ها و ايجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگي به
انقلاب كرد.

با شروع غائله كردستان، شهيد هاشمي به همراه عده اي از افراد كميته منطقه 9
در پي فرمان بسيج عمومي حضرت امام عازم غرب كشور شد و در آزادي و پاكسازي
آن منطقه شركت كرد. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاك كشورمان
نگذشته بود كه سيد مجتبي به همراه عده اي از دوستان و همرزمانش به صورت
داوطلبانه و مستقل عازم جنوب كشور شد.

* حاج حسين بصير يكي از معاونين شهيد هاشمي بود كه نيروهاي فدائيان اسلام
شهرهاي بابل، بابلسر، فريدون كنار، آمل و محمودآباد را به جبهه ها اعزام مي
كرد، لذا بار ديگر همراه با همين گروه، دل به جبهة ذوالفقاريه سپرد و مدت
زماني فرماندهي جبهة ذوالفقارية -آبادان تا ماهشهر- را به عهده داشت. او در
محور ذوالفقاريه همچون شيري نترس در مقابل لشكر 20 عراق قرار گرفت و حماسه
ها آفريد. با انحلال گروه فدائيان اسلام او به سپاه پيوست و سرانجام در
عمليات كربلاي 10 ،در حالي كه قائم مقام لشكر ويژة 25 كربلا بود، به شهادت
رسيد.

* شهيد دكتر مصطفي چمران براي ديدن شهيد هاشمي به خط مقدم جبهه فدائيان
اسلام آمده بود. قرار بود بچه هاي شهيد چمران و بچه هاي اقا سيد مجتبي
هاشمي (فدائيان اسلام) با هم ادغام شوند كه شهادت دكتر چمران مجال اين كار
فرخنده را نداد. شهيد هاشمي نظرش اين بود كه جنگ هاي چريكي و پارتيزاني و
نامنظم كه عمده اش توسط گروه شهيد چمران و شهيد هاشمي انجام مي شد، بايد تا
آخر جنگ باقي بماند، ولي متاسفانه اين طور نشد.

* در يكي از عمليات ها بود كه مچ دست شهيد هاشمي خرد شد و دستش آ ويزان
بود، با اين حال خط و جبهه را رها نمي كرد.هر چه بچه ها مي گفتند شما
فرمانده هستيد، برگرديد عقب، برنمي گشت. يادم مي آيد كه يكي از بچه ها زخمي
شده و در عقب نشيني جا مانده بود. سيد با آن جراحت و آسيب ديدگي رفت و او
را كول كرد و زير رگبار خمسه خمسه ها و خمپاره ها، چندين كيلومتر به عقب
آورد. مي گفت: «سرباز خميني تا نفس داره نبايد به دست بعثي ها بيفته.» بعد
از عمليات، سيد را برديم بيمارستان و دستش را گچ گرفتند. هر چه گفتيم:
«سيد!برو مرخصي. چندين و چند ماه است كه بچه هايت را نديده اي، نرفت كه
نرفت و فرداي آن روز آمد خط و در عمليات شركت كرد.

* در گروه فدائيان اسلام به فرماندهي شهيد هاشمي از مذاهب و اقليت هاي ديني
مثل زرتشتي ها و مسيحي ها زياد بودند.او نظرش بر اين بود كه هم مذهب و هم
دين و نمازخوان و غير نمازخوان ملاك جنگيدن نيست.اول جنگ است و نيرو
نداريم، هر كس احساس وظيفه كرده و مي خواهد بجنگد، كف پايش روي چشم هاي
من. ما بايستي با رفتار و اعمالمان آنها را مؤمن به دين مبين اسلام بكنيم.
اين هنرِ است.

* همه را پسرم صدا مي كرد، به حال و روز بچه ها مي رسيد. خودش ما را نظافت
مي كرد. بعضي از شب ها مي ديدم پا شده و دارد يكي يكي پاهاي بچه ها را مي
بوسد و مي ديدم يواشكي بلند شده دارد دستشويي ها را تميز مي كند. وقتي به
خط مي آمد، همه روحيه مي گرفتيم. ما خيلي دوستش داشتيم به احترام سيادتش و
آن سيماي علوي و نورانيش و رفتار و كردار علويش هميشه صدايش مي كرديم آقا.
خيلي ها به اين موضوع حسادت مي كردند و بهانه مي گرفتند.

* بني صدر يك روز با يك گروه خبرنگار و فيلمبردار براي جلب نظر و اعتماد
مردم، به جبهه آمد. سيد اصلاً تحويلش نگرفت و به هواي چيزي، با يك موتور
فرستادش توي خط. او تا به خودش آمد، ديد 200 يا 300 متر آن طرف خط خودي
است.

سيد با خيانت هاي بني صدر از نزديك آشنا شده بود. آن روزها در نماز جمعه ها
كسي جرئت نمي كرد به بني صدر چيزي بگويد. در خطبه دوم نماز جمعه، سيد رفت و
ميكروفون را از امام جمعه گرفت و گفت: «مرگ بر بني صدر!» همه انگار منتظر
چنين لحظه اي بودند و با هم و با شور و شوق فرياد زدند مرگ بر بني صدر. و
شعار مرگ بر بني صدر از آنجا شروع شد تا به پايتخت رسيد.

* از گرما كه كباب مي شديم، معلوم بود چه رنجي مي كشد. او هم خون مي داد و
هم خون دل مي خورد، با اين حال براي روحيه دادن به بچه ها با ماشين يا
موتور مي رفت روي تپه ها و حتي آن طرف خاكريز مانور مي داد. گاهي وقت ها يك
صندلي را برمي داشت و مي گذاشت روي خاكريز توي ديد دشمن و تكان نمي خورد
يا اسلحه را برمي داشت و كلاهش را روي آن مي گذاشت و اين طرف و آن طرف مي
برد يا دستور مي داد هليكوپتر بلند بشود و بعد پايه هاي هلي كوپتر را مي
گرفت و دستور مي داد توي منطقه چرخ بزند و اين طوري مانور مي داد و همه
تكبير مي گفتند.

* توكل عجيبي به خدا داشت. هنگام حمله كلاه بره را برمي داشت، دعاي وجعلنا
را مي خواند و مثل اينكه شمشيربازي مي كند، و كلاه را اين طرف و آن طرف مي
كرد و بعد خطاب به ما مي گفت: «ببينيد!اگر خدا نخواهد كسي آسيب نمي بيند.»
به نماز خيلي مقيد بود. در قسمتي از سنگرها، محلي براي نماز جماعت ساخته
بود، چون در هيچ زماني نماز جماعت در سنگر فدائيان اسلام ترك نمي شد.

* گاهي وقت ها مي ديدم آقا سيد غيبش مي زند. معلوم بود مي رود جايي براي
كمك كردن. هر كاري مي كردم من را با خود ببرد، نمي برد. يك بار يواشكي
دنبالش رفتم و ديدم داريم از شهر بيرون مي رويم. خيلي از شهر دور شديم. به
خودم گفتم: «يعني خدايا! سيد توي اين بيابون ها چه كار مي خواهد بكند؟»
ديدم داريم به محلي نزديك مي شويم كه خيلي چهره در هم و برهمي دارد. بعضي
از خانه ها با حلبي درست شده بودند. ديدم سيد پياده شد، دستمالي را به
صورتش بست و گوشت و مرغ و برنج وغيره را بين مردم تقسيم كرد. مدتي صبر مي
كردم. مي ترسيدم جلو بروم،اما بعد دلم طاقت نياورد، آخر ديدم دست تنهاست.
رفتم جلو و يكهو ديدم آقا سيد باآن چشم و ابروي قشنگش اخمي كرد و گفت:«آخر
كار خودت رو كردي؟ اينجا چه كار مي كني؟» گفتم:«آمدم تا در ركابت باشم.»
گفت: «بيا كمك وروجك!» بعداً گفتم: «سيد! چرا دستمال بستي به صورتت؟» گفت:
«نمي خواهم كسي مرا بشناسد.» گفتم: «دلت خوشه آقا سيد! فكر نكنم هيچ كدام
از اينها تا به حال رنگ شهر را هم ديده باشند».

* خيلي از ماها موقع سينه زني زيرپيراهن نداشتيم، ولي سيد بدون زيرپيراهن
سينه نمي زد. خيلي از ماها موقع سينه زني يا روضه حالمان تغيير مي كند و
كارهاي عجيبي مي كنيم يا سرمان را به ديوار مي زنيم و يا ... ولي حال آقا
سيد به هنگام شور گرفتن حال عجيبي بود. يك شب كه به هيئت رفته بود. ديدم
وسط سينه زني رفت كنجي و شروع به نماز خواندن كرد. موقعي كه حالش عوض مي
شد، مي رفت و با معبودش راز و نياز مي كرد. هيچ وقت نديدم بي وضو باشد.

* در اوايل جنگ دعاي كميل به آن صورت باب نبود، ولي سيد تمام آن را از حفظ
بود و هر 5شنبه شب توي سنگري مي رفت و با آن صداي زيبا و دلنشين دعاي كميل
مي خواند. همه ما دوست داشتيم كه سيد در شب جمعه اي به سنگر ما بيايد.
خيلي از بچه ها در جبهه هاي ديگر به عشق صدا و مناجات سيد، به خط فدائيان
اسلام مي آمدند. كسي را تا به حال نديدم كه به آن زيبايي و با آن سوز از
ته دل، دعاي كميل را بخواند. مي رفت توي خودش و يك حالت ملكوتي به او دست
مي داد و به حالتي شبيه خلسه فرو مي رفت و همه را منقلب مي كرد.

* آقا سيد هيچگاه اجازه تعرض به اسير را نمي داد و هميشه مي گفت بايستي با
اسيران جنگي برخورد علوي داشته باشيم. براي آنها سرودي ساخته بود و وقتي
اسير مي شدند برايشان مي خواند. او در آن سرود از اشتباهات صدام و آنها مي
خواند واز اينكه اينجا انقلاب شده و رهبر ما يك رهبر فرزانه است، از چيزي
نترسيد، شما مهمان امت اسلامي شده ايد. خودش موهايشان را اصلاح مي كرد، به
عيادت آنهائي كه زخمي شده بودند و در بيمارستان در حال معالجه بودند، مي
رفت و با اين كارش، واقعاً در دل آنها انقلابي را به وجود مي آورد.

* درست در روز دهم محرم و ظهر عاشورا، يكي از افرادم در اثر تركش خمپاره
شهيد شد. دشمن تمام جبهه را زير آتش شديد توپخانه خود قرار داده بود، زنده
ها 71 تن بوديم و يك شهيد. به بچه ها دستور دادم سنگرها را ترك كنند تا به
نماز بايستيم و اين در حالي بود كه رگبار خمسه خمسه و خمپاره و دشمن از هر
سو مي باريد. ديدبان هاي دشمن به خوبي ما را مي ديدند، ولي باور كنيد به
خداي بزرگ قسم كه آن روز حتي خون از دماغ كسي جاري نشد. ما با اين عمل به
دشمن فهمانديم كه سلاح اصلي ما سلاح ايمان است و ما مي توانيم با اين سلاح
هر متجاوزي را در خاكمان دفن كنيم.

* در يكي از عمليات ها سيد ما را سوار ماشين كرد و به شهر برد و گفت: «بايد
برويم و يكي از دروازه هاي زمين فوتبال استاديوم ورزشي را از جا
دربياوريم.» با زحمت فراوان اين كار را انجام داديم. دروازه را در ماشين
قرار داديم و به خط بازگشتيم. سيد دروازه را به كمك چند نفر بلند كرد و بين
ما و عراقي ها گذاشت، سپس برگشت و با بلندگو به عراقي ها گفت: «ايها
الاخوه و الاخوات، شما كه جنگيدن بلد نيستيد و حريف ما نمي شويد، حداقل
بياييد با هم فوتبال بازي كنيم.» بچه ها همه خنديدند و عراقي ها آن قدر با
خمپاره و آر.پي. جي به دروازه زدند تا سرانجام توانستند آن را نابود كنند و
فتح الفتوح جديدي را براي خود به ثبت برسانند!

* سيد مجتبي قبل از پيروزي عمليات ايذايي، دستور داده بود يك كانال به
صورت زيگزاگ تا وسط ميدان تير آبادان حفر كنيم. بدون اينكه دشمن متوجه شود،
در طول چند ماه يك كانال پيچيده به عمق يك و نيم متر حفر كرديم و تا فاصله
بسيار نزديكي از عراقي ها جلو رفتيم و از ميان لاشه يك بولدوزر عراقي دشمن
را زير نظر گرفتيم. وقتي دكتر چمران خبر حفر كانال را شنيد، به همراه چند
تن از همرزمانش به خط ما آمد و سيد را بوسيد و گفت: «برادر مجتبي! مدتي است
كه آوازه اين كانال شما را شنيده ام و آمده ام ببينم چه كرده ايد.» سيد به
همراه دكتر چمران تا انتهاي كانال رفت. دكتر چمران با تعجب مي گفت: «اين
كانال منطبق با مشخصات فني و با ديد نظامي قوي طراحي شده است.»

* هنگامي كه عراقي ها وارد اهواز و ابادان شدند، امام فرمودند شكست حصر
ابادان يك تكليف شرعي و الهي است .اين را كه شنيديم كمبود توپ و تانك و
هواپيما و اين چيزها فراموش شد .عمل به اين تكليف براي ما يك فرض شد و همه
نيت شهادت كردند و گفتند بايد ما اين دستور شرعي را محقق كنيم .البته
تقريبا 10 ماه طول كشيد تا اين دستور شرعي را بتوانيم اجرا كنيم يعني ان
قدر صبر و تحمل كرديم و با تاكتيك و كارهاي فني خاص طوري برخورد كرديم كه
عراقي ها كم اوردند، به صورتي كه كل نيروهاي عراقي در اين منطقه در محاصره
فقط يك لشكر ما بودند، ولي همين يك لشكر كه از سپاه و ارتش و فدائيان اسلام
بود با هم متحد عمل كردند و بعد از سقوط بني صدر حمله كردند ودشمن سقوط
كرد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده