چهارشنبه, ۰۷ دی ۱۳۹۰ ساعت ۰۶:۳۳

حسين علي از بچه هاي خراسان و اهل يكي از روستاهاي اطراف قوچان و بزرگ شده همانجاست. با وجود محدوديت هايي كه عراقي ها درباره زندانيان اعمال مي كنند، بچه ها يك سري برنامه ديني، فرهنگي و ورزشي همچون حفظ دعاها، احاديث و قرآن ترتيب مي دهند و همه به صورت خودجوش اين امور را دنبال مي كنند. از برنامه هاي ديگري كه بچه ها انجام دادن آن را بر خود واجب مي دانند يادگيري علوم مختلف، زبان هاي خارجي و عربي است. با توجه به حضور افرادي چون دكتر، مهندس، اساتيد مختلف حوزه و دانشگاه و اساتيد مسلط زبان در بين بچه ها، هركس كه طالب علم باشد و همت به خرج دهد، در زماني اندك و با كمترين امكانات خود يك استاد مي شود.
حسين علي كه از بچه هاي آسايشگاه عباس است، بر خلاف خيلي از اسرا تن به چنين برنامه هايي نمي دهد. با وجود اينكه بچه اي سرزنده است و مدام سر به سر بچه هاي ديگر مي گذارد و با آنها كشتي مي گيرد، تمايل زيادي به يادگيري ندارد. طبق معمول يك روز صليب سرخ مي آيد و به بچه ها كاغذ مي دهد تا براي خانواده هايشان نامه بنويسند. حسين علي كه قادر به نوشتن نيست رفته و در گوشه اي مي ايستد، عباس به سراغش مي رود و مي گويد: مي توانم كمكت كنم تا براي پدر و مادرت نامه بنويسي. حسين علي مي گويد: مي خواهم براي گل بي بي نامه بنويسم، او يكي از دخترهاي دهات ماست و من خيلي دوستش دارم. عباس مي گويد: مرد حسابي! عالم وانفساي اسارت كه جاي عشق و عشق بازي نيست. حسين علي جواب مي دهد كه اين اسارت را گل بي بي سر حسين آورده است. او شرط گذاشته كه اول بايد به جبهه بروم بعد با من ازدواج كند. عباس مي گويد: ما كه معلوم نيست زنده بمانيم يا نه، ممكن است هزار و يك بلا سرمان بيايد. بگذار او پي زندگي خود برود و ازدواج كند. حسين علي قيافه اش جدي شده و مصمم مي گويد: تو شايد هزار و يك بلا سرت بيايد، ولي من مطمئنم به ايران برمي گردم.
در نامه حسين علي از عباس مي خواهد كه بنويسد: گل بي بي! من تو را خيلي دوست دارم و منتظرم زود آزاد شوم و بيايم با تو ازدواج كنم. تو هم منتظر من بمان. در جواب نامه، گل بي بي براي حسين علي مي نويسد كه او هم منتظر اوست تا به سلامت برگردد و با هم ازدواج كنند.
بعد از خواندن نامه حسين علي به قدري خوشحال مي شود كه اگر در اردوگاه را باز مي كردند تا خود دهاتشان يك نفس مي دويد. عباس مي-گويد: مگر گل بي بي چه نوشته كه انقدر خوشحالي؟
حسين علي با تعجب مي گويد: مگر خودت نخواندي؟ عباس مي گويد: من فقط خواندم، ولي نشنيدم كه چه گفت. حسين علي با خوشحالي همه چيز را براي عباس تعريف مي كند. در آن لحظه فكري به خاطر عباس مي رسد كه با مساعد بودن شرايط آن را عملي كند. مي گويد: من خط آخر نامه را نخواندم، گل بي بي نوشته بود مي دانم نامه را خودت ننوشته اي، تو بايد باسواد شوي تا بعد از اين خودت برايم بنويسي. عباس از فرداي آن روز خواندن و نوشتن را به حسين علي مي آموزد و وقتي متوجه تأثير حرف هاي گل بي بي بر حسين علي مي شود در نامه اي خود را دوست حسين علي معرفي كرده و از گل بي بي مي خواهد يك سري تذكرات ديني به او بدهد مثلاً از او بخواهد نمازش را اول وقت بخواند، گل بي بي در نامه خود از حسين علي مي خواهد دوشنبه و پنج شنبه را روزه بگيرد و با ديگران خوش رفتار باشد...
نامه هاي گل بي بي حسين علي را متحول مي كند تا جايي كه به خوبي مي تواند بخواند و بنويسد، قرآن حفظ كند و خود جواب نامه هاي گل بي بي را بدهد.
بعد از مدتي عباس و حسين علي از هم جدا مي شوند و عباس به اردوگاه ديگري تبعيد مي شود. يك روز يكي از مأموران صليب سرخ به اردوگاهي كه عباس در آنجا بود مي رود. مترجم همراه مأمور توجه عباس را به خود جلب مي كند. با كمي دقت متوجه مي شود كه او همان حسين علي است. بعد از آزادي نيز از طريق يكي از دوستان مي فهمد كه حسين علي در وزارت امور خارجه، در بخش زبان هاي بيگانه مشغول به كار است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده