سه‌شنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۲۸

«ناگفته¬هايي از زندگي شهيد شاه آبادي» در گفت و شنود شاهد ياران با كاظم محسني، دوست صميمي شهيد

شهيد شاه آبادي جداي از وقوف بر فراگيري و ترويج علوم ديني، از ميزان اهميت آموختن علوم روز نيز غافل نبود، اما در كمال تعجب ديگران، اين علوم را نيز در بزرگسالي با همان سرعت و دقت آموختن علوم تخصصي حوزه فراگرفت و با هوش وافر خويش حتي براي كساني كه زودتر از ايشان بدين وادي پاي نهاده بودند، در اين دروس رفع اشكال مي¬كرد. حاج كاظم محسني ـ يكي از قديمي¬ترين دوستان شهيد شاه آبادي كه خوشبختانه هنوز در قيد حيات است ـ در اين گفت وشنود، نكاتي كمتر گفته شده از مقطع نوجواني به بعدِ زندگاني روحاني شهيد جبهه¬ها را بازگو مي¬كند.

***
از چه سالي با آيت الله شهيد شاه آبادي آشنا شديد؟
تقريباً از سال 1326 شمسي.

شما متولد چه سالي هستيد؟
1309، ايشان هم متولد همين سال بودند. شهيد شاه آبادي متولد آذرماه بودند و من زادة تيرماه هستم. بنده چند ماهي بزرگتر بودم. من از چند سال جلوتر از سال 1326 مي¬رفتم مسجد جمعه بازار تهران و مكبر پدر ايشان بودم و ظهرها آن¬جا تكبير مي¬گفتم. مجتهد برجسته، آيت الله العظمي شاه آبادي(ره) پيش¬نماز مسجد جمعه بودند. در آن زمان تقريباً كسي پيش خود اين فكر را كه حكومت اسلامي بر پا شود نمي¬كرد.

از رابطة شهيد شاه آبادي با پدر بزرگوارشان چه خاطراتي داريد؟
حاج آقا مهدي از ابتدا پدرشان را الگو قرار دادند. مرحوم شاه آبادي بزرگ، شخصيتي درجه يك و مجتهدي جامع الشرايط بودند. ما در مسجد جامع، پاي درس شان مي نشستيم و در نماز جماعت ايشان شركت مي كرديم. حاج آقا مهدي تعريف مي كردند كه پدرشان، اوايل سلطنت رضاخان، چقدر عليه سلطنت مبارزه كرده اند. ايشان از همان موقع عقيده شان اين بود كه بايد مجتهدي جامع الشرايط، ملت اسلامي را رهبري بكند. از وقتي هم كه سخنراني¬هاي امام و رهبري هاي¬شان از سال1340 شروع شد، مرحوم شهيد شاه آبادي نوشته ها يا گفته هاي حضرت امام را مرتباً به صورت اعلاميه، به حجره ما مي آوردند. ما آن¬ها را بسته¬بندي مي كرديم، داخل عدل هاي قماش مي گذاشتيم و بدين ترتيب، در شهرستان¬ها و تمام ايران پخش مي كرديم. البته خود شهيد منشأ تمام اين كارها بودند.

شما چند سال مكبر آقاي شاه آباديِ بزرگ بوديد؟
يادم نيست. گفتم كه من قبل از صميميت و آشنايي نزديك با شهيد شاه آبادي هم آن¬جا مي¬رفتم، حالا نه اين¬كه هر روز و به طور مرتب بروم، بعضي وقت¬ها مي¬رفتم و مكبر پدرشان بودم و حاج آقا مهدي را هم آن¬جا مي¬ديدم، ولي نه زياد. اما از سال 1326 رسماً با هم دوست شديم. سال-هاي بعدي را تا زمان شهادت¬شان، با ايشان همراه بوديم. از شهيد شاه آبادي مطالب زياد و گفتني هاي بسياري هست و اين مطالب مربوط به بيش از شصت سال پيش مي شود.

دوستي¬تان چگونه اتفاق افتاد؟
من به مدرسه مروي مي¬رفتم كه نزديك شمس العماره بود، رو به روي شمس العماره يك بازارچه-اي بود و مقداري كه جلو مي¬رفتيم، اين مدرسه¬ قرار داشت. ما پسرعمويي داشتيم كه آن¬جا درس مي¬خواند و بعضي وقت¬ها با ايشان آن¬جا مي¬رفتيم و البته من خودم تا كلاس ششم ابتدايي درس خوانده بودم و مدتي قبل¬ از اتمام سال ششم، پدرم گفته بود كه ديگر نبايد درس بخواني. گفتم براي چه؟ گفت بي¬دين مي¬شوي.

يعني مؤمنين و متدينين، ديد مثبتي به تحصيلات جديد نداشتند؟
اصلاً متدينين اين¬طور فكر مي¬كردند كه بچه¬ها نبايد به دبيرستان بروند و نوكر دولت شوند. آن موقع تا كلاس ششم درس مي¬خواندند و تصديق مي¬گرفتند، هنوز مانند سال¬ها بعد، دوره ابتدايي تا كلاس پنجم نبود. من در بازار در حجره پدرم مشغول شدم. بعداً ايشان اجازه دادند شب¬ها در مسجد، درس عربي بخوانم. اين بود كه ما مي¬رفتيم منزل پدري¬مان نزديك نوروزخان در خيابان پانزده خرداد ـ بوذرجمهري سابق ـ و خدمت¬تان عرض شود كه مي¬رفتيم در بازار آهنگرها، بازار سيد اسماعيل و آن¬جا، يك مسجدي بود به نام مسجد امين الدوله، امام جماعتي به اسم آشيخ محمدحسين زاهد داشت كه نزد او عربي مي¬خوانديم و شب¬ها عموماً آن¬جا مي¬رفتيم. راه دور بود، ولي خب ديگر، مي¬رفتيم نماز جماعت مي¬خوانديم و پاي درس ايشان هم مي¬نشستيم. بعد از درس، صحبت¬هايي مي¬شد، يك مقدار هم عربي و جامع المقدمات مي¬خوانديم و اين موضوع سبب شده بود كه كمي پيشرفت كنيم.
همان طور كه عرض كردم، بعضي اوقات،¬ صبح¬ها با پسرعموي¬مان به مدرسه مروي مي¬آمديم و طلبه¬ها را مي¬ديديم و خيلي مشتاق بوديم كه ما نيز طلبه بشويم. من مي¬گفتم خوشم نمي¬آيد به بازار بروم و بازاري شوم، حالا كه پدرمان رضايت نداده درس بخوانيم، بهتر است سراغ همين درس طلبگي برويم. خلاصه اين موضوعات و علائق و رفت و آمدها سبب شده بود كه با حاج آقا مهدي صميمي¬تر شويم. ايشان يك اخوي داشتند به نام حاج آقا روح الله ـ هم¬نام با حضرت امام ـ كه با يكديگر تقريباً هم¬سن بودند، منتها از دو تا مادر بودند. آن¬ها را در مدرسه مروي مي¬ديدم¬ و چون هم¬سن من هم بودند، با هم سلام و عليك مي¬كرديم. در اين سلام و عليك¬ها به تدريج با روحيات والاي آقا مهدي آشنايي بيشتري پيدا كرديم. ايشان به طور كلي مراد ما بودند، ما خيلي از آن شهيد عزيز درس گرفتيم. به مرور مي¬نشستيم با ايشان درس مي¬خوانديم، صحبت مي¬كرديم و از معظمٌ له سؤال مي¬كرديم. بعد تصريف ـ كتاب سوم جامع المقدمات ـ را پيش حاج آقا مهدي شروع به خواندن كرديم ـ البته در اين مسير، به ترتيب امثله، شرح امثله، صرف مير را داريم و يكي ديگر هم تصريف است كه به عربي است ـ شانسي كه داشتيم اين بود كه منزل ما خيلي نزديك منزل آقاي شاه آبادي بود. مسجد جمعه، راهش از گذر نوروزخان مي¬گذشت و يك كوچه¬اي بود كه آن كوچه جلو مي¬رفت، تا نزديكي مسجد جمعه كه منزل¬شان آن¬جا بود. هنوز آن كوچه هست و تقريباً به صورت جزئي از بازار درآمده.
پس، اين نزديكي مكاني، باعث شد تا شما بيشتر با هم صميمي شويد.
اين نزديكي، اثر بيشتري هم گذاشته بود. خب، به تدريج شب¬هاي جمعه براي برگزاري مراسم دعاي كميل به مسجد مي¬رفتيم و ايشان هم مي¬آمد، تا سال 1328 كه آقاي شاه آبادي بزرگ فوت كردند.
شما تقريباً در اواخر دوره نوجواني و در آستانه جواني خودتان كه با شهيد شاه آبادي هم¬سن بوديد، با ايشان آشنا شديد. ما از اين دوره زندگي شهيد كمتر اطلاع داريم. در اين زمان، ايشان چگونه اخلاق و روحياتي داشتند؟ چه فعاليت¬هايي مي¬كردند؟
خدمت¬تان عرض شود كه اولاً هنوز ايشان معمم نشده بودند. ثانياً يكي از موضوعات اين بود كه من سخت در فكر اين بودم كه بروم و طلبه بشوم و با آقاي شاه آبادي كه مشورت مي¬كرديم، ايشان مي¬گفت تا زماني كه پدرت راضي نيست، نمي¬تواني درس ديني بخواني. پدرم هنوز زنده بود و آقا مهدي مي¬گفت حتماً بايد رضايت او جلب شود؛ خيلي اهميت مي¬داد. به همين خاطر با همديگر به قم رفتيم خدمت آيت الله مجد، از ايشان پرسيديم ما كه پدرمان رضايت نداده، آيا مي¬توانيم طلبه بشويم؟ گفتند: "نه، رضايت پدر شرط است." من نيز با خود گفتم حالا كه اين طور شد به حوزه علميه نمي¬روم، چون مي¬خواستم براي رضاي خدا درس بخوانم، كه رضايت والدين هم جزو شرايطِ رضامنديِ خداوند است.
يادم است گاهي اوقات، شب¬ها با آقا مهدي دوچرخه سواري مي كرديم.

زمان وقوع همه اين رخدادها متعلق به قبل از معمم شدن شهيد شاه آبادي است؟
بله. يادم است آقا مهدي يك دوچرخه داشت و من هم يكي داشتم، يك روز سوار دوچرخه¬ها شديم و با همديگر به قم رفتيم. البته مسيرش طولاني نشان مي¬داد، چون جاده قم هنوز به درستي آسفالت نشده بود. ما عصر از تهران حركت كرديم، شب را در حسن آباد خوابيديم، صبح بلند شديم، راه افتاديم و نزديكي¬هاي غروب به قم رسيديم.

آن مسير، خطري در بر نداشت كه شما با آن سن و سال كم¬تان به آن¬جا مي¬رفتيد؟
جواني است ديگر، خلاصه مي¬رفتيم. تدريجاً ديگر آقا مهدي در قم ماندند. من تهران بودم، در دكان پدر در بازار كار مي¬كردم و ايشان هم قم بودند. ما بعضي وقت¬ها، شب¬هاي جمعه، براي زيارت حضرت معصومه(س) به قم مي¬رفتيم و من آقا مهدي را مي¬ديدم.
يك دوست ديگري به نام حاج محمد آقاي اخوان داشتيم كه اول خيابان قزوين مغازه داشت و هنوز در قيد حيات است و مثل من پيرمرد شده. آقاي اخوان اصلاً سواد نداشت و هنوز هم ندارد، البته بعدها تاجر خيلي معتبري شد. يك مرتبه ما سه نفر، دوچرخه¬هاي¬مان را برداشتيم و به كرج رفتيم. در كرج، دوچرخه¬هاي¬مان را روي ماشين¬هاي باري¬اي كه مي¬رفتند و از شمال زغال مي-آوردند گذاشتيم و خودمان هم به اصطلاح پريديم بالا و در گچسر ـ در امتداد جاده چالوس ـ پياده شديم. از گچسر جاده سرازيري بود؛ ازآن طرف برگشتيم. از اين طرف سربالايي بود و رفتنش سخت بود. خلاصه، سوار دوچرخه¬هاي¬مان شديم و به تهران آمديم. هنوز سد كرج ساخته نشده بود؛ يادم است يك مسافرت را اين¬طوري رفتيم.
يك مسافرت ديگر را هم يادم است كه تاريخش حدود فروردين ماه سال 1335 بود. ما يك دختر كوچولويي داشتيم كه هنوز شيرخوار بود و با همديگر سوار شديم و آقا مهدي هم دو تا اخوي¬زاده داشت، يكي به نام آقاي ناصر مطيعا كه بعدها تصادف كرد و درگذشت و ديگري به نام آقاي علاء مطيعا كه الان پزشك و ساكن آمريكا است، حاج آقا مهدي با آن¬ دو تا و مادر برادرزاده-ها و من نيز با همسر و دخترم، به اتفاق، به پابوس آقا امام رضا(ع) در مشهد مقدس رفتيم. هفت، هشت، ده روزي مشهد بوديم و بعد با همديگر برگشتيم.

