رزمندگان بي او آرامش نداشتند ...
سهشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۵۱
«شهيد هاشمي و سلوك اخلاقي» در گفت و شنود شاهد ياران با سردار ماشاءالله مهمان نواز
چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
سال 1359 بود و حدود يك ماه ونيم از آغاز جنگ مي گذشت. من دوره هاي آموزش نظامي را در بسيج گذرانده بودم و به عنوان مربي طراز اول آموزش نظامي مشغول به خدمت شدم. همچنين در بخش آموزش نظامي در كاشان فعاليت كردم. به خاطر آمادگي بدني و شور و حال جواني، آرزوي حضور در جبهه هاي جنگ را در سر مي پروراندم و اين شور و نشاط ايجاب مي كرد كه هرچه زودتر براي اين امر اقدام كنم؛از اين رو با اينكه پرونده پذيرشم در سپاه تشكيل شده و گزينشم در حال انجام بود،اما هنوز به طور رسمي وارد نشده بودم؛لذا به سپاه مراجعه كردم و پرسيدم: «اگر اينجا گزينش بشوم، آيا مرا به جبهه اعزام مي كنيد؟» گفتند: «خير. فعلا جبهه شرايط عمومي براي اعزام ندارد و ما هنوز سپاه را براي جنگ آماده نكرده ايم.» من تصميم گرفته بودم به هر نحوي به رزمنده ها بپيوندم. جنگ آغاز شده بود و استمداد نيرو مي شد. اين بود كه طرح بديعي پياده و در محله مان اعلام كردم كه، «هر كس مايل است به رزمندگان در جبهه كمك كند، مرسولات را به من تحويل دهد.» با اينكه كمك هاي مردمي هنوز به شكل جدي رواج پيدا نكرده بود،ولي در مدت زمان كوتاهي اجناس و وجوه نقدي زيادي جمع آوري شد. پس از آن به اصفهان حركت و با وجوه نقدي مردمي حدود يك كاميون پتو از كارخانه گلبافت خريداري و بار يكي از ماشين هاي ده تني كردم (راننده كاميون از دوستانم بود) و عازم آبادان شديم. به اهواز كه رسيديم خواستيم به سمت آبادان ادامه مسير بدهيم. گفتند، «به علت حمله عراقي ها حركت مستقيم به آبادان امكان پذير نيست و شهر در زير آتش توپخانه است.» اين بود كه راه شادگان را كه در سمت چپ جاده آبادان واقع بود طي كرديم. از شادگان به ماهشهر رفتيم. وقتي به رودخانه ماهشهر (كنار درياي خليج فارس) رسيديم، به يكي از مراكزي كه با لنج رزمندگان را به آبادان اعزام مي كردند مراجعه و خودمان به همراه بار پتوها توسط لنج به طرف آبادان حركت كرديم. به آبادان كه رسيديم، پتوها را به علت حجم زياد به بندر تحويل داديم و رسيد گرفتيم و خودمان به طرف شهر راه افتاديم. آبادان زير آتش شديد توپخانه بود. به سپاه رفتيم و گفتيم، «از كاشان آمده ايم و مي خواهيم به خطوط مقدم برويم.» در جواب گفتند: «چون شما در سازمان ما نيستيد و نامه يا حكم مأموريت هم از جائي نداريد ورودتان به خط پذيرفته نيست.» گفتم: «هر كس با ورودم موافقت كند حواله ده تن پتو را به عنوان مژدگاني به او تقديم مي كنم.» آنها هم در جواب گفتند: «حواله را تحويل مي گيريم، ولي شما را پذيرا نيستيم.» گفتم: «حواله را به كسي مي دهم كه با حضور من در جبهه موافقت كند.» در نهايت پيشنهاد دادند نزد آقاي سيد مجتبي هاشمي و فدائيان اسلام بروم. آن زمان ايشان نيروهاي مردمي را براي حضور در جنگ جذب مي كردند.
ايشان در آن زمان در كجا مستقر بودند؟
در هتل كاروانسرا، هتل كاروانسرا يكي از بهترين هتل هاي زمان شاه جهت اسكان مهمانان خارجي بود. آقا سيد مجتبي همراه رزمندگان آنجا را براي اقامت انتخاب كرده بودند. محلي بسيار تميز و با امكانات رفاهي و اتاق هاي بزرگ بود و گنجايش زيادي داشت. ما هم غروب همان روز به هتل كاروانسرا رفتيم و تقاضا كرديم كه آقا سيد مجتبي را ببينيم. يكي از اتاق ها دفتر فرماندهي آقاي هاشمي بود. وقتي وارد اتاق ايشان شدم، ابهتشان بسيار نظرم را جلب كرد. قامت بلند و شخصيت ايشان تحسين برانگيز بود. با ايشان سلام و احوالپرسي كردم و كارت مربيگري آموزش هاي بسيج را نشان دادم و گفتم: «به سپاه مراجعه كردم، ولي مرا پذيرش نكردند. من هم خدمت شما آمدم تا به كارم رسيدگي كنيد.» آقا سيد مجتبي از جا برخاستند، پيشاني ام را بوسيدند و گفتند كه، «به اتاق مجاور نزد آقاي صندوق چي برو و بگو كه مرا مسلح كن.» با شوق فراوان تشكر كردم و حواله ده تن پتو را تحويل آقا سيد مجتبي دادم و بعد به اتاق آقاي صندوق چي رفتم. ايشان از من پرسيدند، «براي حضور در جبهه جنگ چه آمادگي هائي داري؟» گفتم: «چگونگي استفاده از آرپي جي، اسلحه ژ-3 و كلاشينكوف را بلدم.»
وضع تسليحاتي فدائيان اسلام در آن مقطع چگونه بود؟
آن زمان اسلحه سازماني بچه ها، اسلحه ام-1 بود و به طور كلي سلاح خوبي در دست نداشتند. آقا سيد مجتبي خود از افسرهاي بازنشسته يا اخراجي ارتش نظام شاهنشاهي بود (كلاه سبز) و در سازماندهي و نظام رزم بسيار تبحر داشت. آن زمان آقاي خلخالي مسئوليت شاخه نظامي فدائيان اسلام را به عهده داشت و به خاطر رابطه نزديكش با آقاي هاشمي، ايشان را به عنوان فرمانده نظامي خود در آبادان و خرمشهر معرفي كرده بود. آقاي هاشمي يك ماه پيش از پيوستن ما به گردان در خرمشهر مشغول به فعاليت بود، اما در اواخر شهريور ماه سال 59 به علت حمله عراقي ها و در نهايت تسخير خرمشهر، ايشان به همراه گروهي متشكل از چهارصد تا پانصد رزمنده به قسمت شرقي خرمشهر عقب نشيني و مقري را در آبادان بر پا كرد. عراقي ها پس از تسخير خرمشهر موفق نشدند به بخش شرقي شهر نفوذ كنند و به سمت ديگر پل بروند. از اين رو از سمت مارد، پلي بر رودخانه كارون زدند و از اين طريق دور تا دور آبادان را به صورت نعل اسبي محاصره و تا كنار بهمنشير پيشروي كردند. با اين اوصاف دشمن موفق شد علاوه بر قسمت شرقي خرمشهر، كل شهر آبادان را به محاصره خود درآورد. بعد از اين ماجرا به فرمان حضرت امام مبني بر شكسته شدن محاصره آبادان، آقا سيد مجتبي به همراه سرهنگ كهتري (كه فرمانده لشكر 77 مشهد بود و بخشي از نيروهاي خود را در آبادان مستقر كرده بود.) و همچنين با نيروهاي فدائيان اسلام به آبادان رفتند. البته لازم به ذكر است كه بگويم فرمان حضرت امام در سال 1359 جهت شكستن محاصره آبادان زماني صادر شد كه شهر به طور كامل به محاصره دشمن درآمده بود تا جائي كه عراقي ها وارد آبادان هم شده بودند. اين فرمان با فرمان حصر آبادان كه در سال 60 ـ 61 صادر شد، متفاوت بود. آقا سيد مجتبي به همراه گروهي قدر (متشكل از چند جوان تنومند) وارد آبادان شدند. وقتي كه براي بار اول آنها را ديدم پرسيدم: «اين جوانان چگونه يكديگر را پيدا كرده اند؟» به من گفتند: «گروهشان آدمخوارها نام دارد و اگر عراقي ها آنها را ببينند، از عظمت و هيبت آنها ميدان را خالي مي كنند.»
از روحيات و خصوصيات فردي شهيد نكاتي را ذكر كنيد.
در ابتدا لازم است درمورد شجاعت و سلحشوري آقا سيد مجتبي صحبت كنم. عراقي ها در مراحل اوليه جنگ سلاح هاي مجهزي داشتند و به هيچ وجه محدوديت تسليحاتي نداشتند. وجود دريائي از مهمات و اسلحه از جمله توپ هاي خمسه خمسه به دشمن اين امكان را مي داد كه سخاوتمندانه به روي رزمندگان ما آتش بريزد. هركس كه در خط مقدم (خطوط دوم و سوم) حركت مي كرد، ناچار بود به دليل انفجار خمپاره، دوربردها و توپ هاي 230 يا 305 (كه توپ هاي سنگيني هستند)، دائما در حال افت و خيز گام بردارد. اما آقاي هاشمي هيچ گاه از صداي سوت خمپاره ها و سلاح هاي سنگين هراسي نداشتند و همانند ما با شنيدن اين صداها عكس العمل فيزيكي نشان نمي دادند. وقتي كه ما صداي انفجاري را مي شنيديم فورا روي زمين مي خوابيديم تا تركشي به ما اصابت نكند، به همين دليل با تعجب از آقا سيد مجتبي مي پرسيديم كه، «شما چرا مثل ما روي زمين نمي خزيد؟» ايشان هم با مزاح و خوشروئي به ما مي گفتند: «اين تيرها از جانب خداوند مأمور هستند و به خواست خدا به ما اصابت مي كنند، پس بيهوده به خودتان زحمت ندهيد. شما چه به راست برويد چه روي زمين بخزيد، تيرها مأموريت خود را انجام مي دهند.» البته بايد بگويم آقا سيد مجتبي همواره براي حفظ سلامت بچه ها سفارش هاي زيادي داشتند.
شهيد هاشمي تا چه حد خودش در خط مقدم حضور داشت؟
بگذاريد جواب شما را با يك خاطره بدهم. به خاطر دارم 19 دي ماه 1359 به عراقي ها شبيخون زديم. در آن عمليات تعداد زيادي از نيروهاي دشمن كشته و يا اسير شدند. عمليات به پايان رسيد. صبح روز بعد متوجه شديم كه آقا سيد مجتبي دستش را با دستمالي بسته است. وقتي علت را از ايشان پرسيديم گفتند: «ديشب تيري به دستم اصابت كرد و استخوان هاي دستم را تركاند.» بر اثر اين اتفاق آقاي هاشمي 4 ـ 5 ماه با دست شكسته (درحالي كه به گردنشان آويزان بود) در خطوط مقدم سلحشورانه جنگيد و حتي يك روز هم حاضر به گرفتن مرخصي نشد. در طول آن 4 ـ 5 ماه ما دائما به ايشان مي گفتيم: در آن بيابان سرد و بدون تجهيزات نمانيد، به هتل برويد و استراحت كنيد. اخبار را از طريق بيسيم به شما منتقل خواهيم كرد. حتي به ياد دارم شهيد حسين بصير (فرمانده لشكر 25 كربلا) به آقا سيد مجتبي به شوخي مي گفت: «حاجي ما هستيم. ما دلاوران خطه شمال هواي پشت جبهه را داريم. شما برويد و استراحت كنيد.» آقاي هاشمي روحيه بسيار لطيفي داشت و يه رزمندگان عشق مي ورزيد. ارتباط به حدي نزديك بود كه رزمندگان هميشه و در همه جا دور ايشان جمع مي شدند و هيچ گاه احساس نمي كردند كه ايشان به لحاظ مرتبه نظامي با آنها فاصله دارد و فرمانده آنهاست. در واقع رزمندگان بدون حضور آقا سيدمجتبي آرامش نداشتند.
نظر شما