دوشنبه, ۲۲ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۲۹
ماموریت داشتیم که در منطقه آبدانان ، اطلاعاتی از وضعیت دشمن بدست آوریم. برای آنکه در آن منطقه دچار مشکل نشویم، یک راهنمای بومی در هلیکوپتر نشست . او فقط یک چشم داشت ، ولی خیلی راحت ما را راهنمایی می کرد.

محاصره

ماموریت داشتیم که در منطقه آبدانان ، اطلاعاتی از وضعیت دشمن بدست آوریم. برای آنکه در آن منطقه دچار مشکل نشویم، یک راهنمای بومی در هلیکوپتر نشست . او فقط یک چشم داشت ، ولی خیلی راحت ما را راهنمایی می کرد.

در نزدیکی نیروهای عراقی، راهنما از ما خواست که در محل مناسبی فرود بیاییم و ما هم چنین کردیم. بلافاصله شهید احمد کشوری و مهرآبادی و شه پرست ، برای شناسایی خط دشمن از راه زمین به سمت نیروهای عراقی به راه افتادند و من با یک قبضه تفنگ ژ-3 به مراقبت از هلیکوپتر پرداختم و به قول معروف نگهبان هلیکوپتر شدم.

هنوز دقایقی نگذشته بود که ابتدا صدای همهمه و بعد صدای پچ و پچ فضا را پر کرد . ناخودآگاه به یاد عده ای افتادم که چند روز پیش گرفتار عراقی ها شده و به اسارت گرفته شده بودند. با نزدیک تر شدن صدای پچ پچ ، احساس اسارت تمام وجود مرا پر کرد. تصمیم گرفتم از خود دفاع کنم و به قول معروف ، راحت به دست دشمن نیفتم. به همین خاطر شهادتینم را گفتم و در گوشه ی مناسبی سنگر گرفتم که در صورت نیاز مقابله کنم.

در لحظاتی که منتظر نزدیک شدن افراد ناشناس بودم، بی اختیار به یاد زمان طاغوت افتادم که به خاطر ازدواج بی اجازه به 61 روز زندان محکوم شده و زندانی شده بودم.

در عین حال یاد زن و بچه و گرفتاریهای بعدی ، افکار مرا احاطه کرده بود.

محاصره هر لحظه تنگ تر می شد و من به یک باره متوجه شدم که ده ها تفنگ به سوی من نشانه رفته است. دستم را روی ماشه گذاشتم که با آنها مقابله کنم، ولی ناگهان چشم من به چشم یکی از آنها که در چند متری من بود افتاد و احساس کردم از نیروهای بومی و محلی است. بی اختیار به او سلام دادم.

وقتی او جواب سلام مرا نداد، دیگر یقین حاصل کردم که آنها عراقی هستند و برای لحظاتی طعم تلخ اسارت را در زیر دندانهایم احساس کردم.

در یک لحظه متوجه شدم که دو، سه نفر به من نزدیک شدند. به خودم جرات دام و با صدای بلند گفتم: شما کی هستید؟

یکی از آنها پس از لحظه ای سکوت گفت:

ما ایرانی هستیم.

با شنیدن این حرف نفسی به راحتی کشیدم و در حالی که می خواستم دورگه بودن صدایم را پنهان کنم، گفتم:

شما که منو کشتید. من هم ایرانی هستم.

آنها با شنیدن این حرف ، لوله تفنگ هایشان را که به سمت من نشانه رفته بودند منحرف کرده و از سنگر بیرون آمدند.

در حالی که با آنها روبوسی می کردم ، ناگهان متوجه شدم احمد و سایر دوستانم که برای شناسایی به سمت خط رفته بودند، حالت دفاعی گرفته اند و می خواهند آنها را مورد هدف قرار بدهند، لذا با صدای بلند گفتم: احمد جان این ها نیروهای خودی هستند. احمد و شه پرست و مهرآبادی با خیال راحت به ما نزدیک شدند و آنها هم با آن افراد روبوسی کردند. لحظاتی بعد یکی از آنها گفت: ما اهالی مهران هستیم و پس از سقوط مهران در این جا به کمک ارتش آمده ایم.

نگاهی به صورت او انداختم و گفتم: تا شماها هستید، هیچ دشمن نمی تواند از کشور ما زنده بیرون برود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده