اعتقاد خاصي به پايان راهش داشت
سهشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۹:۲۶
صفي الله چراغي، برادرشهيد چراغي:
مي گويد: 40 روز قبل از شهادتش، عقد كرد. در اين مراسم چند تا عكس يادگاري گرفت. با لباس رسمي سپاه كه آرم روي سينه داشت، جلوي آينه ايستاد تا عكس ديگري از او بگيرم. او گفت: «اين عكس جان مي دهد براي حجله.» گفتم: ممكن است مادر بشنود وناراحت شود. گفت: اگر همه اين هايي كه دارم را رها كنم، شهادتم ارزش واقعي پيدا مي كند. عادي شهيد شدن كه چيزي نيست! او اعتقاد خاصي به پايان راهش داشت.
صفي الله چراغي ابتدا به فرار شهيد چراغي از پادگان ارتش رژيم شاهنشاهي مي پردازد:
من 8 سال از رضا بزرگتر بودم. بعد از گرفتن ديپلم به سربازي رفت. در آن زمان، امام دستور فرمود كه سربازها از پادگان فرار كنند. آن روز به من زنگ زد و گفت كه اين خبر را شنيدي؟گفتم: بله. اگر مي خواهي همين كار را بكن.
بعد از پيروزي انقلاب، به لشگر92 زرهي ارتش رفت و بعد از پايان سربازي اش، به سپاه و سپس كردستان رفت.
وي به دوستي رضا و محمد رضا دستواره هم اشاره مي كند:
ما در همسايگي خانواده شهيد دستواره زندگي مي كرديم و رضا و محمدرضا از همان دوران نوجواني دوستان صميمي بودند. وقتي كه به كردستان رفتند، فرمانده شان "رضا مطلق" ماموريت مهمي به آنها سپرد كه امكان خطرش بالا بود ولي آن دو با هم اين ماموريت را به خوبي انجام دادند. بعد از آن، روي آنها حساب ويژه اي باز كردند. بعد از آشنايي با حاج احمد متوسليان، به گروه او در مريوان پيوستند.
برادر شهيد يكي از مجروحيت هاي رضا را برايمان نقل مي كند:
رضا در جبهه 11 بار مجروح شد و هر بار كه به مرخصي مي آمد، مي گفت كه به مادرمان چيزي نگوييم.
او را به بيمارستان مشهد برده بودند كه به عيادتش رفتيم. سه روزي آنجا بوديم كه برگشتيم. 4 ماه در خانه مان بود؛ بعد از اين مدت، با اينكه پايش هنوز در گچ بود، به جبهه رفت. مي گفت: در عمليات مسلم ابن عقيل (ع)، وقتي كه دشمن به طرفمان خمپاره مي زد، نمي توانستم دراز بكشم، چون پايم درد مي كرد.
صفي الله چراغي به يكي از اعتقادات مذهبي و ديني پدر و مادرش اشاره مي كند:
معمولا پدر و مادرمان، هر موقع رضا به مرخصي مي آمد، براي شكرگزاري روزه مي گرفتند. رضا به آنها مي گفت، نذر كنيد كه اگر جنازه ام آمد، روزه بگيريد. در عمليات والفجر يك، شهيد شد. روزي كه پيكرش را آوردند، پدر و مادرم آن روز روزه بودند.
وي خاطره روزي كه خبر شهادت برادرش را شنيد را خوب به ياد دارد. او مي گويد:
اول رجب، خبر شهادتش را آوردند. در آن روز شهيد "محمدرضا دستواره" مي خواست ازدواج كند و صبحش بايد مي آمد تا ماشينمان را قرض بگيرد. وقتي زنگ خانه مان را زد، فكر كردم كه براي اين كار آمده است. جلوي در رفتم تا كليد ماشين را به او بدهم كه با حالت بغض گرفته گفت: رضا شهيد شد...
تا اين را گفت، بند تنم پاره شد. باور كردنش برايم سخت بود. نمي دانستم اين خبر را چگونه به خانواده ام بدهم؟
برادر شهيد معتقد است كه رضا از شهادتش با خبر بوده است. خاطره اي در اين باره بيان مي كند:
40 روز قبل از شهادتش، عقد كرد. در اين مراسم چند تا عكس يادگاري گرفت. با لباس رسمي سپاه كه آرم روي سينه داشت، جلوي آينه ايستاد تا عكس ديگري از او بگيرم. او گفت: «اين عكس جان مي دهد براي حجله.» گفتم: ممكن است مادر بشنود و ناراحت شود. گفت: اگر همه اين هايي كه دارم را رها كنم، شهادتم ارزش واقعي پيدا مي كند. عادي شهيد شدن كه چيزي نيست! او اعتقاد خاصي به پايان راهش داشت.
صفي الله چراغي در پايان مي افزايد:
وقتي صحبت شهادتش مي شد، مادرم سكوت مي كرد و نشان مي داد كه راضي است؛ اما مي گفت، دوست ندارم كه رضا اسير يا قطع عضو شود. وقتي از شهادت مي گفتيم، مي گفت كه راضي ام به رضاي خدا.
او 20 سال بعد از رضا زندگي كرد. مي گفت كه جگرم سوخته ولي با اين حال هيچ وقت ناشكري نمي كنم. خيلي شاكر بود و سرانجام پيش پسرش رفت.
يك سال بعد از شهادتش، پسرم به دنيا آمد كه اسمش را رضا گذاشتم.
نظر شما