سه‌شنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۲۴

«شهيد شاه آبادي در قامت يك برادر» در گفت و شنود شاهد ياران با آيت الله نورالله شاه آبادي، برادر شهيد


شهيد شاه آبادي، از سنين طفوليت در دامان پدري بزرگوار و شهره به تقوي، علم و عرفان پرورش يافت و سرانجام به سلك ياران و همراهان شاگرد زبدة ابوي بزرگوارش يعني حضرت امام خميني(ره) در آمد. آيت الله نورالله شاه آبادي، برادر بزرگتر شهيد، در اين گفت و شنود، ضمن مرور خاطراتش با ايشان، از كودكي تا ميان¬سالي شهيد را بررسي مي¬كند و ما را با نكاتي تازه آشنا مي¬سازد.

***
حاج آقا، از خاطره¬هاي ايام كودكي و نوجواني¬تان با شهيد شاه آبادي بگوييد و بفرماييد كه شما چند سال از حاج آقا مهدي بزرگتر بوديد؟
ما ده برادر بوديم، پدرم اسامي فرزندانش را به اسامي مبارك ائمه اطهار(ع) و چند نفرمان هم را با اضافه كردن اسم مقدس «الله» نام¬گذاري كردند: محمّد، حسن، مهدي، حسين، جواد، نورالله، نصرالله، روح الله، عبدالله و يكي نيز هم¬نام با حضرت باب الحوائج(ع)، عباس. ايشان حتي در انتخاب نام فرزندان، از خاندان رسالت و وجود مقدس الهي دور نشدند. بزرگترين¬ ما برادرمان مرحوم حاج آقا محمدجواد، حدوداً بيست سال از من بزرگتر بودند و سال 1316 در جواني به رحمت خدا رفتند. مرحوم حاج آقا حسين، اخوي دوم ما نيز در سال 1332 از دنيا رفتند. سومين برادرم حاج آقا حسن هنوز در قيد حياتند و چهارمين نفر، حاج آقا محمد در قم هستند. پنجمين¬ فرزند ذكور آيت الله شاه آبادي بنده هستم و ششمين و هفتمين نفر به ترتيب حاج آقا روح الله و حاج آقا نصرالله در قم هستند و هشتمين اولاد ذكور، حاج آقا مهديِ شهيد بودند و بعد، مرحوم آقا عبدالله كه در اوايل انقلاب حدوداً پنجاه ساله بودند و از دنيا رفتند. اخوي ديگرم نيز حاج آقا عباس هستند. ما شش خواهر هم داشتيم.
من درست يك سال و نيم از حاج آقا مهدي بزرگترم و متولد 1308 هستم. تاريخ تولدم در شناسنامه 1/1/1308 قيد شده، البته شناسنامه¬ اوليه¬ام را با تاريخ تولد 1310 در قم گرفتند، بعداً اين-جا تعويضش كردند، به خاطر اين¬كه با برنامه آموزش و پرورش آن¬جا تطبيق كند و بتوانم به مدرسه بروم.

از آن فضاي خاص دوران كودكي بگوييد و اين¬كه آقا مهدي چطور بچه¬اي بود؟
بايد اين را يادآور شوم كه بنده و حاج آقا مهديِ شهيد و حاج آقا نصرالله و حاج آقا محمد كه الان قم هستند، در يك جا و يك منزل زندگي مي¬كرديم، ولي از دو مادر بوديم. من و حاج آقا نصرالله از يك مادر بوديم و حاج آقا محمد و حاج آقا مهدي از همسر اول مرحوم پدرمان بودند.
برادرم از كودكي و نوجواني پرتلاش بود. ايام تحصيلش در مدرسه به نوعي مي¬گذشت كه همۀ دانش¬آموزان هم¬سن و سال ايشان مي¬گذراندند ولي در برهۀ تحصيلات روحاني، كه ابتدا در تهران شروع شد و سپس به قم رفتند و با روحيۀ والاي حضرت امام برخورد كردند، تماس با حضرت امام خميني(ره) و زندگي و برخورد معنوي و روحاني معظمٌ له برادرم را جذب كرد.
اين را هم بايد بگويم كه حاج آقا مهدي در ميان ما يك موقعيتي داشت كه از همان كودكي، اهل جار و جنجال¬هاي كودكانه و در يك كلام، شلوغ و اهل شيطنت بود. در واقع يك فاصله¬اي بين ¬ما بود كه مي¬خواست آن فاصله را از بين ببرد و به نوعي خودش را بزرگتر از سنش نشان دهد، مي¬خواست از كسي كم نياورد! آن موقع، رابطة بزرگتري ـ كوچكتري به معناي واقعي، بين برادرها حاكم بود و در حكم رابطة پدر ـ پسري بود؛ حتي اگر برادري سنش فقط يك سال از آن يكي بيشتر بود. البته ما نيز صد درصد نسبت به برادر بزرگترمان همين طور بوديم و نمي¬خواستيم خودمان را كمتر از او بدانيم، به همين ترتيب، آقا مهدي هم كه كوچكتر از ما بود، يك حالت اين¬چنيني داشت.
مثلاً چه كارهايي مي¬كرد؟
به عنوان مثال در منزل، با برادرزاده¬هاي¬مان كه هم¬سن خود ما بودند و بعضي از دوستان مدرسه¬اي كه آن¬جا مي¬آمدند، بازي¬هاي مختلفي انجام مي¬داد؛ مثل واليبال. همچنين بازي «گرگم به هوا» كه در آن موقع، سرگرمي رايج¬تري براي بچه¬ها بود. فضاي منزل ما هم بسيار وسيع بود و حاج آقا مهدي قهراً آن تواني را كه بزرگترها داشتند نداشت، در نهايت، اين موضوع، خودش منشأ جنجال برانگيزي¬شان بود. حاج آقا مهدي توان بازي گرگم به هوا را نداشت و در عين حال پرتلاش بود و هر طور شده خودش را به ما مي¬رساند. اين دورة زندگي ما تقريباً در سنين هشت تا ده سالگي به پايان رسيد. با هم به مدرسه مي¬رفتيم و همه اخوان، يعني آقايان حاج محمد، حاج حسن، بنده، حاج روح الله، حاج مهدي و حاج نصرالله و اخوي¬زاد¬ه¬هاي هم¬سن ما در مدرسه بودند. عرض كنم دوران دبستان كه تمام شد، موقعيت سني ما نزديك به سن تكليف مي¬شد. زماني كه مرحوم ابوي تشخيص دادند ما به دورة تكليف رسيده¬ايم، امكاناتي را كه هر خانواده¬اي براي ادامه زندگي به فرزندانش اختصاص مي¬دهد قطع كردند.
به چه دليل؟
براي اين¬كه ايشان مي¬گفتند شما ديگر مكلف هستيد، اگر در سلك خدمت¬گزاران ساحت مقدس آقا امام زمان(عج) هستيد، منِ روحاني خرج¬تان را مي¬دهم، اما اگر نيستيد، خودتان بايد خرجي-تان را به دست آوريد. ما كلاس دوم ـ سوم دبيرستان بوديم كه از مدرسه بيرون آمديم، حاج آقا مهدي هم مي¬خواست برود سال اول دبيرستان كه ايشان هم درس را كنار گذاشت. شايد بعضي از ما نيز علاقه¬مند بوديم به اين¬كه لباس غير روحاني داشته باشيم، براي اين¬كه محيط زمان رضاخاني آن¬قدر براي روحانيت تنگنا فراهم كرده بود كه عشق و علاقه به روحاني شدن حتي در خانواده¬هاي روحاني كمتر وجود داشت؛ چون شرايط خيلي سخت بود. در نتيجه، پدرم با اين شيوه تربيتي¬شان، هفت تن از بچه¬هاي خود را به لباس روحانيت ملبس كردند، يعني هم تشويق عملي و ترغيب، و هم منع از اين¬كه غير روحاني بشوند و اين، نوعي مبارزه با دستگاه رضاخاني بود.
نام آن برادراني كه به غير از شما به سلك روحانيت درآمدند چه بود؟
اين كار بزرگ پدر، نتيجه¬اش اين شد كه به جز بنده، حاج آقا محمد، حاج آقا نصرالله، حاج آقا روح الله، حاج آقا مهدي، به سلك روحانيت در آمديم و برادر بزرگترمان ـ مرحوم حاج آقا محمد جواد ـ هم كه در آن زمان از دنيا رفته بود. مرحوم حاج آقا حسين هم معمم بودند و مرحوم آقاي محمدجواد در زماني كه ما به سلك روحانيت در آمديم در اثر سرطان از دنيا رفته بود. در نتيجه، از آن زمان، رشته حركت و فعاليت ما و اخوي با گذشته تفاوت پيدا ¬كرد. تا زماني كه مرحوم پدرم در قيد حيات بودند، يعني سال 1328 شمسي، ما همگي در تهران بوديم، تنها اخوي بزرگ¬مان مرحوم حاج آقا حسين كه از شاگردان مرحوم آيت الله محمد آملي(ره) بودند، يكي ـ دو سالي در زمان پدرمان به نجف مشرف شده و در نجف، از شاگردان آيت الله العظمي خويي و بعضي از اساتيدي كه در آن زمان بودند شدند. بعد نيز به تهران آمدند و به علت سرطان زبان در سال 1332 يا اوائل 1333 از دنيا رفتند.
داشتيد مي¬گفتيد كه تا پايان عمر پربركت ابوي بزرگوارتان با برادران يك¬جا بوديد.
بله، بعد از فوت پدر، حركت¬هاي هر كدام از ما به مناسبت¬ها و مقتضيات زمان خودمان فرق مي-كرد. آن وقت من دانشگاه مي¬رفتم، حاج آقا مهدي در همين موقعيت، مشغول فعاليت هم¬زمان در دروس جديد در قم بودند و دوره دبيرستان¬شان را هماهنگ با علوم طلبگي مي¬گذراندند و ديپلم رياضي گرفتند. ايشان و حاج آقا محمد به قم، بنده و حاج آقا روح الله به تهران و حاج آقا نصرالله هم به نجف رفتيم و هر كدام تغييراتي كرديم. من به خاطر اين¬كه دانشجو بودم، نمي¬توانستم به يكي از مراكز علمي مسافرت كنم. به نظرم تا سال¬هاي 1333 ـ 1334 به بعد، در تهران بودم كه آن¬جا موقعيت مبارزاتي محسوسي وجود نداشت.
چرا؟
به خاطر اين¬كه وجود مرحوم آيت الله العظمي بروجردي(ره)، سيطره و فراگيري وسيعي بر تمامي مناطق اسلامي و شيعي داشت، در نتيجه اداره امور روحانيت، تحت نظر و فكر و انديشه ايشان بود. آقاي بروجردي عملاً با شيوة حكومتي موجود مخالفتي نداشتند و مي¬گفتند بايد هميني را ¬كه هست نگه داريم و از آن به نفع شيعه استفاده كنيم. ولذا دستگاه رژيم سابق تا زمان حيات حضرت آقاي بروجردي قصد اقدامات جدي ضد اسلامي، ضد شيعي و ضد روحانيت را به آن صورت نداشت، البته در اين ميان، قبل از رحلت مرحوم پدرم، آقاي نواب صفوي به ايران آمد و در خانه ما بود و امكاناتي داشت و رفقاي مرحوم پدرم و ما از ايشان در مبارزه حمايت مي¬كرديم.
يعني اولين جرقة حركت شهيد نواب صفوي در منزل آيت الله العظمي شاه آبادي زده شد و نواب، به نوعي از وجاهت پدرتان استفاده و خودش را معرفي كرد.
بله، حضرت ابوي از علاقه¬مندان به مبارزه بودند، چون موقعيت پدرم از نظر علمي يك مسأله است و از نظر مبارزاتي هم نمونه¬اي است كه در زمان خودش وجود نداشت و اگر مثلاً مرحوم آيت الله كاشاني مبارزاتي با دستگاه داشت، بيشتر، شخصيتي سياسي داشت تا علمي و آن مبارزات، بيشتر از روي جنبه¬هاي سياسي انجام مي¬شد، اما متأسفانه به جنبه¬هاي مبارزاتي پدر ما، آن¬چنان كه بايد و شايد، پرداخته نشده است. در آن برهه، حاج آقا مهدي به قم مشرف مي¬شوند و از محضر دانشمنداني كه آن¬جا بودند بهره¬مند مي¬گردند. آن¬جا بود كه متصل به حضرت امام خميني(ره) مي-شوند و از درس ايشان هم استفاده مي¬كنند. حاج آقا مهدي، بر اساس همان قريحه علمي و موقعيت مبارزاتي حضرت امام به معظمٌ له گرايش پيدا مي¬كنند.
بين سال¬هاي نوجواني و شروع جواني شهيد حاج آقا مهدي، كه دوران طلبگي¬شان بوده و اوج فعاليت¬هاي فدائيان اسلام و ملي شدن صنعت نفت بوده و تحركات كاشاني و مصدق، تا سال¬هاي 1340 ـ 1341 كه آيت الله العظمي بروجردي فوت مي¬كنند و حضرت امام قيام¬شان را شروع مي¬كنند و حاج آقا مهدي در عين جواني، رسماً به سلك نزديك¬ترين ياران امام مي¬پيوندند، در آن فاصله، از لحاظ مبارزاتي ايشان چه مي¬كردند؟
ببينيد، آن زمان، چندان جنبه¬هاي مبارزاتي وجود نداشت و در اين¬ برهه تنها گروهي كه با تشكيلات رضاخاني و بعد هم دستگاه پهلوي دوم مبارزه داشت، گروه فدائيان اسلام بود.
صرف نظر از رابطه¬اي كه شما اخوان به واسطه پدر بزرگوارتان با اين گروه داشتيد، حاج آقا مهدي چه رابطه¬اي با فدائيان اسلام داشت؟
چيز خاصي نبود، فقط يك جور حمايت و رفاقت و سمپاتي با آن¬ها داشتند، نهايتاً اين¬كه بعدها به تدريج با اين گروه هماهنگ شدند.
بر چه اساسي؟ منظور اين است كه اين فاصله از جايگاه يك هوادار، چگونه به هماهنگي كامل با فدائيان اسلام ختم شد؟
در اين باره لازم است كه اين خاطره را راجع به آيت الله شهيد محلاتي عرض كنم. ماجرا از اين قرار بود كه آشيخ علي الشتر، سردسته طلبه¬هاي اهل بروجرد در قم، به همراه يارانش به مدرسه فيضيه ريختند و با چوب و چماق، مبارزين عضو فدائيان اسلام را در هم شكستند، چون عقيده-شان اين بود كه اين¬ها با آيت الله بروجردي مخالفت مي¬كنند، يعني به تندروي محكوم¬شان مي-كردند ـ در حالي كه چنين چيزي اصلاً واقعيت نداشت ـ در واقع، آقاي بروجردي و تشكيلات-شان سيستم فكري¬اي را كه جنبه مبارزاتي با دستگاه داشت قبول نداشتند و مي¬فرمودند كه بايد طلبه تحت امر نظام روحانيت باشد.
نظر آيت الله العظمي شاه آبادي و اخوي¬تان حاج آقا مهدي در اين قبال چه بود؟
ايشان در بحبوحة دولت مصدق اجازه دادند كه شهيد نواب صفوي از مسجد جامع، مسجد مرحوم پدرم، براي مبارزات استفاده كنند؛ يعني مسجد جامع بازار تهران در آن قسمتي كه مرحوم پدرم نماز مي¬خواندند و آن¬جا به مسجد آقاي شاه آبادي معروف بود و الان هم تقريباً به همين اسم مشهور است.
بعد از ارتحال ابوي، اخوي بزرگ ما حاج آقا محمد نيز موافقت كردند با اين¬كه شهيد آسيد عبدالحسين واحدي در آن¬جا سخنراني كند و تا شب 27 ماه مبارك رمضان، مرحوم عبدالحسين واحدي آن¬جا سخنراني فوق العاده مهيجي انجام داد. در نتيجه، عوامل دولت مصدق از خانواده ما گله¬مند شدند به اين¬كه چرا با اين¬ها همكاري مي¬كنيم. همان موقع، مرحوم آيت الله كاشاني به مناسبتي در حال همكاري با مصدق بودند و ايشان هم از ما گله كردند. دستگاه حكومت شاهي ـ كه آن¬ها هم فكر نمي¬كردند مثلاً از جانب ما ضربه¬اي ببينند ـ نيز توسط مرحوم آيت الله بهبهاني از ما گله¬مند شدند، در نتيجه روز 27 ماه مبارك رمضان سال 1329 يا 1330 شمسي بساط فدائيان اسلام از مسجد جامع برچيده شد و اين، يكي دو سال بعد از فوت پدرمان بود كه حاج آقا محمد آن¬جا نماز مي¬خواند. خلاصه در آن موقعيت، همه ما مورد گله دستگاه فدائيان اسلام و گرو¬ه¬هاي مبارز قرار گرفتيم، اما در روابط¬مان با مرحوم آيت الله كاشاني و نواب صفوي تا زماني كه با يكديگر هماهنگ بودند مشكلي وجود نداشت و ما هم هماهنگ بوديم. بعد از اين¬كه بين شهيد نواب صفوي و تشكيلات آيت الله كاشاني اختلافاتي پيش آمد، هم آقاي كاشاني به ما محبت داشتند و هم فدائيان عزيز از ما نبريدند. خاطرم است يك روز كه به ديدن آقاي نواب صفوي در منزل يك «ذوالقدر»نامِ ديگري ـ با «مظفر ذوالقدر» ضارب علاء اشتباه نشود ـ رفته بوديم كه اين آقاي ذوالقدر در منزلي در كوچه دردار زندگي مي¬كرد و ما آن¬جا و در دولاب ايشان را مي¬ديديم. آن روز، آقاي عبدالحسين واحدي داشت زيارت عاشورا مي¬خواند و چند تا از رفقا هم بودند. بعد كه صحبت كرديم، من به شهيد نواب صفوي عرض كردم كه آقا، شما با اين همه امكاناتي كه داريد، مي¬توانيد جاذبه¬¬هاي فراواني در جامعه و افراد ايجاد كنيد، چرا از آن جاذبه¬ها استفاده نمي¬كنيد تا اين¬كه مثلاً به كار مسلحانه معروف بشويد؟ گفتند:" از اين به بعد تصميم نداريم كار مسلحانه -كنيم." حول و حوش سال 1330 بود، اين دوران هم گذشت و يكي ـ دو مرتبة ديگر، شهيد نواب به زندان رفتند و آمدند. يك روز، صبحگاه، ايشان به منزل ما آمدند و صبحانه را با ما خوردند. آن روز چهلم رحلت مادر يكي از علما بود و مي¬خواستند در آن مراسم شركت كنند، صحبت¬هاي مختلفي شد و اشاره¬اي هم به اين¬كه حركت تندي انجام شود، من پرسيدم مگر شما نظرتان را تغيير داده¬ايد؟ گفتند نه، روال كار ما به همان صورت است. وقتي كه رفتند، بعد از چند دقيقه، ديدم مظفر ذوالقدر برگشت و گفت ¬كه آقاي نواب مي¬خواهند تاكسي سوار شوند و بروند، اما پول ندارند. من هم آن موقع مثل ساير طلبه¬ها دستم خالي بود، فقط يك بيست توماني داشتم كه آن را تقديم كردم به آقاي مظفر تا به ايشان بدهد. اين روز با برنامه¬اي كه به مناسبت فوت مرحوم حسين كاشاني فرزند مرحوم آيت الله كاشاني در مسجد شاه برگزار شد چندان فاصله¬اي نداشت، شايد يك ماه و نيم بعد بود كه در آن روز ما به اتفاق مرحوم دايي بزرگ¬مان كه براي معالجه چشم خود به تهران آمده بودند، به مسجد شاه سابق ـ مسجد مرحوم امام امروزي ـ رفتيم.
شهيد شاه آبادي هم حضور داشتند؟
حاج آقا مهدي آن وقت قم بودند. متأسفانه وقتي وارد مسجد شدم، به علت يك حالت گرفتگي، حالم به¬هم خورد و ناچار شدم از آقايان خداحافظي كنم، پس، از مرحوم آقاي آيت الله كاشاني عذرخواهي كردم و به منزل رفتم. چيزي نگذشت كه يكي از دايي¬زادگان من به آن¬جا آمد و گفت:" بلند شو، مظفر ذوالقدر، علاء را زده." در ادامة اين برنامه، پيش آمدهايي مثل شهادت نواب صفوي و عبدالحسين واحدي و اين¬ها رخ داد كه در آن زمان حاج آقا مهدي در قم حضور داشتند و هماهنگ و رفيق با مرحوم شهيد محلاتي بودند و كلاً در آن جرگه بودند.
جالب اين¬كه شهيد محلاتي هم مثل برادرتان آدم شجاع و جسوري بود و بعدها هر دو اين¬ بزرگواران به موتور العلما معروف شدند.
ولي در عين حال تظاهر چنداني به رفاقت با يكديگر نداشتند، به خاطر اين¬كه در اين¬گونه حركات، مخفي¬كاري لازم بود. حاج آقا مهدي، بعد از سال 1341، مدتي براي تبليغ به ماهشهر رفتند. بعد از بازگشت اخوي از ماهشهر، مرحوم حاج محمدتقي رستم آبادي نوة مرحوم آخوند رستم آبادي از دنيا رفته بود. مسجد رستم آباد در محله اختياريه خالي از يك نفر معمم و پيش¬نماز بود كه به حاج آقا مهدي پيشنهاد كردند تا براي اقامة نماز به آن¬جا برود. حاج آقا مهدي نيز به من گفتند كه صلاح مي¬دانيد به آن¬جا بروم؟ گفتم بهترين موقعيت است، برويد. اين¬، زماني بود كه حضرت آيت الله العظمي امام خميني(ره) نهضت خود را شروع كرده بودند و علاقه¬مندي اخوي به حضرت امام نيز آشكار شده بود.
يك نكته خيلي مهم كه نبايد از قلم بيفتد، اين¬ است كه فدائيان اسلام در سال 1328 شمسي با ارتحال مرحوم ابوي¬تان حقيقتاً چه وزنه و چه پشتوانه¬اي را از دست دادند؛ به اين بخش هم بپردازيد.
تاريخ شايد تا آن زمان چنين ¬نمونه¬اي را سراغ نداشته كه شخصيتي مانند مرحوم پدرم را از مسجد جامع بازار تا حرم حضرت عبدالعظيم(ع) روي دوش تشييع بكنند و همان جا به خاك بسپارند. بايستي گفت ده ـ دوازده كيلومتر راه را پياده بر دوش با آن جمعيت بسيار تشييع كنند. اصلاً سابقه نداشت مرحوم حاج علي اكبر تبريزي در منبري كه در بزرگداشت ابوي در مسجد مرحوم آيت الله بهبهاني برگزار شد، گفتند:" من تا به حال چنين تشييع جنازه¬اي نديده ¬بودم، به خصوص كسي كه در تشييع جنازه¬اش اين همه گريه¬كن داشته باشد."
ريشه اختلاف نواب صفوي و آيت الله كاشاني، به نوعي به ارتحال پدرتان برنمي¬گشت كه نبود معظمٌ له خلائي را به وجود آورده بود؟
به هر حال نبود يك شخصيتي مثل مرحوم پدر ما، با داشتن علاقه¬مندان بسيار، تأثير خودش را گذاشته بود، اما اين را با اطمينان نمي¬توانم بگويم. البته آدم¬هاي محيط مرحوم آيت الله كاشاني عناصر مختلفي بودند، مثلاً فرض كنيد شمس قنات آبادي در آن¬جا با دار و دسته¬اش حاضر بودند. در نهايت، شهيد نواب صفوي هم با آن اهداف و جاذبه¬هايي كه خودش داشت نيروهايي را به دور خويش جمع مي¬كرد و هم در جمعيت اطراف مرحوم پدرم و از بين علاقه¬مندان ايشان نيروهاي جوان بسياري بودند كه جذب فدائيان اسلام مي¬شدند.
و در بين جوانان آن زمان، حاج آقا مهدي به نوعي در حال سبك و سنگين كردن درس دبيرستان و طلبگي و همكاري مخفيانه با شهيد محلاتي بودند كه جزء فدائيان اسلام محسوب مي¬شد و اين، زيركي اخوي شما را مي¬رساند.
يادم است اخوي، آقاي محلاتي را دعوت كردند براي يك شب كه در مسجد رستم آباد منبر برود. آقاي محلاتي پيش من آمد و گفت:" صلاح مي¬دانيد من آن¬جا بروم؟" گفتم چرا كه نه؟ ما حتي شب اول به اتفاق شهيد محلاتي به مسجد رستم آباد رفتيم. يعني آن مخفي¬كاري¬ها سرانجام به رفاقت نزديك و آشكار اين دو نفر تبديل شد. برنامه¬ها و فعاليت¬هاي ايشان در مسجد رستم آباد رونق گرفت و جمعيت جواني كه در آن¬جا بودند، داراي فكر و انديشه و اهل مبارزه بودند، از جمله تيپِ افرادي مانند آقايان دكتر علي اكبر ولايتي و مهندس عرب و جواد منصوري و اين¬ها كه كلاً متعلق به منطقة رستم آباد بودند و بعد از انقلاب، وزارت امور خارجه به خاطر وجود اين اشخاص معروف شده بود به وزارت رستم آباد!
حاج آقا مهدي موفق شدند در آن مدتي كه در مسجد رستم آباد بودند، بسياري از جوان¬هاي عادي آن¬جا را تبديل به جوان¬هاي مبارز بكنند و آن تشكيلات هر روز باعث ايجاد دردسرهايي براي ساواك مي¬شد.
و كم كم پاي اخوي نيز داشت به ساواك و زندان و تبعيد باز مي¬شد.
اولين باري كه ايشان را در تهران گرفتند، دوستي داشتيم كه در آن تاريخ، نماينده مردم سنندج در مجلس و معاون اول رئيس مجلس شوراي ملي بود. قهراً من با علاقه¬مندي¬اي كه از سابق با هم داشتيم، به اين شخص تلفن كردم كه فلاني، برادرم را گرفته¬اند، چه كار بايد بكنيم؟
اين شخص تعلقات مذهبي هم داشت؟
بله، ولي خب سني مذهب بود و الان شايد ساكن آمريكا باشد. گفت من فردا صبح دارم به آمريكا مي¬روم، ولي گفت برو پيش آقاي فلاني، آن آقا برنامه را درست مي¬كند. اين شخص يك دفتري در خيابان ولي عصر(عج) امروزي در يكي از اين كوچه¬ها داشت كه به آن¬جا رفتيم و با ايشان صحبت كرديم. به¬ او گفتم كه ببين آقا جان، برادر من علاقه¬مندي¬اش به حضرت امام خميني(ره) جرم نيست، خيلي از افراد به معظمٌ له علاقه¬مند هستند و هيچ ابايي هم ندارند، نه اخوي و نه من نيز ابا نداريم، ولي يك مسأله را مي¬خواهم براي شما مطرح كنم. شما كه درصدد اين هستيد تا دوستاني براي دولت و تشكيلات¬تان تهيه كنيد؛ بهتر است دشمنان¬تان را زياد نكنيد. پرسيد چرا؟ گفتم مي¬دانيد با گرفتن اخوي من، شما با يك بدنه¬اي از مردم ايران طرف شده¬ايد؟ چون هر كدام از دوستان و بستگان ما، علاقه¬مندان به مرحوم پدرم هر كسي كه اين موضوع را بفهمد، شما را لعن و نفرين مي¬كند. او گفت حالا شما يك درخواستي بكنيد، كه من هم درخواستم را همين گونه نوشتم. بعد، براي اولين بار با درخواست من موافقت كردند تا در زندان قصر با اخوي ملاقات كنم.
چه سالي؟
حدوداً سال 1352 بود. بنده رفتم ديدن اخوي به همراه خانم¬شان، گفتم برادر، مي¬دانم و در اين ماجرا تحقيق كرده¬ام كه شما را نمي¬كشند، ولي به اين سادگي هم آزادتان نمي¬كنند. فقط آمدم حال¬تان را بپرسم و ببينم كه خوب و سلامت هستيد. به دنبال آن و بعد از آزادي، باز هم حاج آقا مهدي، دو ـ سه مرتبه زنداني و سپس آزاد شدند تا اين¬كه به بانه تبعيدشان كردند.
از خاطرات و دانسته¬هاي¬تان در خصوص ايام تبعيد شهيد به بانه بگوييد.
نماينده بانه و سنندج در مجلس شورا، آقاي نوري بود كه پسرش حسن، شاگرد من بود. وقتي اخوي به بانه تبعيد شدند، يك روز به ايشان گفتم برادر ما آن¬جا تبعيد است، من كه نمي¬توانم بروم، شما سفارشش را بكنيد تا اگر كاري و مشكلي چيزي داشت، هوايش را داشته باشند. او قبول كرد.
در مدتي كه اخوي در بانه تبعيد بودند، من نتوانستم به ديدارشان بروم، تا وقتي كه به تهران آمدند. البته وقتي كه حاج آقا مهدي آزاد شدند، دو ـ سه مرتبه هم در تهران زنداني شدند كه به ديدن¬شان رفتم.
از خاطرات خود با شهيد در سال¬هاي بعد از پيروزي انقلاب بفرماييد.
گاه گاهي كه ايشان فرصت مي¬كردند از كميته نياوران به اين¬جا مي¬آمدند و به ما سر مي¬زدند، درست همين جايي كه الان شما نشسته¬ايد، مي¬نشستند. اخوي فردي بسيار قاطع بودند. در اين مدت هم سمت¬هاي مختلف داشتند، از جمله نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي شدند و شوراي عالي كميته انقلاب اسلامي با آقاي مهدوي كني همكاري مي¬كردند و جزو هسته اوليه جامعه روحانيت مبارز هم بودند كه بعد از شهادت اخوي، آقاي ناطق نوري به من گفتند كه جايگزيني براي شهيد شاه آبادي نداريم و رابطه ما پس از شهادت ايشان تقريباً با آن قسمتي كه شهيد مرتبط بودند قطع شده. در مراسم بزرگداشت شهادت اخوي نيز يكي از سخنرانان در رثاي شهيد مي¬گفت:" تحرك حاج آقا مهدي در فعاليت¬هايش به قدري بود كه دوستان به شوخي مي-گفتند اگر شما سر هر چهارراهي ده دقيقه بايستيد، يقيناً آقاي شاه آبادي از آن¬جا حركت مي-كند!"
ايشان تا آن¬جايي كه توان داشتند مي¬خواستند كارهاي بيشتري را انجام دهند. به اخوي مي¬گفتم برادرجان، شما در شبانه¬روز، دو ساعت مي¬خوابيد، اين¬طوري مگر مي¬توانيد ادامه دهيد؟ شوخي نيست، آدميزاد يك¬سري اقتضائات طبيعي دارد و بدن و جسم انسان نمي¬تواند جواب¬گو باشد، ولي مثل اين¬كه روحية بالا و شدت علاقه¬ ايشان اين نواقص را جبران مي¬كرد. واقعاً عجيب بود! ايشان سبكبال بودند، يك روز در خيابان پاسداران ديدم¬شان كه با يك جواني تصادف كرده بودند، ايستادم و پرسيدم چه شده؟ ديدم ماشيني هست و در اثر تصادف با اتومبيل اخوي يك خط كوچكي بر آن افتاده. گفتم برادر، اين با پنج تا تك توماني و يك پوليش زدن درست مي¬شود، اما شهيد شاه آبادي چندين برابر به آن جوان غرامت دادند تا راضي شود تا جايي كه من ناراحت شدم و گفتم براي چه؟ آخر ماشينش كه اين¬قدر نمي¬ارزد...
و جالب اين¬كه با اين¬همه مشغله، كم خوابي و فعاليت، ايشان، تا اين حد هم مسؤوليت¬پذير بودند.
يك روز به حاج آقا مهدي گفتم برادر، شما با اين همه مسؤوليتي كه داريد به¬ كارها نمي¬رسيد، يعني هم بايد به مجلس برويد، هم به كميته و هم در الغدير باشيد، اين¬طوري ¬كه نمي¬شود، بهتر است مقداري از بار كاري¬تان كم كنيد. منظور تبيين مسؤوليت¬پذيري شهيد شاه آبادي است و اين¬كه در جوابم گفتند: "عمرم را مي¬گذارم به عشق اين¬كه بتوانم به اين انقلاب كمك كنم".
ببينيد، هنوز هستند بسياري كه در حال حاضر هم باور ندارند كه در اين مملكت انقلاب شده، در اين سي سالي كه گذشته، متأسفانه عناصر مختلفي آمده¬اند و رفته¬اند كه مباني انقلاب را اصلاً از اول قبول نداشتند، ولي از موقعيت سوء استفاده ¬كرده¬اند و تا توانسته¬اند در گوشه و كنارها لطمه خود را به مردم و نظام زده¬اند. شما ملاحظه بفرماييد، دستگاه قضايي مي¬گويد ما از كساني كه بي¬قانوني كردند در قسمت اقتصادي نمي¬گذريم، شما خيال مي¬كنيد اين كساني را كه قوه قضائيه مي¬گويد، از آمريكا به اين¬جا آورده¬اند؟ نه، از همين¬جا بود كه آمدند منتها باور نداشتند كه در اين مملكت انقلاب شده و اعتقادي هم نداشتند، فقط گفتند ما چند وقتي سر كار هستيم، خودمان را مي¬بنديم و مي¬رويم. متأسفانه آن فداكاري و علاقه¬مندي امثال شهيد شاه آبادي نتيجه¬اش اين بود كه جان خودشان را از دست دادند و ملت ما نيز از نعمت بهره¬مندي از وجود بسياري نيروهاي اصيل و مخلص محروم ماند.
يعني نيروهاي اصيل مثل شهيد محلاتي، شهيد شاه آبادي، شهيد رجايي، شهيد باهنر... بي¬محابا جلو مي¬رفتند و جان¬شان را از دست مي¬دادند و بعد برخي اغيار باقي مي¬ماندند و سوء استفاده مي¬كردند.
بله، يك وقتي اگر شما مديريت كرده باشيد، مدير يك معاوني مي¬خواهد داشته باشد كه حرف او را گوش كند. اگر شما در مديريت آدمي قوي باشيد معاوني قوي را انتخاب مي¬كنيد، اگر ضعيف باشيد ضعيف¬تر از خودتان را انتخاب مي¬كنيد. در نتيجه رفتن اين¬هايي كه مثل شهيد بهشتي از دستگاه قضائي مي¬رود، شهيد شاه آبادي از نمايندگي مجلس مي¬رود، هر كدام كه از يك طرف از دست مي¬روند، خلاصه كساني بر سر كار مي¬آيند. طبيعي است كه وقتي شاخص¬هايي مثل استاد مطهري شهيد مي¬شوند، قهراً جايگزيني براي¬شان متصور نيست، همين طور شهيد شاه آبادي و شهيد رجايي و ديگر عزيزان.
بنده در بررسي و تحقيق شفاهي و تاريخي، پيرامون زندگي¬نامه شهيد شاه آبادي، متوجه شدم انسان¬هاي جسور و بيش¬ فعال، يعني كساني كه سريع به دل ماجرا مي¬روند و دست به كار مي¬شوند، مانند آيت الله شاه آبادي كه اين شهيد عزيز ما سن¬شان در مرز شهادت حدوداً 54 سال بوده، ايشان فقط شبي دو ـ سه ساعت مي¬خوابيده و به نسبت بقيه افراد، چندين برابر سن رياضي خود فعاليت مي¬كرده و منشأ اثر بوده، يعني كرختي و كندي و رخوت به وجود ايشان راه نداشته. بعد نكته عجيب اين¬كه معمولاً بسياري از آدم¬هاي بيش ¬فعال، حتي ميان¬سالي را هم رد نمي¬كنند و همان¬¬گونه كه سرعت¬شان بالاست، معمولاً به گونه¬اي سريع از دست مي-روند.
البته جلوي حوادث را نمي¬توان گرفت. اميرالمؤمنين علي(ع) مي¬فرمايند: "ايّ يوم من الموت افر يوم ما قدر او يوم قدر. يعني كدام روز از مرگ فرار كنم آن روزي كه تقدير و مقدر من نشده يا آن روزي كه مقدر من شده، آن روزي كه مقدر من نشده فرار كردن ندارد، آن وقتي هم كه مقدر شده نمي¬شود فرار كرد." ببينيد، از تقدير نمي¬شود فرار كرد. گفتم انقلاب را بعضي¬ها باور كردند و بعضي¬ها باور نكردند؛ فقط از آن استفاده كردند. حاج آقا مهدي از آن¬هايي بود كه باور كرده بود كه در مملكت انقلاب شده و فكر مي¬كرد براي پايداري انقلاب، تا آن¬جايي كه مي¬تواند بايد مايه بگذارد؛ تا هر حدي كه در توان اوست. حتي همان شب آخر كه ايشان با آقاي دكتر هادي منافي جلسه داشتند، قرار مي¬گذارند كه فردا با همديگر در اهواز ديداري داشته باشند. وقتي از جلسه بيرون مي¬آيند، اخوي به راننده¬شان مي¬گويند چند ساعته مي¬توانيد به اهواز برويد؟ او مي¬گويد مي¬توانيم سه ـ چهار ساعته از تهران به اهواز برسيم. ايشان با آن سرعت رفته است. صبح از آن¬جا به دكتر منافي زنگ مي¬زند كه ديشب به اهواز آمدم، شما هم بيايد؛ كه بعد از ظهرش اخوي شهيد مي¬شوند. مي¬خواهم بگويم وقت را اصلاً در برنامه كارهاي خود به صورتي محو مي¬كردند تا بتوانند حداكثر استفاده را از آن بكنند.
شهادت اخوي در ششم ارديبهشت 1363 اتفاق افتاد؛ با آن برنامه¬هايي كه حتماً مي¬دانيد. ولي آن-چه را كه بايد عرض مي¬كنم اين است كه در زندگي عادي خانواده¬اي مثل خودمان، زندگي¬ ما شايد مقداري تشريفاتي¬تر از ايشان بود، شهيد شاه آبادي در نهايت سادگي مي¬زيست. خلاصه، آن¬چه در اخوي شهيد¬ ما ايجاد انگيزه كرد كه تا سرحد امكان تلاش كند، اين بود كه باور كرده بود كه انقلاب در اين مملكت واقع شده.
و دو نفر، همه وقت نيز در بطن تمامي قضايا حضور داشتند ـ شهيد محلاتي و شهيد شاه آبادي ـ كه به «موتور العلماء» معروف بودند..
عرض كردم كه دوستان شهيد شاه آبادي در تعبيري از حركات فعال و بي¬محابايي كه ايشان انجام مي¬داد مي¬گفتند اگر سر چهارراهي چند دقيقه بايستيد ايشان سريعاً از آن¬جا رد مي¬شود.
و در جريان¬هاي مختلف نيز براي اتحاد و وصل فرزندان اصيل نظام شامل ائتلاف¬ها و ديگر ريش سفيدي¬ها كم نمي¬گذاشتند.
ايشان تا آن¬جايي كه دست¬شان مي¬رسيد كوتاهي نكردند. البته من به شخصه خصوصيات و ويژگي¬هاي شهيد را از اين جهت آگاهي ندارم، از بس كه ايشان در اين ايام كار داشتند و من هم در مقاطعي در ايران نبودم، مانند دوره¬اي كه به عنوان نماينده مرحوم آيت الله العظمي گلپايگاني(ره) به لندن ¬رفتم، از سال 1362 تا 1365.
شهيد شاه آبادي به عنوان يك برادر، چگونه آدمي بودند و كلاً چه شخصيت و اخلاق و خصوصياتي داشتند؟
ببينيد، در عين حال كه به جامعه و مسأله انقلاب و همه اين¬ها ابراز علاقه مي¬كردند، هيچ وقت فراموش نمي¬كردند كه برادران و خانواده¬اي هم دارند. حالا بنده خود را جزو مبارزين سينه چاك نمي¬دانم و نه ادعا دارم و نه داشته¬ام، من فردي عادي هستم كه علاقه¬مند به تشكيلات و انقلاب و حضرت امام، به همه جهاتي كه بوده هستم. يادم است بعد از شهادت اخوي از لندن آمدم و خدمت حضرت امام رسيدم. امام فرمودند مي¬دانيد، كه من خانواده شما را خيلي دوست دارم. اين كلام ايشان، آن¬قدر مؤثر بود كه اشك من در آمد. عرض كردم آقا، ما بعد از پدرمان آن¬چه فكر مي¬كرديم اين بود كه حضرت¬عالي پدر دوم ما هستيد. البته بيشتر از همه ما حاج آقا مهدي در معيت حضرت امام بود، دليلش هم اين بود كه شهيد، در قم درگير با كار و تشكيلات و درس و زندگي بود و در امر مبارزه نيز به حضرت امام تأسي مي¬كرد. بنده در خصوص سهم خودم بايد بگويم كه از محيط ايران و تشكيلات قم دور بودم، هشت سال كه اصلاً ايران نبودم، ابتدا به نمايندگي از آموزش و پرورش در عراق بودم، بعد هم مدتي را در آلمان به سر بردم.
حاج آقا مهدي از اين جهت كه زنداني باشد هيچ¬گونه نگراني¬اي نداشت، تنها نگراني¬اش ممكن بود اين باشد كه از تربيت كردن افرادي در خارج زندان محروم است. چرا كه در مسجد رستم آباد در آن برهة كوتاه چندساله¬اي كه آن¬جا بود انصافاً بايد گفت بهترين خدمت را به جامعۀ انقلابي ايران در اين منطقه كرد و تازه، اين حداقل كاري بود كه ايشان انجام داده بود. در عين حال يك فرد طلب¬كار نبود، حتي نمايندگي مجلس را كه دوستان¬شان به او اصرار كردند نمي-خواستند بپذيرند، مي¬گفتند من خدمت¬گزارم. حركت ايشان در كارهاي مختلف مداوم بود. هيچ كاري را به برادرم مراجعه نمي¬كردند، مگر اين كار مورد پسند ـ يعني قبول انساني و اسلامي ـ ايشان بود و از همه چيز دست مي¬كشيد براي اين كه آن كار را انجام بدهد. اگر بخواهيد در اين موضوع و در اين باره و شخصيت و موقعيت اخوي نسبت به مادر و نسبت به فرزندانش و نسبت به تربيت بچه¬ها و نسبت به كارهايي كه در جامعۀ اسلامي بايد انجام بشود و نسبت به آن چه انقلاب ايجاب مي¬كند كه بايد از يك فرد انقلابي و يك متصدي و يك مبارز انجام بشود، بايد گفت حاج آقا مهدي از هيچ يك از اين كارها دريغ نداشت و در جامعۀ روحانيت مبارز تهران از جمله افراد مؤسس اين جمعيت بود كه با آيت الله مهدوي كني و ساير دوستان¬شان همكاري مي¬كرد. با قيد اين نكته كه آن كار هم يكي از هدف¬هاي او نبود؛ غرض فقط خدمت بود. ارتباط با آيت الله مهدوي كني و ساير دوستان و هم¬رزمان به خاطر تحقّق يك آرماني بود كه آن آرمان اسلام، عدالت، سربلندي ايران و اسلام و مسلمانان بود و در اين راه هم از هيچ چيز كوتاهي نمي¬كرد. حتي اگر 2 نصف شب به او تلفن مي¬كردم بيدار بود و جواب مي¬داد، نمي¬توانست آرام بنشيند. و هر كاري را كه درخور اسلام بود و نسبت به شخصيت امام ارتباطي پيدا مي¬كرد انجام مي¬داد و در اين جهت فاني بود. شخصيت حضرت امام برايش شخصيتي بود كه هيچ-گاه از نظرش محو نمي¬شد به اين معنا كه در حركات، اعمال و رفتارش رعايت جنبه¬هاي اخلاقي و رعايت شخصيت امام و جايگاه دين مبين اسلام را مي¬كرد.
شهيد شاه آبادي چگونه از پدر اصلي خودشان كه عارف كامل، حضرت آيت الله العظمي شاه آبادي استاد امام بودند، آرام آرام به پدر معنوي¬شان كه شخص والامقام حضرت امام بودند رسيدند و بقيه عمرشان آن¬چنان رقم خورد كه سراسر مبارزه و سرانجامش نيز شهادت بود؟
هر كدام از ما يك مايه اصيل مبارزاتي را تا حدودي از پدرمان به ارث برده بوديم، نهايتاً مقتضيات بروز اين مايه فرق مي¬كرد، مثلاً خود من حدود 27 سال از عمرم را در فرهنگ اين مملكت و آموزش و پرورش گذراندم. به همين منوال، براي شهيد شاه آبادي نيز جنبه¬هاي ابزاري از جهاتي در قم بود، مثل اين¬كه همراه با حضرت امام بود و در درس معظمٌ له حاضر مي¬شد، در نتيجه آن مايه مبارزاتي در ايشان بيشتر رشد كرد و باور كرد كه راه امام، راه درستي است و به دنبال حضرت امام به راه افتاد. من شخصاً ايران نبودم، ولي علاقه¬مند به مدرسه فيضيه و تشكيلات و جريانات آن¬جا بودم. يادم است زماني كه در عراق بودم، مرحوم آيت الله خويي خواسته¬اي راجع به تأييد اين جريان داشتند. يك شب اخوي گفتند ايشان يك چنين خواسته¬اي دارند، من هم سريعاً به منزل آمدم و تا نوشتن مقاله¬ام راجع به وضعيت ايران را تمام نكردم، نخوابيدم.
در مقاله به چه جزئياتي اشاره كرديد؟
چندين صفحه راجع به ماجراي زندگي محمدرضاشاه و تشكيلات رژيم، از رضاخان به اين طرف تا آن زمان نوشتم و به اخوي دادم، مرحوم خويي فقط يك كلمه تند در آن بود كه برداشتند و آن را چاپ كردند. سپس مقاله را به عربي و انگليسي ترجمه كردم و فرستادم. آن زمان ايام حج بود و متن مقاله را به آقاي حاج علي كلباسي دادم كه الان هم تهران است. عرض كردم كه روحيه مبارزاتي در ما هست، ولي در هر كدام به يك نحو مقدر است. حاج آقا مهدي به علت همراهي¬اي كه با امام داشتند و نزديك بودند، خصوصياتي را كه عيني بود دنبالش مي¬رفتند، ولي در خصوص ما حمايت و همراهي دورادور بود، با همه اين¬ها اين شهيد عزيز آن¬چه را كه در حكم وظيفه يك برادر نسبت به برادرش است، به خوبي تمام انجام مي¬داد.
شهيد شاه آبادي در اين رابطه نقشش نقش يك برادر بود، نه نقش انقلابي و مملكتي و اين¬ها. رابطه برادري و خانوادگي هميشه مورد توجه ايشان بود و به همه رسيدگي مي¬كرد. الان هم هيچ-كس تصور نمي¬كند كه ما خواهران و برادران از يك مادر نيستيم، آن¬قدر كه به هم نزديك هستيم. بر اساس همين روش، حاج آقا مهدي با ما و ساير برادران و خواهران هميشه همين طور بود.
در هر صورت، در زندگي افراد، هر كدام از مسائل با خصوصيات روحي¬شان هماهنگ و عجين است و نمي¬توان آن¬ها را تفكيك كرد. عرض كردم كه شهيد شاه آبادي هيچ¬وقت نمي¬گذاشت كار امروزش به فردا بكشد. در حساب خانوادگي رفيق خانواده بود، در حساب انقلاب، فدايي انقلاب و امام و در كارها تا آخرين لحظه پايداري مي¬كرد. در دين¬داري زبانزد بود. در آخرين لحظات زندگي، سخنراني¬اش درباره شهادت است، از خدا مي¬خواهد:" خدايا ما را جزو شهدا قرار بده." بعد هم شهادت نصيبش مي¬شود. البته روزي كه ايشان شهيد شده بودند، من اطلاع نداشتم و در مجمع اسلامي در انگلستان بودم، آن¬جا از طرف مرحوم آيت الله گلپايگاني مأمور بودم، ولي آقاي مهندس مهدي چمران كه الان رئيس شوراي شهر هستند با ايشان تا لحظه شهادت شهيد همراه بودند، آقاي چمران از زندگي روز آخر شهيد و برنامه¬هايي كه با هم داشتند خاطره¬ها دارند، مثلاً اصرار شهيد به اين¬كه مي¬خواسته به جزيره مجنون برود، اما ارتش اجازه نمي¬دهد و آخرسر، بعد از ظهر همان روز سپاه را مجاب مي¬كند و مي¬رود. اين اتفاقات را نمي¬توان از لحاظ جنگي توجيه كرد، اين¬ها يك مقدراتي است كه بايد انجام مي¬شد و اين تقدير در آن¬جا عملي مي¬شود. اين همه جمعيت به آن¬جا رفته بودند و وقتي گلوله توپ مي¬زنند، تنها كسي كه از زمين بلند نمي¬شود شهيد شاه آبادي است. پس اين¬جا، حسابِ تقدير است و ايشان هم برايش فرقي نمي¬كند. او آماده است براي هر حادثه¬اي كه پيش بيايد. گاهي اوقات پيش مي¬آمد كه به اتفاق ايشان به جايي مي¬خواستيم برويم، آن ايام ماشين¬ شخصيت¬ها ضد گلوله و داراي آژير و تشكيلات بود. به ايشان عرض كردم كه برادر، من اعصابم خرد مي¬شود، حيف است در ماشيني بنشينيم و به مردم عرض اندام كنيم، لطفاً اين آژير را خاموش كنيد. گفتند چشم. از اين جهت خودشان هم مراقب بودند. هر دو ما به اين نكته تأكيد مي¬كرديم كه به حساب اين¬كه ما روحاني هستيم، اين كارها به ما نمي¬آيد؛ بايد در بين مردم برويم. خودش مردمي بود. مي¬خواهم بگويم اين طور نبود كه بخواهيم عرض اندام كنيم كه انقلابي و از زمرة شخصيت¬ها هستيم. حساب درست اين بود كه ما يك زندگي عادي انجام مي¬داديم. اخوي شهيد ما زندگي¬اش طبيعي بود، اما درباره كارهاي انقلابي سر از پا نمي¬شناخت، نمي¬توانست ببيند كاري در اين مملكت وجود دارد كه او مي¬تواند انجام دهد و همين طوري بنشيند؛ آچار فرانسه بود.
دوست داريد اين مصاحبه چگونه به پايان برسد؟
اميدواريم كه خداي متعال لطفش را از اين ملت و مملكت دور نكند، ما را زير سايه مقدس امام زمان(عج) محفوظ بدارد و تمامي گرفتاري¬ها، ناراحتي¬ها و رنج¬ها به آخر برسد. مقام معظم رهبري را هم خداوند توفيق¬شان بدهد تا بتوانند اين مملكت را به نحو احسن اداره كنند و مردم ما بتوانند مبارزات¬شان را با استكبار جهاني ادامه دهند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده