چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۷
زیپ لباس غواصی‌ام را بالا کشیدم و آرام تا گردن در آب فرو رفتم و عقب حجت شناکنان به سمت جلو روانه شدم. لختی بعد به آبراهی رسیدیم. حجت به اطراف چشم چرخاند، برایش ناشناخته بود. انگار نقشه را یکبار دیگر در ذهن مرور می‌کرد، چیزی به خاطرش نیامد. مطمئن بود چنین آبراهی در «کالک» ثبت نشده بود.
 راوی : ابراهیم غلامپور 

پاروهای دو سر به نوبت درآب فرو می‌رفتند و «بلم» را به جلو هدایت می‌کردند. نسیم سرد صبحگاهی، نی‌های اطراف آبراه «هور» را تکان می‌داد و صدای کشدارش فضا را از سکوت کسل‌کننده دور می‌کرد. هدف، سنگرهای کمین دشمن بود و شناسایی منطقه برای عملیات آینده(1) یعنی برای عملیات بدر.
با خواهش و تمنا با «حجت»(2) همراه شدم. استاد نقشه‌خوانی لشکر همیشه به تنهایی به دل دشمن می‌زد، امّا این‌بار تقلای من نتیجه داد تا جوان کوتاه قد امّا پرانرژی و زیرک اطلاعات عملیات را همراهی کنم.
ـ خب از اینجا باید به آب بزنیم.
حجت، بلم را توی نیزار هدایت کرد و ادامه داد: «خیلی مواظب باش، آرام برو تو آب.»
زیپ لباس غواصی‌ام را بالا کشیدم و آرام تا گردن در آب فرو رفتم و عقب حجت شناکنان به سمت جلو روانه شدم. لختی بعد به آبراهی رسیدیم. حجت به اطراف چشم چرخاند، برایش ناشناخته بود. انگار نقشه را یکبار دیگر در ذهن مرور می‌کرد، چیزی به خاطرش نیامد. مطمئن بود چنین آبراهی در «کالک» ثبت نشده بود. از من پرسید. برای من هم ناآشنا بود. ناگهان صدای خمیازه‌ای هر دوی ما را به خود جلب کرد. چشم به چشم هم دوختیم. حجت شانه بالا انداخت و گفت: «صدای چی بود؟» من که متوجه شده بودم صدای خمیازه از کدام طرف است، با انگشت سبابه پشت سر حجت را نشان دادم. حجت برگشت و نی‌های عقب را کنار زد و سرش را فرو کرد توی نی‌ها.
ـ اشلونک ثامر، تفضّل. (3)
ـ شکراً سیدی. (4)
باز هم صدا از آن طرف بود. حجت مطمئن شد. دو تا عراقی روی «آکاسیوهای» شناور سنگر کمین دشمن ایستاده بودند، یکی‌شان به دیگری سیگار تعارف می‌کرد.
حجت آرام نی‌ها را رها کرد و سر برگرداند. هنوز چهره‌ی من در نگاهش نقس نبسته بود که صدای موتور قایق دوباره او را وادار کرد تا نی‌ها را کنار بزند و یکبار دیگر به سنگر کمین عراقی‌ها سرک بکشد. این‌بار من هم با او همراه شدم.
پنج سرباز عراقی دیدیم که خودشان را به سنگر کمین رساندند. هر کدام با یک دست «کلاش» و یک دست کوله که سنگینی آن بر دست آنها از فاصله‌ی دور مشخص بود از قایق ‌زدند بیرون و روی شناورها خودشان را به دو نفر دیگر ‌رساندند و مشغول صحبت شدند.
محو تماشای حرکات عراقی‌ها بودم که لابه‌لای زوزه‌های باد، زمزمه‌ای شنیدم. گوش تیز کردم. حجت بود. داشت چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. گوشم را نزدیکتر بردم... «من بین ایدیهم...» خودم را کمی نزدیکتر کردم.
ـ آقا حجت اگر بخواهیم بمانیم این عراقی‌ها...
نگذاشت حرفم تمام شود: «نه ابراهیم جان! «وجعلنا» بخوان، کاری می‌کند کارستان. چشم‌شان کور می‌شود.»
گفتم: «آخر فاصله‌ی ما با آنها بیست متر هم نمی‌شود.»
ـ شک نکن بخوان.
و من بدون هیچ شک و شبهه‌ای با حجت هم‌زمزمه شدم و پشت سرش به راه افتادم. حجت کل منطقه را با دقت از مقابل چشمانش گذراند و گویی که نکات مهم را در ذهنش مرور کرد.
و من اثر آیه وجعلنا را دیدم: عراقی‌ها نگاه می‌کردند، امّا نمی‌دیدند. انگار نه انگار که آنجا بودند. حجت کمی به عقب برگشت و گفت: «خب، کار ما تمام شد. برویم...» و راه عقب را در پیش گرفتیم. لختی بعد گفتم: «آقا حجت خودمانیم‌ها، این آیه وجعلنا عجب چشم کورکنی است.» گل لبخند روی لب حجت شکوفا شد. دستی به صورت خیسش کشید و لب جنباند: «اگر این آیه نبود، کار بچه‌های اطلاعات عملیات کساد کساد می‌شد. این آیه معجزه می‌کند.»
سرما داشت کم‌کم از لابه‌لای لباس غواصی نفوذ می‌کرد که  بلم‌ها را از بین نی‌ها بیرون کشیدیم و راه عقب را در پیش گرفتیم.
تا سنگر کمین خودی، بیست دقیقه‌ای طول کشید. هر دوی‌مان لباس غواصی را از تن درآوردیم. حجت «لباس خاکی»‌اش را به تن کرد، آستین‌ها را بالا زد و «دست نماز» گرفت.
من که فهمیده بودم می‌خواهد نماز بخواند، همانطور که دکمه‌های لباسم را یکی یکی می‌بستم، خودم را به حجت رساندم و گفتم:
«آقا حجت چکار می‌کنی؟»
حجت سر برگرداند و گفت: «نماز بخوانیم.»
ـ الان که وقت زیاد داریم. چه عجله‌ای داری؟ تازه کجا می‌خواهید نماز بخوانید، توی این سنگر تنگ نشستن دشوار است چه برسد بخواهیم نماز بخوانیم. باشد وقتی رفتیم عقب می‌خوانیم.
حجت مسح پای چپش را کشید و کمر راست کرد و «اورکت» را از روی کیسه‌ی شنی کنار هور برداشت و گفت: «آقا ابراهیم؛ از کجا اینقدر مطمئنی که سالم به عقب برمی‌گردیم. شاید اتفاقی برایمان بیفتد. اصلاً همه‌ی این چیزها را هم احتمال فرض کنیم، یک موضوع دیگر هم هست.»  من گفتم: «چه موضوعی؟»
حجت نزدیک‌تر آمد و ادامه داد: «این که هر چه نماز به اوّل وقت نزدیک باشد، ثوابش بیشتر است. اصلاً ببینم، این لطفی که خدا امروز در حق ما کرده تشکر نمی‌خواهد. نماز اوّل وقت همان چیزی است که ما برایش می‌جنگیم.»
من حتی لحظه‌ای هم درنگ نکردم. آستین‌هایم را بالا زدم و رفتم سمت هور تا خود را برای شکرگزاری آماده کنم.
 
1- عملیات بدر.
2- سردار شهید حجت الله نعیمی؛ فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا.
3- چطوری ثامر، بفرما.
4- متشکرم آقای من.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده