شهيدي كه نماز نمي خواند
چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۳۵
از نماز نخواندنش پيداست كه مسلمان نيست، ولي كسي متوجه اين موضوع نمي شود؛ چرا كه چند روز قبل بچه ها او را در مراسم زيارت عاشورا مي بينند كه زنگار دل را به آب ديده شستشو مي دهد.
"حمزه خليلي واوسرس" با ديدن او جلو مي رود و بعد از احوالپرسي كنارش مي نشيند. نجابت چهرۀ او مانع كنجكاوي حمزه مي شود كه علت نماز نخواندنش را جويا شود. به همين خاطر از او مي پرسد كه چند ماه است، در جبهه فعالت مي كند و اهل كجاست؟ او خود را اسفنديار معرفي مي كند و مي گويد كه يزدي است. حمزه با كنجكاوي معني نام او را مي پرسد كه او مي گويد: اسفنديار يعني دادۀ مقدس. وقتي حمزه راحتي اسفنديار را در صحبت مشاهده مي كند، بي پرده از محاسن نماز برايش حرف مي زند و علت نماز نخواندنش را جويا مي شود.
اسفنديار با خندۀ مليحي مي گويد كه حق با اوست، ولي دلش هميشه با بچه هاست و در روايات اسلامي به جمله "حب الوطن من الايمان" اشاره مي كند.
تازه گرم صحبت مي شوند كه يكي از امدادگران به نام مهرداد حمزه را صدا مي كند تا براي گرفتن دارو به بهداري برود. حمزه بلند مي شود و از اسفنديار خداحافظي مي كند و در حالي كه اسفنديار دستان حمزه را به گرمي مي فشارد، به او مي گويد: بدرود.
همانطور كه حمزه در طول مسير به صحبت هاي اسفنديار فكر مي كند، به بهداري مي رود، كار خود را انجام مي دهد و باز مي گردد و وقتي به مقر مي رسد، متوجه مي شود كه گروهان براي تحويل قلاويزان به سوي مهران در حال حركت است.
حمزه به سراغ مسئول تعاون مي رود و محل اعزام گروهان را سؤال مي كند و جواب مي شنود كه آن ها اعزامي از تهران هستند. با تعجب از مسئول درخواست مي كند تا نام اسفنديار را جستجو كند. مسئول تعاوني مي گويد كه او اهل يزد است و چون دانشجوي دانشگاه تهران است، از آنجا اعزام مي شود.
ذهن حمزه تا مدتي درگير اين مسئله است كه چطور يك دانشجوي بسيجي، نماز نمي خواند؟
بعد از مدتي، يك روز صبح، ساعت 5 با بيسيم اعلام مي كنند كه به آمبولانس نياز دارند. حمزه به همراه مهرداد به سمت خط حركت مي كنند و در قسمتي از مسير به خاطر دشواري راه، پياده مي شوند و با يك برانكارد و جعبه كمك هاي اوليه به راه مي افتند. خمپاره درست به سنگر اصابت مي كند و سه نفر شهيد مي شوند. وقتي مسئول تعاوني براي شناسايي شهدا مي آيد، حمزه متوجه نام اسفنديار در بين آن ها مي شود. اسفنديار كي نژاد دانشجوي سال سوم پزشكي، ساكن يزد، دين زرتشتي ....
در آن هنگام حمزه آخرين حرفش را به خاطر مي آورد كه "به وطنم عشق مي ورزم و مطمئنم كه همين عشق نقطۀ اتصال من با بچه هاست."
حمزه در كنار سرش مي نشيند و در حالي كه به رسم مسلمانان برايش فاتحه مي خواند، مي گويد: دادۀ مقدس! در راه مقدسي رفتي، بدرود.
نظر شما