چهارشنبه, ۰۳ شهريور ۱۳۸۹ ساعت ۰۷:۰۸

پل معلق 1 2
خلاصه : پل معلق بخشي از داستان زندگي سربازي است به نام نادر صديق كه پدافند نيروي هوايي ست. اين سرباز در نيمۀ خدمت با از دست دادن پدر، مادر و خواهرش نيلوفر دچار شوكي شديد مي شود. و چون در لحظۀ بمباران بخوبي انجام وظيفه نكرده است، خود را در مرگ اعضاي خانواده اش مقصر مي داند. به همين دليل مي خواهد تا آنجا كه ممكن است، از آنچه او را به گذشته پيوند مي دهد دور شود. مي رود تا شايد روزگار را با دست خود آخرين نقطه را بر صفحۀ پاياني زندگي اش بگذارد و اين گونه تن به تبعيدي خود خواسته دهد، اما وقتي در ايستگاه قطاري دور افتاده در پاسگاه تله زنگ هم پناه مي گيرد، خاطرات شب گذشته او را رها نمي كند و بيش از پيش او را در بيهوده بودن ادامۀ زندگي مصمم مي سازد.
در پاسگاه تله زنگ با فرمانده و سربازي به نام رحمان كه پنداشته اند، او را بعد از حملۀ موفق دشمن به پل تله زنگ براي خبر چيني فرستاده اند، درگير مي شوداما اين بحران(درگيري با همقطاران و نااميدي از ادامۀ زندگي) را با موفقيت پشت سر مي گذارد.( با شكار يكي از شكارهاي دشمن به نام سهند) نادر وقتي در نگاه دختري چوپان نشاني از خواهرش مي يابد، دفترچۀ خاطراتش را كه بعد از، شهادت اعضاي خانواده اش كنار گذاشته بر مي دارد و با اميد به آينده، داستان اين بخش اززندگي اش را مي نويسد.
نقد و بررس –الف- محتوا
پيرنگ پل معلق براساس كشمكش دروني نادر صديق طرح ريزي شده است.كشمكشي كه از اولين صفحۀ داستان خودش را نشان مي دهد.درگيري عواطف مختلفي كه سرباز را از گذشته اش مي راند، اما در پي همين تعارض ميان نيروهاي دروني او را با مرور پي در پي خاطراتش وا مي دارد و اين كشمكش عاطفي ست كه نادر را به سمت تضادهاي عاطفي ديگر، جهان پيرامونش سوق مي دهد. در ا ولين صفحه مي آيد :« هنوز هم دلش مي خواست از راز قصه سر در بياورد، درست مثل ديگران، هم تختي ها و هم پاسگاهي ها و با همان سماجت بي معنا.»
بايرامي مقدمات اولين گره را دراولين صفحۀ داستان، با حركت كشمكش به سوي اوج پي مي افكند،قرار دان صديف در موقعيت بحراني و گريختن از خود و گذشته اش، هرچند طولي نمي كشد كه پاسخ اين سؤال را پيدا مي كنيم و در مي يابيم كه سرباز به آخر خط رسيده است. اما گره ضعيف تر داستان كه آيا او خود را به كام مرگ خواهد كشاند، تا آخر داستان گشوده نمي شود.
در صفحۀ آ خر مي خوانيم : آن چشمهايي كه بالاي كوه ديده بود. چشم هايي عميق، كمي مرطوب، كمي كشيده...و با همان روبنده ي رنگي، از پشت پنجره زل زده بود به او. فكر كرد خون در رگ هايش مي دود و فكر شايد بتواند دوباره برگردد سراغ دفترچه اي كه مدتي است چيزي در آن ننوشته، فكر كرد شايد بتواند بنشيند كنار پل و شروع كند به نوشتن :
منشي آتش بار گفت :«لازم نيست از كسي بپرسي. اون جا آخر خطه. خودت متوجه مي شي.»
درست ابداي داستان، از انتهاي رمان سر درمي آورد. پل كعلق به لحاظ ساختار بنيادين متن و ماهيت، رماني است واقعگرا، با كمترين پيچيدگي، هر چند نويسنده درگريزهاي پي در پي اش به خاطره هاي سرباز سعي در ايجاد نوعي پيچيدگي در ساختار مي نمايد، اما به دليل ارائه منظم اطلاعات و نشانه ها، خواننده بزودي فرمول كلي نويسنده براي حل معماي داستان را پيدا مي كند: حركت به طرف ايستگاه قطار، مرور خاطرات، در ايستگاه قطارف مرور خاطرات، كوپۀ قطار، مرور خاطرات و...تمركز شخصيت روي نويسندۀ اصلي و كند و كاو در لايه هاي ذهن او، خصوصاً در نيمۀ اول، رمان را به رمان شخصيت نزديك مي كند و با استقرار اين شخصيت در سنگرتله زنگ و ته كشيدناطلاعات مربوط به او، رمان به رمان حادثه تبديل مي شود،اما به دليل نپرداختن كامل خصوصيات رواني،اجتماعي و اعتقادي نادر، خاننده به شناخت كاملي از او دست نمي يابد. حادثه ها نيز كم و بيش در سايۀ سنگيني موقعيت شخصيت در مي مانند.
بعضي از صفحات داستان همچون شرح بازسازي پل تله زنگ،چگونگي تجزيۀ انسانها در درياچۀ نمك و حتي صحنۀ درخشان دورۀ آموزشي و تنبيه جمعي سربازها، كمك چنداني- به اندازۀ حجمي كه در برگرفته اند- به شناسايي شخصيت و حوادث اصلي داستان نمي كنند و به نظرمي رسد كه اظافه هستند.
قطعه هاي روشنگري از داستان همچون روابط اجتماعي صديف با جامعه پيرامونش، تنهايي اش در گوپۀ قطار، تنشي كه او با ديگران دارد، دلهره اي كه در مرور خاطرات عذاب آورش دچار مي شود، لحن احساساتي كه بايرامي براي بيان اين حالات برگزيده- كه البته با موضوع رمان هماهنگي و تناسب دارد- خاننده را به شناختي قابل قبول از شخصيت ها و جامعه مورد نظر نويسنده رهنمونمي سازد. يعني بررسي متن و جهاني كه رمان عرضه مي كند، تصوير اجتماعي رمان و طرز تلقي بايرامي از زندگي را به وضوح نشان مي دهد و ما را در مقابل اين سوال قرار مي دهد كه آيا ميان حوادث داستاني و تجربه هاي نويسنده، صحنه هاي موازي وجود دارد؟
مطالعۀ اولين صفحات داستان، علاوه بر معرفي شخصيت اصلي، زاويۀ ديد و كشمكش اصلي داستان، خواننده را با فضاي جنگي، پرالتهاب و غم گرفتۀ داستان آشنا مي سازد و به او اجازه مي دهد تا در خلال مطالعۀ رويدادها و كشمكش ها ي شخصيت با خود و جامعه اش، ديدگاه نويسنده را از جهان پيرامونش دريابيم.
جامعتهاي كه بايرامي در پل معلق به تصوير كشانده، عصبي، بي قرار و كلافه و مستأصل است، جنگ شهرها آرامش را از مردم ربوده، آنها را آواره و بي عزت كرده.
در التهاب حملۀ هوايي دچار ترس و خطري گريز ناپذير شده، در اين جامعه بد بيني بيش از خوش بيني به چشم مي خورد؛ مصاديق اين ادعا را در صفحۀ ده كتاب اينگونه مي خوانيم:« پيچيدند به خياباني ديگر.چه وقت از شب بود؟ چرا خيابانها آنقدر خلوت بودند؟چه اهميتي داشت؟ دست نيلوفر را گرفت توي دستش.گه گاه نگاه سنگين رهگذران را روي خودشان حس مي كرد، از آ« نگاه هاي كمي تحقيرآميز، كمي پرت و كمي مشكوك مثل نگاه پاسبان؟ دلش مي خواست برود جلو، يقه ي تك تكشان را بگيرد و داد بزند: به شما مربوط است بي شرف ها؟ خواهرم است...براي چه كنجكاوي مي كنيد؟ دلمان مي خواهد تا صبح قدم بزنيم حتي اگر هوا بدتر شود.»
در اين ميان حتي سرگروهبان حركات حيوانات اهلي در دامنۀ كوه را طبيعي نمي داند و در پي زهر چشم گرفتن از پسر چوپان بر مي آيد«...اينجا منطقه ي نظاميه. نبايد گله مي آوردي توش.»
رودي كه مي تواند محل به آب انداختن قلاب ماهيگيري شود و كوهستان كه مس تواند محلي براي آرامش شود، به محل درگيري خونين نادر و رحمان تبديل مي شود(ص98). سربازان اين جامعه خسته اند و ني دانند كه اگر قرار بود اين راه را از اول بروند، مي توانستند يا نه(ص24)، راننده تا تاكسي اش از گراني اشمي گويد و از اوضاع بد اقتصادي(ص69) و عجيب نيست كه خاله زيور هم از خوار شدن به نوبت حرف مي زند(ص10) و پدر دائماً از خستگي و بي حوصلگي مي نالد و خاطرات صديف نيز از دورۀ آموزشي، خاطره اي تلخ از تنبيهي گروهي ست (ص18)
در اين جامعه، مادري هنگام حملۀ هوايي، نوزاد بيچارۀ خود را تنها مي گذارد و خود پناه ميگيرد، حتي وقتي تن نوزاد به خون آغشته شده، مادر هنوز مي ترسد از جان پناه بيرون بيايد(ص6) پيرمدي كه در قطار به حرف مي آيد. مي گويد كه پسرش شهيد نشده كه توسط فرمانده اش هنگام عقب نشيني از ميدان مين كشته شده و هم اوست كه بدبيني نويسنده را با اين جملات بيان مي كند:«زماني مي رسد كه همه چيزو مي شه خريد.فكر مي كنين اين هايي رو كه الان از جلو گلوله فرار مي كنن و مي خزند به گوشه هاي امن، چه كار مي كنن؟محاكمه مي كنن؟.»
ب – ساختار
1- كانون روايت و پيچيدگي
كانون روايت پل معلق، كانون ديد بيروني محدود به شخصيت اصلي ست بايرامي در خلق موقعيت و نشان دادن زمان و مكان موفق بوده است. چنانكه خواننده پس از مطالعۀ رمان، اصلي ترين مكان داستاني پل معلق يعني منطقۀ پل تله زنگ را به ذهن مي سپارد.
اما غافلگيري كه يكي از عناصر مهم در ايجاد جذابيت داستاني ست، كمتر مورد توجه قرار مي گيرد، يربازي راه مي افتد تا به آخر خط مي رسد، سؤالي بزرگ طرح نمي شود، تا در انتها به آ« پاسخ داده شود، حتي رجوع دوبارۀ نادر به دفترچه خاطراتش، نقطۀ اوجي شايان توجه به حساب نمي آيد، زيرا اصولاً خواننده روي نوشتن و ننوشتن او حسابي باز نكرده، نوشتن براي صديف امري حياتي نيست تابا ننوشتن، از بين برود. هر چند رجوع به دفتر خاطرات را مي توان نمادي از رجوع او به حيات دانست، ولي اگر قرار باشد، قاليچه اي را از زير پاي كسي بكشي، ابتدا بايد قاليچه او را دچار غافلگيري كني، راز پيرمرد در قطار و برخورد او با افسر ارتش، هر چند بحراني مي آفريند و تعليق بجايي است، اما به درستي گشوده نمي شود.
سير نه چندان صعودي بحران در پل معلق به طور مشخص از صفحۀ 58 دچار جهشي ناگهاني مي شود، در اين صفحه در كنار كشمكش عاطفي نادركشمكش انسان با انسان نيز وارد داستان مي شود. دلهرۀ ديدار متأسفانه از پيش اعلام شدۀ مهران و درگيري با رحمان نيز باعث گسترش كشمكش در داستان مي شود و اينگونه خواننده با گره مناسبي در داستان روبرو مي شود.
هر چند اين بخش از پيچيدگي، يعني گره افكني، يا رفع عوامل تشديد كشمكش يعني ديدار مهران، اجراي بازي خطرناك با رحمان و شكار جنگندۀ عراقي،وارد مرحلۀ گره گشايي مي شود. اما همانگونه كه بيشتر نيز اشاره شد، گره اصلي داستان، يعني ديدار غم آلود نادر با دختر چوپان، تا آخر داستان و نگاه ناگشوده باقي مي ماند.
يكي از عوامل مهم در عدم ايجاد تعليق مناسب و كند بودن حركت داستان در نيمل اول كتاب، ارائه اطلعات پيش از موعد به خواننده است، چنانچه در صفحه ده، بيماري لاعلاج نيلوفر كه مي تواند تعليق آفرين باشد، با اين جمله مطرح مي گردد:«به شما چه مربوط است، بي شرفها، خواهرم است، مريض است. بزودي خواهد مرد.»
بحران برخورد پيرمرد با ستوان ارتش در قطار، هرچند بحراني فرعي ست، ولي مي تواند به آن زودي حل نشود. و همچنين نويسنده از آمدن مهران به تله زنگ و برخورد او با نادر، حادثه اي كه مي تواند مهم جلوه كند، پيشاپيش خبر مي دهد و غافلگيري را از داستان مي گيرد.
2- شخصيت پردازي و گفت و گو نويسي
پل معلق شخصيت هاي محدودي دارد. شخصيت هايي كه در خلال روايت داستاني، گفت و گو و عمل داستاني نشان داده مي شود. از پدر و مادر و خواهرو خاله و پسر خاله نادر- كه تيپهاي شبيه آنه را بسيار ديده ايم- پرداخت عميقي نمي شود. جز اينكه پدر رانندۀ تاكسي، فردي تقديري و قدري بي خيال مادر ترسو و دائماً در هول و ولا و نيلوفر با چشمان سياه و مرطوبش دچار بيماري مهلكي شده كه بزودي او را به سينۀ خاك خواهد نشاند، از خاله زيور و مهران هم جز هاله اي در ذهن نمي ماند. سربازها هم- جز رحمان- كمابيش براي پر كردن جاهاي خالي رمان به كار مي آيند.
بايرامي يكي از درخشانترين شخصيت هايش را در صحنه اي مربوط به دورۀ آموزش خلق مي كند(صفحات 21-19) شخصيت افسر آموزشي در گفت و گو و نوع عملش به خوبي نشان داده مي شود. شخصيت سرگروهبان و نادر نيز در مجموع خوب توصيف شده اند.
به طور كلي وقتي شخصيت ها از طريق توصيف خصوصيات(مثل صفحات 3 و 18) شناسانده مي شوند، كمتر و هنگاميكه شخصيت ها در عمل داستاني ظاهر مي شوند(مثل صفحات 19-20-112 -116) بيشتر در ذهن مي مانند.
گفتگوها نيز در بخشهايي مثل گفت و گوي پر كشمكش و پر حركت گروهبان و صديف و سرباز و افسر آموزشي جذاب و بجا
خلق شده اند .اما وقتي مثلا مهران و نيلوفر صحبت مي كنند ، تفاوت چنداني در نحوه صحبت آنها به چشم نمي خورد .
اين ضعف خصوصا در مورد چگونگي حرف زدن پيرمرد در قطار بيشتر خود را نشان ميدهد .در صفحه 28 وقتي پير مرد
از آينده مملكت حرف مي زند داستان شكل بيانيه به خود مي گيرد .از طرفي انتخاب چنين كلماتي از سوي اين پير مرد محتمل
وطبيعي نيست .به عنوان مثال جنازه شو پرچم پوش آوردن ،به همراه عدهاي ديگه .ما فقط صورت شو ديديم .اون هم وقتي كه مي خواستيم بسپاريمش به خاك .چهره اش سفيد بود وبغل چشمهايش كمي چين افتاده بود ،مثل آدمي كه درد مي كشد و انگار مي تونه با فشار روي چشمها يا عضله هاي صورت كمي جلو اونو بگيره ،يا مثل آدمي كه زل مي زنه به جاي تا توي اون دقيق بشه و چشم هاروكمي تنگ مي كنه تا ...پيش تر از همه مادرش بي تابي مي كرد .حتي خيلي بيش از خواهرهاش كه اون همه دوستش داشتن و اون قدر...
اما بالاخره عادت كرد ديگه رضايت داده بود به پنج شنبه شبها و به شيشه گلاب و چند شاخه گل كه سر قبرش بذاريم،پرپركرده.
انتخاب واژه هاي عضله هاي صورت انگار مي تونه ...چشم هارو كمي تنگ ميكنه تا..بيشتر به روايت توسط سوم شخص مي خورد تا روايت توسط پير مردي با توصيف بايرامي.
اعتراف بايرامي به مهارت خلبانان عراقي كتاب را از كليشه دور كرده وبه حقيقت مانندي آن افزوده است .آخر مگر نه اينكه پيروزي بر دشمني زبون و ترسو افتخاري ندارد؟ از سوي برخلاف داستانهاي اوليه جنگ،اين قدرت ايمان نيست كه دشمن را شكست مي دهد ،كه تكنولوژي ست به ياري سربازي ساده .(تا پيش از آوردن موشك سهند ،شكار هواپيما ها در منطقه تله زنگ ناممكن بوده است .)
ج-اشتباهات نويسنده
در مجموع مي توان گفت كه نويسنده داستاني را كه در اقليمي خاص اتفاق افتاده است بدون تحقيقات كافي اوليه از آن اقليم نوشته است كه مهمترين دلايل اين ادعا از قرار زيرند:
1- در صفحات 29 و 32، نويسنده از نزديك شدن قطار به بروجرد مي نويسد،در حاليكه راه آهن جنوب، اصولاً از بروجرد ني گذرد، نويسنده احتمالاً خاطره خود از سفر با اتوبوس را، با سفري ديگر از طريق قطار اشتباه گرفته است.
2- در صفحه 93، به عبور رود سيمره از زير پل تله زنگ اشاره مي شود، رودي كه مي تواند در جايي به كرخه كور و از آنجا به اروند كبير وصل شود. در حاليكه رود سيمره بيش از صد كيلومتر با تله زنگ فاصله دارد و رودي كه از تله زنگ مي گذرد، رود سزار است و در ادامه پشت سد دز آرام مي گيرد و سيمره هم در شن زارهاي جلگه خوزستان فرو مي رود.
3- در صفحه 113، پسرك چوپان با نادر، به لهجۀ لري صحبت مي كند»هوي چه بجي عامو از بچه اما نه مه نچم...» كه اين گويش به هيچ وجه گويش مردم آن منطقه نيست، و تلفيقي از گويش هاي مختلف است.
4- تله زنگ، از نظر جغرافيايي، و بر خلاف ادعاي نويسنده جزء منطقۀ خوزستان است، هر چند احتمال دارد راه آهن اين ايستگاه زير نظر لرستان باشد.
اما شروع زيبا و پايان خوب تر پل معلق نبايد ازياد برد. يعني ختم داستان از نقطۀ ابتداي آ«، يعني نقطه اي كه نادر با زندگي پيوندي دوباره مي خورد و در خلال نوشته اش ثابت مي كند كه بر خلاف تصور خاله زيور، زندگي قادر نيست هر كسي را خوار كند، زيرا حتي مرگ هم نتوانسته عزيزان صديف را خوار كند.
درونمايه اين اثر كه تلويحاً به عنوان نام فيلم سينمايي ياد شده، بالاتر از عشق ديگري نيست، اينچنين است: اگه نگاه عاشقانه مان را از خانواده به جامعه تعميم دهيم، هيچگاه به آ[ر خط نمي رسيم و همواره دليلي براي ادامه راه هست، زيرا در اين صورت هيچگاه احساس تنهايي نمي كنيم و هميشه مي دانيم كه بهانه اي براي دفاع، براي ادامه و براي حمايت از آنها كه دوستاشن داريم، هست و اين چه درونمايۀ عظيمي، چه انديشه بزرگي، اما اگر قرار است، رمان واسطه اي مطلوب براي انتقال انديشه باشد،آيا پل معلق موضوع و درونمايۀ شگرفش را مضموني قوي قرار داده است؟ آيا پس از مطالعۀ پل معلق با تمام وجود اين درونمايه را باور كنيم؟

منبع :
1.جنگ از سه ديدگاه نقد و بررسي 20رمان و داستان بلند چنگ ؛ محمد حنيف
2.بايرامي محمد رضا :پل معلق ،تهران ،افق،1381،صفحه132
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده