سه‌شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۴۱

«شهيد هاشمي در قامت يك پدر» در گفت و شنود شاهد ياران با سيد محمد روح الله هاشمي

اولين تصويري كه با شنيدن نام پدر به ذهن شما متبادر مي شود و نخستين خاطره شما از ايشان چيست؟
بسم الله الرحمن الرحيم. با ياد امام و شهدا و به نام خود خدا كه به نظرم در دنياي ما، مظلوم واقع شده است. اولين تصويري را كه از شهيد هاشمي در ذهن من هست، با خاطره اي نقل مي كنم. من 17 سال داشتم و به مدرسه اي مي رفتم كه هم مدرسه بود و هم حوزه و نامش مدرسه امام خميني در ميدان باجك بود. طلبه هاي خارج از كشور به آنجا مي آيند و درس مي خوانند. رئيس آن مدرسه آسيد سجاد هاشميان به ما لطف داشت و اجازه داد وارد آن مدرسه بشويم و درس بخوانيم. بچه هاي مدرسه باور نمي كردند كه من قرار است آنجا درس بخوانم. اتاق خاصي هم به من داده بودند. ديگران چند نفره زندگي مي كردند و ما اتاق يك نفره داشتيم. همه بچه ها به من مي گفتند: «پسر ژنرال! تو نيامدي اينجا درس بخواني، بلكه آمدي مراقب ما باشي.» شب هاي رمضان هم يكي با نسكافه مي آمد و يكي با قهوه و چه عطر و بوئي هم داشت و تا اذان صبح مي نشستند و در مورد انقلاب و پدرم حرف مي زدند و در باره آقا سيد از ما مي پرسيدند. در هركدام از طبقه هاي آن مدرسه، يك اتاق، مخصوص تلويزيون بود. در آن سال، تلويزيون سريال امام علي(ع) را پخش مي كرد. من هميشه آرام مي رفتم ته اتاق مي نشستم كه كسي مرا نبيند و هر وقت مالك اشتر را نشان مي داد، آرام گريه مي كردم. بعد هم كه سريال تمام مي شد، برمي گشتم به اتاق خودم و آلبوم عكس هاي سيد را باز مي كردم و زار مي زدم. گاهي اوقات بچه طلبه هائي كه آنجا درس مي خواندند، به اتاقم مي آمدند و مي پرسيدند:«چرا اين قدر گريه مي كني؟» قبل از آن هم سريال اميركبير، به خاطر ابهتي كه در قيافه و صدايش ديده مي شد، مرا به شدت شيفته كرده بود، به طوري كه مادرم مي گفت:«دير وقت است، بگير بخواب.» اما من يواشكي بلند مي شدم و از گوشه پتو، تلويزيون را تماشا مي كردم تا وقتي كه سريال رسيد به روزي كه اميركبير را در حمام فين كاشان به شهادت رساندند و خدا مي داند با ديدن آن صحنه چه بلائي بر سرم آمد. بعد هم با اينكه هوا سرد بود، رفتم در حياط و نشستم و تا صبح گريه كردم. ميرزا كوچك خان جنگلي و اميركبير و مالك اشتر و بعد هم مرحوم شهيد بهشتي به شدت مرا ياد پدرم، سيد مي انداختند.
شغل پدر چه بود؟
آقا سيد چهار تا مغازه داشت، يكي در بازارچه شهيد فرزين كه يك بازارچه مانده به بازارچه شاپور است كه الان تغيير اسم داده و شده ميدان وحدت اسلامي، نبش بازارچه نو هم سه دهنه مغازه داشت.
معروف است كه ايشان جاذبه بسيار بالائي داشته و افراد زيادي را هم جذب مي كرده است.
جمع اضداد بود ديگر. تيپ جالبي داشت و به او مي گفتند فيدل كاستروي ايران. آقا سيد دعاي كميل را حفظ بود. آقاي داوود آبادي مي گفتند ما براي شنيدن دعاي كميل و يا دعاي توسل ايشان، از جبهه هاي خودمان كه خيلي فاصله داشت مي آمديم به جبهه او كه صدايش را بشنويم و حتي شده از دور،او را ببينيم. صدا و قد رعنا و رشيد و همه وجنات ايشان جاذبه داشت. شهيد صياد شيرازي در كتابشان مي نويسند: «قد و قامت رعناي شهيد سيدمجتبي هاشمي و آن دلاوري ها و رشادت ها و آن سيماي نوراني، مرا هميشه به ياد حمزه سيد الشهدا مي انداخت.»
باز يكي از تصاويري كه هميشه مرا به ياد سيد مي اندازد، حمزه سيدالشهدا در فيلم محمد رسول الله(ص)است. با اينكه سيد چهل و اندي سال داشت، ولي بيشتر جوان ها در اطرافش جمع مي شدند. پسر و دختر چه گوارا در ماه رمضان سال 86 آمده بودند ايران. آنها را به تماشاي نمايشگاهي كه از عكس هاي شهيد و همين طور چه گوارا گذاشته بودند،بردم. خيلي تحت تاثير قرار گرفتند. پسر چه گوارا تعجب كرده بود كه چنين تيپي در ايران هست. تيپ آقاسيد خيلي ها بودند، اما در رده هاي بالاي فرماندهي نبودند، اما در ميان فرماندهان ما كمتر كسي چنين تيپي دارد. پسر و دختر چه گوارا عكس هائي از سيد با خودشان بردند.
در شخصيت شهيد هاشمي هم جاذبه هست، هم دافعه.ظاهر و باطن سيد با همديگر همخواني داشت. خيلي ها به خاطر ظاهر سيد، به او جذب مي شدند و بعد هم باطن او را مي ديدند كه خيلي قشنگ تر از ظاهرش بود و ديگر او را رها نمي كردند. جوان هم كه درياي پاكي است كه به جاي كوسه و نهنگ، پر از مرواريد است و اگر زبانش را بلد باشي، مي تواني گوهرهاي نايابي را از آن صيد كني.
سيد نقاشي هم مي كرد، طرح هاي قالي بسيار زيبائي دارد كه چند تائي هم نزد من هست. از صداي بسيار خوشي هم برخوردار بود. در انتهاي فيلم تشييع جنازه سيد ، ترانه اي هست كه خودش در باره امام و شهدا ساخته و خوانده است. كسي كه هم ظاهر و تيپش جالب است، هم اخلاق و ايمان و اعتقادش و هم به هنرهاي مختلف، آراسته است، بديهي است كه همه را جذب مي كند.
برخورد شهيد هاشمي با افرادي كه مرتكب خلاف مي شدند، چگونه بود كه جذب ايشان مي شدند.
يكي تعريف مي كرد كه يكي از گنده لات هاي خيابان شاپور داشت از جلوي مغازه شهيد هاشمي عبور مي كرد و يقه لباسش باز بود و سر و وضع مناسبي نداشت، راهش را كج كرد و رفت آن طرف خيابان. از او پرسيديم: «مگر تو از سيد مي ترسي؟» گفت: «نه،ولي احترامش را نگه مي دارم. مي روم خانه لباسم را عوض مي كنم، بعد پيش او مي آيم.» چنين آدمي اين قدر به سيد احترام مي گذاشت.
منافقين يك وقت هائي مي رفتند و يك بچه مسلمان را كوك مي كردند كه بيايد به شهيد هاشمي فحش بدهد. علاقمندان شهيد مي خواستند او را بگيرند و بزنند، ولي شهيد هاشمي نمي گذاشت. بعد با او حرف مي زد و به كلي او را دگرگون مي كرد.
شاپور يكي از محله هاي خيلي قديمي تهران است و اين جور كه من شنيده ام يكي از دروازه هاي تهران در آنجا بوده. متاسفانه يك جاي منافقين نشين هم بود. خيلي ها به سيد مي گفتند:«از جبهه مي آئي، اين تيپ را نزن.» مي گفت: «من دست از اين جور لباس پوشيدن برنمي دارم، مي خواهد جبهه باشد، مي خواهد شهر باشد، مسجد باشد يا هرجاي ديگري.» غالباً مي گفتند: «آقا! چرا مي نشيني با اين منافقين بحث مي كني؟ خبر اين كار شما به گوش بالائي ها مي رسد، برايت خوب نيست.» عادت داشت اينها را مي برد چلوكبابي يا توي مغازه خودش، حسابي از اينها پذيرائي مي كرد و يكي دو ساعت در باره امام و انقلاب برايشان حرف مي زد و بسياري از آنها تغيير روش مي دادند.
هر وقت چشم سيد پر از اشك مي شد، حتما نام امام را شنيده يا خودش بر لب آورده بود. اسلام دين منطق و دليل و برهان است، بنابراين اگر انسان دين خودش را درست بشناسد، از حرف زدن با منافق كه ترسي ندارد. سيد، هم ايمانش را داشت و هم سوادش را، براي همين ترسي نداشت. سيد نگاه نمي كرد كه بقيه چه قضاوتي درباره اش مي كنند، مي گفت من بايد ببينم وظيفه ام چيست. من يك نفر را هم بتوانم هدايت و جذب انقلاب كنم، به تكليفم عمل كرده ام، حالا هر كسي كه مي خواهد پشت سرم صفحه بگذارد، لذا مي رفت و با آنها صحبت مي كرد و خيلي از آنها را به راه مي آورد و جذب مي كرد و آنها كه تا روز قبل نيروي كفر بودند، حالا مي شدند نيروي اسلام. ايشان هرگز در عمرش به كسي زور نگفت و حتي وقتي به او دشنام مي دادند، تحمل مي كرد.
شهيد هاشمي اولين فرمانده كميته مركزي تهران و پايه گذار كميته است. او لات هاي شاپور را غربال و حسابي هايشان را جزو نيروهاي كميته مي كند. اين موضوع هم جاي بررسي و تامل دارد. سيد به اين توجه نداشت كه چه كسي اداي متدين ها را در مي آورد، بلكه به باطن افراد توجه مي كرد، براي همين شما در اطراف او از همه تيپي مي بينيد. البته اينگونه هم كه برخي تصور كنند همه اطرافيان شهيد از اين قشر بودند هم بنوده است.
در هرحال5،4كلانتري تحت نظر كميته مركزي بوده و ايشان از ميان همان لات هائي كه گفتم، عده اي را غربال مي كند و مي آورد و كميته تحت نظر آيت الله خسروشاهي كارش را شروع مي كند. بعد غائله كردستان پيش مي آيد، ايشان فرماندهي كميته را رها و 100 نفر داوطلب را جمع مي كند و گروه ضربت را تشكيل مي دهد و براي پاك سازي آنجا مي رود. روز دوم جنگ هم عده اي را جمع مي كند و خود را به جبهه مي رساند و 3، 4 تا عمليات را انجام مي دهد. سيد در 32 روز مقاومت خرمشهر، طوري عمل مي كند كه انگار يك نيروي نظامي قوي و منسجم و سازمان يافته در آنجا بود.
خيلي ها مي گويند شهيد هاشمي معاون شهيد چمران بوده. من خيلي خوشحالم كه از طريق سيد به شهيد چمران مي رسم، اما واقعيت اين است كه شهيد چمران و شهيد هاشمي دو گروه جداگانه داشتند و رئيس و مرئوس يكديگر نبودند. تمام عكس هائي كه از اين دو شهيد بزرگوار مانده، نشان مي دهد كه در هيچ كدام ذره اي منيّت وجود ندارد كه مثلا گفته باشد من فرمانده جنگ هاي نامنظم هستم و تو نيستي و خلاصه، هيچ از اين جور صحبت ها نبوده. در هرحال يك روز آن دو تصميم مي گيرند كه گروه هايشان را ادغام كنند كه بعد از يكي دو ماه متاسفانه شهيد چمران به شهادت مي رسد.
بعد از شهادت شهيد چمران چه مي شود؟
اين گل بي خار و عيب كه مي رود، شهيد هاشمي مسئوليت جنگ هاي پارتيزاني را به عهده مي گيرد، ولي بعد همه گروه ها در ارتش يا بسيج ادغام مي شوند.
شهيد هاشمي بعد از انحلال فدائيان اسلام چه كرد؟
شهيد هاشمي به تهران مي آيد و به كار مغازه مي چسبد.او مغازه اش را در آستانه انقلاب و بعد از آن به تعاوني وحدت اسلامي تبديل كرده بود. بچه هاي كميته و بچه هاي رزمنده همه او را مي شناسند و دعوتش مي كنند به كميته برگردد و مي گويند درست است كه فرمانده نيستي، ولي پيشكسوت هستي و ما قبولت داريم. مغازه سيد مي شود مقر بچه حزب اللهي ها و سيد علمدارشان مي شود. شب ها بچه هاي كميته مي آمدند پيش سيد و روزها هم اگر كسي از جبهه برمي گشت، اول مي آمد يك سري به سيد مي زد.
تمام در و ديوار مغازه سيد پر از شعار عليه ضد انقلاب و طرفداري از امام بود. سيد خودش به بسياري از اين شعارها عمل مي كرد. مثلا اگر روي ديوار مغازه اش عليه بدحجابي شعار مي نوشت، بدحجاب كه به مغازه اش مي آمد، سعي مي كرد با هديه دادن يك روسري بزرگ و رفتارهائي از اين قبيل، حجاب او را درست كند و اگر كسي حجاب خوبي داشت، به او چادر هديه مي داد تا تشويقش كند. ضدانقلاب ها و كساني كه با انقلاب خرده حساب داشتند، نزد سيد كه مي آمدند، سعي مي كرد آنها را به راه بياورد كه اين جور كارها به نظر من از فرماندهي هم مهم تر است.
سيد معتقد بود كه جنگ هاي نامنظم بايد ادامه داشته باشد، براي همين وقتي نامه انحلال گروه هاي جنگ هاي نامنظم را به او دادند، باور نكرد، ولي آن را گذاشت روي پيشاني اش و گفت تا به حال وظيفه داشتيم كه خدمت كنيم، ولي حالا كه مي گويند نباش، مي رويم. رفت و وسائلش را برداشت و پياده آمد.
ظاهراً بعد از آن، شهيد هاشمي يكي دو باري به جبهه رفتند.
بله، سردار قاسمي هم تعريف مي كنند كه من سرباز ايشان بودم و وقتي به جبهه آمد، ما به احترامش خط را تحويلش داديم.
گفتگو با شما از دو جنبه انجام شد. يكي به خاطر فرزند شهيد بودن و ديگر كسي كه در زمينه زندگي و شهادت شهيد هاشمي پژوهش كرده است. شما بيشتر به بخش پژوهشي پرداختيد و ما مي خواهيم كمي هم در مورد پسر شهيد بودن صحبت كنيد. اسم «محمد روح الله» چندان اسم رايجي نيست. چگونه شد كه پدر اين اسم را براي شما انتخاب كردند؟
اسم خواهرم آتناست. آتنا اسم يكي از الهه هاي يونان است و همه از سيد مي پرسيدند: «چرا اين اسم را روي بچه ات گذاشتي؟» براي خود من هم سئوال بود. خواهرم از من كوچك تر است. تا يك وقت متوجه شدم كه او در همان عالم بچگي هميشه دست هايش را به صورت دعا بالا مي گيرد و مي گويد ربنا آتنا في الدنيا... بعدا فهميدم كه پدرم در حال قنوت بوده و اين دعا را مي خوانده كه خواهرم به دنيا مي آيد و او هم اسمش را مي گذارد آتنا و هيچ خبر هم نداشته كه اين اسم در جاي ديگري چه معنائي مي دهد. در مورد اسم من هم، همه عشق و علاقه عجيبي به امام داشتند و دلشان مي خواست اسم فرزندانشان را بگذارند روح الله. من 17 بهمن 57 به دنيا آمده ام. پزشك به پدر من گفته بود يا بچه مي ميرد يا مادرش يا هر دو. سيد اعتقاد بسيار عجيبي به امام داشت و از باطن ايشان مدد مي گيرد و من سالم به دنيا مي آيم و اسم مرا مي گذارد روح الله. مادر اسم محمد را خيلي دوست داشت. پدر اسم مرا مي گذارد محمد و صدايم مي زنند روح الله.
از ارتباط شهيد هاشمي با فدائيان اسلام خاطره اي داريد؟
خوب شداشاره كرديد. شهيد هاشمي از اين جنبه هم مظلوم است. آقائي هست كه الان بيشتر از 60 سال دارد. من ايشان را در بهشت زهرا، سر قبر سيد ديدم كه داشت اشك مي ريخت. همديگر را بغل كرديم و گفت: «تو بوي پدرت را مي دهي.» تعريف مي كرد كه هم در دوره مدرسه و هم بعدها در باشگاه پولاد، سيد را مي شناخته است. سيد صورتش را مي تراشيد و با شناسنامه اي با اسم ديگر و عكس خودش مي رفت بانك و اين آقا هم چك و حواله ها را به او پرداخت مي كرد. مي گفت: «سن آقا سيد آن موقع زياد نبود. هرچه به او مي گفتم تو كه داري اين زحمت ها را براي فدائيان مي كشي، بيا برويم توي گروه فدائيان اسلام، مي گفت نه،اين كار من نيست. من مثل تو شجاع نيستم.» اين آدمي كه اين حرف را مي زند، كاره اي هم نيست كه بخواهد براي خوشي كسي اين حرف را بزند. مي گفت شهيد هاشمي در قضيه مالي فدائيان اسلام خيلي كمك مي كرد، منتهي چراغ خاموش. الان به فدائيان اسلام ها بگوئي، اصلاً او را نمي شناسند. من اين طور شنيده ام كه دختر شهيد نواب، خانم فاطمه نواب صفوي، شهيد هاشمي را در گروه ديده و او دم در خانه شان مي رفته و پول و وسايل مي برده است.
در مورد شهيد اندرزگو هم همين طور. من و پسر كوچك شهيد اندرزگو در مدرسه امام خميني با هم درس مي خوانديم. ايشان تعريف مي كرد كه آقا سيد از سال 42 با شهيد اندرزگو همكاري داشت. چه جور و در چه زمينه هائي؟ نمي دانم. البته اين را من از ديگران هم شنيده ام. شهيد هاشمي در سال 42 چند ماشين نظامي رژيم طاغوت را آتش مي زند و چند نفر را مضروب و بعد هم به جنگل هاي گيلان و مازندران فرار مي كند.
از حضور پدر در خانه چه چيزهائي را به ياد داريد؟
يادم هست پدر از ديدن فيلم راز بقا خيلي خوشش مي آمد و هر وقت تلويزيون آن را نشان مي داد، مي آمد مي نشست تماشا مي كرد. يك طوطي عجيبي هم داشت كه به او حمد و سوره و اذان و اسامي ما را ياد داده بود. قبلا خانه ما خيلي بزرگ بود و حياط وسيعي داشت. اين طوطي نصف شب با صداي بلند، درست شبيه خود شهيد، اذان مي داد و حمد و سوره مي خواند و خلاصه همه ماها را بيدار مي كرد.
شهيد هاشمي تيپ و لباس خاصي داشت. آيا تا آخر عمر همين را مي پوشيد؟
در همه جا با همين تيپ و لباس مي رفت، يكي دو سال مانده به شهادت، زير اوركت پيراهن يقه 3 سانتي مي پوشيد كه خوني است و آن را به موزه داده ام. آخرين عكس سيد در روز تولد خواهرم هست و كنار عكس امام ايستاده و دستش را روي سينه اش گذاشته است.
چرا از منزل سابق به خانه جديدتان رفتيد؟
آن محل منافق نشين بود و دل خوشي هم از سيد نداشتند. يك وقت مي ديدي شبي نصف شبي، يك تكه آدامس مي چسباندند روي زنگ و مي رفتند و ما را زا به راه مي كردند يا يكي دو بار خود مرا مي خواستند با چاقو بزنند، طوري كه مادر، ترسش گرفت و خانه قديمي را فروختيم.
مي گويند شهيد چندين و چند خانه و مغازه داشته و در اين مورد توضيحاتي بدهيد.
يكي از از اقوام پدري، چند خانه و مغازه اش را به سيد مي بخشد تا او به هر شكلي كه صلاح مي داند از آن استفاده كند. شايد علتش اين بوده كه سيد را فردي مؤمن و امانتدار و خيّر مي دانسته و از شهيد هم قول گرفته بود كه اين مطلب را به هيچ كس نگويد. سيد هم به رغم مشكلاتي كه پيش مي آيد، نام اين فرد را حتي به همسرش هم نمي گويد، ولي او را در جريان امر قرار مي دهد. شهيد اين خانه ها و مغازه ها را يكي يكي مي فروشد و خرج مايحتاج جنگ مي كند. پدر ما از يك مغازه كوچك كه از پدرش باقي مانده بود، با تلاش زياد توانست مغازه بزرگ تري بگيرد و كسب و كارش را گسترش داد.
من يك وقت هائي بالاي سر قبر سيد آدم هائي را مي بينم كه اصلا نمي شناسم و سيد به آنها كمك مي كرده. من از بچگي تا به حال يا به صورت اتفاقي يا رودررو خيلي حرف ها درباره كمك هاي شهيد به يتيمان، افتاده ها و خانواده هاي شهدا و ديگران شنيده ام.
شهيد قبل از انقلاب دوره نظامي ديده بود؟
بله، باستاني كار هم بود و به باشگاه پولاد مي رفت و نرمش مي كرد و ميل مي گرفت و به خاطر اندام رشيد و ورزيده اش، او را در گروه «كلاه سبزها» پذيرفتند، ولي وقتي متوجه ماهيت رژيم شد، زود بيرون آمد، ولي دوره هاي تكاوري را ديده بود. شش هفت سالم بود كه سيد مرا باخود به باشگاه پولاد برد و يك دور چرخيد و به من گفت بچرخ. پدر در باستاني كاري يد طولائي داشت و به خاطر سيد بودن، هميشه مياندار بود. هميشه بزرگ ترين ميل زورخانه را مي زد، مضافاً بر اينكه ته ميل ها را خالي كرده و سرب ريخته بود و هيچ كس جز خودش نمي توانست، آن ميل ها را بزند.
مشي سياسي شهيد در دوران قبل از انقلاب چه بود؟
40،30 تا از مشتي هاي نمازخوان را جمع كرده بود و مشتي ها مي رفتند توي كوچه ها و خيابان ها شعار مي نوشتند. يك كسي مثل من بيايد اين كار را بكند، كسي ملتفت نمي شود، ولي آنها هر كدامشان يلي بودند و همه مردم، آنها را مي شناختند و حتي اگر يكي شان هم جائي مي رفت، همه مي فهميدند، چه رسد چهل تائي! 40 تا داش مشتي فقط راه بروند، همه ملتفت مي شوند چه رسد به باقي قضايا. شعري هم درست كرده بودند كه خود شعر يادم نيست، ولي مضمونش اين بود كه الان وقت خواب نيست/شاه رفتني است/امام را تنها نگذاريد. سرودهائي كه مي خواندند باعث مي شد كه مردم روحيه بگيرند. براي خيلي ها مخصوصاً ساواكي ها خيلي عجيب بود كه 40،30 نفر جرئت كنند توي حكومت نظامي، آن هم دسته جمعي از اين حرف ها بزنند. اعلاميه ها و تصاوير امام را هم در تهران و شهرهاي مجاور پخش مي كردند.
شهيد هاشمي در جنگ، به خصوص در مقطع ابتدائي و دوره بحران جنگ، نقش ويژه و برجسته اي داشته است، اما براي سال هاي طولاني، نامي از ايشان نبود. چه شد كه در سال هاي اخير بار ديگر نام ايشان سر زبان ها افتاد؟
سيد در سال 64 شهيد شد كه الان بيست و چهار سال مي گذرد. آن سال ها عكس سيد و همرزمانش در تيتراژ خبري ساعت 9 پخش مي شد و آن عكس، عكس برگزيده سال شده بود. از طرف ديگر خطي كه سيد اداره مي كرد، به قدري مهم بود كه تمام مسئولين مهم و رده بالاي كشور از جمله مقام معظم رهبري كه آن موقع نماينده امام در شوراي عالي دفاع بودند، آقاي هاشمي رفسنجاني، شهيد رجائي، شهيد فلاحي، شهيد چمران، آقاي كروبي، آقاي شمخاني و...از آنجا بازديد مي كردند، در حالي كه رزمندگان اين خط از نيروهاي مردمي بودند و قاعدتاً نبايد از نظر نظامي اهميت مي داشت.آقا نه ماه بعد از شروع جنگ بازديدي از اين خط دارند و در هتل كاروانسرا صحبت مي كنند. عكسي هست كه نشان مي دهد سيد وسط بقيه نيروها نشسته، در حالي كه آدم هائي كه زير دست او كار مي كردند، خودشان را كنار آقا رسانده بودند كه عكس بگيرند.
در هر حال من از وقتي كه يادم هست هميشه دنبال اين بودم كه هر چه سند و عكس در مورد سيد هست، جمع آوري كنم. كلاس سوم دبستان بودم و از طرف گروه شاهد به مدرسه ما آمدند كه با فرزندان شهدا صحبت كنند. من اول از همه از پدرم شروع كردم، يادم هست پول توجيبي هايم را جمع مي كردم و به جاي خريدن خوراكي، يواشكي مي رفتم و نگاتيوهاي پدرم را كه متاسفانه بخش زيادي از آنها خراب يا گم شده بودند، مي بردم و چاپ مي كردم.
احساسم اين است كه شهيد هاشمي براي جوان هائي كه دنبال الگوهاي انقلابي مي گردند، نمونه جالبي است. من در طول اين سال ها بسيار تلاش كردم كه سيد دو باره مطرح شود، ولي راه به جائي نبردم. حتي گاهي عكس هائي را كه به زحمت تهيه كرده بودم، گرفتند و پس ندادند. خدا را شكر كه امسال بالاخره به لطف رئيس جمهور و همت بنياد شهيد، اين بزرگداشت برگزار شد. خدا كند قدر ذخائر فرهنگي و معنوي خود را بيشتر از اينها بدانيم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده