ظاهر و باطنش يكي بود...
سهشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۳۵
«شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده» در گفت و شنود شاهد ياران با محمد رسول فخر دوزدوزاني
چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
پدر و مادر من اهل روستاي دوزدوزان هستند، ولي خودم در تهران متولد شده ام. زماني كه جنگ آغاز شد هفده سال بيشتر نداشتم، ترك تحصيل كردم و به عضويت بسيج درآمدم. برادرم، مصدق فخر دوزدوزاني، انباردار دادستاني بود. من هم به دادستاني رفتم و عضو نيروهاي آقاي خلخالي شدم. در آن جا سيد مجتبي هاشمي را براي بار اول ملاقات كردم. در نظر اول قد بلند و كلاه سبز ايشان كه نشان تكاوري ورزيده مي نمود، نظر مرا به خود جلب كرد. ايشان از احوالات من جويا شد و پرسيد كه كجا مشغول به كار هستم. من هم در جواب گفتم در همين گروه خدمت مي كنم.
منظورتان فدائيان اسلام است؟ چگونه عضو اين گروه شديد؟
ستاد فدائيان اسلام در خيابان كوكاكولا (پيروزي) قرار داشت. آقا سيد مجتبي من را به حاج آقا رفيعي در ستاد فدائيان معرفي كرد. به آنجا رفتم و عضو گروه شدم و كارت شاسنايي برايم صادر شد.
چگونه به جبهه رفتيد؟
جنگ كه آغاز شد، در محل حسن آباد قم يك دوره فشرده بسيجي چريك مانند را گذراندم و بعد از آنجا ما را به پادگان شبانه دپو آوردند. دو روزي آن جا بودم و بعد به اهواز اعزام شدم و چند شبي هم در اهواز اقامت داشتم. در همان اثنا رهبر انقلاب آيت الله خامنه اي تشريف آوردند و گفتند: «امشب شب حمله است، هرچه مي خواهيد بنويسيد و كارهايتان را انجام دهيد.» من در حمله هويزه همراه شهيد چمران كمك تيربارچي بودم. يك صندوق فشنگ به من بسته بودند، چون ريزجثه بودم، توانايي حمل آن را نداشتم، تيربارها را به آقاي داوود جمال شيرازي تحويل دادم و با يك عدد اسلحه وارد خط شدم و در درگيري شركت كردم. هويزه را گرفتيم و در پايان چند تانك هم به غنيمت گرفتيم.
در همان اثنا مطلع شديم كه تركشي در حوالي پل سوسنگر كه بسته شده بود، به ران پاي شهيد چمران اصابت كرده است. من يكي دو روزي در مقر گروه بختياري ها اقامت داشتم و بعد براي ديدار با شهيد چمران به راه افتادم. محافظ ايشان به من گفت: «امكان ملاقات وجود ندارد.» گفتم: «من عضو گروه شما نيستم و آمده ام آقاي چمران را ملاقات كنم و قصد دارم به سمت آبادان حركت كنم. مي خواهم بدانم چگونه و از چه طريقي مي توانم به آنجا برسم.» محافظ آقاي چمران صد تومان به من داد و گفت: «با همين پول به آبادان برو.» با تعجب پرسيدم: «با همين صد تومان؟» گفت : «بله. همين كافي است.» دو سه بار سعي كردم با ماشين ارتش به آبادان بروم، اما آنها من را پياده كردند و نتوانستم همراهشان بروم. منتظر ماندم تا راه چاره اي پيدا كنم.
از كجا مي دانستيد آقا سيد مجتبي در آبادان است؟
چند روزي به مرخصي آمده بودم و در آن ميان شنيدم كه آقا سيد مجتبي و بچه ها در آبادان هستند. من خودم را به عنوان عضوي از گروه الفتح به ستاد معرفي كرده بودم. حاج آقا طهماسبي هم در ستاد به من گفت كه آقاي هاشمي در آبادان مستقر است. خلاصه با بالگردي كه گنجايش حمل سيزده سرنشين را داشت، راهي آبادان شدم، البته به علت تلاطم هوا، هلي كوپتر چند بار خواست به زمين بنشيند، اما نتوانست. ما در نهايت به هر سختي كه بود به خسروآباد در آبادان رسيديم. به محض پياده شدن از هلي كوپتر از كوچه و پس كوچه ها، پياده به سمت هتل كاروانسرا به راه افتادم. در هتل براي اولين بار آقاي محمود صندوق چي را زيارت كردم.
دو هفته بعد از ورودم به هتل، مسئوليت توزيع غذا را به من واگذار كردند. من آن زمان سر نترسي داشتم. به خاطر دارم يك روز ماشين سيمرغي را درحالي كه ماشين سه چرخ بيشتر نداشت، از دل نيروهاي دشمن به سمت نيروهاي خودي هدايت كردم. بچه سال بودم و به خاطر قد كوتاهم پايم به كلاج نمي رسيد. رزمنده ها فرياد مي زدند: «چرخش آتش گرفته است.» گفتم: «ايرادي ندارد. من ماشين را سالم مي رسانم.» و در نهايت هم موفق شدم.
به پايگاه كه رسيدم همه از شجاعت من تعريف مي كردند. به خاطر آن تشويق ها دل وجرئت زيادي پيدا كردم و گفتم: «هر كار سختي را هم كه به من بدهيد،انجام خواهم داد.» گاهي حتي قابلمه غذا را روي سرم مي گذاشتم و غذا را از يك خط به خط ديگر مي بردم و يا سيم هاي تلفن قورباغه اي را كه با تركش پاره و يا قطع شده بودند، ترميم مي كردم، به اين صورت كه يك سر سيم را به پايم مي بستم و سر ديگر را هم با دستم مي كشيدم و خلاصه سيم ها را به هم گره مي زدم تا ارتباط بچه ها با هم برقرار شود. رزمنده ها به من مي گفتند: «خطرناك است، كشته مي شوي.» مي گفتم: «اشكالي ندارد، ارتباط بين بچه ها مهم تر است. من يك نفر فداي همه! تا بتوانند از آن كانال رفت و آمد كنند.»
سقف كانال نياز به الوار داشت و الوارها را هم از شط العرب مي آورديم. هر شب رزمنده ها كانال را مي كندند، الوارها را روي سقف كانال مي گذاشتند و دو باره خاك ها را روي الوارها مي ريختند تا كانال مخفي بشود. مسئوليت حمل الوارها به من واگذار شده بود. از ديگران خواستم راندن كاميون را به من ياد بدهند تا با كاميون الوارها را كنار كانال خالي كنم. چراغ كاميون را خاموش مي كردم تا دشمن مرا نبيند. با وجودي كه نيروهاي عراقي تيراندازي مي كردند، اما دست از كار نمي كشيدم. از طرفي هم مراقب بودم كه از مناطق بدون مين عبور كنم.
جالب است بگويم عراقي ها لودرهايشان را روشن و روغن هيدروليكش را خالي، بيل لودر را در زمين فرو و گاز ماشين را زياد مي كردند تا صدا توليد شود و ما تصور كنيم كه تانك هاي دشمن به طرف ما در حركتند.
بعد از مدتي مسئوليت بي سيم خط را به عهده گرفتم. آن زمان آقاي داوود نارنجي مسئول بي سيم مادر بود. من در شركت نفت با برادر ايشان آقا مصطفي نارنجي در ارتباط بودم، اما چند سالي است كه از آقاي داوود نارنجي بي خبر هستم. از زماني كه مسئوليت بي سيم به من واگذار شد، اكثر شبيخون ها را تا 30 متري عراقي ها خودم انجام مي دادم و تا سنگرهاي انفرادي و سنگر مهماتشان پيش مي رفتم. من با كد رمز به همرزمان گرا مي دادم. رمز اين بود: «بچه ها چند عدد پرتغال براي ما پوست بكنيد، ميهمان داريم.» خلاصه با اطلاع من نيروهاي جديدي مي آمدند و مي پرسيدند: «ميهمان هايتان كجا نشسته اند؟» من هم گرا مي دادم و مي گفتم: «دو تا چپ، چهار تا پائين.»
يك شب كه مشغول خواندن دعاي توسل بوديم، آقاي هاشمي كه دستشان تير خورده بود، با موتور ترالا آمد. ايشان خيلي حرفه اي موتورسواري مي كرد. سيد به ما گفت: «نزديك كانال، جنازه يكي از شهدا افتاده است. چه كسي مي تواند جنازه را به اينجا منتقل كند؟» گفتم: «من اين كار را انجام مي دهم.» و رفتيم. ايشان در حالي كه با يك دست مشغول بستن بند پوتين خود بود، من با كمك رزمنده اي ديگر، جنازه شهيد را به خاكريز آوردم.از ديگر خاطراتم اين است كه در يكي از حمله ها كل بي سيم را تداركات مي كردم و اعلام حمله را به رزمندگان مي دادم.
آيا تاريخ شبيخون ها را به ياد مي آوريد؟
من هرشب شبيخون مي زدم. تكه اي يخ با خود براي رفع تشنگي برمي داشتم، چون كلمن چوب پنبه اي ما را موش جويده بود. من نصف راه را دولا دولا و بقيه را سينه خيز طي مي كردم. سنگر عراقي دو تا در داشت، يكي به سمت ما و ديگري به سمت خودشان. به سمتي كه آنها بودند دوربيني انداختم و با بي سيم پي.آر.سي 77 گرا مي دادم و بچه هاي توپخانه، خمپاره اندازها و آر.پي.جي زن ها را از اوضاع باخبر مي كردم. هرشب كار من همين بود. چون روز كه نمي توانستيم به آن سمت برويم، شب ها اين كار را مي كرديم و قبل از روشن شدن هوا برمي گشتيم.
عراقي ها روزها براي بازديد از سنگرهايشان مي آمدند. در واقع فاصله ما با عراقي ها 30 متر بيشتر نبود. زمان حمله، خودم پابرهنه داخل خاكريز شدم و با 16 اسير عراقي برگشتم. با پاي برهنه، يك شلوار كردي و يك زير پيراهني قرمز با دسته بيلي در دست. از آنجايي كه ريزجثه بودم و هيچ پوتيني اندازه پاهايم نبود، پابرهنه به آنجا مي رفتم. از طرفي هم كفش كتاني در دوندگي ها دوام نمي آورد و پاره مي شد. آن شب مناطق مين گذاري شده را هم شناسايي كردم. جاهايي كه پرچم خورده بود و يا مشمع هايي كه باد با خود آورده بود و به سيم خاردارها گير كرده بود، نشان مي داد كه آن محدوده مين گذاري شده است.
ساعت 4 صبح اعلام حمله شد. البته تاريخ دقيق آن روز را به خاطر نمي آورم. ارتش از شب قبل اعلام آمادگي كرده بود. ما هم سنگرهاي دو سه نفره داشتيم و هم سنگرهاي بزرگ. رزمنده ها براي اقامه نماز، دعا و سفره انداختن از سنگرهاي جمعي و بزرگ استفاده مي كردند. به سنگر جمعي بزرگ رفتم تا به آنها بگويم براي حمله آماده شوند. از سنگر كه بيرون آمدم، عراقي ها يك خمپاره 120 زدند كه موج انفجار آن من را با سر به داخل سنگر پرتاب كرد. گوش سمت چپم هم تركش خورده بود و بيهوش به زمين افتادم. وقتي به هوش آمدم، آقاي هاشمي را بالاي سرم ديدم. از من پرسيد: «رسول چه شده؟» گفتم: «آيا بچه ها براي حمله رفتند؟» گفت: «نه، منتظرند تو اعلام حمله كني.» گفتم: «حمله شروع شده، حركت كنيد.» بعد به آقا سيد مجتبي گفتم كه صورتم تركش خورده و سوزشي هم احساس مي كنم. چراغ ها خاموش شده بود و يك چراغ بادي داشتيم. سنگر من كه اتاق بي سيم هم بود، از موج انفجار خمپاره پر از خاك شده بود. آقاي هاشمي به من گفت: «چيزي نشده.» به صورتم دست زدم. سيد گفت: «فقط پوست صورتت باد كرده، حتما يك گردو گوشه لپت گذاشته اي.»
گفتم: «نه آقا، تركش خورده ام.» پرسيد: «حالا مي خواهي چه كني؟» گفتم: «خودم هم به خطوط جلو مي روم.» سيد گفت: «نه تو بمان ، حالت خوب نيست.» گفتم: «نه، من زحمت كشيده ام و مي خواهم نتيجه كارم را ببينم».
خلاصه من همراه با 16 نفر ديگر به راه افتادم. حوالي ساعت 6 صبح و هوا مه گرفته بود. به همراه16 نفر سوار جيپ كرم رنگ عراقي كه غنيمت جنگي بود شديم. من خودم به در جيب آويزان شده بودم و به سمت سنگري كه هر شب در شبيخون ها به آن مي رفتم، حركت كرديم. به بچه ها گفتم: «پياده شويد، داخل سنگر برويد و از آنجا مراقب اوضاع باشيد.» شرايط جوي طوري بود كه حتي چشم تا فاصله يك متري را هم نمي ديد. ارتش هم از جلو، سمت راست، حركت كرده بود. تانك هاي پي.ام.پي براي حمله به جلو آمده و در محدوده مين گذاري شده گير كرده بودند. عراقي ها هم با كاليبر 50، خدمه يكي از تانك هاي ما را زده بودند. ما او را از تانك بيرون آورديم و متوجه شديم كه آن ايراني در اثر اصابت تير به سرش، به شهادت رسيده است. آن روز اين اولين تانكي بود كه تا 30 متري خاكريز دشمن رسيده بود كه البته مورد حمله قرار گرفت.
من به همراه 11 نفر به سمت لبه خاكريز عراقي ها حركت كردم. در اين بين آن يازده نفر به شهادت رسيدند و من تنها ماندم. آقاي هاشمي هم آن طرف تر بود و از من خواسته بود كه با بي سيم ايشان را مطلع كنم. به آقا سيد مجتبي گفتم: «ديگر ميخ نداريم، ميخ ها كج شده اند.» سيد گفت: «بدون كد صحبت كن تا ببينم چه شده است.» گفتم: «همه بچه ها شهيد شدند.» شهيد هاشمي گفت: «موقعيت چگونه است؟» گفتم: «فشنگ عراقي ها تمام شده و من در پي فرصت هستم كه در وقت جابه جايي فشنگ هايشان، وارد خاكريز آنها بشوم.» سيد گفت: «يا علي بگو، اسم آقا امام زمان را بياور و برو».
من هم سيم بي سيم را پاره و شيشه فركانسش را خرد كردم و با يك دسته بيل كوچك به سمت خاكريز عراقي ها به راه افتادم. زماني كه 4 نفر از عراقي ها مشغول خشاب گذاري بودند، آنها را غافلگير كرده، دست هايشان را با سيم تلفن بستم و تفنگ خودشان را به سمت خودشان نشانه گرفتم. اينها همان بعثياني بودند كه همه همرزمان مرا با تير كاليبر 50 به رگبار بسته بودند. آن چهار نفر را به اسارت گرفتم و آنها را بالاي سر شهداي خودمان بردم. بعد به آقاي هاشمي گفتم: «اجازه بدهيد تا سر اينها را گوش تا گوش ببرم.» گفت: «نه، هر يك نفر از اين اسرا را در ازاي ده نفر از اسيرهاي خودمان عوض مي كنيم».
دوباره برگشتم و چند نارنجك به داخل سنگر اجتماعي عراقي ها انداختم و16 عراقي ديگر را هم اسير كردم و با خود به عقب آوردم. ترك موتور يكي از بچه ها به نام خسرو كه موتور سوار ماهري هم بود، نشستم و در رفت و آمد بودم. چون قدم به موتور تريلا نمي رسيد، ناچار بودم ترك موتور ديگري بنشينم. به خاطر دارم براي تحويل دادن آن 16 اسير عراقي، از يك رزمنده كه از اهالي رشت بود، كمك خواستم.
در اين بين لودري را ديدم كه عراقي ها آن را روشن گذاشته و روغن هيدروليكش را هم خالي كرده بودند. از قرار، لودر مين مي كاشت. لودر را خاموش كردم كه ناگهان همه نيروهاي جمهوري اسلامي اعم از بسيج، سپاه و ارتش كه پشت خط بودند، وارد عمل شدند. عراقي ها فرار مي كردند و ما هم با موتور به دنبالشان بوديم. در ميان تمام نيروهاي ايراني اعم از سپاه، بسيج و ارتش، من اولين نفري بودم كه وارد خاكريز دشمن شدم. با موتور منطقه را دور زديم، در طول مسير هم پياده مي شديم، غنيمت ها را جمع مي كرديم و اسير مي گرفتيم، تا اينكه به مارد رسيديم. با همرزمان به سنگر فرماندهي عراقي ها حمله كرديم و بي سيم مادر عراقي ها را كه خيلي هم قوي بود و تمام دنيا را مي گرفت، يا حسين گويان به غنيمت گرفتيم، داخل يك جيب آهو گذاشتيم و با يك ملحفه رويش را پوشانديم.
به طور كلي بايد بگويم اين حمله از ميدان تير آبادان تا مارد ادامه داشت. در اين حمله كه به نظرم از بزرگ ترين عمليات ها بود، ايستگاه هاي 3،7 و 11 آزاد شدند. من روي در جيب آهو ايستاده بودم. بي سيم داخل ماشين بود. به دروازه كه رسيديم، دژباني ارتش از ما پرسيد: «كجا مي رويد؟» گفتم: «شهيد و مجروح داريم، برو كنار.» خلاصه دروغ گفتم تا بتوانم از آنجا رد شوم. مي خواستيم بي سيم را به پايگاه خودمان ببريم. از طرفي نسبت به بي سيم كنجكاو بوديم. تا آن زمان چند فروند تانك به غنيمت گرفته بوديم، اسرا را هم در هتل كاروانسرا كه مقر فدائيان اسلام بود، نگه داشته بوديم. اسرا و غنيمت ها بايد صورت جلسه مي شد و آمار را به ارتش تحويل مي داديم. به هتل كه رسيديم بچه ها گفتند: «عراقي ها با راكت همه غنيمت ها را مي زنند تا همه را نابود كنند و چيزي در اختيار ايران قرار نگيرد.» در آن ميان چند دستگاه نيسان نو از تهران رسيده بود. دستور دادند كه تانك ها را داخل آشيانه بياوريم. ما آشيانه نداشتيم، ولي جلوي هتل كاروانسرا سقف هاي كوتاهي قرار داشت. صلاح ديديم تانك ها را به زير سقف ها منتقل كنيم. از يكي از اسراي عراقي براي انتقال تانك ها استفاده كرديم و دو نفر از همرزمان خودمان هم روي تانك ها ايستادند. اسير عراقي،البته نه از روي عمد، تانك را به ستون سقف كوبيد و سقف ريزش كرد. بر اثر اين اتفاق، رزمنده هايي كه روي تانك ايستاده بودند، به شهادت رسيدند. در ضمن تانك به يكي از نيسان هاي نو كه از تهران فرستاده شده بود، آسيب رساند و اتاق عقب و شاسي نيسان كج شد. اسير عراقي را از تانك بيرون آورديم، به نخل بستيم تا تيربارانش كنيم. آقاي هاشمي مانع از اين كار شد و گفت: «نه، ما او را نبايد بكشيم، اين آدم اسير است و در پناه ماست. همان طور كه از قبل هم گفته ام، هر يك از اينها در ازاي ده نفر از خودمان.»
از خصوصيات آقاي هاشمي برايمان بگوئيد.
آقا سيد مجتبي انسان باگذشتي بود. از ديگر خصوصيات بارز ايشان مي توانم به مردانگي و شهامتشان اشاره كنم. آقا سيد با رزمندگان بسيار مهربان و صميمي بود و هيچ وقت مثل يك فرمانده با آنها رفتار نمي كرد و به آنها دستور نمي داد. در دوران جنگ، بيشتر خانه هاي مردم، در معرض دستبرد دزدان قرار گرفته بود ولي آقاي هاشمي مي گفت: «مرتب گشت بزنيد و نگذاريد اموال مردم تارومار شود.»
راجع به شبيخون ها و از جزئيات عمليات هائي كه شهيد هاشمي شما را همراهي مي كرد و از حالات و رفتار ايشان برايمان بگوئيد.
ايشان بيشتر صحبت هايش با فرمانده دسته ها بود. با آقاي صندوق چي بيشتر از همه در ارتباط بود و همچنين آقاي منصور آذين. آقاي منصور آذين مسئول بي سيم مركز مادر بود. اين سه نفر اكثر اوقات با هم بودند. معمولا آقاي هاشمي به ما نمي گفت كه كجا مي رود. به تنهايي در بيابان ها و مناطق جنگ زده راه مي افتاد و ما از اهالي آبادان مي شنيديم كه شخصي با مشخصات ظاهري آقاي هاشمي آنجا بوده و به آنها كمك كرده است. آقاي هاشمي حقوقش را براي كمك اهدا مي كرد. گاهي اوقات هم حبوبات و لباس براي رزمنده ها مي آورد و خلاصه براي بچه ها كم نمي گذاشت. مواقعي هم كه در مرخصي بود، ما آوازه ايشان را كه به نيكي ياد مي شد، مي شنيديم. شبيخون ها اكثر اوقات بعد از دعاي توسل يا كميل آغاز مي شد. وقتي آقاي هاشمي مي آمد، ما متوجه مي شديم كه خبري هست. دور هم كه جمع مي شديم سنگر حال و هواي ديگري داشت و هميشه مي گويم كه اي كاش هنوز در كنار هم بوديم. آقاي هاشمي هميشه دست نوازش بر سر رزمنده ها مي كشيد و به آنها مي گفت: «امام را دعا كنيد، امام خوبي داريم.» ما مي گفتيم: «شما اولاد پيغمبر هستيد، شما دعا كنيد.» آقا سيد مي گفت: «نه، شما هم در اين خاك و بيابان به جبهه آمده ايد، دعاي شما هم مستجاب خواهد شد».
آقا سيدمجتبي رفتار و كردار دلنشيني داشت و هيچ كس از ايشان ناراحت نمي شد. چه زماني كه در جبهه بوديم و چه خارج از آن محيط، به عنوان برادر بزرگ و پدرمان با ايشان درددل مي كرديم. آقاي هاشمي هميشه مي گفت: «نگران نباشيد، همه چيز درست مي شود.» در بعضي از شبيخون ها وقتي آقاي هاشمي مي آمد رو به رزمنده ها مي گفت: «بچه ها، من دارم حركت مي كنم، هر كس مي خواهد با من بيايد.» تا از سنگر بيرون مي آمديم، مي ديديم كه آقاي هاشمي جلوتر از ما حركت كرده است. شب هاي شبيخون هم، دو سه نفري دعاي توسل و زيارت عاشورا مي خوانديم. قبل از حركت آقاي هاشمي به ما مي گفت: «دو نفر از اين طرف، سه نفر از آن طرف، وقتي طرف مقابلتان را نابود كرديد، وسيله اي به غنيمت بياوريد، مثل سرنيزه، اسلحه، لباس، پوتين. در ضمن عراقي ها را زير نظر بگيريد تا بدانيد چه دارند و چه ندارند. البته مراقب باشيد كه شما را نبينند.» چند نفر از بچه ها كه زبان عربي بلد بودند، لباس عراقي ها را به تن مي كردند و با خود عراقي ها هم سنگر مي شدند.
از شهادت شهيد هاشمي چه خاطره اي داريد؟
روزي كه خبر ترور آقا سيد مجتبي را شنيدم، بسيار متاثر شدم. خاطراتي را كه از ايشان در ذهن دارم، هيچ گاه فراموش نخواهم كرد. هميشه وقتي به سمت ميدان توپخانه مي روم، به اطرافيانم مي گويم كه ايشان در جنگ فرمانده من بوده است و از اينكه اين سعادت شامل حال من شده بود كه مدتي در خدمت شهيد آقا سيد مجتبي هاشمي باشم، به خود مي بالم.
نظر شما