قبل از آن، از شيطنت¬هاي دوران نوجواني و جواني آقا مهدي چيزي خاطرتان هست كه براي ما بگوييد؟
به غير از دوچرخه سواري، شهيد شاه آبادي به شنا خيلي علاقه¬مند بودند و مرتباً براي شنا به امجديه ـ ورزشگاه شهيد شيرودي فعلي ـ مي¬رفتيم. آرام آرام كه ايشان معمم شدند، چون مي¬خواستند جلوي مردم حفظ شؤونات اسلامي و لباس مقدس روحانيت را بكنند، جمعه¬ها مي¬رفتيم منظريه، مي¬رسيديم پاي كوه ـ آن¬جا ديگر ديوار نداشت ـ وارد منظريه مي شديم، در همان حال، لباس¬هاشان را در مي¬آوردند و زير بوته¬ها پنهان مي¬كردند. در منظريه لباس شنا هم مي¬آورديم، ايشان خيلي خوب شنا ياد گرفته بودند و به زيبايي تمام از روي دايو مي¬پريدند. همچنين ما چون در بازار، قماش فروشي داشتيم و از تمام شهرستان¬هاي شمال مي¬آمدند آن¬جا و از ما جنس مي¬خريدند، با مشتريان آشنا بوديم و به اتفاق حاج آقا مهدي مي¬رفتيم شمال به منزل¬ اين دوستان و با آن¬ها به كنار دريا، جايي كه مناسب بود، مي¬رفتيم و وارد دريا مي¬شديم. شناي آقا مهدي خيلي خوب بود و اهالي آن¬جا خيلي تعجب مي¬كردند، چون فكر نمي¬كردند كه يك روحاني بتواند تا اين حد در شنا كردن وارد باشد؛ آن هم در دريا كه با استخر متفاوت است.

در زمينه تعليمات ديني و آموختن معارف اسلامي با هم به چه جاهايي مي¬رفتيد؟
ما بعضي وقت¬ها روزهاي جمعه مي¬رفتيم نزد مرحوم آشيخ محمدحسين زاهد كه سال 1331 فوت كرد. از جمله كارهاي مرحوم زاهد، اين بود كه پيش¬نماز مسجد بود، روزها به بچه¬ها درس مي¬داد و شب¬ها هم در مسجد جمعه به برخي، درس عربي مي¬داد. صبح¬ها تاجرها بچه¬هاي¬شان را پيش¬ ايشان مي¬گذاشتند تا درس بخوانند. مثلاً «امين الدوله¬اي»¬ها از شاگردان آشيخ محمدحسين بودند كه بعدها از تجار معروف بازار شدند. مرحوم اَشيخ محمدحسين، پيرمردي بود كه تا وقتي فوت كرد، هيچ وقت سوار ماشين نشد. در نزديكي مسجد امين الدوله در منزل خواهر من يك اتاق به ايشان داده بودند كه آن¬جا ساكن بود، زن هم نگرفته بود و به¬ او «آشيخ محمدحسين نفتي» نيز مي¬گفتند، چون قبلش نفت فروش بود و به تدريج درس خوانده و معمم شده بود و اين-طوري برجستگي خاصي پيدا كرده بود.

اين مرحوم آشيخ محمدحسين، روي شهيد شاه آبادي تأثير خاصي گذاشت؟
نه. اين¬ حكايت¬ها را به اين دليل ¬گفتم كه بدانيد روزهاي جمعه صبح كه مي¬شد، آشيخ محمد حسين بعد از نماز صبح، با شاگردانش پياده راه مي¬افتادند و مي¬رفتند دولت آباد شهرري. آن¬جا يك باغي بود كه در آن، يك آسياب آبي بود. بچه¬ها در دو طرف نهري كه اين آسياب كنارش بود، بساط¬شان را پهن مي¬كردند و از ساعت هشت و نه صبح قرآن مي¬خواندند و صحبت¬هاي آشيخ محمد حسين را گوش مي¬دادند. بعد ناهارشان را «دانگي» مي¬خوردند، تا عصر كه برمي¬گشتند. ما بعضي وقت¬ها با آقا مهدي مي¬رفتيم توي اين جمع. آشيخ محمدحسين آدم جذابي بود، البته بيشتر اهل گردش و اين¬ها بود، ولي خب، با وعظ و خطابه هم اثر خودش را بر افراد مي¬گذاشت، اما جداي از اين¬ جمع¬ها هم، آقا مهدي فردي خودساخته بود.
پس آن روحيه¬اي كه شهيد در بزرگسالي و ميان¬سالي داشتند و قبل¬ترش هم در جواني، كه خيلي اهل گردش و تفريح، كوه¬پيمايي و شنا و اين¬ جور چيزها بودند، ريشه¬اش در آن روزهايي بوده كه در نوجواني با هم بوديد.
بله، از اين ماجراها زياد بود. من به نوعي نزديكترين دوست شهيد شاه آبادي بودم.

از هفده سالگي تا زمان شهادت ايشان، رابطه¬تان چگونه بود؟
ايشان مدتي قم بودند و من تهران بودم. سال 1330، ديگر بزرگتر شده بودم و فكر مي¬كردم بهتر است دروس جديد را بخوانم. در دارالفنون كلاس مي¬رفتم. بعد هم رفتم به آموزشگاه خزائلي در خيابان ظهير الاسلام. آقاي خزائلي نابينا بود. ما شبانه آن¬جا درس مي¬خوانديم، حاج آقا مهدي را كه مي¬ديدم، مي¬گفتم شما هم بياييد و علوم جديد بخوانيد. ايشان ديگر معمم شده بود. يك دفعه عيدنوروز سال1331 بود...
جالب است كه با گذشت حدود شش دهه، هنوز تاريخ¬ها دقيقاً يادتان مانده است.
اين¬كه تاريخش را مي¬دانم علت دارد، چون آن سال، كلاس سوم دبيرستان را امتحان دادم. آن موقع¬ها مدرسه راهنمايي در كار نبود، دورة دبيرستان، شش ساله بود كه در دو قسمت، به آن سيكل اول و سيكل دوم مي¬گفتند. سيكل اولش يعني كلاس¬هاي هفتم و هشتم و نهم را، كسي كه آمادگي داشت مي¬توانست با هم بخواند و امتحان بدهد. من رفتم و اين سه سال را خواندم تا عيدنووز، عيدنوروز رفتم قم. تا يادم نرفته اين را هم بگويم كه زمستان قبلش آقا مهدي به من خيلي اصرار كرده بود كه بيا قم و يك تكه زمين بخر و خانه بساز تا اين¬جا هم يك خانه داشته باشي. خلاصه، پشت گورستان مشهور قم، يك باغي بود كه آن¬جا يك تكه زمين را خريدم. يادم است يك صبح جمعه رفته بودم تا آن تكه زمين را نشان آقا مهدي بدهم و ايشان را خيلي تشويق مي¬كردم كه شما هم بياييد دروس دبيرستان را بخوانيد.
و آن زميني كه خريديد هم به نوبه خود باعث شده بود تا در قم نيز ارتباط¬تان كماكان حفظ شود.
بله. القصه، طبق معمول هر سال، تا پانزدهم فروردين همه جا تعطيل بود و روز شانزدهم فروردين سال 1331، وقتي من در تهران به آموزشگاه رفتم، آقا مهدي هم آمد و به آقاي خزائلي گفت: "مي¬خواهم درس بخوانم." آقاي خزائلي گفت: "آقا نمي¬شود، شما كه در اين پايه، درسي نخوانده¬ايد، اين¬هايي كه الان هستند، همگي سال اول و دوم را خوانده¬اند و دارند سال سوم را مي¬خوانند، تازه سال سوم را هم به اواسطش رسيده¬اند، اما شما نه حساب خوانده¬ايد و نه..." آقا مهدي گفت: "اگر ممكن است حالا من به صورت مستمع آزاد بيايم و سر كلاس بنشينم تا بعد..." خوب يادم است كه ايشان وقتي ديد آقاي شاه آبادي فردي روحاني است، قبول كرد كه آن بزرگوار به شكل مستمع آزاد، سر كلاس بنشيند. كاملاً يادم است كه وقتي آقا مهدي سر كلاس آمد، معلم جبرمان گفت: "آشيخ، شما چرا آمديد و اين¬جا نشستيد؟ چه بلديد؟ چه خوانده-ايد؟" آقا مهدي گفت: " هيچ چيز." ـ البته همه معلمين با احترام بسيار با ايشان حرف مي¬زدند ـ در كلاس، سي ـ چهل نفر شاگرد نشسته بودند. هر چه از او پرسيد ديد كه هيچ چيز نمي¬داند؛ نه شيمي؛ نه جبر. اما آقا مهدي فقط ظرف يك ماه از همه بچه¬هاي كلاس جلو زد و همان¬طور با جديت دنبال مطالعه كردن و يادگيري رفت. ديگر مرتب مي¬آمد به آموزشگاه تا اين¬كه سال¬هاي اول و دوم و سوم را امتحان داد و قبول شد. همان موقع من مكه مشرف شدم، البته به طور قاچاقي، چون معافي از خدمت سربازي نداشتم، اما در جواني به حج واجب رفتم. سال 1331 در حجره پدرم بودم و هنوز ازدواج هم نكرده بودم. مقداري پول داشتم و از يكي از آقايان پرسيدم كه چگونه بايد مالم را شرعي و پاك كنم. خلاصه، يكي از دوستان گذرنامه¬اي¬ داشت كه عكسش را عوض كرديم و با آن مكه رفتيم، مادر را هم با خودم بردم. به شام ـ سوريه ـ كه رسيديم تازه به من خبر دادند كه كلاس سوم را قبول شده¬ام. مرداد ماه بود كه به مكه رفتيم. سال بعدش آقا مهدي به قم رفتند و همان سال بعد دومرتبه عيد نوروز به تهران آمدند و گاه¬گاهي صبح¬هاي پنج¬شنبه به تهران مي¬آمدند و در آموزشگاه خزائلي اشكالات¬شان را مي¬پرسيدند. اين¬طور بود كه سال بعدش هم گواهي قبولي كلاس¬هاي چهارم و پنجم خود را گرفتند و كلاس ششم را هم يادم نيست.
در واقع، اين شهيد عزيز، آن¬قدر انسان بزرگي بود كه با لباس روحانيت مي¬آمد و سر كلاس، در كنار آدم¬هاي عادي مي¬نشست و در راه كسب علم، هيچ تكلفي نداشت.
جالب اين¬كه آدم¬هاي آن آموزشگاه به مرور چنان به ايشان احترام مي¬گذاشتند كه آن سرش ناپيدا بود. بعد از آن، ما دروس دانشگاهي را دنبال كرديم، اما ايشان ديگر ادامه ندادند، مي¬گفتند كه كار طلبگي خودم واجب¬تر است.
يك موضوع مهم اين بود كه از همان موقع مشخص بود كه آقا مهدي فردي به تمام معنا «آقامنش» است؛ يعني به قول امروزي¬ها «لارژ». خب، آدم بقية مردم را هم مي¬ديد كه آن موقع زندگي مي-كردند، البته آدم¬هاي خوب همه جا هستند، اما ايشان در اوج خوبي و منش¬هاي والاي انساني قرار داشت. مثلاً در عمرش كمترين خواهش و درخواستي از آدم نمي¬كرد؛ اين¬قدر مناعت طبع داشت. خيلي آقا بود...

مي¬دانيم كه شهيد شاه آبادي رفيق داراي امكانات مثل تاجر و پولدار و بازاري زياد داشتند، اما به خاطر اين چيزها اصلاً و به هيچ عنوان جذب كسي نمي¬شدند و كسي را هم جذب خودشان نمي¬كردند.
بله، به علاوه، خيلي هم بر ديگران تأثير مثبت مي¬گذاشت. يكي از علت¬هايي كه ما توانستيم و ما را تشويق¬ كرد كه ديپلم گرفتيم و دانشگاه رفتيم و ليسانسيه ادبيات عرب و بعد دبير شديم، وجود ايشان بود. اصلاً از آن موقع زندگي ما را عوض كرد و رشتة زندگي¬مان از بازار بيرون كشيد، يعني با آن سن كم، واقعاً مرشد ما بود؛ مسير زندگي ما را تغيير داد. تا آن¬جايي كه ذهنم ياري مي كند، يك¬سري از دوستان ايشان از علما و طلاب كه مي خواستند درس¬هاي مدرسه شان را بخوانند، آقا مهدي در اين جهت به آن¬ها خيلي كمك مي كردند ـ حالا چه از بين طلاب بودند و چه از ميان كسان ديگر ـ ايشان مخصوصا در رياضيات بسيار وارد بودند.
اين نكته براي همه خيلي عجيب بود. باور بفرماييد كه اين مسائل جبر، اتحادها و آن قسمت معادلات دومجهولي كاملا براي آقا مهدي جا افتاده بود؛ حتي دبير كلاس ما خيلي تعجب كرده بودند.
من خودم در مشكلات درس رياضياتم از آقاي شاه آبادي كمك مي گرفتم و تمام بحث هاي لگاريتم را پيش ايشان مي¬خواندم. علت اين امر، اين بود كه ايشان تا مسأله اي را كاملاً نمي فهميد، از آن رد نمي شد. باوركنيد كه استعدادهاي گوناگون و عجيبي در ايشان ديدم.
رياضيات ششم دبيرستان نظام قديم، درس سنگيني بود؛ مخصوصاً مبحث ترسيم لگاريتم. من تمام ترسيم لگاريتم را نزد ايشان خواندم. ايشان در رياضيات بسيار قوي بودند و دوستان-شان را هم كمك مي كردند.
شما هيچ وقت، مادر مكرمه شهيد شاه آبادي را ديده بوديد؟
شهيد شاه آبادي مادر برجسته¬اي داشتند كه خانم وارسته و خيلي خوبي بودند. اولاً مادرشان كه مسن هم بودند، دختر يك تاجر ثروتمندي بودند و از خودشان يك خانه¬اي داشتند در خيابان چراغ گاز، نزديك سراج. آقا مهدي مي¬رفتند آن¬جا و كرايه¬ مغازه¬هاي مادرشان را جمع مي¬كردند و امورات خود را از همان¬جا مي¬گذراندند و زندگي مادرشان را هم مي¬چرخاندند. اين¬¬گونه نبود كه از كسي توقع چيزي را داشته باشند؛ ارثيه مادرشان بود ديگر؛ ايشان هم با مادرشان زندگي مي¬كردند. يك منزل ديگر هم در شاه آباد داشتند كه اجاره¬اش را ماهانه مي¬گرفتند و بعضي وقت¬ها كه آن¬جا مي¬خواستند بروند با همديگر مي¬رفتيم. برخوردشان با مستأجرها خيلي موقرانه و آقامنشانه بود. من كه رفتار بازاري¬ها را ¬ديده بودم، متوجه مي¬شدم كه ايشان خيلي با همه فرق دارند.
نكته جالب آن¬كه در عين اين¬كه شهيد شاه آبادي به هر حال آدمي بود كه با وجود اين¬كه به اصطلاح دستش به دهانش مي¬رسيد، به گفته و تصديق همگان، خيلي قناعت¬گر و اهل قناعت بود و ريخت و پاش نداشت.
اتفاقاً همين پريروز داشتم به خانواده خودمان اين نكته را تأكيد مي¬كردم. يكي از صبيه¬هاي¬مان آمده بود و مي¬گفت مردم اين طوري ولخرج شده¬اند، هر چه دارند مي¬خواهند مثل خارجي¬ها خرجش كنند. گفتم كه اين¬ها تمامش تأثير فرهنگ اجنبي است كه در اين مملكت آمده. براي خانوه¬ام تعريف كردم كه يك روزي داشتيم به اتفاق شهيد شاه آبادي جايي مي¬رفتيم و به يك چرخ طوافي ـ فروشندة دوره گرد ـ رسيديم كه سيب مي¬فروخت. به حاج آقا مهدي گفتم كه چه سيب مرغوبي، خوب است يك كيلو از آن بخريم و با همديگر استفاده كنيم. خلاصه، يك كيلو سيب خريديم و كمي كه رد شديم، آقا مهدي گفت "خداحافظ." گفتم يعني چه؟! گفت: "ما ديگر نمي¬توانيم با همديگر رفاقت كنيم." گفتم چرا؛ من كه كاري نكرده¬ام. گفتك "نه، خودت نمي¬فهمي كه با اين روش، بودنت در اجتماع ضرر دارد؛ اين چه وضعي است؟" گفتم كدام وضع؟ گفت: "چرا اول از طوافي نپرسيدي سيب كيلويي چند است؟ اين كار تو باعث مي¬شود كه وقتي آدم¬هاي ضعيف مي¬خواهند ميوه بخرند و قيمت آن را مي¬پرسند، فروشنده به راحتي قيمت را بالاتر بگويد. آن وقت ممكن است خريدار كمتر از دو تومان در جيبش باشد و مثلاً از كاسب بپرسد كيلويي پانزده ريال هم مي¬دهيد؟ فروشنده هم مي¬گويد برو پي كارت ببينم. او چون¬كه امثال تو را ديده و بد عادت شده، فكر مي¬كند خريد كردن هميشه بايد اين طوري باشد، در حالي كه تو حاجي زاده هستي و 5 ريال و يك تومان برايت مسأله¬اي نيست. اصلاً اين پولدارها باعث مي¬شوند كه كاسب¬ها بدعادت بشوند و اين¬هايي كه دست¬شان كمتر به دهان¬شان مي¬رسد اين¬طور زجر بكشند. مسبب اين وضع شماها هستيد." اين يكي از افكار عالي و پسنديده شهيد شاه آبادي بود كه من هنوز هم آن را خيلي قبول دارم. اين¬كه آدم اگر خرجي هم بخواهد بكند، بايد طوري خرج ¬كند كه اثر بد در اجتماع نگذارد. البته از اين موضوع¬ها خيلي زياد است كه در خاطرم مانده، مثلاً در لباس خريدن¬ها، كاملاً يادم است كه شهيد شاه آبادي در فكر اين¬كه لباس گران¬قيمتي داشته باشد نبود، خود من هم همين طور، ما اين گونه ساخته شده بوديم. هميشه حتي سر كلاس هاي خودم در مدرسه كه تدريس مي كردم، خصوصيات اخلاقي شهيد شاه آبادي را تعريف مي كردم. اگر همين الان هم در مملكت ما مردم به اين امور توجه داشته باشند، بسياري از گرفتاري ها حل مي شود. ايشان چنين عقايد زيبايي داشتند.
يكي ديگر از موضوعات اين بود كه به من مي¬گفت: "خيلي از تو خوشم مي¬آيد." مي¬پرسيدم چرا؟ مي¬گفت: "تو يك آداب خيلي خوبي داري و آن هم اين¬كه دروغگو نيستي، اين، يكي از علت¬هايي است كه خوشم مي¬آيد با تو دوست باشم." البته اين را نگفتم كه خودستايي كرده باشم، مي¬خواهم معيارهاي آن انسان بزرگ و شريف را براي شما بازگو كنم.
يعني يكي از معيارهاي حتمي¬اش براي انتخاب دوست، صداقت بود و خودش هم آدم صادقي بود.
بله، خيلي. يادم است يك استادي به نام آقاي روحي داشتيم، كه اين آقاي روحي مكلا بود و قباي بلندي تنش مي¬كرد. او اهل اصفهان و مينياتوريست خيلي خوبي بود و در طبقه دوم يك ساختمان در لاله¬زار نقاشي مي¬كرد و هر روز ساعت نه و ده مي¬آمد در مدرسه مروي، در حجره¬هاي تعدادي از طلبه¬هاي تهران، كه يكي¬شان آقاي انصاري بود، به اين¬ها ادبيات عربي و سيوطي درس مي¬داد. خود من هم مقداري سيوطي پيش ايشان خواندم. آن¬جا الفيه ابن مالك هم درس مي¬داد. البته پيش ايشان مقداري تفسير هم خواندم و ديگر خيلي با ما رفيق شده بود. عصرها پيش ايشان در مدرسه مروي مي¬رفتم. آقاي روحي يك روز به ما گفت به شاه¬عبدالعظيم زيارت برويم. يك كاغذ لوله كرده دست¬شان بود و از من پرسيد اين كاغذ را كجا بگذاريم؟ من با آقاي شاه آبادي در مسجد جمعه يك حجره¬اي داشتم كه حجره درسي مشترك ما بود و بعضي وقت¬ها مي¬رفتيم آن¬جا درس مي¬خوانديم. يادم است پيش آقا مهدي، درس¬هاي دبيرستان را كه از من در آن دروس خيلي جلو زده بود مي¬خواندم، مخصوصاً ايشان در درس جبر خيلي عالي بود، در ادبيات و عربي و دروس ديني هم رفع اشكال مي¬كرديم. آن كاغذ لوله شده را در حجره¬مان گذاشتيم دو روز بعدش آقاي روحي آمد و آن را پس گرفت. آقاي روحي در ضمن اين كار با آقا مهدي صحبتي كرد و پرسيد شما چه كار مي¬كنيد و از اين حرف¬ها تا رسيد به اين¬جا كه مگر كاغذ را نديده¬ايد؟ آقا مهدي گفت چون اين كاغذ امانت بود، من دستش نزدم. روحي خيلي خوشش آمده بود، گفت چه عجب! شما اين طور حواست جمع بوده كه امانتداري بكنيد و دخالتي در كار كسي نكنيد. خلاصه از روحيات هر دو ما خيلي خوشش آمده بود و از آن به بعد، با آقاي شاه آبادي خيلي دوست شدند؛ البته نه اين¬كه قبلاً نشناسندشان. روحي مرد وارسته¬اي بود و آقاي آشتياني ـ متولي مدرسه مروي ـ هم با روحيات آقاي روحي كه آن¬جا درس مي¬داد آشنا بود.
آقاي شاه آبادي هيچ وقت شاگرد آقاي روحي هم بودند؟
يادم نيست.
بفرماييد در ادامه كه شما خانواده¬دار شديد و شهيد شاه آبادي به تهران آمدند و بعدش هم به رستم آباد رفتند، رابطه¬تان چگونه ادامه پيدا كرد؟
ما رفت و آمد خانوادگي داشتيم، بعضي شب¬ها نيز به مسجد رستم آباد مي¬رفتيم. اتفاقاً اين جريان يادم است كه قبل از انقلاب ايشان را گرفتند و در بانه تبعيد بود ولي من براي احوال-پرسي هيچ وقت به بانه نرفتم.
چرا؟
آن هم علت دارد، بنده عضو حزب ملل اسلامي بودم، ماجرا از اين قرار بود كه رفيق¬هاي¬ حزبي¬ ما را گرفته بودند و مي¬ترسيدم ساواك از طريق پي بردن به رابطه¬ام با آقاي شاه آبادي كه در تبعيد و تحت نظر بودند، از عضويتم در آن حزب هم مطلع شود. من يك ماشين داشتم كه به بچه¬هاي حزب داده بودم. بعداً خداوند خيلي رحم كرد كه مرا نگرفتند، من هم جزو آن¬ها بودم، منتها اسم مرا در اين جرگه ننوشته بودند.
من هيچ وقت زندان نرفتم چون رژيم هيچ رد و نشاني از كارهايم نداشت. وقتي آقازماني از اعضاي حزب ملل، از زندان بيرون آمد، به من گفت: "من فقط با تو مي¬توانم همكاري سياسي داشته باشم، براي اين¬كه همه اين بچه¬ها خودشان را به زندان انداختند و گير افتادند و فقط تو نيامدي." ديگر همان موضوع برايم درس شده بود. آقازماني وقتي از زندان بيرون آمد و من او را به در حجره خودمان آورده بودم، گفت: "ساواك از من مي¬پرسد حالا كه از زندان آزاد شده¬¬اي، چه كار مي¬كني؟ و من بيكارم و هيچ راهي هم براي استتار فعاليت¬هاي سياسي¬ام نمي¬شناسم." اين را كه گفت، گفتم خب، عصرها بيا در حجره ما دفترمان را بنويس. ما هم در شا¬ه¬ عبدالعظيم(ع) يك باغي داشتيم كه آب و سبزي مي¬فروختيم، در منطقه «عماد آورد» كه به آن «احمده ور» هم مي-گويند. خلاصه يك باغي داشتيم كه حالا در اتوبان افتاده و البته بعدها آن¬جا را فروختيم. آقا زماني را آن¬جا بردمش، يك ماشين وانت به او دادم و گفتم عصرها وانت پر از سبزي را مي¬بري، سبزي¬ها را در ميدان به فلان كس مي¬دهي. به علاوه آن¬ باغ اتاق¬هاي زيادي دارد، حساب و كتاب آب زراعي آن¬جا هم دستت باشد و به كشاورزان آب هم بفروش. او ضمن اين برنامه¬ها كارهاي سياسي¬اش را هم در آن¬جا انجام مي¬داد. آقاي عباس دوزدوزاني هم يكي از دوستان¬ ايشان بود. يك كار ديگر ما هم اين بود كه از سال 1351 يك صندوق در بازار درست كرديم. صندوق قرض الحسنه «اندوخته جاويد» اولين صندوق قرض الحسنه در بازار بودكه آقا شاه آبادي هم آن-جا حساب داشت و مرتباً آدم¬هاي نيازمند را براي دريافت وام معرفي مي¬كرد. ايشان البته از اين-گونه كارهاي خير زياد مي¬كرد.
از رابطه شهيد شاه آبادي با حضرت امام خميني(ره) چه خاطراتي داريد؟
موضوع ديگري ¬كه يادم مي¬آيد اين¬كه سال 1342 آقاي شاه آبادي به بنده گفت كه قرار است حاج آقا روح الله در قم سخنراني كنند، شما هم بياييد برويم قم. صبح پانزدهم خرداد، من و اخوي آقاي شاه آبادي با يكي ـ دو نفر ديگر از رفيق¬هاي¬مان سوار ماشين بنده شديم و به منزل حضرت امام در قم رفتيم. از سال 1336 يادم است كه قم مي¬رفتيم و بعضي وقت¬ها كه آقا مهدي پاي درس¬هاي امام مي¬نشست من هم همراهش مي¬رفتم و از آقا مهدي مي¬پرسيدم كه بعد از آقاي بروجردي مرجع تقليد افضل كيست؟ از آن¬جايي كه شاگرد نزديك حضرت امام بود و شناخت كافي از روحيات و برنامه¬هاي معظمً له داشت، مي¬گفت: "حاج آقا روح الله." ـ البته هنوز مردم ايشان را به آن صورت نمي شناختند؛ يعني ميان بازاري ها و تهراني ها شهرت چنداني نداشتند ـ و آقا مهدي مي¬افزود: "حاج آقا روح الله اين¬جا درس دارند و از تمام علماء درس¬شان مهم¬تر و طلاب بيشتري پاي درس¬شان است." از همان موقع آقا مهدي در اين خط بودند كه براي من خيلي پر ارزش بود و يادم است كه هميشه به دوستانم گفته¬ام كه آيت الله شهيد شاه آبادي از اول يك چنين ديدي داشتند و «حاج آقا روح الله» در حقيقت سرمايه جدي و بالقوه حوزه بودند كه ـ به اذن حق تعالي ـ بعدها مي-بايست در قالب «امام خميني» حلول مي¬كردند و جهاني را تحت تأثير قرار مي¬دادند.
القصه، روز پانزدهم خرداد به منزل امام رسيديم و پاي صحبت معظمٌ له نشستيم، همه آن صحبت¬هاي معروفي را كه كردند، ما آن¬جا از نزديك شاهد بوديم. بيرون كه آمديم، حضرت امام فرموده بودند كه عصر به مدرسه فيضيه نرويد. قرار نبود ما به مدرسه فيضيه برويم ـ و نرفتيم ـ ولي برخي علما قرار آن جلسه مشهور را در مدرسه فيضيه گذاشته بودند. كار ما بعد از ظهر و نزديكي¬هاي غروب اين بود كه از آن طرف قم به اين طرف آمديم تا به تهران بياييم و ديديم كه روي پشت بام مدرسه فيضيه، طلبه¬ها ايستاده¬اند و سنگ¬ها را توي حياط فيضيه مي¬اندازند. بعد، يك¬دفعه ديديم كه مأموران ريختند روي پشت بام و دو تن از طلبه¬ها را از آن بالا به پايين انداختند. از اين دو طلبه مجروح، ما يكي¬شان را در ماشين گذاشتيم و برديم¬ بيمارستان نيكويي، ديديم آن¬جا چه خبر است... ماشين را هم داخل بيمارستان برده بوديم، يك¬دفعه با خود گفتم اي داد و بيداد! ما اين¬جا حبس شديم... كه همين طور هم شد. در بيمارستان از افراد تيم پزشكي هيچ كسي نبود، تنها يك نفر پرستار آن¬جا بود كه فقط مي-توانست باندپيچي كند و از اين كارها. حاج آقا مهدي هم ابتدا با ما بود، منتها ايشان را با يكي ـ دو تا از رفيق¬هاي ديگرمان، نزديك رودخانه گذاشته بوديم. خودمان هم آن طلبه مجروح را به بيمارستان رسانديم و آن¬جا مي¬ديدم كه مرتباً آدم سر و دست و پا شكسته از بين معترضين مي-آورند و چاقوخورده از بين ساواكي¬ها، كه مردم آن¬ها را زده بودند. يك¬دفعه از شهرباني تلفن كردند و يك دكتر خواستند براي مداواي مأمورين، اما كسي را نداشتند، خود آن پرستار مي¬خواست آن¬ها را باندپيچي مي¬كرد كه ديدم يك ساواكي مجروح گفت: "چه كار كنم؟" گفتم بيا برويم... و او را سوار ماشين كرديم، در بيمارستان را باز كرديم و بيرون آمديم. چند نفر ساواكي¬ ايستاده بودند جلوي بيمارستان و نمي¬گذاشتند كسي بيرون بيايد. آن¬جا يكي دو تا از اين ساواكي¬ها، آن مأمور مجروح را برداشتند و با ماشين من تا دم شهرباني آمديم و او را پياده كرديم. ساواكي¬ها فكر كردند ما از خودشان هستيم آمديم. خيابان¬ها تاريك بود، از دم ترانسفو و سر چهارراه و سر بازار تا نزديك صحن، چراغ¬ها همه خاموش بود، يك عده چوب به دست ايستاده بودند. از كنار مأموران رد شديم و به صحن كه رسيديم، رو به روي مدرسه فيضيه بقيه ساواكي¬ها از ماشينم پياده شدند و ما هم زديم و فرار كرديم و به اين طرف آمديم، آقاي شاه آبادي و دوستان را برداشتيم و به سمت تهران راه افتاديم.
گويا در ماجراي پانزده خرداد اولين بار بود كه آقاي شاه آبادي را دستگير كردند، درست است؟
آن¬جا دستگيرش نكردند.
اولين بار كي دستگيرش كردند؟
نمي¬دانم، خاطرم نيست. فقط يادم است كه در پانزده خرداد با هم بوديم و آن اتفاق¬ها افتاد. آن موقع مشكلي براي ايشان پيش نيامد. فقط منزلي در نارمك داشتند و مأموران رژيم ريختند آن¬جا و ديوار يكي از اتاق¬ها را خراب كردند، چون خيال مي¬كردند آن¬جا قفسه¬اي پر از مدرك هست.
نكته ديگر، اين¬كه شهيد شاه آبادي يك اتومبيل فولكس واگن داشت و مرتباً داخل فولكس واگن را پر از نوار و اعلاميه حضرت امام مي¬كرد و مي¬آمد نزديك امامزاده سيد نصرالدين(ع) و بازار و اين¬ها را آن¬جاها پخش مي¬كرد.
ما مسافرت¬هاي زيادي با هم مي¬رفتيم. در مسافرت¬ها اولاً خيلي با مردم مي¬جوشيد، چون دوست داشتني بود و اخلاص و تهجد ايشان مانند اهل عبادت، واقعي و بدون قصد و نيت ظاهرسازي و خودنمايي بود. آقاي شاه آبادي اصلاً و ابداً اهل خودنمايي نبود، در درون و بيرون، هر چه بود از خودش بود. يك بار هم رفتيم يزد منزل شهيد محراب آيت الله صدوقي كه خدا رحمتش كند. در جاهاي ديگر هم همين¬طور، مدام در حال تلاش و جنب و جوش بودند. آقاي شاه آبادي بعد از سال 1342، مرتباً به اين طرف و آن طرف مسافرت مي¬كردند و طوري برنامه¬هاشان را جور مي¬كردند كه همبستگي¬شان با ياران حضرت امام، آسيبي نبيند و هيچ وقت طوري رفتار نمي¬كردند كه خداي ناكرده، اين¬طور به نظر بيايد كه اين عزيزان باهم متفق نيستند، بلكه هدف¬شان يك¬دلي و يك¬صدايي اصحاب انقلاب بود؛ يك چنين موضوع مهمي را دنبال مي¬كردند.
اگر امروز شهيد شاه آبادي بودند چه جايگاهي داشتند؟
يقيناً امروز هم جايگاه ايشان خيلي خوب بود، چون شايستگي و استحقاق بهترين پست¬ها را داشت و از هر نظر انساني قابل اعتماد بود. يادم است در بهمن ماه 1357 ¬كه انقلاب مي¬خواست پيروز شود، حضرت امام كه تشريف آوردند، ما هم جزو هيأت استقبال امام بوديم. كمي بعد شهيد شاه آبادي نيز از زندان آزاد شدند و به ما پيوستند.
تا آن¬جايي كه يادم است دوران بعد از انقلاب، ايشان مشغله بسياري داشتند و مدام براي حفظ نظام دوندگي مي¬كردند؛ از بس كه اخلاص داشتند. مخصوصاً كميته¬اي در رستم آباد داشتند و اين¬طور كه دوستان مي¬گفتند ايشان تا نيمه¬هاي شب، چه بسا تا صبح با ماشين با دوستان¬شان گشت مي¬زدند، يعني خودشان را يك سرباز امام زمان(عج) حساب مي¬كردند، اين طور نبود كه آقايي بكنند و فقط به پاسدارها دستور بدهند. خودشان در همه كارها پيش¬قدم مي¬شدند، حتي بعداً كه نماينده مجلس شدند. مي¬دانستم كه تمامي نيروهاي انقلاب و به ويژه روحانيت عزيز به ايشان توجه ويژه دارند. همچنين مي¬دانستم كه مرتباً به جبهه مي¬روند، خودم هم خيلي دلم مي¬خواست به جبهه بروم، ولي مريض احوال بودنم سبب شد كه نتوانم بروم.
شما كي از شهادت آيت الله شاه آبادي مطلع شديد؟
شهادت ايشان در ارديبهشت سال 1363 اتفاق افتاد. من آن موقع تهران نبودم، ما يك باغي در شمال داريم كه آن¬جا بودم. داشتم ساختماني مي¬ساختم، كه از موضوع اطلاع پيدا كردم. واقعاً براي ما خبر ناراحت كننده¬اي بود، هر چند كه ايشان در وادي¬اي پاي گذارده بود كه فرجامش غير از شهادت چيز ديگري نبود، اما فكرش را بكنيد، يك عمر با چنين عزيزي ارتباط و مراوده داشتيم و بايد غم دوري و فراق را مي¬چشيديم.
الان با اين نگاه پيرانه و در اين سن و سال شهيد شاه آبادي را چگونه انساني مي¬بينيد؟
نكاتي را كه برشمردم حاصل يك عمر همراهي با آن شهيد سعيد و عالم بزرگوار است. بعد از شهادت ايشان نيز حتي يك دم از ياد رفتار، گفتار، كردار و درس¬هاي ايشان غافل نبوده¬ام. خصوصيت¬ها و اخلاقيات ايشان مصداق «كونوا دعاهَ الناس بغيرِ ألسِنتكم» بود و واقعاً ايشان با عملش هم ترويج دين و هم خدمت به مردم مي¬كرد. بسيار دوست داشتني بود؛ با اخلاقي خوش و عالي كه فكر نمي¬كنم يك نفر از دوستا¬ن¬مان از ايشان در ظرف آن 30 ـ 40 سال رنجيده خاطر شده باشد. اخلاق خوش و دوست داشتني داشت و با همه گرم بود و گوشه¬گير و كناره¬گير نبود. در اجتماع زياد حضور داشت و واقعاً يك آقازاده تمام عيار بود .
با اين حرف¬هايي كه زدم، معلوم است كه شهيد شاه آبادي چه دردانه¬اي بوده، واقعاً يادش به خير...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده