خوشي و لذتش فقط اين بود كه به مردم خدمت كند...
سهشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۱۲
«شهيد شاه آبادي در قامت يك همسر» در گفت و شنود شاهد ياران با خانم صفيه آيت الله زاده شيرازي
شهيد شاه آبادي از هر نظر، معلم و الگويي براي هم¬نسلان خويش و حتي نسل¬هاي بعدي بوده است. پرداختن از ديدگاهي معنوي با سويه¬هاي اخلاقي و نيز كاوش و استنتاج در زندگاني پربار اين شهيد عزيز توسط يار ديرينه¬ ايشان حاجيه خانم صفيه آيت الله زاده شيرازي، همسر مكرمة شهيد شاه آبادي، با تأكيد بر اين نكته، از يك نظر ديگر هم براي ما خاص مي¬نمود: اين بانوي مكرمه، نه تنها در امر تبليغ ديني، به¬ويژه در ارتباط با بانوان، دستيار شهيد به شمار مي¬رفته، بلكه همواره در قامت يك شاگرد، خوشه¬چين خرمن علم، معرفت و تقواي آن شهيد گران¬مايه، عارف واصل و استادزاده و شاگرد پرتلاش حضرت امام خميني ـ ره ـ محسوب مي¬شده است. اين گفت و شنود را بخوانيد:
***
از نحوۀ آشنايي¬ خود با حاج آقا مهدي شاه آبادي و خانواده ايشان بگوييد.
نحوۀ آشنايي ما عجيب بود، چون هم ايشان هر كسي را به همسري قبول نمي¬كردند و هم، اين¬كه پدر من خيلي در مورد مسألۀ ازدواجم سخت مي¬گرفتند. اما وقتي اين دو با هم آشنا شدند، انگار گمشده¬شان را پيدا كرده بودند. پدرم از حاج آقا هيچ ايرادي نگرفتند و بعد از سؤالاتي كه از ايشان كردند، بي¬معطلي قبول كردند. با اين¬كه پدر من از هر كسي كه به خواستگاري مي¬آمد ايراد مي¬گرفتند، اما ايشان را خيلي زود قبول كردند و قرار شد كه ما را عقد كنند و گفتند به خريد برويم، اما آن¬ها خودشان چيزهايي خريده بودند و آورده بودند، مثلاً براي من يك مدال خريده بودند و به فروشنده گفته بودند كه دو سه روز ديگر آن را پس مي¬آوريم، چون اصلاً از اين تجملات خوش¬شان نمي¬آمد و فقط به خاطر فاميل هاي خودشان اين كار را كرده بودند. آيينه و شمعدان هم خريده بودند، چون اطرافيان به ايشان فشار آورده بودند كه اين¬ها را خريداري كنند و با فروشنده قرار گذاشته بودند كه اين¬ها را برمي¬گردانيم. بعد از عقد هم به من گفتند كه اين¬ها را برمي¬گردانم، من هم چيري نگفتم و آن¬ها را تميز كردم و به ايشان دادم كه برگردانند.
سر سفرة عقد، بعد از سلام و عليك، به من گفتند: " شما بايد مبلغ مذهبي بشويد و در اين زمينه فعاليت كنيد." من هم گفتم چشم. بعد گفتند: "من مادر ناتواني دارم كه از او مراقبت مي¬كنم، البته برادر و خواهر هم دارم، اما دوست دارم خودم مستخدم مادرم باشم و به ايشان خدمت كنم. مادرم داغديده هستند و خيلي نياز به مراقبت دارند. من هم به خاطر علاقه و احترام خاصي كه نسبت به مادرم دارم، دوست دارم ايشان پيش خودم باشند." من هم قبول كردم. صحبت¬هاي ديگر ما هم در همين زمينه¬ها بود و هر وقت كه مرا مي¬ديدند، در زمينۀ كمك به مردم و اين حرف¬ها صحبت مي¬كردند.
من در همان جلسات اولي كه با همسرم صحبت كردم، كمر همت بستم كه هرچه ايشان از من خواستند، اگر در توانم بود، انجام دهم. متوجه شده بودم كه خدا به من توفيق داده همسر شخصي باشم كه روح¬شان خيلي بزرگتر از آن است كه من فكر مي كردم. با خود مي¬انديشيدم آيا شايستگيِ همسري چنين كسي را دارم يا نه. خودم را خيلي كوچكتر از آن مي¬دانستم چون در هر نقطۀ زندگي¬شان كه دست مي¬گذاشتم، مي¬ديدم واقعاً در سطح بالايي است؛ مثلاً از نظر ايمان آن¬قدر مقيّد به احكام واجب و مستحب بودند كه انسان متحيّر مي¬شد چطور ممكن است كسي به اين اندازه مقيّد باشد كه كوچكترين خلافي از او سر نزند و كوچكترين امر مكروهي را انجام ندهد. راضي نبودند كه از يك امر مستحب به راحتي بگذرند و دوست داشتند حتماً آن¬چنان كه ائمه(ع) زندگي مي¬كردند زندگي كنند و همۀ كارهاي¬شان مثل آن¬ها باشد و اصلاً هدف¬شان اين بود كه مسيرشان در مسير ائمه اطهار(ع) باشد. از اين جهت من فكر مي¬كردم كه خيلي بايد كوشا باشم و زحمت بكشم كه شايد كمكي به ايشان كرده باشم و اين¬كه تا چه اندازه موفق بودم، نمي¬دانم ولي تمام كوششم اين بود كه بتوانم منويات مورد نظر ايشان را پياده كنم.
خلاصه، حرف¬هاي حاج آقا از همان اوّل به دلم نشسته بود، يعني فردي نبودم كه سخت بگيرم و فكر كنم از زندگي عقب مي¬مانم، بلكه تمام صحبت¬ها و خواسته¬ها و دوست¬داشتني¬هاي ايشان را دوست داشتم. حاج آقا مايل بودند كه به ديگران كمك كنند، من هم تا ¬جايي كه در توانم بود كمك مي¬كردم؛ اگر خدا قبول كند.
وقتي ازدواج كرديد، شما و حاج آقا در چه سني بوديد؟
من تقريباً 18 سالم تمام شده بود و ايشان هم 26 ساله بودند.
آن موقع، تحصيلات حاج آقا در چه سطحي بود؟
از نظر تحصيلات حوزوي، دورة 10 سالة سطح را به پايان رسانده بودند و حدوداً دو سال بود كه به درس خارج فقه و اصولِ حضرت امام و آيت الله بروجردي ـ عليهم الرحمه ـ مي¬رفتند. از نظر هوش و حافظه هم خيلي خوب بودند و خيلي هم پُركار بودند. در ماه مبارك رمضان، بلافاصله پس از آن¬كه افطار مي¬كردند به مطالعه مي¬پرداختند تا سحر، آن وقت مي¬گفتند: "دير شد! الان اذان مي گويند." بعد، من برمي¬خاستم و براي سحر آماده مي¬شدم. ايشان خيلي كم مي-خوابيدند و در مقابل، خيلي پُركار بودند، خيلي هم كم غذا مي¬خوردند و اين عادات را از اول داشتند. عقيده¬شان اين نبود كه براي فعاليت بيشتر، بايد بيشتر خورد، بلكه معتقد بودند كه وقتي زياد بخوريم و سنگين شويم، فعاليت¬ ما كم و فكرمان بسته مي¬شود. اوايل محال بود كه بيشتر از چهار ساعت بخوابند و اگر بيشتر مي¬خوابيدند، خود را جريمه مي-كردند و شب بعد كمتر مي¬خوابيدند. بعد از پيروزي انقلاب، شبي دو ساعت يا دو ساعت و نيم بيشتر نمي خوابيدند.
ايشان از اوّل من را با لفظ «خانم» صدا مي¬كردند و من هم متقابلاً ايشان را «آقا» صدا مي¬كردم، اما بعدها به زبان بچه¬ها كه پدرشان را "آقاجون" صدا مي¬كردند، من هم آقاجون مي¬گفتم و ايشان، هم¬چنان به من خانم مي¬گفتند و اگر كسي من را به اسم خودم صدا مي¬كرد، ناراحت مي-شدند. با اين¬كه سني نداشتم تا به من «حاج خانم» بگويند يا حتي «خانم»، اما ايشان ناراحت مي¬شدند؛ اگر كسي مرا به اسم صدا مي¬كرد؛ يعني تا اين حد دقت و حساسيت داشتند.
آداب و رسومي كه آيت الله العظمي شاه آبادي و خانواده¬شان داشتند چه بود و شما خانوادۀ همسرتان را چگونه خانواده¬اي مي¬ديديد؟
خانوادۀ همسرم خانوادۀ خيلي ساده و بي¬آلايش و خوش قلب و خوش فكر بودند. الان هر وقت آن¬ها را مي¬بينم، دلم شاد مي¬شود و فكر مي¬كنم خواهران حاج آقا خواهر خودم هستند. خيلي ساده و بي¬تشريفات و بدون هيچ تجملاتي هستند، خيلي ساده و مهمان¬دوست. برادرهاي¬شان هم عالي بودند، اما ايشان به¬خصوص به مهمان بسيار علاقه¬مند بودند، اگر دو روز مي گذشت و كسي به منزل ما نمي آمد، ناراحت مي شدند و به منزل افراد مي رفتند و از آن¬ها ديدن مي كردند. مادرشان هم همين¬طور بودند، محال بود كه در منزل¬ ايشان غذايي پخته شود؛ بدون اين¬كه مهمان يا همسايه از اين غذا استفاده كند؛ اگر مهمان نمي¬آمد ناراحت مي¬شدند و مادرشان با يك حالت ناراحتي به منزل همسايه مي¬رفتند و سراغ¬شان را مي¬گرفتند و به آن¬ها غذا مي¬دادند.
از مادر حاج آقا هم براي ما بگوييد.
پدر ايشان قبلاً مدتي در نجف درس خوانده بودند. عرب¬ها به مادر مي¬گويند «يومّا» و مادر حاج آقا هم به همين دليل به اسم «يومّا خانم» معروف بودند، يعني مادر و تمام فاميل، ايشان را به اين اسم مي¬شناختند. در وصف مادر حاج آقا نمي¬توانم و نمي¬دانم چطور بايد بگويم كه حق¬شان را ادا كنم. ايشان سطح فكرشان خيلي بالا بود، تك فرزند بودند و پدرشان هم خيلي ثروتمند بودند، بعد از فوت¬شان هشت خانه براي ايشان به ارث گذاشته بود و يوّما خانم، تمام هشت خانه را در راه خدا داده بودند. هر كسي را كه مي¬ديدند نيازمند است و زندگي سختي دارد، مثلاً به هر فردي كه طلاق گرفته يا شوهرش فوت شده يا دختر پا به سني كه دوست دارد ازدواج كند، كمك مي¬كردند. در عين حال اگر مي ديديد كه خودشان چطور زندگي مي¬كردند، چطور لباس مي¬پوشيدند، چه چيزهايي مي خوردند، تعجب مي¬كرديد و مي-گفتيد شايد اين فرد اصلاً حقوقش به 10 هزار تومان هم نمي¬رسد. در صورتي كه هشت تا خانه داشتند كه اجاره داده بودند و همه را در راه خدا مي¬دادند. ايشان طوري زندگي مي¬كردند كه هيچ وقت از كسي گله¬مند نبودند و اگر كسي هم حرف نامربوطي مي¬گفت، به روي خودشان نمي¬آوردند، انگار كه نشنيده¬اند! و هر كار و خدمتي هم از دست¬شان برمي¬آمد، انجام مي¬دادند. به هر كسي كه مي¬رسيدند و به هر نحوي كه مي¬توانستند، ياري مي¬رساندند.
رابطۀ من با مادر همسرم خيلي خوب بود، ما با هم زندگي مي¬كرديم و مسأله¬اي هم در زندگي¬مان نداشتيم. با اين¬كه اوايل اين¬ها خيلي پُر رفت و آمد بودند و ماه رمضان تمام فاميل¬هاي¬شان به منزل ما در قم مي¬آمدند، من بچۀ كوچك داشتم و خر¬ج¬مان يكي بود، اما اصلاً برايم اين رفت و آمدها مسأله نبود، به¬طوري كه وقتي الان به آن زمان فكر مي¬كنم تعجب مي-كنم، مثلاً در يك لحظه، اتاق ما پُر از پيرزن مي¬شد و تمام اين¬ها براي روزه¬خواري آمده بودند، و براي اين¬كه بنشينند و با يومّا خانم صحبت كنند. همۀ آن¬ها هم قليان مي كشيدند، من هم بچۀ كوچك داشتم و در زندگي هم مثل الان امكانات رفاهي نبود، مثلاً ما يخچال نداشتيم، سر و وضع زندگي¬مان خوب نبود و در آن شرايط سخت بود؛ نه زودپزي، نه چراغ گازي و نه هيچ چيز ديگر، همۀ كارها را خودمان انجام مي¬داديم، اما آن¬قدر علاقه و عشق داشتم كه برايم مسأله نبود. حتّي يادم است من براي همۀ اين پيرزن¬ها قليان چاق مي¬كردم و خود خانم هم بابت اين قضيه ناراحت مي¬شدند و مي¬گفتند خودمان كارها را انجام مي¬دهيم، شما زحمت نكشيد، امّا من مي¬گفتم : نه خوب نيست، چون بايد اين كار در آشپزخانه انجام شود و بايد پله¬ها را بالا و پايين بروند و براي¬شان سخت است. من خودم اين كار را انجام مي-دادم. هيچ نوع مسأله¬اي با هم نداشتيم و ايشان هم سر پا بودند، اما بعداً كه آقاي شاه آبادي به زندان رفتند ـ در سال¬هاي 1353 به بعد ـ از بس كه در فراق آقاي شاه آبادي گريه كردند و براي ايشان ناراحت بودند، چشم¬هاي¬شان نابينا شد، چون ايشان آقاي شاه آبادي را خيلي دوست داشتند و بعد هم كه ايشان را تبعيد كردند، وقتي مي خواستيم براي ديدن حاج آقا به بانه برويم، يومّا خانم را به منزل يكي از نزديكان در قم برديم. ايشان چون نمي¬ديدند، دست¬شان را به ديوار مي¬گرفتند و راه مي¬رفتند و مثلاً به دستشويي مي¬رفتند. وقتي ما برگشتيم، متوجه شديم كه يومّا خانم زمين خورده و صدمه ديده¬اند. ايشان را عمل هم كرديم، اما ديگر نتوانستند راه بروند و در رختخواب ماندند. هفت، هشت سالي به همين شكل بودند و دو ماه بعد از پيروزي انقلاب، مرحوم شدند. ايشان شاعره هم بودند. مثلاً براي پسرم آقا سعيد، شعر مفصلي گفتند كه اولين بيت آن چنين است:
«يا سعيد، اصعد في باب العلوم تا رهايي يابي از قيد هموم»
كمي از برنامه روزانة زندگي شهيد شاه آبادي بگوييد.
ايشان مقيّد بودند كه هميشه سحرها بيدار شوند تا از فضيلت صبح محروم نباشند. صبح ها ابتدا خودشان براي نماز اول وقت بيدار مي¬شدند، البته همه را با هم صدا نمي¬كردند، بلكه بچه ها را يكي، يكي بيدار مي¬كردند و نماز جماعت مي خواندند. بعد با بچه¬ها نرمش مي¬كردند. وقتي كه ايشان منزل بودند مثل شمعي بودند كه بچه¬ها دورشان بودند و ايشان با هر كدام از بچه¬ها به فراخور حالش رفتار مي¬كردند و با آن¬ها صحبت مي¬كردند.
در مورد ميزان رسيدگي ايشان به بچه¬ها بگوييد و اين¬كه چقدر براي خانواده وقت مي گذاشتند؟
قبل از انقلاب وقتِ بيشتري داشتند و بيشتر منزل بودند و رسيدگي مي¬كردند، اما بعد از انقلاب مسؤوليت¬شان سنگين بود، بچه¬ها بزرگتر شده بودند و از خود آن¬ها مي¬خواستند كه گليم¬شان را از آب بيرون بكشند. اما باز هم نيمه شب كه مي¬آمدند، تمام خانه را يك كنترل اساسي مي¬كردند كه مثلاً آشپزخانه در چه وضعي است؟ يا بچه¬ها كجا خوابيده اند؟ روز را كجا بوده اند، چه كار كرده اند؟ و.... هر جا مشكلي پيش مي¬آمد، تذكر مي¬دادند و من هم مي¬دانستم زماني كه ايشان نيستند، بايد همۀ مسائل رعايت شود و نظم كارها حفظ شود.
يادم است زماني كه از منزل قديمي رفته بوديم و آن را به حوزه علميه خواهران اختصاص داده بوديم و خودمان به منزل¬هاي مجلس در پشت بهارستان رفته بوديم، امكانات خوبي داشتيم. آن¬جا شوفاژ داشت و آب گرم هم داشتيم و ايشان همان اوّل كه حس كردند زندگي در حال عوض شدن است، سعي كردند جلوي آن را بگيرند. معتقد بودند كه زحمات چندين و چند ساله¬شان دارد به هدر مي¬رود. يادم مي آيد آخرين سال زندگي¬شان بود، مي¬گفتند ما بايد همان طوري كه قبلاً زندگي مي¬كرديم، زندگي كنيم. چون ايشان سِمتي پيدا كرده بودند، من نمي-توانستم به همان صورتي كه هميشه بودم، باشم. احساس مي كردم كه بايد بعضي تغييرات را بپذيرم، اما ايشان مي¬گفتند نبايد تغييري در زندگي حاصل شود و بايد به همان شكل قبلي باشيم. من نيز به همان شكلي كه ايشان مي خواستند رفتار مي¬كردم. مي¬گفتند من پيش امام زمان(عج) مسؤولم، نبايد پيش آقا شرمنده شوم و الان نبايد زندگي ام طوري باشد كه امام زمان(عج) ناراحت شوند و بايد همان طوري كه قبلاً بوده، باشم.
مخارج زندگي را چطور تأمين مي¬كردند؟
مادر ايشان منزلي داشتند كه مي¬گفتند اين منزل بايد در دست اولاد ذكور باشد و تا من زنده هستم بايد از آن استفاده كنند. ايشان منزل را اجاره داده بودند كه اجاره¬اش خيلي ناچيز بود. آن زمان ماهي سيصد تومان مي¬گرفتند و خرج¬ ما را فقط از اين¬جا تأمين مي¬كردند و هيچ منبع مالي ديگري نداشتند. آن زمان كه به روحانيون چيزي مي¬دادند و سهمي داشتند، حاج آقا اصلاً آن سهم را قبول نمي¬كردند و نمي¬گرفتند. وقتي هم به مجلس رفتند، از مجلس حقوقي نمي¬گرفتند. اما آن¬ها حقوق را به حساب ريخته بودند و يك¬دفعه متوجه شدند كه مبلغي به حساب ايشان رفته، بنابراين تصميم گرفتند به مكّه بروند و مقداري هم به من دادند و گفتند شما هم مستطيع شده¬ايد و مرا نيز با خود به مكّه بردند. بعد از آن هم ديگر پول مجلس را نگرفتند.
از تشرف شهيد به مكّه تعريف كنيد كه آن سفر چگونه بود؟
مكۀ اوّل را با مجلس رفته بودند و سفر راحتي بوده است؛ اتاق جدا و امكانات ديگر... و ايشان از آن سفر ناراحت بودند و مي¬گفتند: «اين، مكّه آمدن نيست» و خودشان را از بقيه جدا مي¬كردند و مرتباً مي¬رفتند حرم و عمره به جا مي¬آوردند و شب¬ها غسل مي¬كردند و به حرم مي¬رفتند. اصلاً در جمع نبودند كه با آن¬ها بروند و بيايند. خودشان به عرفات مي¬رفتند و زماني كه برمي¬گشتند، در راه گفتند كه «ان شاءالله از اين به بعد، همه ساله مي¬آيم، ولو اگر اين¬جا بيايم تا خدمت حجاج را بكنم؛ اما تا سال ديگر چطور صبر كنم؟!»
در سفرهاي بعد با ارگان¬هايي رفتند و فعاليت هم مي¬كردند، مثلاً با هلال احمر مي رفتند، آن¬جا همه به فكر سوغاتي و اين حرف¬ها بودند، اما ايشان چند تا چاقو خريده بودند و كار قرباني¬ كردن گوسفند براي حاجي¬ها را انجام مي¬دادند. يعني اين طوري بود كه همه نوع كاري انجام مي دادند؛ از كارهاي داخل كاروان گرفته تا بيرون كاروان. آن¬ زمان، معمولاً روحانيون به خاطر گرماي زياد عربستان، لباس¬هاي¬ روحاني¬شان را درمي¬آوردند و مردم تشخيص نمي¬دادند كه كدام شخص روحاني است و كدام نيست ـ و اين براي¬ ايشان مهم بود ـ براي همين، حاج آقا، عبا و عمامه¬شان را مي گذاشتند كه اگر مردم مسأله¬اي براي¬شان پيش آمد يا سؤالي داشتند، بتوانند با ايشان مطرح كنند. مي¬گفتند لباس من حكم پرچم را دارد.
در چه جاهايي با هم بوديد؟ مثلاً شده بود كه با هم براي زيارت برويد؟ از حالات عبادي¬شان براي¬مان بگوييد.
همه جا با هم مي¬رفتيم، ولي وقتي به حرم مي¬رسيديم، از من جدا مي¬شدند و خودشان به تنهايي مي¬رفتند، اما در برگشت قراري مي¬گذاشتيم و با هم برمي¬گشتيم. ايشان حالت معنوي خاص و خاشعانه¬اي داشتند كه دوست نداشتند آن¬جا با كسي باشند و مي¬خواستند تنها باشند.
ارتباط شهيد شاه آبادي با حضرت امام خميني(ره ) چگونه بود؟
ارتباط¬شان به گونه¬اي بود كه انگار پسر امام هستند و در زندگي ايشان هميشه حضور داشتند. مثلاً در قم كه بوديم، حضرت امام چند بار به منزل ما تشريف آوردند. امام خيلي ايشان را دوست داشتند و آقاي شاه آبادي هم خيلي با امام در ارتباط بودند. از هر جهت مي¬خواستند در راه امام قدم بگذارند و دوست داشتند زندگي و خواست امام را در زندگي خودشان پياده كنند.
از شروع نهضت امام بگوييد و اين¬كه شهيد شاه آبادي جزو نخستين افرادي بودند كه به اين نهضت پيوستند.
سال 1342 كه قيام حضرت امام خميني شروع شد، ايشان خيلي خوشحال شدند و انگار خواستۀ خودشان هم همين بود، براي اين¬كه كسي را در اين حد نمي¬ديدند كه چنين فكر و درايت و معلوماتي داشته باشد و بتواند قيام را به مقصد برساند. ايمان امام ايماني بود كه هيچ كس شبهه نمي¬كرد كه شايد يك زماني خسته شوند يا خداي ناكرده كوتاه بيايند.
شهيد شاه آبادي يقين داشتند كه امام خميني(ره) نائب حقيقي امام زمان(عج) است و ايشان از مراجع بزرگ هستند و معلومات¬شان عميق است و به جز حضرت امام كس ديگري نمي¬تواند اين انقلاب را به آخر برساند. از اين جهت وظيفۀ فرد فرد جامعه مي¬دانستند كه ايشان را ياري كنند، نه تنها خودشان اين كار را مي¬كردند بلكه به همه سفارش مي¬كردند كه به امام كمك كنند و روحانيوني را كه متوجه اين موضوع نبودند، آگاه¬ مي¬كردند و توضيح مي-دادند كه الان ما در چه شرايطي هستيم و وظيفۀ ما در اين شرايط چيست؟ مي¬گفتند كه همه بايد روشن و آگاه باشيم. با هم نبايد اختلاف داشته باشيم و بايد بدانيم كه به جز امام، كسي را پيدا نخواهيم كرد كه در اين موقعيت بتواند اين قيام را به پايان برساند و اين قيام هم قيامي نبود كه در آن زمان تصور كنيم مي¬توانيم به آساني آن را به آخر برسانيم؛ يعني تصور پيروزي تصور بسيار سختي بود.
از اين جهت خودشان در هر جا و در هر شهرستاني و به هر نحوي كه مي¬توانستند مردم را آگاه مي¬كردند و به آقاياني كه در شهرها بودند وظايف¬شان را مي¬گفتند كه بايد همه به هم اطلاع بدهيم و همديگر را روشن كنيم تا بتوانيم اين نهضت را ياري كنيم تا قدرت¬ امام روز به روز بيشتر شود و تمام دنيا حرفي را كه ايشان مي¬زنند بپذيرد و دنيا بفهمد كه ايشان نائب حقيقي حضرت امام زمان(عج) هستند و ما هم بايد ايشان را ياري كنيم تا ان شاءالله زماني كه حضرت، ظهور مي¬كند، همه آماده باشيم. خودشان هم خيلي به اين موضوع توجه داشتند. وقتي مي ديدند كه بعضي¬ها آگاهي ندارند، خيلي صدمه مي¬خوردند و ساعت¬ها وقت مي-گذاشتند تا آن¬ها را آگاه كنند.
شنيده¬ايم كه به دليل جو موجود، حاج آقا براي ارتباط برقرار كردن با مردم، سختي¬هاي زيادي را تحمل مي¬كرده¬اند.
گاهي اوقات كه با ايشان به شهر يا روستايي جديد مي¬رفتيم، هيچ كس نبود كه به مسجد بيايد، حتي در برخي روستاها نان به ما نمي¬فروختند، اما همين افراد، بعد از صحبت¬هاي آقا و به ¬ويژه در زمان نقل مكان و بدرقۀ ما گريه مي¬كردند و ما را براي ماه مبارك رمضان يا محرم و صفر بعدي دعوت مي¬كردند. حاج آقا نيز كس ديگري را به جاي خودشان مي¬گذاشتند و مي¬گفتند اين¬ها ديگر آگاه شده¬اند، هر كسي اين¬جا بيايد و براي¬شان صحبت كند، اين¬ها كنارش جمع مي¬شوند و به حرف آن آقا گوش مي¬دهند. خودشان نيز به روستاي ديگري مي-رفتند و همين كار را ادامه مي¬دادند.
چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب، همه را ياري و راهنمايي مي¬كردند و مسير اصلي انقلاب را كه همانا راه امام بود به آن¬ها نشان مي دادند. تمام عمرشان را در اين راه گذاشته بودند و خسته نمي شدند و هر وقت به ايشان مي¬گفتيم: آقاجان خسته¬ايد، كمي هم استراحت كنيد، مي¬گفتند شادم، خوشحالم، «يا رب قَوَ علي خدمتك جوارحي». اين جمله هميشه تكيه كلام-شان بود كه مي¬گفتند: خدا من را طوري آفريده كه خسته نمي¬شوم و چنان از تلاش كردن لذت مي¬برم كه هيچ چيزي به اين اندازه به من لذت نمي¬بخشد.
يك ويژگي مهم كه همواره از حاج آقا در ذهن شماست كدام است؟
اين¬كه خيلي به چهارده معصوم و اهل بيت(ع) علاقه داشتند، در اين خصوص واقعاً نمي¬توانم احساس و عمل ايشان را به زبان بيان كنم، چون به تمامي گفتني نيست. يادم است در آن اواخر، يعني قبل از شهادت¬شان، در سفر به سوريه، مكان¬هايي كه در آن¬جا ديده بودند، ايشان را غرق حُزن كرده بود و توجه قلبي عجيب و حالي خاص به ائمه اطهار(ع) و حضرت زينب(س) داشتند كه ما منقلب مي¬شديم. آن زمان ايشان نماينده مجلس اول بودند و وقتي برگشتند، پانزده يا بيست روز طول نكشيد كه شهيد شدند.
وقتي از سفر برگشتند ديدم حالات¬شان تغيير كرده است. مثلاً به كارهاي عقب مانده¬شان مي-رسيدند يا به ديدن پيرزن هايي كه خيلي وقت بود آن¬ها را نديده بودند مي¬رفتند و چند بار هم پيش آمد كه مي¬خواستند به من چيزهايي را بگويند كه مرا براي شهادت¬شان آماده كنند، اما من ديگر طاقت نداشتم، تازه پسرم مجيد و پدرم و ديگر نزديكانم را از دست داده بودم. به ايشان گفتم: «هر چه خدا بخواهد من راضي به رضاي اويم. نمي¬خواهم شما چيزي بگوييد». مي¬دانستند كه زمان، زمان شهادت است، ايشان هم خيلي آرزو داشتند كه شهيد شوند و من نگذاشتم چيزي بگويند، اما نمي¬دانستم كه چه مي¬خواهند بگويند، فقط گفتم راضي به رضاي خدايم. پدرم را هم در آن زمان از دست داده بودم البته بعدها متوجه شدم كه ايشان خواب ديده بودند كه روز محشر است و يك صفي وجود دارد و حضرت امام حسين(ع) هم آن¬جا هستند و شهدا پشت سر ايشان قرار دارند و حضرت امام صادق(ع) هم جلو هستند و يك عده¬اي از فضلا و طلاب هم پشت سر ايشان مي¬روند و وارد محشر مي-شوند. ايشان هم با خودشان فكر كردند كه من شاگرد امام صادق(ع) بودم. بايد در اين صف باشم. اما به ايشان گفتند كه شما بايد پشت سر شهدا برويد! و از اين خوابي كه ديده بودند حس كرده بودند كه شهادت¬شان نزديك است. هر كاري كه ما براي¬شان مي¬كرديم مي¬گفتند قرار است كه من شهيد شوم، اين كارها براي چيست؟ ايشان هميشه به جبهه مي¬رفتند، ولي بار آخر كه مي¬خواستند بروند، يادم است مي¬گفتند: «براي چه از من پذيرايي مي¬كنيد؟ نكند مي¬خواهم شهيد شوم...» و بعداً متوجه شدم كه با اين حرف¬ها مي¬خواسته¬اند مرا آماده كنند و قصد داشته¬اند خواب¬شان را به من بگويند، اما من فرصت و اجازه نداده بودم.
يادم است من مشكي پوشيده بودم و به مهماني رفته بودم كه صاحبخانه گفت: چرا مشكي پوشيده¬اي؟ گفتم: پدرم تازه از دنيا رفته و خيلي برايم عزيز بوده يا مجيد پسرم.... تا من اين حرف را زدم، حاج آقا گفتند: ناشكري نكنيد! طوري صحبت مي¬كردند كه انگار خودشان فهميده بودند كه قرار است من باز هم داغدار شوم. من هم خيلي ضربه خورده و تنها بودم، فقط حاج آقا را داشتم، بنابراين خيلي جذب ايشان شده بودم و خيلي از بابت احتمال اتفاقات بعدي ناراحت بودم. در اوايل انقلاب شب¬ها از فراق پدرم و برادرهايم خوابم نمي-برد. در عرض دو، سه سال حدود ده نفر از نزديكانم را از دست داده بودم، بنابراين علاقۀ من نسبت به ايشان بيشتر شده بود، چون وقتي انسان تنها مي¬شود بر تنها كسي كه برايش باقي مانده متمركز مي¬شود. ايشان هم من را بيشتر درك مي¬كردند.
گويا حاج آقا آخرين بار از جبهه تماس گرفته و از شما خواسته بودند كه كارهاي¬شان را عقب بياندازيد تا بتوانند بيشتر در جبهه بمانند.
بله، از آن¬جا به من زنگ زدند و گفتند: جبهه روحاني ندارد، رزمنده¬ها نياز به روحيه دارند و من حتماً بايد آن¬جا باشم. الان وضعيت جزيره مجنون خطرناك است و مي¬خواهم آن¬جا در سنگرها كنار رزمنده¬ها باشم، و همان جا هم ماندند. مقداري هم هدايا براي رزمنده¬هاي خط مقدم برده بودند. صبح كه مي¬خواستند به لب مرز بروند، به من زنگ زدند و گفتند كاري كنيد كه بيشتر بتوانم بمانم، برنامه¬ها و زمان كلاس¬هايم را عقب بياندازيد و به همه بگوييد اين¬جا به من نياز دارند و بايد اين¬جا باشم، اما خودتان كارها را انجام دهيد تا نبودن من مشخص نشود. من كلاس تحرير الوسيله را كه شنبه¬ها داشتيم، دوست مي¬داشتم و خودم هم در آن كلاس حضور پيدا مي كردم. صبح پنج شنبه اين را به من گفتند و خودشان لب خط رفتند و بعد هم در جريزة مجنون، آن حادثه براي¬شان پيش آمد و رفتن¬شان همانا و شهادت¬شان همان...
ايشان وقتي به جبهه مي¬رفتند لذت مي¬بردند و مي¬گفتند اگر هر زمان كه من به جبهه مي¬آيم به من بگويند حاج آقا، بنشينيد يا بخوابيد، من ديگر جبهه نمي¬آيم! مي¬گفتند هر وقت به جبهه مي¬آيم، دوست ¬دارم وقتم ضايع نشود و طوري برنامه داشته باشم كه بتوانم بچه¬ها را ببينم و به كارهاي¬شان رسيدگي كنم و بايد برنامه¬هاي من پشت سرهم و فشرده باشد. وقتي در تهران ايشان را براي ختم شهيدي دعوت مي¬كردند به هر نحوي كه بود يا خودشان مي-رفتند يا كسي را جاي خودشان مي¬فرستادند. زماني كه ميزان حمله¬هاي دشمن زياد مي¬شد ايشان را بيشتر براي ختم دعوت مي¬كردند، آقايان هم گرفتار بودند و نمي¬توانستند همه را تقبل كنند و براي ايشان خيلي مهم بود كه براي مراسم شهيدي سخنران بخواهند. هميشه مي¬گفتند خودتان دنبال كسي باشيد و من هم تلاش مي¬كنم تا حتماً كسي را براي مجلس فراهم كنم. اگر كسي هم پيدا نمي¬شد ـ مخصوصاً در زمان حمله ـ خود را به هر زحمتي كه بود به آن¬جا مي-رساندند و نمي¬گذاشتند آن مجلس بدون روحاني بماند و با تمام وجود صحبت مي¬كردند. حتي آن اوايل كه وقت¬شان بيشتر بود به شهرستان¬ها مي¬رفتند كه هيچ آقايي نمي¬توانست اين كار را تقبل كند، چون همه گرفتار بودند. ايشان به هر نحوي كه بود خودشان را به مجلس شهدا مي¬رساندند و مي¬گفتند اين¬ها به گردن ما حق دارند و هستي¬شان را براي ما داده¬اند و حالا درست نيست كه نتوانيم يك ساعت در مجلس آن¬ها صحبت كنيم.
حاج آقا در منزل، چگونه همسر و پدري بودند؟
با بچه¬ها آن¬قدر با حوصله صحبت مي¬كردند و آن¬قدر با عاطفه بودند كه مي¬ديديم در هر كلام-شان چند درس وجود دارد؛ هم درس اخلاق؛ هم درس ايمان و هم درس شجاعت و فراست، به¬طوري كه من متحيّر مي¬شدم، از اين¬كه چطور بدون فكر قبلي اين حرف¬ها ادا شده. شديداً مقيد به احكام اسلامي بودند. وقتي نمازشان از اول وقت مي¬گذشت خيلي ناراحت مي¬شدند و خيلي مقيد به برپايي نماز جماعت بودند. هر صبح، بچه¬ها را براي نماز صدا مي¬زدند، البته نه به شكلي كه به آن¬ها تحميل كنند. دعاهاي مستحب را به آن¬ها آموخته بودند كه هميشه بعد از نماز بخوانند. تمام دعاهاي ماه رجب و شعبان را مي¬خواندند، اگر بچه¬ها نمي¬رسيدند يا نبودند كه بخوانند، خودشان با صداي بلند شروع مي¬كردند به خواندن و اگر احياناً من گرفتار بودم، نزديك آشپزخانه مي¬آمدند و اين دعاها را مي¬خواندند كه من هم بشنوم و همان¬طور كه دارم به كارهاي منزل مي¬رسم، بتوانم آن دعاها را همراه با ايشان بخوانم.
معمولاً وقتي آقايان گرفتاري پيدا مي¬كنند، مخصوصاً در كارهاي دولتي، ديگر وقت يا حوصله¬اي ندارند كه به ديگران كمك كنند يا توجهي به آن¬ها داشته باشند و مي¬گويند روال عادي زندگي در حال گذشتن است، اما ايشان وقتي گرفتاري¬شان زيادتر مي¬شد، هيچ كوتاهي-اي در باقي كارها نمي¬كردند. وقتي به منزل مي¬آمدند دوست داشتند از ساعت¬هايي كه در منزل نبودند مطلع باشند و مي¬پرسيدند كه چه كار كرديد؟ چطور زندگي كرديد؟ اين بچه¬ها كجاها رفته و چه كار كرده¬اند.... و تلاش مي¬كردند كه متوجه همه امور بشوند و كمك كنند. زمان صرف غذا هم كه مي¬گفتيم بچه ها بياييد غذا! ايشان از همه زودتر مي¬آمدند و مي¬گفتند چه كار داريد تا من كمك كنم؟ و از همه بيشتر كمك مي¬كردند و بچه¬ها را به شوق مي¬آوردند كه بيايند و تلاش كنند و خودشان هم آن¬قدر كمك مي¬كردند كه من شرمنده مي¬شدم كه با اين همه گرفتاري چرا وقت¬شان را براي كمك به من در منزل مي¬گذارند. بعداً متوجه شديم كه همه اين¬ها درسي براي ما بوده است.
با تك تك فرزندان¬تان هم كه صحبت مي¬كنيم، از نهايت دقت و تأكيد ايشان بر تربيت و همراهي با خودشان مي¬گويند.
دقيقاً. هميشه به بچه¬ها مي¬گفتند: درس بخوانيد و تلاش كنيد و زمان تفريح هم به كار منزل برسيد؛ و زمان تفريح¬تان ننشينيد و فقط استراحت كنيد! بدويد، فعاليت كنيد، خريد كنيد و بعد به سر كار خودتان برگرديد. روش كار خودشان هم همين طور بود. زماني كه از كار و مطالعه خسته مي¬شدند، به آشپزخانه مي¬آمدند و مي¬گفتند چه كار داريد؟ هميشه وقتي يك وسيله خراب مي¬شد و ما نمي¬دانستيم چه كار بايد بكنيم، ايشان آن را باز مي¬كردند و درست مي¬كردند و ما از هيچ كسي براي تعمير وسايل خانه كمك نمي¬خواستيم و كارهاي ديگر منزل را هم خودشان انجام مي¬دادند و زماني هم كه كار مي¬كردند باز به بچه¬ها درس زندگي مي¬دادند و مي¬گفتند: سعي كنيد از هر چيزي سر دربياوريد كه چطور كار مي¬كند و چه استفاده¬اي از آن مي¬شود و بعد به نحو احسن از آن استفاده كنيد. خودشان هم در هركاري بهترين بودند و ما تعجب مي¬كرديم كه مثلاً دورۀ اين كار را كجا ديده¬اند؟
رابطه شهيد با افراد فاميل چگونه بود؟
واقعاً نه فقط در حق ما، بلكه در حق همه همين¬طور بودند. هر ازدواجي كه قرار بود در بين بستگان ما صورت بگيرد تا ايشان با داماد صحبت نمي¬كردند، خانوادۀ عروس به داماد جوابي نمي¬دادند. يا وقتي خانوادة ما مي¬خواست عروس بياورد تا ايشان با خانوادۀ عروس صحبت نمي¬كردند آن¬ها به خودشان اجازه نمي¬دادند كه با اين خانواده وصلت كنند، حتي با يك بار ديدن مي¬فهميدند كه اين داماد چطور آدمي است، شناخت ايشان نسبت به افراد بالا بود و با يك بار صحبت كردن مي¬فهميدند كه مثلاً اين فرد در چه سطحي است و چه افكاري دارد، بعد به خانوادۀ طرف مقابل اطلاع مي دادند و آن¬ها هم به حرف آقا اطمينان داشتند. حتي اگر آقا جايي بودند يا مسافرتي بودند صبر مي¬كردند كه وقتي آقا برگشتند نظر بدهند، نه تنها براي ازدواج، بلكه براي هركاري مثل انتخاب شغل، انتخاب رشته درسي يا تصميم¬گيري كساني كه بر سر دو راهي بودند و نمي¬دانستند كه چه كار بايد بكنند، و در كلّ مشكل¬گشاي همۀ فاميل بودند. در همين راستا هم يا ايشان را دعوت مي¬كردند و مي¬بردند يا آن¬ها پيش آقا مي¬آمدند و آقا هم وقت¬شان را در اختيار آن¬ها مي¬گذاشتند، با آن¬ها صحبت مي¬كردند و وقتي جواب¬شان را مي¬گرفتند مي¬رفتند. از زماني كه ايشان شهيد شدند همه مي¬گويند: تنها بچه¬هاي شما نيستند كه يتيم شدند بلكه با رفتن¬شان همۀ ما را يتيم كردند و كسي را نداريم كه ما را راهنمايي كند.
جالب اين¬كه هر چه در كار تهيه مطالب و مصاحبه با موضوع اين شهيد بيشتر پيش مي¬رويم، با مطالعه و مرور ميزان فعاليت¬هاي¬شان، شگفت¬زده¬تر مي¬شويم از اين¬كه چگونه به تمامي اين امور مي¬رسيده¬اند!
ايشان خيلي پُرتحرك بودند، در اين اواخر كه تقريباً چندين سال از عمر ايشان مي¬گذشت، محاسن¬شان سفيد شده بود، اما طوري تحرك داشتند كه جوان¬هاي ما متحيّر بودند. مثلاً وقتي مي¬ديدند يك عده از بچه¬ها بي¬حوصله هستند فوراً سه، چهار تا بالانس مي¬زدند و همه را شارژ مي¬كردند. آن وقت همه با تمام وجود مي¬نشستند و صحبت¬هاي¬شان را گوش مي¬دادند. حاج آقا با اين¬كه اين اواخر ضعيف شده بودند و كم غذا، اما همچنان شاداب و پرتحرك و فعال بودند. اين¬كه مثلاً دست¬شان را روي زمين مي¬گذاشتند و بالانس مي¬زدند، ما اين حرف¬ها را به سادگي مي¬گوييم، اما براي همه جالب بود كه وقتي چنين روحاني¬اي را مي¬ديدند. خيلي زحمت كشيده بودند تا بچه¬هاي¬شان شجاع بار بيايند. مثلاً گاهي بچه¬ را در6 ماهگي مي¬انداختند توي حوض آب و دوباره مي¬گرفتندش و مي¬گفتند: بگذاريد اين¬ها از حالا قوي شوند! تمام بچه¬هاي¬ ما شنا را كاملاً بلد بودند، اما هيچ كدام قدرت حاج آقا را نداشتند و به اندازۀ ايشان پرتلاش نبودند.
درباره رسيدگي به امور مردم، چه سيره¬اي داشتند؟
يكي از خصوصيات روحي ايشان اين بود كه خيلي به مردم بها مي¬دادند و خيلي براي-شان ارزش قائل بودند. واقعاً دوست داشتند كه خواسته¬هاي مردم عملي شود، و پاي حرف¬هاي آن¬ها مي¬نشستند؛ پيرزن، پيرمرد، جوان، نوجوان... فرقي نمي¬كرد و كاري هم به شخصيت آن فرد هم نداشتند و براي¬شان تفاوتي نداشت. اگر كاري از دست¬شان برمي¬آمد به هر قيمتي كه مي¬شد انجامش مي¬دادند و اگر هم نمي¬توانستند كاري كنند حداقل به حرف آن¬ها گوش مي¬دادند و از آن¬ها دلجويي مي¬كردند و تلاش مي¬كردند كه كار ديگري انجام دهند تا آن فرد از ايشان دلخور و زده نشود. مثلاً يكي از كارهاي حاج آقا اين بود كه وقتي سمتي پيدا كردند باز هم به درد دل مردم مي¬رسيدند، چون برخي آقايان وقتي به كار دولتي مشغول شدند مسجد را رها كردند يا به ايشان مي¬گفتند شما مسؤوليت داريد مسجد را رها كنيد، ايشان گفتند: چطور مسجد را رها كنم؟ اين تودۀ ضعيف بودند كه ما را از پشت ميله¬هاي زندان بيرون آوردند و اين مردم بودند كه شاه را سرنگون كردند و باعث پيروزي اسلام شدند، حالا ما چطور مي-توانيم به خودمان اجازه دهيم كه از اين¬ها دوري كنيم. الان همه گرفتار هستند، بايد كاري كنيم كه بتوانيم حق اين مردم را ادا كنيم. بنابراين در مسجد مي¬نشستند و جمعيت هم دور ايشان جمع مي¬شدند و مي¬گفتند من اين¬جا هستم، همه به نوبت جلو بيايند و هر كاري دارند بگويند و آقا نيز آرام صحبت مي¬كردند و به كار آن¬ها رسيدگي مي¬كردند و اگر صحبت-شان طولاني بود و نمي¬توانستند آن¬جا جوابش را بدهند آدرس مي¬دادند و مي¬گفتند: شما برو منزل، من شب مي¬آيم آن¬جا به كار شما رسيدگي مي¬كنم و اگر حل شدني بود جوابش را مي-دادند و آن¬قدر مي¬نشستند تا وقتي كه هيچ ¬كس در مسجد نمي¬ماند و همه مي¬رفتند. چون حاضر نبودند از وسط جمعيت بلند شوند و بروند تا وقتي كه قدرت داشتند و وقت داشتند براي آن¬ها وقت مي¬گذاشتند و با آن¬ها صحبت مي¬كردند و براي¬شان مرد و زن و جوان و پير بودن آن¬ها فرقي نداشت، بلكه به هر نحوي كه بود و مي¬توانستند تلاش مي¬كردند.
يادم است يك بار ايشان آمدند و گفتند: پيرزني طاق اتاقش خراب شده و من الان گرفتارم و نمي¬توانم آن را درست كنم، شما يك راديو يا چيز ديگري بخر و به او هديه كن تا دلش خوش باشد و بفهمد كه به فكر او هستيم.
يعني اگر هم امكان انجام يك كار به¬¬خصوصي را نداشتند، از راه ديگري دل مردم را به دست مي¬آوردند.
بله، مي¬گفتند مردم نبايد بعد از اين همه شهيد دادن و بعد از اين همه رنج كشيدن از دست ما رنج ببرند و ناراحت باشند.
ساعت دو بعد از نصف شب كه خسته به منزل مي¬آمدند گاهي دلم مي¬سوخت، مي¬خواستم كاري كنم كه ايشان كمي بيشتر بخوابند مثلاً تلفن را جاي ديگر مي¬گذاشتم و خودم را بهانه مي-كردم و مي¬گفتم: من اعصابم ناراحت است و شما هم كه ساعت 5 صبح مي¬خواهيد برويد، پس بهتر است اين تلفن جاي ديگري باشد. مي¬گفتند: خير، من متعلق به اين مردم¬ام، من وقف مردم هستم و بايد به كار آن¬ها رسيدگي كنم. هر ساعتي كه خواستند بايد به خودشان اجازه دهند كه به منزل من زنگ بزنند تا با آن¬ها صحبت كنم. يا مثلاً هر وقت كه كسي درِ منزل را مي¬زد، هنوز ما جواب آيفون را نداده، ايشان خودشان پشت در بودند و جواب مردم را مي دادند تا زماني كه خود ما برخلاف ميل حاج آقا چند نفر پاسدار براي حفاظت در منزل گذاشتيم كه ايشان مخالف بودند، اما از كميته درخواست كرده بوديم كه پاسداران جواب كساني را كه جلوي در مي¬آيند را بدهند.
در اوج ترورها و تحركات منافقين...
بله، اين مربوط به زماني است كه منافقين خيلي اذيت مي¬كردند. با اين حال هر كس كه زنگ مي¬زد يا گاهي حتي يك تلنگري به در مي¬خورد، ايشان خود را پشت در مي¬رساندند و در را باز مي¬كردند تا طرف خجالت نكشد و ناراحت نشود. يك¬بار ساعت نزديك 5/3 نيمه شب بود، آقا تازه خواب¬شان برده بود كه زنگ زدند و گفتند حاج آقا هستند؟ من گفتم: هستند اما تاره خوابيده¬اند و الان موقعي نيست كه... هنوز حرفم تمام نشده بود كه خودشان جلوي در آمدند و آن آقا را به پايين بردند و از ايشان پذيرايي كردند. يا مثلاً سر سفرۀ غذا، كه من مي گفتم تلفن را بكشيد و راحت غذا بخوريد و بعداً جواب تلفن¬ها را بدهيد، مي¬گفتند: ابداً. گاهي هم كه پنهاني تلفن را مي¬كشيديم و زمان كوتاهي مي گذشت و تلفن زنگ نمي¬خورد، ايشان مي¬فهميدند كه ما يك كاري كرده¬ا¬يم و مي¬گفتند اگر اين كارها را بكنيد، براي من قابل تحمل نيست. خوشي و لذّت من همين است كه به مردم خدمت كنم. اين مردم بايد بفهمند كه در مقابل آن زجرهايي كه كشيده¬اند، كساني بر سر كار آمده¬اند كه دوست¬شان هستند و با آن¬ها مهربان هستند و مي¬خواهند كه اين¬ها به موفقيّتي برسند و دل¬شان را تسكين بدهند. آخر دل مردم به چه چيز بايد خوش باشد؟! به اين¬كه ما آمديم سر يك پُست نشسته¬ايم؟! مگر ما خصوصيتي ويژه داريم؟! اگر اعمال¬مان نخواهد آن¬ها را شاد كند يا كسي براي آن¬ها كاري نكند و يا به درد دل آن¬ها رسيدگي نكند، آن¬ها چطور بايد زحمت بكشند و جوان¬شان را در راه اسلام و انقلاب بدهند؟ چطور مال¬شان را بدهند؟ بايد بفهمند ما چه كار مي¬كنيم، بايد بفهمند ما براي¬شان زحمت مي¬كشيم. ايشان حاضر نبودند حتي يك ذره وضعيت زندگي ما از مردم بهتر باشد، هميشه مي¬گفتند: بايد زندگي من آن¬قدر سطحش پايين و عادي باشد كه وقتي مثلاً فرد نداري به خانۀ ما مي¬آيد و زندگي ما را مي¬بيند غبطه نخورد و يك وقت نگويد ما زحمت كشيده و جوان¬هاي¬مان را داده¬ايم، حالا آقايان دارند استفاده¬اش را مي¬برند و در ناز و نعمت به سر مي¬برند و بزرگي مي¬كنند!
بسيار سخت¬شان بود كه پاسدار يا راننده داشته باشند، اين، براي¬شان سنگين بود. هيچ كس نمي¬فهميد و فقط من بودم كه مي¬فهميدم ايشان چه كار مي¬كنند؛ از راننده و ماشين خودشان براي ديگران استفاده مي¬كردند. از صبح با اين ماشين و راننده¬اش كار مردم را راه مي¬انداختند؛ مثلاً كجا به فلاني تيرآهن نمي¬دهند يا چه كسي كجا زنداني دارد و... با اسم آقا و راننده و ماشين آقا كارهاي مردم انجام مي¬شد و ايشان يا با ماشين معمولي مي¬رفتند يا آن زمان از مجلس با تاكسي برمي¬گشتند و با ماشين¬هاي مجلس كه صبح نماينده¬ها را جمع مي¬كرد مي-رفتند. اگر موردي پيش مي¬آمد به راننده مي¬گفتند: بيا مرا فلان جا برسان و بعد مي¬گفتند برو فلان جا و كار مردم را انجام بده.
قطعاً براي شما كه نزديك¬ترين و آشناترين فرد به شهيد بوديد مقايسة رفتار قبل و بعد از انقلاب ايشان بسيار جالب بوده است.
بله، و با اين حال باز هم مي¬گفتند ما براي امام زمان(عج) چه كار كرده¬ايم؛ چرا بايد اين¬قدر خرج خودمان كنيم؟! و من هرچه مي¬گفتم: آقاجان! ما كه خرج زيادي نمي¬كنيم، اگر اين طوري است، انگشت بگذاريد بر روي خرج زيادي¬اي كه مي¬كنيم! مي¬گفتند بايد خرج زندگي¬مان خيلي كمتر باشد، خيلي بيشتر بايد جمع كنيم و خرج براي خودمان نتراشيم! مردم رنج و زحمت كشيده¬اند، چرا بايد مردم مثل ما خانه نداشته باشند؟ چرا مردم بايد در صف اتوبوس باشند اما من ماشين شخصي داشته باشم و راحت از جلوي آن¬ها رد شوم؟ و از اين مسائل خيلي رنج مي¬بردند و حتي با آن اوضاع و با وجود ترورهاي منافقين مردم را هم سوار اتومبيل خود مي¬كردند.
قبل از انقلاب يك روحيه خاصي داشتند و واقعاً خيلي قوي بودند؛ هيچ ¬كس دقيقاً نمي-دانست كه چه انقلابي در پيش داريم و چه كار بايد كنيم كه براي انقلاب آينده¬سازي شود، اما ايشان عجيب و آگاهانه هر زمان كه از زندان آزاد مي شدند، تمام وقت¬شان را به آدم¬سازي مي¬پرداختند؛ به هر نحوي كه مي¬شد. مخصوصاً به قشر جوان بسيار اهميت مي¬دادند تا آگاه شوند كه اگر يك روز انقلاب شد، آن¬ها خود به خود بفهمند كه چه كار بايد كنند و ديگر آن فرد احتياج به راهنما نداشته باشد و خودش راهنماي ديگران باشد. هميشه وقت¬شان را صرف اين مي¬كردند كه ايمان افراد را بالا ببرند و بر ارتقاء ايمان جوانان خيلي تأكيد داشتند. به راحتي از يك فرد نمي¬گذشتند كه بگويند اين يك نفر است و نيازي نيست كه براي او وقت بگذارم، بلكه مي¬گفتند وقتي اين يك نفر حاضر است بيايد و پاي حرفم بنشيند، من بايد بيشتر از او تلاش كنم تا ¬قدر و ارزش درس را بفهمد. به خاطر دارم يك زماني در سرماي زمستان هنگام سحر بلند مي¬شدند و به مسجد مي¬رفتند و با دو بچۀ ابتدايي عربي كار مي¬كردند. وقتي به ايشان مي¬گفتيم حاج آقا، حيف است شما وقت¬تان را براي اين دو بچه مي¬گذاريد، مي¬گفتند: همين كه من آن جا مي¬روم، آن¬ها حس مي¬كنند عربي چقدر مهم است و زماني هم كه من ديگر نتوانم پيش¬شان بروم، آن¬ها خودشان دنبال عربي مي¬روند و اين مسأله را دنبال مي¬كنند.
چيزي كه عجيب مي¬نمود اين¬كه شهيد شاه آبادي با همة شايستگي¬هايي كه براي تصدي پست¬هاي مهم مملكتي داشت، هيچ تلاشي براي تكيه زدن بر پست و مقام از خود نشان نمي-داد و حتي در بستر تلاش¬هايش براي پيوند ميان ياران انقلاب بود كه سمت نمايندگي مجلس را هم قبول مي¬كرد.
يكي از دلايلي كه دوست نداشتند پُست مهمي داشته باشند اين بود كه خداي ناكرده يك¬وقت محدود نشوند و نتوانند كاري انجام دهند. ظاهراً يك بار آيت الله مهدوي به ايشان گفتند شما بياييد به¬ جاي من در رأس كميته باشيد، ايشان جواب دادند بگذاريد من كار خودم را در يك گوشه¬اي انجام دهم، چون اين طوري دستم بازتر است و وقتي مشكلي پيش مي¬آيد من مثل آچار فرانسه هستم و مي¬توانم به مشكلات رسيدگي كنم. از اين جهت من راحت¬تر هستم كه اين طور كار كنم. البته پذيرفتن نمايندگي مجلس هم براي ايشان مسأله بود و نمي-خواستند آن را قبول كنند. اما كار به جايي رسيده بود كه وظيفۀ شرعي خود دانستند قبول كنند. خوبي مجلس در اين بود كه مي¬توانستند از طريق آن بهتر به كار مردم رسيدگي كنند. اگر كسي گرفتاري¬اي داشت آن را يادداشت مي¬كردند و با كسي كه با آن كار مرتبط بود صحبت مي¬كردند و كار آن فرد را راه مي¬انداختند. بعضي روزها دو يا سه مرتبه به منزل زنگ مي¬زدند و مي¬گفتند: چه خبر؟ و من مي¬گفتم: مثلاً فلان كس زنگ زده و فلان كار را داشته و ايشان همان¬جا به كار فرد رسيدگي مي¬كردند. هركاري كه از دست¬شان برمي¬آمد، انجام مي دادند و دل¬شان مي¬خواست كه واقعاً به مردم كمك كرده باشند، دردِ دل مردم را گوش مي-دادند و درك مي¬كردند كه مردم چقدر گرفتارند و بايد به كار مردم رسيدگي كرد. يكي از ويژگي¬هاي انقلاب ما اين بود كه مي¬بايست كار مردم را راه بياندازد و به دردِ دل مردم برسد، آن وقت اگر هم ما تلاش خود را مي¬كرديم اما كار انجام نمي¬شد، حداقل مردم كمي آرامش مي¬داشتند و مي¬فهميدند كه ما به فكر آن¬ها هستيم.
واقعيت هم اين بود كه گرفتاري وجود داشت و نمي¬شد كه از اول پيروزي اين انقلاب، كسي گرفتاري نداشته باشند و خلاصه گرفتاري وجود دارد. همين قدر كه ما تلاش كرديم براي حل مشكل آن¬ها، حداقل اعصاب آن¬ها كمي آرام مي¬شد و ايشان هم از اين جهت خيلي دلخوش بودند كه مي¬توانستند كاري براي مردم انجام دهند. هر گرفتاري¬اي كه پيش مي-آمد به ايشان زنگ مي¬زدند، خواه نصف شب باشد يا نه، درگيري باشد يا مشكل مالي، اختلاف اخلاقي باشد يا هرچيز ديگري، ايشان را مي¬خواستند و ايشان هم بلافاصله خودشان را به آن¬جا مي¬رساندند و وقتي برمي¬گشتند شاد و خندان بودند و ما مي¬فهميديم كه تمام قضايا حل شده است و مي¬گفتند: اين كار ارزش دارد. حالا اگر من سر كاري بودم كه به من امكان دستيابي نداشتند و من هم نمي¬توانستم خودم را در اسرع وقت به آن جا برسانم، آن كار هيچ فايده¬اي نداشت. هستند كساني كه كارهاي مهم را انجام دهند و كارهاي اين چناني است كه هركسي در هر حالي نمي¬تواند انجام دهد.
ايشان هيچ وقت براي خودش جايگاه آن¬چناني¬اي قائل نبودند و مي¬گفتند من وقتي شخصيت دارم و مي¬توانم انسان خوبي باشم كه بتوانم كار ديگران را انجام دهم و از اين كه سر پُستي باشم و سرآن كار باشم و نتوانم به كارهاي مردم برسم ارزشي ندارد. كاري خوب است كه بتواند به ريزه كاري¬هاي مختلف رسيدگي كند. ايشان از هركاري اطلاع داشتند، سر هر مسأله¬اي كه پيش مي¬آمد گره¬گشا بودند و وقتي كاري انجام مي¬شد، شايد از آن فردي كه كارش درست شده هم خوشحال¬تر بودند كه توانسته¬اند آن كار را انجام دهند.
حاج آقا بيش از همه كدام دعا را دوست داشتند كه بخوانند؟
همۀ دعاها را، اما در دعاي كميل حالت¬هاي خاصي داشتند و آن زمان كه در قم بوديم، در روزهاي عرفه و نيمۀ شعبان خيلي مقيّد بودند كه دعا بخوانند. مثلاً در ماه مبارك رمضان دعاهاي هر روز و ديگر دعاها را طوري مي¬خواندند كه من هم كه گرفتار بودم از داخل آشپزخانه مي¬شنيدم و استفاده مي¬كردم. ايشان همۀ دعاها و مستحبات را به جا مي آوردند.
راستي گفتيد در كلاس تحرير الوسيلۀ حاج آقا هم شركت مي¬كرديد؟
بله، درس تحرير الوسيله مربوط به خانم¬ها بود، اين كلاس را شنبه¬ها گذاشته بودند و من را هم با خودشان مي¬آوردند. در همين طبقۀ اوّل مي¬خواستند براي خانم¬ها كلاس برگزار كنند، اما چون هر كاري كردند جايي را پيدا نمي¬كردند، امكانات هم به آن صورت نداشتند، به من گفتند اجازه ¬دهيد اين¬جا در اختيار حوزه خواهران باشد، مجلس خانه¬ اي مي دهد كه شما آن¬جا راحت باشيد. ما وقتي از آن¬جا رفتيم، آقا سعيد طبقۀ بالا بود و طبقة پايين را براي برگزاري كلاس گذاشتند و بعد از مدتي آقا سعيد هم طبقۀ بالا را خالي كرد و جاي ديگري رفتند و هر دو طبقة منزل ما، در اختيار حوزة علميه قرار گرفت.
نظر شما