مهدي بصير، فرزند سردار شهيد «حاج حسين بصير»:

مي گويد: هميشه آرزو مي كردم لباس هاي نظامي پدرم را روزي به تن كنم. او كه متوجه خواسته ام شده بود، گفت: درس هايت را خوب بخوان و نمره عالي بگير، تا تو را به جبهه ببرم. من به شوق وعده پدرم آن سال خوب درس خواندم و به همراه او راهي جبهه شدم.

مهدي بصير ابتدا مي گويد:
ما پنج فرزند بوديم و من تنها پسر خانواده بودم. ما زندگي ساده اما پراز صفاو صميميت داشتيم و در كانون پرمهر پدر و مادري دلسوز تربيت شديم. پدرم حاج حسين؛ مردي وطن دوست، با تقوا و دوستدار آزادي و آزادگي بود.
با وجود ظاهر جدي اش، خوش قلب و دوست داشتني بود. يادم مي آيد وقتي از سركار به خانه برمي گشت با ما بازي مي كرد.

پسر شهيد بصير روزي را كه نيروهاي ساواك پدر را دستگير كردند؛ به ياد مي آورد:

حاجي يكي از مخالفان سرسخت رژيم شاهنشاهي بود. او و چند نفر ديگر در مسجد محل جمع مي شدند و در باره برنامه هايشان با يكديگر گفتگو مي كردند. من باوجود سن و سال كمي كه داشتم، به توصيه پدر در جمع آنها حضور داشتم.
يك روز حاجي در مسجد وليعصر (عج) در حال نوحه سرائي بود كه مأمورين به آنجا آمدند و او را همراه خود بردند. آنها وقت رفتن حتي اجازه ندادند پدرم كفشهايش را به پا كند. من آن موقع هشت يا نه ساله بودم. بلافاصله كفش حاجي را برداشتم و مقداري از راه را دوان دوان پشت سرشان دويدم اما...
مهدي ادامه مي دهد و از خصوصيات اخلاقي پدر مي گويد:

حاجي با ايمان بود و اين طور كه من از زبان مادر بزرگم شنيده ام؛ در زمان كودكي به يادگيري قرآن وفرايري ديني روي آورده بود. هميشه بعد از نماز صبح، قرآن تلاوت مي كرد و ما را هم به خواندن نماز اول وقت تشويق مي كرد.
حاجي براي پدر و مادرش هم احترام زيادي قائل بود.. با اينكه شغلش چيز ديگري بود اما هر وقت فرصت داشت به كمك پدربزرگم روي زمين كشاورزي مي رفت.

بصير نفس عميقي مي كشد و ادامه مي دهد:
با شروع جنگ، پدرم عازم جبهه شد و مادرم با رفتنش كوچكترين مخالفتي نكرد. يادم مي آيد هروقت به مرخصي مي آمد، موهاي سرش از ته تراشيده بود. مادرم لباس هاي او را مي شست و روي بند رخت پهن مي كرد.
هميشه آرزو مي كردم لباس هاي نظامي پدرم را روزي به تن كنم. او كه متوجه خواسته ام شده بود، گفت: درس هايت را خوب بخوان و نمره عالي بگير، تا تو را به جبهه ببرم. من به شوق وعده پدرم آن سال خوب درس خواندم و به همراه او راهي جبهه شدم.

او حال و هواي جبهه و تاثير آن در رفتارش را اينگونه توصيف مي كند:
جبهه حال و هواي خاصي داشت. همه با آغوش باز به استقبال شهادت مي رفتند. من دوازده ساله بودم كه براي اولين بار آنجا را از نزديك مي ديدم؛ اما نوجواناني بودند كه سن و سالشان كمتر از من بود و بي پروا مي جنگيدند.
محيط جبهه تحول خاصي در من ايجاد كرد. در آنجا بود كه معني ايثار برايم شكل تازه اي گرفت.

مهدي درباره خاطراتش با پدرش مي گويد:
قبل از عمليات كربلاي 4 ما درمنطقه ابوفلفل (در حاشيه اروند) مستقر بوديم. يكي از رزمندگان امدادگر بدون اجازه، آمبولانس را از آنجا براي مرخصي به اهواز برده و از آنجا به هفت تپه رفته بود. حاجي از اينكه او بدون كسب مرخصي و اجازه رسمي اقدام كرده بود، دستور داد آن امدادگر را در اتاقي به مدت چند روز بازداشت كنند.

مهدي بصير در پايان خاطر نشان مي كند:
افتخار مي كنم كه فرزند شهيد هستم. از ساير مردم خواهش مي كنم كه خوني را كه براي عزت و سربلندي اسلام و به زمين ريخته را چون جان خود پاس بدارند. ازمسئولين مي خواهم هر چه بهتر و بيشتر به وظايف خود عمل كنند و فرمايشات علي گونه مقام معظم رهبري را به خوبي به گوش جان بسپارند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده