سه‌شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۳۷

«شهيد هاشمي و حماسه خرمشهر» در گفت و شنود شاهد ياران با احمد هاشمي مطلق

اولين آشنايي شما با سيد مجتبي هاشمي در كجا و چگونه بود؟
بعد از پيروزي انقلاب بنده در كميته منطقه 10 خدمت مي كردم و بعد در كميته ولي آباد كه متعلق به آقاي طالقاني بود.آن كميته بعداً توسط كميته مركزي منحل شد و براي اولين بار كه ما خواستيم برويم كميته منطقه 9، جناب هاشمي با چند تا از بچه ها آمدند آنجا و ما با گروهمان صحبت كرديم و رفتيم به كميته مركزي منطقه 9. اين اولين آشنايي من با ايشان بود.
ايشان در كميته منطقه 9 چه سمتي داشتند و چه كار مي‏كردند؟
به عنوان بزرگ ما، ايشان آدم خيلي متواضعي بودند. فرمانده ما نبودند، ولي چون سن شان از ما بيشتر بود ما هميشه از ايشان حرف شنوي داشتيم. شب ها به ما گشت مي دادند و خاطره اي كه من در اين گشت ها از ايشان به ياد دارم اين است كه وقتي ما خسته مي شديم، همه ما را جمع مي كرد و مي‏برد آب ميوه فروشي و به همه ما آب ميوه و ساندويچ مي داد، بعد مي رفتيم كميته و مي خوابيديم. شهيد هاشمي معمولاً شب ها مي‏آمدند پيش ما، چون در طول روز در مغازه كار مي كردند و كار ايشان در كميته، افتخاري بود.
از برخوردهاي شهيد هاشمي با گروهك ها و عوامل مختلفي كه در اين گشت زني ها پيش مي آمد، خاطره اي در ذهنتان هست؟
اوج فعاليت گروهك ها اوايل سال هاي 60 و 61 بود. در اوايل ما بيشتر با مسائل خلاف شرع و مسائلي كه در سطح شهر اتفاق مي افتاد، برخورد داشتيم و بعد ازآنكه جنگ پيش آمد، ديگر كمتر اتفاق مي افتاد كه به اين نوع گشت زني ها بپردازيم.
نوع برخوردها چگونه بود؟
ما آن موقع جوان بوديم، گاهي اوقات امكان داشت از حد و مرزمان خارج شويم. در اين گونه موارد، شهيد هاشمي همه بچه ها را كنترل مي كرد. مثلاً اگر مي خواستيم با متهمي خشن برخورد كنيم، ايشان اجازه نمي داد و نصيحتمان مي كرد و اين گونه رفتارهاي ايشان براي ما كه جوان بوديم خيلي جالب بود.
يكي از مصاديق رفتارهاي شهيد هاشمي را بيان كنيد تا براي نسل امروز كه ايشان را نديده اند، شخصيت ايشان ملموس تر شود.
واقعيت اين است كه من فقط تيپ ايشان مد نظرم هست: آن لباس سبز رنگي كه مي پوشيد و كلاهي كه سرش مي‏گذاشت و به نظرم يك ماشين بيوك قهوه اي رنگ داشت كه ما را سوار مي كرد و مي رفتيم گشت مي زديم، ولي در حال حاضر نكته خاصي را به خاطر ندارم.
رابطه شهيد با آيت الله خسروشاهي چگونه بود؟
ايشان به عنوان عضو افتخاري كار مي كرد، البته همگي افتخاري كارمي كرديم، البته بعدها حقوقي را براي ما در نظر گرفتند، ولي ايشان آن حقوق را هم دريافت نمي كرد. سيد حتي از جيب خودش هم هزينه مي كرد. به اين خاطر آقاي خسروشاهي و آقاي رستمي كه فرمانده بودند، خيلي سيد را دوست داشتند، البته من از عمق رابطه شان اطلاع نداشتم، وليكن سيد احترام خاصي نزد آقاي رستمي كه فرمانده منطقه 9 بودند و نيز آقاي خسروشاهي كه بزرگ منطقه 9 بودند، داشت. شهيد هاشمي نه تنها نزد اين آقايان، بلكه در تمام منطقه شاپور مورد احترام اهالي بود.
چه اتفاقي افتاد كه اين جمع به سمت خرمشهر راه افتادند ؟
ما قبل از اين جريانات با آقاي خلخالي در قسمت مبارزه با مواد مخدر همكاري داشتيم. كميته مركزي، يكي از كميته هاي خاص بود و معمولاً با آقاي خلخالي همكاري داشت.اگر اشتباه نكنم 28 يا 29 شهريور بود كه جنگ شروع شد. فرداي آن روز ما با آقاي هاشمي و چند تا از بچه ها كه بزرگ كميته بودند و با آقاي خلخالي آشنايي داشتند، رفتيم خدمت ايشان و گفتيم كه در حال حاضر كه مواد مخدر به لطف شما خيلي كم شده، اجازه بدهيد ما به جبهه برويم.
آن طور كه به خاطر دارم، ايشان دو تا اتوبوس مصادره كرده بود. راننده اين دو اتوبوس را صدا زد و از ما پرسيد: «چند نفر هستيد؟» ما حدود 90 نفر بوديم. همگي سوار اتوبوس شديم و آقاي خلخالي به راننده اتوبوس‏ها گفت: «بچه ها را در خرمشهر پياده كن تا اتوبوس‏ها از مصادره آزاد بشوند.» همين اتفاق هم افتاد و با آقاي هاشمي رفتيم خرمشهر و در آنجا، آقاي خلخالي گفتند: «آقايان اين جمعي كه اعزام مي شود، احتياج به يك فرمانده دارد. يكي از بچه ها لطف كند فرمانده بشود.» هيچ كس جرئت نمي كرد. من خودم21 ساله بودم،ولي كساني مانند آقاي غنچه ها و نبي اللهي بودند كه بتوانند فرمانده بشوند، ولي چون شهيد هاشمي خيلي از ما بزرگ تر بودند، همه به اتفاق گفتيم آقاي هاشمي خودتان فرماندهي را قبول كنيد. در اين زمان بود كه ايشان به عنوان فرمانده فداييان اسلام،اعزامي به جبهه انتخاب شدند و ما هم طبق نظر ايشان فعاليت مي كرديم.
از ورود به خرمشهر برايمان تعريف كنيد؟
ما رسيديم به پايگاه سپاه شهيد جهان آرا. يادم مي آيد كه در آن زمان آقاي هادي غفاري در آنجا بود كه وقتي ما را ديد، خيلي خوشحال شد. همان شب ما را به پاسگاه شلمچه بردند. رفتيم روي پشت بام پاسگاه بخوابيم كه ديديم تانك هاي عراقي نزديك پاسگاه هستند. خيلي جالب بود.از رضا عطايي پرسيديم:«چرا ما را وسط اينها گذاشته اند؟» ما تنها چند اسلحه ابتدائي و دو سه تا آر.پي.جي داشتيم. از شهيد هاشمي پرسيديم: «چه كار كنيم؟»ايشان گفت: «برويد سنگر بگيريد كه حداقل بتوانيم تانك ها را بزنيم.» وقتي خواستيم تانك ها را بزنيم، متوجه شديم آر.پي.جي هايمان سوزن ندارد و در نهايت با همان سلاح هايي كه داشتيم، توانستيم مقداري درگيري ايجاد و كمي عقب نشيني كنيم تا روزهاي بعد كه يك مقداري سلاح به دستمان رسيد و ديگر تقريباً شرايط برايمان جاافتاده بود.
آيا از اين دوران خاطره خوشي كه كاملا به يادتان مانده باشد، داريد؟
عملياتي بود كه با بچه هاي نيرو دريايي انجام داديم و خيلي موفقيت آميز بود.عراقي ها به گمرك آمده بودند. البته ما نتوانستيم آنجا را آزاد كنيم و تنها عراقي ها را تا محدوده اي وادار به عقب نشيني كرديم، ولي ما فقط 90 نفر بوديم و وقتي هم به خرمشهر رسيديم،عده اي از ما متأسفانه ترسيده بودند، چون تا آن روز جنگ نديده بوديم. يادم نيست چند نفر مانديم، ولي با همان تعداد كم نيرو و با كمك كادر نيرو دريايي، توانستيم حدود 22 روز خرمشهر را نگه داريم.
از كجا اسلحه تهيه مي كرديد؟
ما با خودمان از كميته اسلحه برده بوديم و در خرمشهر هم نيز از اسلحه هايي كه كنار جنازه ها بود و يا از خشاب هاي به جا مانده اسلحه ها استفاده مي كرديم
پشتيباني مجموعه فداييان اسلام از نظر تجهيزات و غذا چگونه انجام مي شد؟
فداييان اسلام پشتيباني نظامي نداشت و تنها غذااز طريق مردم و مسجد جامع خرمشهر كه ستاد مركزي بود، به همه جا غذا مي رسيد. هر موقع غذا مي خواستيم مي رفتيم مسجد و مي گرفتيم و مي برديم به جايي كه مستقر بوديم و استفاده مي كرديم. سلاح ها را هم همان طور كه گفتم، تهيه مي كرديم.
رابطه شما با شيخ شريف و شيخ امارات و گروه هايي كه در خرمشهر فعاليت مي كردند، چگونه بود؟
اين مسئله را دقيقاً نمي دانم. در خرمشهر فرماندهي منظمي حاكم نبود كه بخواهد تعيين كند كه اين گروه در اينجا باشد و گروه ديگر در جاي ديگر. كيفيت كار اين گونه بود كه ما هر موقعيتي را كه خطرناكتر و مشكل تر مي ديديم،وارد مي شديم. كسي در آنجا نبود كه بتواند كارها را ساماندهي كند.
گروه هاي مختلفي در خرمشهر حاضر بودند، از جمله سپاه و مردم و ارتش و ....و هر كدام هم نقشي را ايفاء مي كردند. تعامل بين اينها چگونه برقرار مي شد؟
ما از اول جنگ تا سقوط خرمشهر در منطقه بوديم. آشنائي ما با سپاه هم در حد اشنايي با شهيد جهان آرا بود و بعد از اين آشنايي، ما را منطقه شلمچه بردند. شيوه كار اين طور بود كه مثلاً به ما مي گفتند عراق در فلان منطقه است و ما سريعاً خودمان را به آنجا مي رسانديم. آقاي موسوي، پيشنماز مسجد جامع خيلي فعال بود و در آخر هم كه در همان جا شهيد شد.
روزهاي مقاومت شما در خرمشهر چگونه سپري مي شد؟ اين گونه جنگ هاي خودجوش و مردمي با چه مكانيسمي هدايت مي شد؟آيا سنگرسازي وجود داشت؟ آيا نفوذي به داخل عراقي ها صورت مي گرفت؟ به طور كلي كمي از روحيه رزمي خودتان و نيروهاي مردمي براي ما تعريف كنيد؟
ما مكان خاصي براي خواب نداشتيم.وقتي عراق پيشروي كرد و شلمچه را گرفت، ما در خرمشهر مستقر شديم: يك روز در خيابان طالقاني بوديم و روز بعد در مسجد جامع. بيشتر شب ها خواب نداشتيم، مگر در همان كوچه اي كه روبروي مسجد جامع بود و ما براي خواب به آنجا مي رفتيم.اول تقسيم مي شديم. نصف، پاس مي دادند و نصف ديگر مي خوابيدند. براي رفت و آمد هم معمولاً همه سوار يك وانت مي شديم. مي گفتند برويد گمرك، مي رفتيم، مي گفتند بيمارستان طالقاني را دارند مي گيرند، مي رفتيم آنجا و....و تمام روز اين گونه سپري مي شد. كارهااصلاً كلاسه شده نبود.
يكي از اين روزها را به ياد دارم كه نيروهاي عراقي از سمت خانه هاي سازماني واقع در راه آهن پيشروي كردند و ما هم رفتيم جلو. به گفته شهيد هاشمي، حدود 5 تا تانك از مجموع 25 تانك را زديم.
چه شد كه اين عمليات شكست خورد؟ روز آخر چه اتفاقي افتاد؟

روزي آقاي غنچه‏ها با شهيد هاشمي رفتند اهواز و سرهنگي را آوردند پل آبادان ـ خرمشهر كه ما را فرماندهي كند كه موفق نبود. در كل خرمشهر بيشتر از 7 تا تانك نبود و اينها را هم براي اينكه از دست ندهند، پنهان كرده بودند.به هر حال اين هم تاكتيكي بود! ما مجبور شديم اين تانك ها را بياوريم جلو و با عده اي از تكاورهاي نيروي زميني كه مهارت اين كار را داشتند در جاده پليس مستقر كنيم. آن طرف جاده خرم ـ هراز، شب ها مي جنگيديم و همان جا هم مي خوابيديم. تكاورها خيلي خوب مي جنگيدند و نيروهاي خوبي براي خرمشهر بودند، ولي بالاخره به دليل كمبود نيروهاي خودي و ازدياد نيروهاي دشمن، آن منطقه را هم از دست داديم. يادم هست اين آقايان رفتند نزد آقاي شيباني كه فرمانده اهواز يا آبادان بود و گفتند خرمشهر دارداز دست مي رود.ايشان زنگ زدند به بني صدر و گفتند: «خرمشهر از دست رفت. چرا نيرو به اينجا نمي رسد؟»از مدت ها پيش به ما قول داده بودند نيروي 77 خراسان در راه است، ولي خبري نبود. بالاخره اين گونه بود كه كم كم مناطق را از دست داديم تا آمديم طرف ديگر پل و در آنجا بود كه نيروهاي 77 رسيدند كه فرمانده آنها سرهنگ كيفر بود. از اينجا به بعد بود كه تعامل ارتش و فداييان اسلام آغاز شد.
آيا با هم اصطكاكي هم داشتند؟
نه من اصطكاكي نمي ديدم. بعد از اينكه خرمشهر سقوط كرد،به دليل نداشتن جاي خواب، به دستور شهيد هاشمي در هتل كاروانسراي آبادان مستقر شديم و نيروها را در آنجا متمركز كرديم.از آنجا مي رفتيم زير پل خرمشهر، ايستگاه شير پاستوريزه، ايستگاه 12 و... هر روز يك جا مي رفتيم و مكان ثابتي نبود كه در آن مستقر شويم. بعد هم كه آبادان محاصره شد. ما گاهي به مرخصي مي رفتيم، ولي شهيد هاشمي منطقه را ترك نمي كرد تا زماني كه فداييان اسلام را منحل كردند.
از آخرين روزها و لحظات حضور در خرمشهر برايمان بگوئيد.
در آن زمان مردم خيلي كم شده بودند و آنهايي كه بودند، با تمام قدرت مقاومت مي كردند. بعضي از زن ها هم مانده بودند و خيلي به ما كمك مي كردند.يادم هست در آنجا هميشه دعاي توسل داشتيم. يك بار پاي يكي از اين خانم ها مجروح شده بود كه ايشان را برديم منزل و يك مداوايي انجام شد و بعداً شهيد هاشمي ايشان را به بيمارستان برد. در آن اواخر سقوط خرمشهر همه دلهره داشتند و من چيز خاصي جز نگرانيها و اشك هاي بچه ها به ياد ندارم.
اشاره كرديد به دعاي توسل. گفته مي شود شهيد هاشمي دعاي كميل را حفظ بود و گاهي هم خودش دعاها را مي خواند. در اين باره نكته اي به يادتان هست؟
ما حدود 20 نفر بوديم كه ابتدا در هتل كاروانسرا ساكن بوديم و بعد رفتيم در خانه هاي برين آبادان مستقر شديم، منتهي ارتباطمان را با شهيد هاشمي قطع نمي كرديم و تمام كارهايمان را با نظارت ايشان انجام مي‏داديم. فردي داشتيم در بين خودمان به نام رضا مقدم كه مجروح شد و ما او را آورديم عقب و تحويل بيمارستان داديم و بعد شهيد شد. آن شب شهيد هاشمي به عنوان همدردي با ما، بچه ها را به خانه اي كه ما مستقر بوديم، آورد و در آنجا سيد دعاي توسل خواند. سيد صداي خوبي داشت.
چه تيپ افرادي جذب فدائيان اسلام مي شدند؟
فداييان اسلام نيرويي آزاد بود. كميته متشكل از افراد جوان بود. در ميان آنها امثال مجيد سوزوكي هم بودند و بچه هاي مكتبي هم بودند. به هر حال انقلاب يعني دگرگوني و فداييان و كميته از همين جوان ها تشكيل مي شد و بالطبع اينها در جبهه ها هم بودند. يكي از دوستان مي گفت در دو فيلم اخراجي ها، لودگي‏ را نشان مي دهند، ولي من معتقدم در جبهه از اين جوان ها زياد بود و من به چشم خودم از اين افراد در جبهه زياد ديدم. من افرادي را ديدم كه قبلاً گردن كلفتي مي كردند از گردنكش‏ها بودند، ولي به جبهه آمدند و متحول و بعد هم شهيد و يا جانباز شدند. همه مكتبي نبودند و بعد مكتبي شدند. به طور كلي پراكندگي نيرو وجود داشت.
از منش لوتي مسلكي شهيد هاشمي چه مي دانيد؟
ايشان از اهالي شاپور بود و فكل كراواتي نبود. فردي بود با تيپ خاص همان محل. تيپ و تواضع ايشان با هم مطابقت داشت و همين امر باعث مي شد كه ما شيفته ايشان شويم. يقه لباسش را به سبك داش مشتي ها باز مي گذاشت، اما هميشه زيرپيراهن مي پوشيد. تسبيحش را هم به گردن مي انداخت. به عبارت ديگر لوتي بود، نه لات. آن قدر مناعت طبع داشت كه حتي موقعي كه براي ما حقوقي را در نظر گرفتند، علاوه بر اينكه حقوق نمي‏گرفت، از جيب خودش هم براي بچه ها خرج مي كرد و كمپوت و آب ميوه مي خريد. ما يك وقت هائي اهل دعوا و بزن بزن بوديم، ولي همه به شهيد هاشمي احترام مي گذاشتند و از او حساب مي بردند.
عكسي از فدائيان در آبدان هست كه بدون اسلحه رژه مي روند. آيا اين كار به اين معنا بود كه فدائيان بدون اسلحه هم مي جنگند و مقاومت مي كنند؟
من اين رژه را به ياد ندارم، ولي ما براي پاك سازي به خسروآباد و در آنجا رژه رفتيم و يك نفر از پشت، عكسي انداخت كه فكر مي كنم عكس را داشته باشم،ولي آن عكسي كه شما مي گوييد شايد مونتاژ باشد. آن رژه را نديدم، ولي نهايت اسلحه‏اي كه ما داشتيم چند تا خشاب بود.
نقش فدائيان در شكست حصر آبادان چه بود؟
من يك جمله از شهيد هاشمي را خوب به ياد دارم.يك بار نيروي جديدي ازبسيجي‏هاي قم به هتل كاروانسرا آمده بود.نيروهاي عراقي هم آمده بودند خسروآباد.با سرهنگ كيفر هماهنگ شديم و حمله كرديم به عراقي هاو اين هاعقب نشيني كردند. حدود1000تا جنازه افتاده بود سمت بهمن شير. سرهنگ كيفر 3 تا تير خورد.يك بلندگو هم دستش بود و مي گفت رزمنده ها مقاومت كنيد. شهيد هاشمي هم همين طور. آن برادربسيجي كه از قم آمده بود به شهيد هاشمي گفت:«امام فرمود اگر سپاه نبود كشور نبود،ولي من مي گويم اگر فداييان اسلام نبودند، آبادان نبود.»
وقتي عراق وارد بهمنشير شد، فداييان اسلام بود كه بدون پشتيباني به همراه سرهنگ كيفر نيروها را به آن طرف بهمنشير سوق دادند. وقتي نيروهاي عراقي عقب نشيني كردند و رفتند آن طرف بهمنشير، آبادان آزاد شد. من مي توانم به جرئت قسم بخورم اگرفداييان اسلام نبودند ارتش نميتوانست تنهايي آبادان را حفظ كند.
تا چه زماني با شهيد هاشمي در ارتباط بوديد؟
خرداد 61 آخرين باري بود كه در جبهه بودم كه مصادف با آزاد سازي خرمشهر بود و ديگر ايشان را نديدم. در آن زمان فداييان اسلام منحل شد و بعد از آن از طريق كميته مركزي به جبهه مي‏رفتيم. بعد هم وارد كشتيراني شدم و بعد از آن ديگر سعادت ديدار ايشان را نداشتم تا اينكه خبر شهادت ايشان را فهميدم.
از علل انحلال فدائيان اسلام خبر داشتيد؟
نمي دانم چه اتفاقي افتاد ولي جبهه نياز به يك نظم و تشكيلات داشت. ما نيروهايي بوديم كه نياز به نظم داشتيم و بعد از انحلال بود كه رفتيم كميته مركزي و با نظم برگشتيم به جبهه. در زمان تشكيلات فداييان هر زمان كه دوست داشتيم مي رفتيم و هر وقت مي خواستيم بر مي گشتيم.
برخي جاها مي نويسند شهيد مجتبي هاشمي معاون شهيد چمران بود.
خير من همچين چيزي را تأييد نمي كنم. شهيد چمران در سوسنگرد و ما در آبادان بوديم.
عكس هايي هست كه اين دو يكديگر را ملاقات كرده بودند؟
وقتي شهيد چمران مجروح شدند و در بيمارستان بستري شدند، بچه هاي ما به ملاقاتشان رفتند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده