از همان نخستين شب پيروزي دلهرة حفظ انقلاب را داشت...
شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۲۲
حاج آقا! بفرماييد دليل علاقه شما به شهيد بروجردي و اين كه به سمت تحقيق در زمينه زندگي و تلا ش هاي اين شخصيت رفتيد چه بود؟ آيا قبل از شهادت شهيد هم از ايشان شناختي داشتيد؟
خود من چون از نسل جنگ هستم دغدغه ام اين است كه نسل سوم و چهارم يا نسل امروز را چطور بتوانيم با شرايط امروز و حال و هواي آن روزها تطبيق بدهيم كه شايد خيلي از مشكلات امروز ما را حل كند. به نظر بنده راه حل در آن است كه ما بتوانيم حال و هوا و انگيزه ها و معيارها و شاخصه هاي زمان جنگ را دست نزده و بدون تحريف و به صورت امانت از آن زمان به اين زمان منتقل كنيم. اين كار جديدي نيست. همان طور كه ما داريم در خصوص صدر اسلام اين كار را دنبال مي كنيم. همان طور كه مي بينيم شخصيتي ژرف به نام امام حسين(ع) در سال شصت و يك قمري كاري مي كند كه حالاحالاها مي تواند الگو قرار بگيرد و فاصله گرفتن از آن زمان به معناي كاربردي نبودن آن زمان نيست بلكه به معني اين است كه آن فلسفه و جريان اجتماعي را چطور مي توانيم در جريان اجتماعي امروز به عنوان يك الگو قرار بدهيم. پس اين كار كار جديدي نيست. بحث بحث جديدي نيست و انگيزه هم انگيزه جديدي نيست. منتها روش و چگونگي ورود به آن شگردهايي لازم دارد كه به نظر من شايد اصل قضيه همين باشد. اما اين كه من چرا شهيد بروجردي را انتخاب كردم برمي گردد به اين كه بنده به عنوان فردي كه داوطلبانه وارد جنگ شدم تقريباً مي توانم بگويم كل آن هشت سال را در اكثر عمليات ها حضور عملياتي مهندسي و فرهنگي داشتم. يك مدت رزمنده بوديم. بعد با بچه هاي جهاد سازندگي قاطي شديم و در عمليات مهندسي مثل خاكريز زدن و كارهاي مهندسي حضور داشتيم. بعد از مدتي هم توصيه هايي كه مي شد اين بود كه پس از ثبت خاطرات و نوشتن مطالبي كه آن روزها در زير آتش مشاهده مي كرديم آ ن ها را تدوين كنيم. بنابراين جنگ و ضرورت هايي كه در جنگ مي ديديم ما را نويسنده كرد. ضرورت اين بود كه من كه نويسنده يا خبرنگار نبودم تا دست كم از دور دوستي بر آتش داشته باشم حالا كه همراه با رزمندگان و شب هاي عمليات بوديم مشاهداتم را كه درياي بيكراني بود كه مي توانست براي ما براي بعد از جنگ هم ذخيره قابل توجهي باشد جاودانه كنم. بنابراين آشنايي من با جنگ و عمليات و شهادت و اين ها دستمايه اصلي من بود كه بعد از جنگ اين موضوع را به طور اساسي دنبال كنم. چرا كه تا زمان پايان جنگ آن چهار پنج كتابي كه بيرون داده بودم حاصل ضرورت هايي بود كه هر يك كاركرد خودش را داشت. مثل "حماسه هويزه" يا كتاب "شب هاي قدر" و "بام كردستان" و "مسيح حلبچه" كه اين آخري دربرگيرنده ماجراي مردم حلبچه بود. اما بعد از جنگ بنده به اين ضرورت رسيدم كه كارهاي اساسي و درازمدت و ماندگارتري بكنم. چيزي كه ذهنم را متوجه خودش كرد اين بود كه اين جنگ را چه كساني فرماندهي مي كردند و اين ها فرماندهي را از كجا ياد گرفتند و چه ضرورتي داشت كه به اين سرعت توانستند فرمانده بشوند. چه زمينه هايي وجود داشت؛ آيا اين ها فرمانده به دنيا آمده بودند؟ آيا در جايي آموزش فرماندهي ديده بودند؟ اسناد و تاريخ انقلاب به ما مي گويد كه آن فاصله كوتاه بين پيروزي انقلاب و شروع جنگ اين امر را نمي تواند تأييد كند. از طرفي پيروزي انقلاب ما بعد از بيست و دوم بهمن بلافاصله حوادثي را متوجه خودش كرد كه شايد كساني كه دست اندركار انقلاب بودند هنوز مزه پيروزي را نچشيده وارد ماجراهاي جديدي شدند و اين باعث شد كه شايد آن زيبايي پيروزي را به عنوان لذتي كه بشود چشيد نبينند. اين سرداران شايد افراد محدودي باشند اما افرادي بودند كه دلهره و دغدغه حفظ انقلاب را داشتند. پس اين زمان كوتاه هم نمي توانسته اين ها را فرمانده كند. بنابراين ديدم كه بايد دنبال اصل ماجرا گشت...
و شهيد بروجردي يكي از اين عزيزان بود كه شما دير يا زود براي تحقيق پيرامون اين موضوع به او نزديك مي شديد.
شهيد بروجردي جزو معدود افرادي بود كه از همان نخستين شب پيروزي دلهره حفظ انقلاب را داشت. بنابراين وقتي جنگ تمام شد من رفتم سراغ چند نفر از بچه هايي كه فرماندهي در جنگ را شاخصاً و مشخصاً دنبال كردند. اولين كاري كه انجام دادم راجع به شهيد خرازي بود. فرمانده لشكر امام حسين(ع) كه در عمليات كربلاي پنج شهيد شد. كتابي نوشتم به نام عقيق و حدود سه سال تحقيق كردم راجع به اين شخصيت. حرف من در اين كتاب اين بود كه چطور يك بسيجي ساده فرمانده يك لشكر مي شود. چطور يكسري از افرادي كه به انگيزه حضور در جنگ با برنو و سلاح هاي پيش پا افتاده وارد جنگ مي شوند با غنايم و امكانات دشمن تبديل به فرد شاخص يك لشكر زرهي مي شوند؟ اين پروسه چه مراحلي را طي مي كند و اين وسط چطور اين فرد به مرتبه فرماندهي لشكر مي رسد؟ مورد حاج حسين خرازي براي من در تحقيقات اول نشان مي داد كه مي تواند نمونه خوبي باشد كما اين كه قضيه را نشان داد. بعد از شهيد خرازي من دنبال شخصيت ديگري رفتم. چون شخصيت هاي فرماندهان جنگ را اگر در زندگي شان تحقيق كنيد مي بينيد كه هر كدام ويژگي و شرايط خاص خودشان را دارند. نمي توانيم همه را يك طور ببينيم. يكي با مدرك دكترا آمده مثل دكتر بقايي. يكي با مدرك هشتم دبيرستان آمده مثل شهيد بروجردي. اين يكي با ديپلم آمده. آن يكي از دانشجويان نخبه بوده مثل شهيد باقري. ويژگي هاي خاص اين فرماندهان منجر به اين شد كه من بتوانم سراغ شخصيتي متفاوت بروم. بعد از شهيد خرازي متوجه شخصيتي شدم كه اين شخصيت قبل از اين كه انقلاب پيروز شود از نظر من خودش يك فرمانده بوده يعني چيزي كه دنبالش مي گشتم. به واسطه ارتباطي كه با شخصيت هاي قبل از انقلاب معاشر با او پيدا كردم - مانند آقايان محسن رضايي و سردار ايزدي و بچه هاي كردستان – ديدم به نوعي هيچ كدام خبر از بروجرديِ قبل از انقلاب نداشتند؛ مگر كساني كه قبل و بعد از انقلاب با او بوده اند كه آن ها هم محدود بودند. بنابراين شما اگر پيش آقايان آقامير - يزدي و هدايت الله لطفيان برويد مي بينيد اين ها شخصيتي از بروجردي را مي شناسند كه فرض كنيد با شخصيتي كه آقاي مصطفي تحيري يا سعيد رحمتي مي شناسند متفاوت است. اما آيا همه وجوه اين شخصيت متفاوت هويدا بود؟ نه. و اين باعث شد كه من سير تحقيقاتم براي شهيد بروجردي را عوض كنم و به زمان نوجواني جواني و تا پيروزي انقلابش بپردازم. متوجه شدم درياي بيكراني است با ناگفته هاي بسيار زياد. دليل آن هم اين بود كه ايشان رهبري گروه توحيدي صف را بر عهده داشت كه از جمله معدود گروه هاي اسلامي بود كه ساواك از آن چيزي سر در نياورد. پس اين مي شود يك پديده عجيب.
به مركز اسناد انقلاب اسلامي هم راجع به شهيد محمد بروجردي سري زديد تا اسناد ساواك را كه احتمالاً موجود است واكاوي كنيد؟
من اصلاً نمي دانم مركز اسناد اسلامي در مورد اين شخصيت چيزي دارد يا نه و هيچ وقت هم به آن جا مراجعه نكرده ام. تمام اسناد من سينه هاي ياران شهداست. من كمتر شده به كتابخانه و يك كتاب مراجعه كنم يا مركزي كه بتواند به من سندي نشان بدهد. سند من افراد هستند.
يعني بستر كار شما بيشتر تاريخ شفاهي است.
دليلش اين است كه من در تحقيقات اوليه متوجه شدم كساني كه به عنوان سرباز حضرت امام خميني(ره) وارد انقلاب و جنگ شدند همه پابرهنه و گمنام بودند و كساني بودند كه زماني كه امام مي خواستند انقلاب را شروع كند در گهواره بوده اند يا در كوچه ها بازي مي كرده اند. به امام هم گفته بودند شما با چه امكاناتي مي خواهيد جلوي شاه بايستيد؟ گفته بودند يارانم يا در گهواره هستند يا در كوچه دارند بازي مي كنند. يكي از آن ها همين شهيد بروجردي بود. بنابراين متوجه شدم كه اصلاً نمي توانم؛ يعني نه من بلكه همه كساني كه در مورد يك تاريخچه انقلاب نوپايي كه مي خواهند وارد بشوند اصلاً نمي توانند به تاريخ انقلاب و تاريخ آن كشور مراجعه كنند. چرا؟ چون چيزي ثبت و وارد نشده است. به همين خاطر من مجبور بودم تمام كارهايم را ميداني انجام بدهم. به افراد مراجعه مي كردم و خودشان به صورت خوشه اي نيرو معرفي مي كردند. من در تحقيقات اوليه ام متوجه شدم كه اين شخصيت همان كسي است كه من دنبالش مي گردم؛ براي تحقيق در اين باره كه اين ها چطور فرمانده شدند. چون در دوران شاه مبارزات بسيار وسيعي را انجام مي دادند اما چون من و شما خبر نداشتيم فكر مي كرديم اين ها كساني هستند كه دو روز پيش اسلحه دست گرفته اند و حالا آمده اند سپاه را تشكيل داده اند. اين خيلي مهم است كه ما بدانيم بنيانگذاران يا هسته هاي اوليه سپاه چه پيشينه اي داشته اند. چون وقتي مي گوييم "بنيانگذار" اسم چند نفر مطرح مي شود كه الان تقريباً وجود خارجي در مسائل نظامي كشور ندارند. اصلاً چند نفر از تشكيل دهندگان سپاه به عنوان هسته اوليه در جنگ نقش داشتند؟ عد ه اي معدود؛ پس اين را وارد نشويم. بياييم به صورت جرياني ببينيم هسته هاي اصلي تشكيل يك ارگان نظامي را كه به سرعت نياز انقلاب را در روزهاي بعد از بيست و دوم بهمن 1357 مي توانست تضمين كند. اين همان چيزي بود كه افرادي مثل بروجردي به اين ضرورت رسيدند كه تشكيلات نظامي داشته باشند و بروجردي يكي از مهمترين اين افراد است كه به اين ضرورت رسيد. چرا؟ در گنبد كاووس و كردستان و بلوچستان مي بينيم هسته هاي نظامي ضد انقلاب دارد شكل مي گيرد و اين هشدار بود. يكي از بزرگترين منش هاي مردانگي بروجردي اين بود كه از قلب انقلاب خودش را به انتهاي خطر انقلاب منطبق كرد. كسي كه شب ها با امام خلوت مي كرد در پشت بام مدرسه رفاه به عنوان محافظ اصلي رفاه. آن وقت اين آدم بيايد به اين برسد كه من براي اين كه بيشتر با امام باشم بايد به كردستان بروم. اين ها ناگفته هاي شهيد بروجردي است كه متأسفانه كسي نمي داند و از كساني كه در كنار امام بتوانند سهميه هاي خودشان را بگيرند به عنوان پست و مقام دارد از اين ها فرار مي كند. بنابراين اين شخصيت نياز بود كه كالبدشكافي بشود و من از دو سه نفر از بچه هاي خوب همكارش اجازه گرفتم كه قبل از انقلابش را مفصل تر از بعد از انقلاب كار كنم و حاصل آن شد "مسيح كردستان".
پس دوست داريد كه بيشتر به آن دوره از زندگي شهيد بپردازيم؟ چون بيشتر اطلاعات ما از شهيد به واسطه دوستاني كه مصاحبه مي كنيم مال دوره كردستان است.
اتفاقاً به اين دليل اين ها را گفتم كه شما بدانيد با كدام بروجردي مي خواهيد وارد پاوه و سنندج و وارد پادگان ولي عصر(عج) بشويد. آيا اين بروجردي مثل كساني است كه يك سال - شش ماه يا چهار ماه است اسلحه دست گرفته اند؟ يا بروجردي اي است كه هسته وسيع نظامي اي را دارد كه فقط در يك شب هفتاد آمريكايي را در يك كافه -خوان سالار - به هوا مي برد؟ او شخصيتي است كه در جاده ورامين نارنجك سازي دارد. شخصيتي است كه در كوير اطراف ورامين مركز آموزش نظامي دارد. شخصيتي است كه براي گروهش در اصفهان شعبه دارد. شخصيتي است كه در سال 1352 اسير وسوسه مسائل خوش آب و رنگ منافقين نمي شود.
ايشان متولد 1333 بود. يعني تازه در سال 1352 فقط نوزده سال داشته.
اين مسائلي كه خدمت شما مي گويم نشان دهنده اين است كه بروجردي در همين سال 1357 يك ژنرال بوده و اين ژنرال است كه مي آيد مسؤوليت حفاظت امام از فرودگاه تا بهشت زهرا را در شوراي انقلاب با مسؤوليتي بسيار سنگين مي پذيرد و شهيدان مطهري - مفتح - عراقي و شهيد بهشتي به او اعتماد مي كنند.
اين جا هم فقط بيست و چهار سالش بيشتر نبوده.
اين به عمق مسائل شخصيتي ايشان برمي گردد. در هر صورت شما با يك شخصيت اين چنيني مواجه هستيد. اما بزرگترين ويژگي ايشان اين است كه خودش خودش را پيدا كرده. خودش خودش را آموزش داده. خودش خودش را از منجلاب فقر و بي كسي رشد داده و بالا كشيده. كسي نبوده كه او را بشناسد. ما در كشور نخبه زياد داريم. خيلي از افراد را ديگران شناسايي مي كنند و رشد مي دهند. بروجردي از معدود كساني است كه خودش خودش را شناخت. بروجردي تا سيزده چهارده سالگي تمام فيلم هاي لاله زار را مي رفت مي ديد. عاشق چارلز برانسون بود. دنبال گمشده اي بود كه نمي دانست چيست؛ چرا؟ چون پدري نداشت. مادري داشت كه همان زماني كه داشتند "قيصر" را فيلمبرداري مي كردند در كوچه پس كوچه هاي مولوي در يك خانه بسيار محقر با ظرفشويي و رختشويي براي ديگران اين ها را بزرگ مي كرد. بروجردي اين گونه دارد شكل مي گيرد ولي اسير اين مسائل نمي شود. بنابراين شخصيتي است كه از خودش مايه مي گذارد. وجه ديگر قضيه اين است كه بروجردي در دوازده سيزده سالگي دنبال گمشده اي مي گردد كه خودش نمي داند چيست. ولي گمشده خودش را در لاله زار هم پيدا نمي كند. در هنرپيشه هايي مثل چارلز برانسون هم پيدا نمي كند. در جاهاي مختلفي مي گردد ولي مي بيند كه آن گمشده نيست. واقعاً نمي داند دنبال چه مي گردد ولي باز هم به شدت دنبال آن مي گردد. بروجردي در يك محفل مذهبي با يك روحاني آشنا مي شود كه جرقه مذهبي شدن و پيدا كردن راه در او به وجود مي آيد. حرف آن روحاني حرف يك شخص نبود. جرياني كه او مطرح مي كند ورق زندگي اش را عوض مي كند و كم كم مي افتد به ميدان برنامه هايي كه در نهايت افرادي را دور خودش جمع مي كند و تبديل مي شود به گروه توحيدي صف. اگر بروجردي را در كوچه پس كوچه هاي مولوي پيدا كنيد مي بينيد به سرعت مراحلي را طي مي كند و در نهايت هم مي رسد به اين كه بتواند با تشكلي به نام گروه توحيدي صف جرياني را دنبال كند كه شايد يكي از تأثيرگذارترين افراد در پيروزي انقلاب باشد. چرا؟
اتفاقاً خيلي دوست داريم چرايي اش را بدانيم.
من يكي دو مثال براي شما مي زنم. شايد بشود گفت نقطه عطف زندگي بروجردي اين بود كه شاه در سال 1356 براي اين كه بگويد ايران محل امني است و امنيت دارد كارتر را به ايران دعوت مي كند. تمام خبرنگاران دنيا را نيز دعوت مي كند كه بيايند و ببينند ايران چقدر محل امني است. آن موقع به مردم در قالب فضاي باز آزادي هايي نسبي داده بودند و مسأله حزب رستاخيز هم مطرح شده بود. اين سيستمي كه شاه به عنوان دموكراسي و چيزي كه خودش مطرح كرده بود تا بتواند در محافل بين المللي مانورش را بدهد زمينه اي شد تا بروجردي بتواند يك كار اساسي انجام دهد و آن اين بود كه با بچه ها تصميم مي گيرد همان شبي كه خبرنگاران دنيا وارد تهران مي شوند هفت عمليات انجام بدهد. در عمليات هايي كه انجام مي دهد تمام گروه هايش را تقسيم بندي مي كند و مي گويد در چند نقطه از تهران ما بايد انفجار داشته باشيم كه حداقل صداي يكي از اين انفجارها به گوش آن خبرنگاران برسد و بازتاب داشته باشد. يكي از اين انفجارها در كاخ جوانان طرف هاي كشتارگاه بود كه الان به يك مركز فرهنگي تبديل شده. يكي كارخانه لاستيك بود طرف سه راه آذري به خاطر اين كه آن لاستيك ها كل منطقه را بتواند روشن بكند. آن جا يك كارخانه دولتي بود. بروجردي به ترتب ب يكي از دكل هاي ورودي برق به تهران در جنوب شهر و يكي از بانك هاي صادرات طرف خيابان مولوي را نيز انتخاب مي كند به علاوه دو مورد ديگر. بروجردي هفت گروه را براي اين هفت كار انتخاب مي كند؛ با همان نارنجك هاي دستي كه خودش طرف جاده ورامين محلي براي نارنجك سازي داشت. خلاصه آن ها را تقسيم مي كند و خودش تمام اين هفت گروه را سازماندهي مي كند و به همه جا سركشي مي كند. آن شب فقط يك مجروح داشتند.
اسم آن گروه ها را مي شود بگوييد؟
اسم نداشتند. خود گروه توحيدي صف هفت تيم مي شدند. يك مجروح داشتيم. شهيد فياض بخش معروف كه بعداً در حادثه هفتم تير شهيد مي شود با بروجردي ارتباط داشت. آن مجروح را به خانه شهيد فياض بخش مي برند و شبانه مداوا مي كنند. اين حركت باعث مي شود خيلي گروه هاي ديگر متوجه بشوند كه گروه توحيدي صف كه با چراغ خاموش كار مي كند چه قدرتي دارد و كم كم افراد ديگري با اين ها همكاري مي كنند. مثلاً گروه فجر اسلام اصلاً در كار مسلحانه نبود بلكه در توزيع نوار و اعلاميه هاي امام بسيار فعال بود. يعني يكي از مجراهاي اصلي توزيع نوار و اعلاميه هاي امام گروه توحيدي صف بود.
آقاي بروجردي در زمان نوجواني در تشك دوزي كار مي كند و ماجراهاي خودش را دارد. كار اين ها تشك دوزي بود در پيچ شميران و آن اطراف. بعد از مدتي آن جا پاتوق شد و تمام اين اعلاميه ها را لاي تشك ها مي گذاشتند و به شهرستان مي فرستادند. "تشك" شده بود يكي از راه هاي انتقال اعلاميه و نوارهاي امام به شهرستان. اما در سال 1352 يا 1353 گروه هايي كه به حركت مسلحانه رو آورده بودند گروه هاي متعددي بودند. شهيد بروجردي براي تهيه اسلحه و پيوستن به اين ها به نماينده سازمان مجاهدين (منافقين كنوني) مراجعه كرده بود. چون اين مشكلات آن زمان براي سازمان مجاهدين به وجود نيامده بود. هنوز ايدئولوژي شان تغيير نكرده بود و مورد قبول بسياري از رهبران انقلاب بودند. به همين دليل وقتي سال 1353 به نماينده منافقين مراجعه مي كند جلسه اي داشته در يكي از كوچه پس كوچه هاي مولوي كه نماينده سازمان مجاهدين به بروجردي سه تا پيشنهاد ارائه مي دهد. مي گويد شرط دادن اسلحه به شما اين است كه يك: ما مي گوييم چه كسي را بزنيد. دو: تحت نظر ما فعاليت كنيد. سه: ايدئولوژي ما را بپذيريد. بروجردي همان جا سكوت كرد و آمد بيرون و بچه هاي خودش را جمع كرد و گفت كه در آينده يكي از خطرهاي انقلاب همين ها خواهند بود و به همه هشدار داد و گفت به شدت از اين ها فاصله بگيرند. اين زماني است كه هنوز شريف واقفي را شهيد نكرده بودند هنوز داخل سازمان مجاهدين كودتا نشده بود. هنوز شخصيت هاي فعلي سازمان مجاهدين را تأييد مي كردند چون رهبران شان در زندان بودند ولي ايشان با يك ملاقات فهميده بود كه اين ها در آينده انحراف خواهند داشت. ديگر گروهي كه به آن ها مراجعه كرده بود گروه فرقان و علي اكبر گودرزي بود. گودرزي حوزه علميه اي در اطراف پاتوق بروجردي بود كه مدتي مي رفت پيش اين شخص پاي صحبت هايش. بعد از مدتي از اين شخص جدا شده و به دوستش گفته بود من خطري در افكار اين مرد مي بينم كه مي ترسم در آينده گريبانگير ما بشود. دوستش گفته بود اين روحاني انقلابي است. گفته بود انقلابي بودن براي ما شرط نيست؛ خط فكري خيلي مهم است. گفته بود من فكر نمي كنم خط ايشان با خط امام يكي باشد و از او هم فاصله گرفت. يعني اگر ديدگاه هاي آن زمان بروجردي را بررسي كنيد مي بينيد بسياري از خطراتي را كه بعداً براي انقلاب پيش آمد ايشان مي دانست. يادمان باشد كه ايشان هشت كلاس بيشتر سواد نداشت اما آن بينش و مطالعاتي كه از لحاظ ايدئولوژيك داشت و خطي كه دنبال مي كرد خيلي مهم است.
مثلاً ايشان با شهيد آيت الله دكتر مفتح بدين شرح آشنا مي شود: يك روز در خيابان سرچشمه و با يك روحاني مواجه مي شود. اين روحاني سوار تاكسي مي شود او هم سوار مي شود. روحاني متوجه مي شود كه ايشان به خاطر او سوار شده. با روحاني سلام و عليك مي كند. آن روحاني هم مرد بسيار زيركي بوده مي رود جلوي مسجد قبا پياده مي شود. او هم پياده مي شود. مي رود مي بيند روحاني رفته منبر و دارد سخنراني مي كند. سخنانش كه تمام مي شود مي آيد پايين. مي گويد تو چه مي خواهي؟ مي گويد من مي خواهم شما را بيشتر ببينم. گفته بود تو كه هستي؟ گفته فكر كن جواني كه تشنه واقعيت باشد. شهيد دكتر مفتح هم آدمي نبود كه به همين راحتي كسي را بپذيرد. آن موقع دوره بگير بگير و جنگ و گريز بود. بعد از دو سه جلسه شهيد مفتح هم به او اعتماد مي كند و جذبش مي شود و كم كم راهش به مسجد قبا باز مي شود. همين باعث مي شود كه بعداً با شهيد مطهري و شهيد بهشتي ارتباط برقرار كند و نيز شهيد عراقي. ديدگاه هاي مختلفي وجود دارد پيرامون آن كه چطور رفت دنبال مبارزه مسلحانه ولي جذب منافقين نشد؟ چطور رفت و با روحانيون نشست ولي جذب گودرزي نشد؟ چطور شهيد مفتح را در خيابان پيدا مي كند و جذب ايشان مي شود؟ سال هاي 1353 - 1354 كار مسلحانه تبش آن قدر مي رود بالا كه اگر كسي ادعاي مبارزه با شاه مي كرد و كار مسلحانه نمي كرد او را طرد مي كردند؛ مخصوصاً چپي ها و غيرمذهبي ها. بچه مذهبي ها به شدت احساس كمبود مي كردند. بعدها كه من راجع به گروه موحدين به نام "سفر سرخ" و شرح زندگي شهيد حسين علم الهدي كار مي كردم ديدم آن جا هم اين ها همين مسأله را دارند. من درباره سه گروه مسلح كار كرده ام به خاطر علاقه به همين شخصيت ها. اما شهيد بروجردي با توجه به مسائلي كه از منافقين و سازمان مجاهدين آن زمان و چريك هاي مسلح متوجه شد به شدت زير سؤال بود. يك جلسه بسيار مهم گذاشته بودند و همه سرگروه هاي صف جمع شده بودند و ايشان را زير سؤال برده بودند. شاخه اي از بچه هايي كه در اصفهان بودند به جايي رسيده بودند كه مي خواستند بروجردي را طرد كنند و بروجردي به هيچ وجه زير بار نرفت و آخرين حرفش اين بود كه من يك ماه ديگر به شما مي گويم كه آيا كار مسلحانه مي كنم يا نه. اين موقع همان زماني بود كه تصميم گرفت قاچاقي به عراق برود و اين كار را هم مي كند. يك بار گير ساواك مي افتد در سوسنگرد - زماني كه سرباز بود – و حتي فرار مي كند كه در مرز شلمچه دستگيرش مي كنند. در سوسنگرد شكنجه زيادي مي شود اما خوشبختانه لو نمي رود و به عنوان سرباز خودش را معرفي مي كند. بعداً برمي گردد و دوباره وقتي سربازي اش تمام مي شود از طريق نجف خودش را به امام مي رساند و با حضرت امام مشورت مي كند. به امام مي گويد كه ما اين مسائل را داريم؛ چه كار كنيم؟ امام هم به او اين دستور را مي دهند و مي گويند كه اولاً با ارتشي ها كاري نداشته باشيد. ثانياً سعي كنيد سراغ آمريكايي هايي و سران ساواكي برويد كه مطمئن هستيد دست شان به خون مردم آغشته شده. زدن آن ها اشكالي ندارد. بروجردي چنين مجوزي را از شخص امام مي گيرد و مي آيد يك جلسه فوق العاده مي گذارد. اولين حركتي كه انجام مي دهد اين است كه مي رود سه مكاني را كه پاتوق آمريكايي ها بود شناسايي مي كند.
كدام نقاط؟
مثلاً يكي هتل هيلتون بود و يكي هم رستوران خوان سالار كه در ميدان الوند است. اين جا رستوراني بود كه فقط آمريكايي ها مي توانستند بروند. دو گروه مي گذارند كه اين ها را شناسايي مي كنند و در نهايت متوجه مي شوند كه اين رستوران مخصوص آمريكايي هاست. اگر هم از ايراني ها آن جا مي روند آدم هاي كله گنده اي هستند. از همه جلوي در كارت شناسايي مي گرفتند. بروجردي تصميم مي گيرد كه نسبت به اين جا دقيق تر شود و تمركز كند. به خاطر اين كه كجا مي توانست پيدا كند كه اين همه آمريكايي يك جا جمع بشوند؛ آن هم اين همه آدم هاي ميگسار و داراي وضعيتي خراب. اگر هم يك وقت زني آن جا مي آمد دخترهايي بودند كه براي عياشي آن ها را مي بردند. جاي بسيار بدنامي بود ولي پاتوق آمريكايي ها بود. اين جا دو نفر را مسؤول شناسايي مي كند و اين ها شكل و قيافه شان را عوض مي كنند و خود را مثل آدم هاي آنجا درست مي كنند و با پول هاي زيادي كه عنوان يك آدم لارژ به نگهبانان دم در مي دهند آن مكان به به پاتوق شان تبديل مي شود. اين ها يك ماه مي روند و مي آيند تا محل كاملاً شناسايي بشود. فكر مي كنم اين دو نفر يكي شخصي بوده به اسم مصطفي و آن يكي هم شهيد بزرگوار احمدي كه راننده تاكسي بوده انتخاب مي شوند و بمب را مي برند آن جا كار مي گذارند. اما متأسفانه بمب كه داخل ساكي بوده وقتي كار گذاشته مي شود واين دو مي خواهند برگردند نگهبان مي گويد ساك تان جا مانده و اين ها مجبور مي شوند برگردند. شهيد احمدي به مصطفي مي گويد تو برو و بگذار من اين كار را بكنم. در چند ثانيه تصميم گيري در نهايت احمدي مي ماند و شهيد مي شود و مصطفي از آن جا خارج مي شود.
وقتي آن جا مي رود روي هوا و تمام آن ها كشته مي شوند اين فرد هم شهيد مي شود و بعد از ده دقيقه گارد و ساواك تمام منطقه را تحت پوشش مي گيرند. بعد از يك ساعت نيز خود شهيد بروجردي مي آيد در دل اين جمعيت و افراد تا از نزديك نظاره كند و ببيند اتفاقي كه افتاده طبق برنامه بوده يا نه؟
آقاي مصطفي تحيري؟
بله. آقاي تحيري كه مسئول شاخه نظامي توحيدي صف بود و الان هم خوشبختانه در قيد حيات است. بعد هم ساواك شهيد احمدي را شناسايي و اعلام مي كند كه فردي كه اين كار را انجام داده خودش آن جا به قتل (شهادت) رسيده و شبانه اولين اعلاميه رسمي گروه توحيدي صف به عنوان قبول مسؤوليت اين انفجار صادر مي شود كه همه جا پخش مي شود. آن ها در برنامه بعدي به سراغ آمريكايي هايي مي روند كه نيروي هوايي ايران را رهبري مي كردند. در خيابان نيروي هوايي ميني بوسي بود كه هر روز يكسري از آمريكايي ها را از آن جا مي آورد و منتقل مي كرد به شمال شهر و هتل شان و بچه هاي صف براي اين عده نيز برنامه ريزي مي كنند. روزي كه ميني بوس از خيابان پيروزي فعلي رد مي شود آن ها يك نارنجك داخل ميني بوس مي اندازند ولي آن جا خوشبختانه فقط يك نفر از بچه هاي گروه مجروح مي شود و بقيه سالم بيرون مي آيند. آن جا كسي لو نمي رود. بنابراين در دو مسير وقتي اين كار را مي كنند با هزينه نسبتاً اندك تأثير زيادي در عدم امنيت آمريكايي ها ايجاد شده بود.
اين ماجراها مربوط به قبل از هفده شهريور است. من دو مثال زدم از اين كه اين ها رفتند سراغ آمريكايي ها و از آن به بعد بود كه خروج آمريكايي ها از ايران شدت گرفت. مسائل ديگري هم هست مثل آموزش هايي كه شهيد بروجردي به تعداد زيادي از افراد در جاده ورامين مي داد. يكي از كساني كه آموزش مي ديد آقاي حسين مظفر است كه مدتي وزير آموزش و پرورش بود. مي خواهم فضاي كار دست تان بيايد. زيرا اين كار مسلحانه اي كه صف در اين سطح وسيع انجام مي داد خيلي جاي تعجب داشت...
تعجب از چه چيزهايي؟
از اين كه شما وقتي بعد از انقلاب هم بچه هاي بروجردي مي روند در كار اطلاعات مشغول مي شوند و به حجم زيادي از اطلاعات مربوط به ساواك دست پيدا مي كنند مي بينند كمترين اثر از اين مسائل هست و چيزي لو نرفته بوده. لو نرفتن اين مسائل باعث شد كه متوجه شدند سيستمي كه شهيد بروجردي براي حفظ امنيت گروه توحيدي صف طراحي كرده بود شايد فقط مختص يكي از تشكل هاي منحصر به فردي بود كه در بين اين همه تشكيلات جواب داده بود. خيلي جالب است بعضي افراد در تحقيقاتي كه من از بروجردي مي كردم نفهميده بودند كه اين ها با هم در يك گروه كار مي كرده اند. فردي بود كه به من مي گفت ريشه اين مسائل فلان است. وقتي بنده گفتم چنين چيزهايي هم بوده گفت نمي دانم شايد يك گروه صف ديگري بوده باشد... بعداً آن كسي كه رابط اصلي اين ها بود گفت نه او نمي داندكه اين ها يكي است؛ ما يك گروه صف بيشتر نداشتيم. بعد از انقلاب خيلي از دوستان با شهادت بروجردي فهميده بودند كه اين ها با هم كار مي كردند و خودشان هم نمي دانستند.
بنابراين بروجردي شخصيتي است كه با اين همه سازماندهي كار مي كند. اين همه تشكل را درست مي چيند. اين همه آموزش نظامي و ايدئولوژيك مي دهد. اين همه با مردم ارتباط دارد و در دل تمام مسائل انقلاب هم هست و در روز تاسوعا و عاشوراي سال 1357 كه تظاهرات مي شود بچه هاي اين ها در تظاهرات مسلح هستند تا اگر يك وقتي خواستند عليه مردم كاري بكند بتوانند دفاع كنند و در نهايت يك تير هم شليك نمي شود.
نكته جالب اين كه بروجردي وقتي مي بيند مردم ريخته اند بيرون با وجود اين همه فعاليتش مي گويد بچه ها! من حس مي كنم ما از مردم عقبيم برويد به مردم بپيونديد. اين براي رهبري كه اين همه كار كرده خيلي كار بزرگ و مهمي است و نشان دهنده اين است كه مي خواسته مردمي بودن خودش را حفظ كند و در مردم غرق شود. يعني از اين انقلاب سهمي نداشته باشد. دنبال چيزي هم نباشد. اگر اين مسائلي را كه گفتم كنار هر كسي بگذاري به او انگيزه مي دهد كه راجع به اين شخصيت كار و تحقيق كند.
از ابتداي پيروزي انقلاب در بين گروه هاي مذهبي در زمينه مبارزه مسلحانه بر ضد رژيم ستم شاهي بيشتر فدائيان اسلام و گروه مؤتلفه و شخص شهيد اندرزگو مطرح بودند؛ اگر اشتباه نكنم از اين سه چهار گروه و نام فراتر نمي رفت. در بين گروه هاي چپ و ماركسيستي و بعداً التقاطي هم مجاهدين و چريك هاي فدائي و چند گروه كمتر شناخته شده مطرح بودند. حالا من دارم شرايط اوايل پيروزي انقلاب را مي گويم. بعداً كه كارهاي تاريخ پژوهانه انجام شد وضعيت اطلاعات عمومي نسبت به اين حوزه مقداري فرق كرد. اما به يك معني ما هنوز هم آن چنان كه بايد و شايد راجع به كارهاي مسلحانه بچه هاي مذهبي كه اين قدر به گفته شما وسيع و مؤثر و ذي نفوذ بوده هنوز هم چيز زيادي نمي دانيم. علت آن چيست؟
شما تا فضاي آن زمان سال 1350 تا 1356 را در خصوص افراد و گروه هاي خاص بررسي نكنيد چيز زيادي روشن نمي شود. افراد خاص يعني شهيدان دكتر بهشتي و استاد مطهري و مرحوم دكتر شريعتي. گروه هاي خاص تشكل هاي سياسي مانند گروه مؤتلفه - فجر اسلام - سازمان مجاهدين – چريك هاي فدائي خلق - فدائيان اسلام و... كه بعضي از اين ها به دلايلي معروف شدند و بعضي هم به دلايلي معروف نشدند چون اين ويژگي شان بود كه معروف نشوند. ويژگي شان بود كه ساواك از اين ها سر در نياورد. بنابراين اگر مي بينيد سازمان مجاهدين بعداً به سازمان منافقين بدل مي شود به اين خاطر است كه اين ها كاملاً متلاشي شده بودند؛ هم به دليل لو رفتن و هم به اين دليل كه از درون التقاطي شده بودند؛ به خاطر ناشي گري هايي كه داشتند. در هر صورت اين ويژگي ها مثبت نبود اما نام آن ها بر سر زبان ها بود. مثلاً بايد دقت كنيم كه تازه در جريان استقبال از امام نقش ارزنده اي كه بروجردي دارد مشخص مي شود. بعضي ها هم بودند كه فعاليت شان از خيلي وقت ها پيش شروع شده بود مثل گروه مؤتلفه يا فدائيان اسلام كه فدائيان اسلام از سال 1342 يا 1344 فعاليت نمي كنند. مدتي بعد از آن كه يكسري از رهبران شان را اعدام مي كنند كار مسلحانه شان افت مي كند. يعني ما مقطعي بين 1341- 1342 تا 1346 - 1347 داريم و بعد دوباره شروع دوره سكون كار مسلحانه است و سپس دوباره شروع مي شود. دوباره شروع شدنش را شما در گروه هاي مذهبي اي بايد ببينيد كه به ظاهر مطرح نبودند و نبايد هم مطرح مي شدند مثل گروه توحيدي صف. مثل منصورون در خوزستان كه آقايان محسن رضايي و شمخاني و شهيد جهان آرا جزو آن بودند. مثل موحدين شهيد علم الهدي و افراد ديگري كه شما نمي شناسيد و خودشان هم دوست ندارند مطرح شوند و بقيه. به همين خاطر اگر شما دقت كنيد مي بينيد كه بعد از اين كه انقلاب پيروز مي شود سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي (اوليه) مطرح مي شود كه اعضايش همين هفت گروه بودند و رهبران همين گروه هاي مسلح جملگي بچه مذهبي هايي بودند كه تبديل به يك كادر شدند. بنابر اين اگر شما بخواهيد دنبال كارهاي مسلحانه بچه مذهبي هاي قبل از انقلاب برويد به غير از اين ها كه مطرح است بايد برويد سراغ گروه هاي موحدين - منصورون - گروه توحيدي صف و كساني برويد كه در خوزستان فعاليت هايي كرده بودند. يكسري حركت هاي فردي هم بود كه كساني انجام مي دادند. فرض كنيد شهيد اندرزگو كه نه يك گروه سياسي بلكه يك مبارز منفرد بود كه شهيد بروجردي هم با او ارتباط داشت. يك آدم باهوش زيرك و روحاني كه چريكي حرفه اي بود. فعاليتش هم در محدوده هايي بود كه شهيد بروجردي بود يعني طرف هاي سرچشمه كه حتي با يكديگر ملاقات هم داشته اند. در ملاقاتي همديگر را ديده بودند ولي شهيد بروجردي فهميده بود كه شهيد اندرزگو خودش دارد كار فردي مي كند. بروجردي از لحاظ تشكيلاتي و كارهاي امنيتي بسيار پيچيده بود. به همين دليل است كه صف از معدود گروه هايي است كه نيروهايش به دام ساواك نيفتادند.
گروه صف در سال هاي قبل از انقلاب به غير از شهيد احمدي آيا شهيد ديگري هم دادند؟
يكي آن شهيد عزيز بود و ديگري هم شهيد هادي بيگ زاده كه وقتي هجدهم يا نوزده بهمن 1357 مي خواستند راديو را بگيرند در ميدان ارك به شهادت رسيد. آن شهيد هم شهادتش در زمان انقلاب بود. اين دو عزيز در بطن عمليات شهيد شدند. دو سه نفر از نيروهاي صف نيز در دل انقلاب در شهريور 1357 دستگير شدند و دو سه ماه در زندان بودند اما عمال رژيم باز هم نفهميدند كه اين ها عضو گروه توحيدي صف هستند و با مردم آزاد شدند و دوباره هم ارتباط پيدا كردند. بنابراين مطرح شدن نيروهايي كه كار مسلحانه كردند به دليل خلوصي كه گروه هاي مسلح مسلمان داشتند تا حد زيادي فقط شامل غيرمذهبي ها مي شود. اين يعني چه؟ يعني اين كه تا زمان انقلاب سرشان به مبارزه گرم بود و نمي توانستند حرفي بزنند. انقلاب كه تمام شد امام به اين ها گفتند يا بايد به سپاه بياييد يا برويد دنبال كارهاي سياسي تان.
آدم هاي خالص كارهاي سياسي و به اصطلاح "دكه" شان را تعطيل كردند. با گروه بازي خداحافظي كردند و رفتند وارد سپاه و انقلاب شدند و دربست به مردم پيوستند. اين رمز موفقيت اين ها بود و نكته در اين است كه اين ها نيامدند حزب شان را هم داشته باشند. در واقع بساط حزب بازي را جمع كردند. يك ارگاني انتخاب كردند و خيلي هاي شان هم جذب امور كردستان و جنگ شدند. اين ها نكته هاي ظريفي است كه متأسفانه به آن پرداخته نشده. پس فرصتي نداشتند كه بيايند بگويند ما چه كار كرديم و دنبال اين هم نبودند كه خودشان را مطرح كنند. اين خيلي مهم است. حالا "محمودزاده "اي پيدا شده و رفته درباره اين ها كار كرده و فقط سرگذشت عده معدودي از اين ها را مي دانيم. كما اين كه اگر همين الان هم راجع به بروجردي با خيلي از يارانش گفت وگو كنيد خيلي از مسائل مربوط به ايشان را نمي دانند. هنوز هم نمي دانند؛ البته متأسفانه. شما اگر به مركز اسناد انقلاب اسلامي هم برويد به احتمال زياد نمي توانيد ناگفته هاي ناب را پيدا كنيد. يكسري بديهيات مي گويند كه بروجردي عضو صف بوده است و افراد اين گروه با شاه مبارزه كرده اند. اين كلي گويي ها را بگذاريد كنار. عينيت بخشيدن به اين كه بروجردي كجا نقش داشته؟ كجا مي توانسته كاري كند كه پنجاه خبرنگار خارجي كه به ايران مي آيند خودشان در عمل بفهمند كه تهران جاي امني نيست؟ كجا مي تواند كاري كند كه به آمريكايي ها بگويد كه اين جا ديگر جاي شما نيست و كجا مي تواند براي ورود امام كاري بكند كه نقطه عطف زندگي بروجردي است و كجا مي تواند مشخص كند كه چطور اسير التقاطي ها و حتي روحاني نماها نمي شود؛ اسير هر مسأله اي نشود؟ و چطور مي تواند از بين اين همه روحاني جذب شهيد مفتح و شهيد مطهري بشود و چطور در اين همه گروه هايي كه فعاليت مي كنند جذب شهيد عراقي مي شود و جذب فجر اسلام مي شود؟ اين ها نكته هايي هست كه نشان مي دهد او همين طوري بالا نيامده و همين طوري هم نيامده فرمانده بشود. يادمان هم باشد كه مادر بي سوادي دارد كه زندگي اش را با حداقل درآمد و با مناعت طبع و محترمانه دنبال مي كند و خودش درس را رها مي كند كه پول دربياورد و زندگي اش تأمين بشود تا به برادر و خواهرهايش برسد. تشك دوزي مي كرده. سه شيفت كار مي كرده. اين طور نبوده كه عاشق درس نباشد ولي درس را رها مي كند و با همه اين اوضاع اين كارها را انجام مي دهد و رشد مي كند و به اين مراحل مي رسد. بنابراين اين شخصيت براي محمودزاده مي تواند يك شخصيت قابل توجه باشد كه بياييم سرگذشتش را بگوييم.
من در جلد اول كتاب مسيح كردستان خواستم بگويم كه انقلاب در نزد اين مردم چگونه شكل گرفت. اين ها نيامدند پيش امام آموزش ببينند يا پول و وعده بگيرند. اين ها با روح بلند امام رابطه برقرار كردند. اين ها نيامدند سازماندهي بشوند؛ چرا؟ چون امام از طريق آن اطلاعيه هايش و از طريق نماينده هايش داشت جريان مبارزه با شاه را تبديل به يك مسئله همگاني مي كرد و كساني كه با اين مسأله موافق بودند جذب ايشان مي شدند؛ بدون اين كه همديگر را ببينند. اين خيلي نكته مهمي است. پس ما الان بايد بگوييم مردم چگونه وارد انقلاب شدند. بروجردي مي تواند نمونه اي شاخص باشد كسي كه پدرش با خان ها در بروجرد ماجراها داشت و از دست رفت. مادرش از شدت فقر دست پنج بچه صغير را مي گيرد و مي آيد در بدترين نقطه تهران اسكان پيدا مي كند و مي رود رختشويي مي كند و بچه بزرگ مي كند. اين بچه از لاله زار هم سر در مي آورد اما جذب چيزي نمي شود. يعني گمشده خود را در مفتح ها پيدا مي كند و راه خود را اين گونه مي يابد. باز هم يادمان باشد كه هشت كلاس بيشتر سواد ندارد. پس اين جريان نظامي و سياسي ايشان كه جذب منافقين نمي شود. جريان ايدئولوژيك و تشكيلاتي اش كه با آن وضعيت اين همه آدم - شايد نزديك به صد نفر - را بدون اين كه همديگر را بشناسند سازماندهي مي كند و آموزش نظامي مي دهد و به مأموريت هاي مختلف مي فرستد و همه هم كارشان را انجام مي دهند. آيا اين نمي تواند بيانگر نگاه ژرف و نگاه بسيار بلند يك مرد بزرگ باشد كه فقط در ظاهر سنش كم است؟ پس بروجردي در بيست و دو سالگي به سن كمال رسيده بود و مرد بزرگي بود؛ با اين اسنادي كه من دارم. به همين خاطر ما بايد اين شخصيت ها را از اين بُعد ببينيم و سپس باور كنيم كه حضرت امام به واسطه چه شخصيت هايي توانستند تومار حكومت ننگين شاه را در هم بپيچند. من قبول ندارم كه بگوييم امام به تنهايي و قبول هم ندارم بگوييم مردم به تنهايي از عهده اين مهم برآمدند. اين جاست كه مسأله ولايت معناي واقعي خودش را پيدا مي كند چون بروجردي به هيچ وجه جز به آن چيزي كه امام مي گفتند عمل نمي كرد - حتي اگر همه نيروهايش را هم از دست مي داد - و اين باعث شده بود كه بتواند راه را از چاه در آن كوران انقلاب پيدا كند.
بعضي از اشخاص و شخصيت ها در بستر زمان افراد تأثيرپذيري مي شوند.
و وقتي كه هم راه بلد نباشند مي افتند به جاده خاكي.
شهيد بروجردي تحت تأثير اخلاقي كداميك از شخصيت ها قرار گرفت كه رفتار و روحياتش تا اين حد اثرگذار بود؟
من مي توانم بگويم رفتار و روحيات ايشان تحت تأثير يك شخصيت خاصي شكل نگرفت جز همان روحاني كه به شما گفتم. با او هم در دوران نوجواني ارتباط داشت و بعد هم رابطه اش قطع شد. بعد از اين كه راه را پيدا كرد با شهيدان مفتح و مطهري و بهشتي ارتباط برقرار كرد اما نمي توانيم بگوييم شهيد بهشتي شخصيت ايشان را شكل داد يا شهيد مطهري يا حتي حضرت امام به تنهايي. براي اين كه ايشان زماني كتاب ولايت فقيه امام را توزيع مي كرد كه ديگر شخصيت امام در ذهنش شكل گرفته بود. به گونه اي كه به هيچ وجه جز به چيزي كه امام مي گفتند عمل نمي كرد. چون اطلاعيه هاي معظمُ له را مي خواند و با ارتباطاتي كه داشت و از طريق افراد مستعد مانند شهيد شاه آبادي در تماس بود. بنابراين ايشان مختص به يك فرد نشده بود. شايد هم از نظر امنيتي اين گونه كار مي كرد و نمي آمد وابسته به جايي خاص باشد كه لو برود. پس اين طور هم نيست كه بگوييم يك شخصيت؛ بلكه ايشان شخصيت هاي زيادي را مي ديد. يكسري را پس مي زد و متقابلاً جذب يكسري ديگر مي شد و مشخص است كه براي خودش معيارهايي داشت. اما اين معيارها را از كجا مي آورد؟ از همان مطالعاتي كه داشت.
به علاوه اين ها استعدادي هم بود كه در وجود خودش رشد كرده بود.
بله. نكته بسيار زيباي بروجردي اين است كه خودش استعداد خودش را كشف كرد. كسي نيامد او را كشف كند. خودش خود را كشف كرد و همين طور به اين طرف و آن طرف مي زد. خلاصه راه خودش را پيدا كرد. وقتي هم كه راه خودش را پيدا كرد خيلي خوب پيدا كرد.
گفتيد شهيد بروجردي از معدود آدم هايي بود كه دلهره انقلاب را داشت. منظورتان از اين تركيب و عبارت چيست؟
قبل از آن بالاترين و بهترين و شيرين ترين مأموريتي را كه بروجردي براي انقلاب داشت مطرح كنيم و بعد وارد آن قضيه شويم. اين كه چطور ايشان با امام رابطه برقرار مي كند و چطور اين همه شيفته امام بوده. شهيد بروجردي در آن كارهاي مسلحانه اي كه دنبال مي كرد از طريقي با شهيد عراقي مرتبط مي شود. با شهيد عراقي وقتي به ايشان وصل مي شود در جلسه اي متوجه مي شود كه او استعداد بالايي در كار مسلحانه دارد. پس شهيد بروجردي را به آقاي محسن رفيق دوست معرفي مي كند. محسن رفيق دوست فكر كرده بود كه ايشان كسي است كه حد اكثر كلتي چيزي مي خواهد و يك روز با او قرار مي گذارد و به او مي گويد بيا خيابان مولوي تو را ببينم. سوار ماشين مي شود و مي گويد شما چه مي خواهيد؟ مي گويد ما برنامه اي در دست داريم كه طي آن پنجاه قبضه اسلحه لازم داريم. رفيق دوست جا مي خورد و فكر مي كند كه ايشان دارد دستش مي اندازد. مي پرسد مي داني پنجاه تا اسلحه يعني چه؟ تهيه آن يعني چي؟ اصلاً غير ممكن است.. شهيد بروجردي پاسخ مي دهد قرار نيست من به شما بگويم كه مي خواهم چه كار كنم. اگر داري پنجاه تا اسلحه بده. اگر هم نداري بگو ندارم. آقاي رفيق دوست تعريف مي كند كه ما رفتيم و ماجرا را براي شهيد عراقي تعريف كرديم و گفتيم كه او اين طور صحبت مي كرد. شهيد عراقي گفتند اگر اين چنين گفته به او اعتماد كن. خلاصه ما نيز رفتيم گشتيم و سه چهار تا اسلحة كلت و مقداري فشنگ پيدا كرديم. گفتيم هر چه داريم بدهيم. يعني اصلاً آقاي رفيق دوست در برابر اين آدم كسر آورده بود. قرارش را در كوچه مرغي هاي مولوي گذاشته بود. گفت رفتيم آن جا كه بروجردي سلاح ها را تحويل بگيرد. آمد نشست در ماشيني كه يك بنز بود. يك گوني آورده بود كه انداخت روي دوشش - مثل اين دوره گردها كه مثلاً دارد آهن قراضه مي خرد – و خيلي راحت رفت. اين جا شناخت شهيد عراقي و يارانش مثل رفيق دوست از بروجردي بيشتر مي شود. طي آن ماجرايي كه قبلاً به شما گفتم بروجردي با شهيد مفتح هم آشنايي پيدا كرد كه كم كم رابطه شهيد بروجردي با شهيد بهشتي شكل مي گيرد. شهيد بهشتي هم چند جلسه برايش مي گذارد و با صحبت هايي كه مي كنند متوجه كشتن آمريكايي ها مي شود و بروجردي از هر نظر در دل ايشان جا باز مي كند اما خيلي به او نزديك نمي شود. اين روابط ادامه مي يابد و روند انقلاب به جايي مي رسد كه قضيه استقبال از حضرت امام پيش مي آيد. اين اتفاقات كه مي افتد يك روز شهيد بهشتي بروجردي را صدا مي زند كه بيا كارت دارم. وارد جلسه كه مي شود مي بيند استاد مطهري هم آن جا نشسته. آن جا بحث شان اين بوده كه الان داريم براي ورود امام برنامه ريزي مي كنيم. بزرگترين مسأله ما اين است كه ما چطور بايد از امام حفاظت كنيم. ممكن است هواپيماي ايشان را بزنند. ممكن است پياده شوند تانك هايي كه تمام مسير ميدان آزادي تا فرودگاه را پر كرده اند هر جايي ممكن است وارد عمل شوند. امام هم اصرار دارند كه من مي خواهم بروم بهشت زهرا(س). اين مسائل را چه كار بايد بكنيم؟ كجا بايد نيروها را مستقر كنيم؟... يعني مسائل زيادي در ارتباط با امام بود. حتي ممكن بود هواپيماي معظمُ له را بزنند. به همين خاطر امام مي فرمود كه همه به من مي گويند نرو؛ پس من مي روم. شوراي انقلاب هم خيلي جرأت نكرده بود به امام بگويد بيا. خود شخص امام بود كه انتخاب كرده بود. دغدغه آن ها اين بود كه امام را بياورند اين جا به چه كسي تحويل بدهند. اين مطلب مطرح شد و گفتند ما چنين مسأله اي داريم و تنها گروه مسلحي كه ما داريم و گفته اند مي توانيم اين كارها را انجام دهيم سازمان مجاهدين است يعني همين منافقين. همان زمان اين افراد با شوراي انقلاب ارتباط داشتند؛ مسعود رجوي و موسي خياباني و اين ها. شما فضاي آن موقع را در نظر بگيريد. آن ها گفتند ما مي توانيم اين كار را بكنيم ولي شهيد مطهري به بروجردي گفتند كه با اين توصيفاتي كه دكتر بهشتي از شما كرده و مسائلي كه آقاي عراقي گفته اند پيشنهادتان چيست؟ شهيد بروجردي گفت اجازه بدهيد من دو سه روزي فكر كنم تا به شما بگويم. شهيد بروجردي تمام نيروهايش را صدا مي زند يعني تمام سر شاخه ها را. يك جلسه مي گذارد و مسأله را مطرح مي كند و مي گويد مسألة مرگ و زندگي مطرح است. آن ها طرحي را برنامه ريزي مي كنند و بعد از دو سه روز بروجردي مي آيد خدمت آقايان مطهري و دكتر بهشتي و مي گويد من آمادگي دارم كه اين كار را بر عهده بگيرم.
شهيد بروجردي چند نفر نيرو در اختيار داشت؟
به اين ها هم مي رسيم. گفتند برنامه شما چيست؟ قضيه را براي آن ها اين گونه باز كرد كه ما اين قدر آر پي جي هفت را مي توانيم آماده كنيم. شش هفت قبضه آر پي جي هفت را مي توانيم ببريم حتي در فرودگاه. اين تعداد هم كلاشينكف مي توانيم با خود ببريم. از فرودگاه شروع مي كنيم تا ميدان آزادي. آر پي جي هفت براي اين است كه بتوانيم تانك ها را با آن بزنيم. آن زمان اين ها دارند مي گويند ما آر پي جي هفت داريم؛ فكرش را بكنيد. طرح را كه مطرح مي كنند همه مي بينند عجيب طرح قوي اي است. شوراي انقلاب جلسه مي گذارند و مي گويند اولين و بهترين طرح قبل از اين مال سازمان مجاهدين بوده و هر دو را به بحث و بررسي مي گذارند. شهيد بروجردي و مصطفي تحيري بيرون اتاق منتظر بوده اند و طرح در جلسه مطرح مي شود. اين جا موسي خياباني و مسعود رجوي خودشان وارد اتاق مي شوند و طرح شان را دوباره مطرح مي كنند. ببينيد فضا چقدر فضاي آلوده اي بوده. مجاهدين گفته بودند ما سه شرط داريم: يك؛ امام كه از هواپيما پياده مي شوند سوار ماشين شخص مسعود رجوي مي شوند و هيچ كس ديگر حق ندارد با او همراه شود. دو؛ در تمام مسيري كه امام مي خواهند بروند فقط عكس شهداي سازمان مجاهدين بايد زده شود. سه؛ ما در زندان بوديم و اسلحه نداريم بايد اسلحه ما را هم تأمين كنيد. استاد مطهري مي گويند پيشنهادهاي اين ها مرا مشكوك كرده و اين ها مي خواهند امام و انقلاب را وامدار خودشان كنند. شهيد بروجردي مي گويد حالا نوبت من است. پيشنهادش را مي دهد به بزرگان داخل جلسه و مي گويد يك؛ هيچ كس نبايد بفهمد كه ما مي خواهيم اين كار را بكنيم. اصلاً گروه توحيدي صفي در كار نيست. دو؛ من سه هزار نيرو براي اين كار آماده كرده ام (كه اگر برويد روزنامه هاي آن موقع را ببينيد مي بيند نوشته بودند كه سه هزار نيروي مسلح آماده استقبال از امام هستند). سه؛ اسلحه هم هيچ چيز لازم نداريم. چند دستگاه ماشين ضد گلوله هم تهيه مي كنيم.
آن بليزر كه حاج محسن رفيق دوست راننده اش بود ضد گلوله بود؟
بله. جالب است كه تنها جايي از آن كه ضد گلوله نبود شيشه جلويش بود. شهيد بروجردي شرايطي را مطرح مي كند كه درست برعكس شرايط منافقين است.
براي همين است كه تا امروز كسي جزئيات كامل داستان حفاظت از حضرت امام (ره) در آن روز را نمي داند؟
همگان كه همه چيز را نمي دانند. هر كسي يك گوشه اش را مي گويد. مثلاً آقاي ناطق نوري يك بخش را مي گويد و هركدام همين طور ولي من همه را جمع كرده ام كنار هم. القصه مرحوم آيت الله طالقاني مي پرسد اصلاً اين ها كه هستند كه دارند اين حرف ها را مي زنند؟ تا حالا كجا بوده اند؟ چه جايگاهي دارند؟ تا اين كه مرحوم طالقاني را شهيد بهشتي يا مطهري كنار مي كشند و مي گويند اين ها چه كساني هستند. وقتي مي روند بيرون مي گويد اين ها كجا هستند؟ مي گويند اين ها همين بيرون نشسته اند. يكي از اين شخصيت ها كه الان اسمش يادم نيست مي گويد يك دفعه در اتاق باز شد و مرحوم طالقاني و آن بزرگوار ديگر بيرون مي آيند كه ايشان بروجردي را كه ايستاده نشان زنده ياد طالقاني مي دهد. مرحوم طالقاني يك نگاهي به او مي كند و مي گويد واقعاً چيزهايي كه گفتيد در اين فرد هست؟ مي گويد آري. بعد هر دو مي روند داخل و به مجاهدين مي گويند كه پيشنهاد اين ها اصلح است. در ادامه منافقين گفتند ما تضمين هم مي كنيم كه هيچ اتفاقي براي امام نيفتد. يعني منافقين يك چيز ديگر هم رو مي كنند. شهيد بهشتي به شهيد بروجردي مي گويد آن ها يك پيشنهاد جديد آورده اند. بروجردي مي گويد ما هم تضمين مي كنيم. شهيد مطهري مي گفت اصلاً جلسه جاني تازه گرفته بود و اعضاي شوراي انقلاب تصويب كردند كه اين مسأله به عهده اين عزيزان باشد. وقتي رجوي و موسي خياباني از اتاق مي آيند بيرون نگاهي به بروجردي مي كنند مي گويند اين فرد كيست كه آمده و اين حرف ها را مي زند؟ خلاصه با وجود ناشناخته بودن بروجردي و يارانش طرح تصويب مي شود و آن ها شروع جمع كردن تمام نيروهاي شان مي كنند. بچه ها به او مي گويند مرد حسابي مگر ما چند نفريم كه گفتي سه هزار نفر نيرو داريم؟! مي گويد من همه فكرهايم را كرده ام. اين كه هواپيما از جايي كه مي نشيند در چه زاويه اي مي نشيند؟ كجا مي شود مدخل ورودي تا وقتي امام مي آيد بتوان ايشان را هدف قرار داد؟ حتي براي برج ديده باني طراحي كرده ام تا يك نفر را آن جا بگذارم. آن ها به ساختمان شماره دو كه الان ترمينال شماره دو است و محل استقرار و ورود امام بود آمدند و قبل از ورود امام با لباس روحاني همه اسلحه ها را به آن جا آوردند. بالاي پشت بام همان جا كه سقفش مشبك بود نيز دو فرد مسلح براي حراست گذاشتند كه كاملاً همه جا را مي ديدند. جايي هم كه امام مي خواستند از هواپيما پياده شوند يك نفر را گماشتند. كاملاً اين را طراحي كردند و محل استقرار آن آر پي جي زن ها را هم در چهار پنج دستگاه بنز ضد گلوله زير ماشين ها طراحي كردند و خود نيز با لباس روحاني آمدند. شهيد بروجردي مي گفت بچه ها! اگر ما امام را تا ميدان آزادي برسانيم و به مردم بسپاريم ديگر كار تمام است. گفت اين جمعيت را ببينيد. كافي است بت اين تانك ها شكسته بشود. بعد از آن ما هم كاره اي نيستيم. آن ها هم همگي قبول مي كنند ولي به هيچ كس اين بحث را نمي گويند. مي گويند اين چه ريسكي است كه مي كني؟ مي گويد با اين مردمي كه من مي بينم اگر امام را تحويل مردم بدهيم ديگر كار تمام است. بقيه حرف ها بي خودي است. نشان به اين نشان كه واقعاً همين اتفاق مي افتد. وقتي كه امام از ماشين مي آيند پايين اصلاً چرخ هاي ماشين شان روي زمين نبود. وقتي ماشين امام از فرودگاه خارج مي شود شهيد بروجردي ديگر همه را رها مي كند و مي رود بهشت زهرا(س) مي گويد حالا ديگر در آن جا امكان خطر هست. مي روند آن جا و قصه آن هلي كوپتر و اين ها پيش مي آيد كه ماجراهاي زيادي دارد. در نهايت امام با آن وضعيت با هلي كوپتر به بيمارستان هزار تختخوابي مي آيند و اين ها هم بلافاصله نيروهاي شان را در مدرسه رفاه مستقر مي كنند و كار حفاظت بسيار سنگيني را در آن جا پياده مي كنند.
با همان نيروها؟
بله و مي مانند تا زماني كه امام تهران هستند و اولين اعدام هايي كه انجام مي شود اين چهار نفر - نصيري و ناجي و خسروداد و رحيمي - را گروه توحيدي صف در مدرسه رفاه اعدام مي كند. تير خلاصش را همين ها مي زنند. بروجردي آن ها را مي برد بالاي پشت بام. زماني كه اين اتفاق مي افتد شبش بروجردي و يكي دو نفر ديگر داشتند نگهباني مي دادند كه نيمه هاي شب امام مي آيند پيش اين ها. مي گويند حضرت امام! اين جا چه كار مي كنيد؟ برويد بخوابيد. مي فرمايند من آمده ام سري به شما بزنم و با شما احوالپرسي كنم. يعني مي آمدند و با اين بچه ها خوش و بش مي كردند. همان جا بوده كه هادي بيگ زاده مي خواسته ازدواج كند و امام گفته بودند بياييد من عقدتان را بخوانم كه چند روز بعد بيگ زاده در ماجراي تصرف راديو شهيد مي شود.
بروجردي يك بي سيم داشت كه توسط آن تمام حرف هاي سپهبد رحيمي فرماندار نظامي را شنود مي كرد. آن دستگاه بي سيم را با خودش از يك جايي آورده بود و تمام صحبت هاي گارد را مي شنيد. مثلاً مي گفت بچه ها به كلانتري چهارده برويد و قبل از اين كه گاردي ها برسند ترتيبش را بدهيد. او كاملاً رحيمي را زير نظر داشت. اين خصوصيات نمي تواند مال يك آدم معمولي باشد.
بنابراين حفاظت از امام را بر عهده مي گيرد و به خوبي هم انجام مي دهد اما پاسخ نكته اي كه گفتيد منظورم از اين كه شهيد بروجردي از معدود آدم هايي بود كه دلهره انقلاب را داشت چيست اين است كه ايشان به تدريج تبديل به فردي مي شود كه با امام ارتباط نزديك برقرار مي كند. اتفاقاتي هم اين وسط مي افتد مثل اين كه سران ارتش را مي گيرند. كلاً خيلي ماجراها دارد. يكسري آمريكايي ها را از ستاد كل مي گيرند و چطور مي شود كه تانك ها و توپخانه گارد شاهنشاهي كه مي خواستند بيايند كودتا كنند فيتيله آن ها را پايين مي كشند... ماجراهاي زيادي است كه اجازه بدهيد وارد آن ها نشوم اما آن چه مهم است اين است كه بروجردي نا خودآگاه چنين محوريتي در انقلاب پيدا مي كند و اين قدر به شخص امام نزديك مي شود. اما بيشتر از يك ماه و خرده اي نمي گذرد كه غائله گنبد شروع مي شود. بعد غائله بلوچستان و بعد هم كردستان و مهاباد و سنندج و بعد پاوه شروع مي شود. بروجردي اين جا هجرتي مي كند كه به نظر من منحصر به فرد است.
موقعي كه امام به قم مي روند؟
نه هنوز حضرت امام به قم نرفته اند. بروجردي احساس مي كند براي حفاظت از امام نبايد فقط در كنار امام بود. تشخيص مي دهد كه براي حفاظت از امام بايد برود به كردستان نه اين كه از نظر فيزيكي در كنار ايشان باشد. اين نكته خيلي ظريفي است و چقدر تشخيص درستي بوده. تازه هنوز كردستان كردستان آشوب و بلوا نبوده. گنبد و بلوچستان هم درگير با آن فتنه ها نبوده. از طرفي كنار امام بودن افتخار كمي نيست. عشق و لذت كمي هم نيست و بروجردي به اين مي رسد كه بايد همه اين ها را رها كند و براي اين كه بتواند انقلاب و امام را حفظ كند برود در مركز اين توطئه ها و فتنه ها. به نظر من اين اوج نگاه عميق و ژرف نگري بروجردي از آينده انقلاب بود و اين كه چطور از خودش مي گذرد. مي دانيد شهيد محلاتي قبل از اين كه آقاي محسن رضايي فرمانده سپاه شود از طرف امام مي رود به كردستان و با ايشان مذاكره مي كند براي فرماندهي سپاه؟
بعد از آقاي منصوري و ابوشريف و مرتضي رضايي؟
به هر ترتيبي شهيد محلاتي مي رود و تشخيص مي دهد كه اگر مي خواهيد من خدمت كنم اين طوري و با وجود آقاي بروجردي بهتر مي توانم خدمت كنم. واقعاً كمتر آدمي هست كه از حضرت امام دل بكند.
در واقع شما به سؤالي كه من مدت ها براي خودم داشتم كه چرا و چطور چنين آدمي در قواره شهيد بروجردي و با چنين پس زمينه ها و پيش زمينه هايي فرمانده سپاه نشده بود پاسخ داديد و حلش كرديد؛ البته ضمن احترام به آقاي محسن رضايي و همه تلاش هايي كه در اين جايگاه در دفاع مقدس كردند.
بروجردي خودش فرماندهي را قبول نمي كرد. اين آينده نگري هايي كه من در دل صحبت هايم به شما گفتم از اين فرد زياد ديده شد. ايشان هميشه خيلي جلوترها را مي ديد و اين هم سندهايي كه من به شما ارائه مي دهم. اين باعث مي شد كه هميشه از زمان جلو باشد. از خيلي هاي ديگر جلو بود. پيش بيني هايش درست از آب درمي آمد. همين باعث شد كه وقتي وارد كردستان مي شود بعد از مدت بسيار كوتاهي بفهمد رمز موفقيتش در اين است كه با مردم كُرد از ته دل اخت بشود و براي همين هم به او لقب مسيح كردستان را مي دهند. ايشان عقيده داشت تا ما از ته دل با مردم كردستان ارتباط برقرار نكنيم و تا دل اين ها را به دست نياوريم هيچ كاري نمي توانيم بكنيم؛ حتي اگر صد لشكر زرهي هم به اين جا بفرستيم.
ايشان مخالف يكسري تزهايي بود كه در جاي خودش بايد دنبال شود مثل اين كه ما اصلاً نبايد به كار مسلحانه در كردستان اصالت بدهيم. حرفش اين بود كه ما اين قدر بايد با اين مردم كار كنيم براي اين كه نسل اندر نسل به اين ها خيانت شده و هميشه حكومت مركزي به مردم كرد خيانت مي كرده. اگر هم كسي از طرف كردستان عراق و آمريكايي ها يا هر كسي آمده از اين ها به عنوان ابزار استفاده كرده اند. كردها تفنگ به دستاني هستند كه نمي دانند چرا شليك مي كنند چون هر وقت شليك كرده و به هدفي رسيده اند يك هدف بزرگتري آمده و اين ها را دور زده است. اين ها هميشه آلت دست بوده اند و اين پرونده سنگيني است كه بروجردي خيلي سريع عمق آن را فهميد و گفت ما بايد آن قدر با اين ها همراه شويم تا باور كنند كه ما ديگر مثل حكومت هاي مركزي قبلي نيستيم. شما بايد كردستان را اين طوري در وجود شهيد بروجردي دنبال كنيد. با اين كه خيلي ها قبولش نداشتند يعني درك نمي كردند كه او چه مي گويد. در كردستان ببينيد چرا يكسري با او موافق بودند و يكسري هم مخالف و مظلومانه شهيد شد؟ براي اين كه به اين رسيده بود كه بايد تمام آن خسراني كه تاريخ ايران به كردستان و مردم كرد زده محو كند و اين كار بسيار سنگيني است چون هميشه حكومت مركزي به اين مردم خيانت كرده. حالا هم كه من حكومت مركزي اي هستم كه مي خواهم از صميم قلب با شما يكدل و همراه بشوم. بروجردي مي گفت ما اين قدر بايد با اين ها خوب بشويم - نه اين كه نقش بازي كنيم – و اين قدر بايد با اين ها اخت شويم تا باور كنند. وقتي باور كنند ديگر كردستان دست ماست و اين تئوري اي بود كه متأسفانه خيلي ها نتوانستند آن را درك كنند. به همين خاطر بروجردي به سرعت در كردستان شهيد شد و ماجراهايي رخ داد كه سر جاي خودش هست. كما اين كه الان هم داريد مي بينيد باز هم همين تئوري كردستان را آرام كرد وگرنه كومله و دموكرات ها فعال بودند. همين بود كه بچه هاي جهاد بيشتر در دل مردم كُرد جا باز كردند چون از موضع سازندگي رفته بودند و ماجراهايي كه به نظر من به حضور بروجردي در كردستان برمي گردد و به ايدئولوژي اصالت انسان از موضع نياز و به همين دليل است كه من جرأت نمي كنم وارد تهيه و تدوين جلد دوم اين كتاب بشوم. فكر مي كنم بروجردي اي كه من در جلد اول ساختم در مسيح كردستان در جلد دوم همان بروجردي آدمي است كه به عرفان فلسفه و انسان گرايي رو مي آورد كه اصلاً از اسلحه متنفر است. اين كتاب كار بزرگي مي شود. به همين خاطر به همان دليل كه زندگي قبل از انقلابش اين قدر ناشناخته بود با آن كه بعضي ها در توصيف زندگي بعد از انقلابش هم مي گويند بروجردي مي رفت سنندج و پاوه - همين چيزهايي كه الان دارند مي گويند – و رفت به فلان عمليات؛ من اصلاً نمي توانم بروجردي اي را كه خودم ازش شناخت پيدا كرده ام در اين كارهاي عملياتي و مقابله با كومله درست و دقيق تجسم كنم و ببينم. زيبايي بروجردي در اين است كه در دل عملياتي به يكي از مردم كُرد كه دارند برايش مي جنگند مي گويد كاك ممد! بيا برو خانه؛ عمليات بس است. مي گويد چرا؟ مي گويد برو بچه ات دارد به دنيا مي آيد. وقتي اين مرد مي رود و مي بيند بچه اش به دنيا آمده اسمش را به احترام بروجردي مي گذارد محمد و اوج معرفت و كمال محمد بروجردي در همين نكته است كه يك كرد به اين باور برسد و بروجردي هم به هدفش. به همين دليل جلد دوم نبرد كتاب زندگي بروجردي را جدي تعقيب نكنيد چرا كه او به كمال خودش رسيده بود و بروجردي ديگر چيزي نداشت كه بخواهد به دست بياورد. من بروجردي را در مصائب و فقر پيدا كردم. در گمنامي سياسي دنبال كردم. در بلبشوي اجتماعي 1356 و 1357 1355 دنبال كردم و در مركز انقلاب كه ماجراي امام باشد به او رسيدم. اما بعد ديدم كه اين شناخت از بروجردي تازه در اول راه است و كمالش را در كوه هاي سر به فلك كشيده گمنام و پر از فتنه كردستان ديدم و شخصيت بروجردي به نظر من به اين راحتي ها نيست كه شما بتوانيد به مردم معرفي كنيد.
وقتي من قصد كردم به شخصيت بروجردي بپردازم در حالي بود كه اصلاً بروجردي را نمي شناختم و او را نديده بودم. من اصلاً به عمرم بروجردي را نديده ام. حتي يك بار هم با او ملاقات نداشتم.
شما چند سال تان است؟
من سال 1335 به دنيا آمده ام. هميشه در خوزستان بوده ام. از اول تا آخر جنگ به خوزستان مي رفتم. كردستان يعني همان شمال غرب را سال هاي 1365 - 1366 به بعد رفتم. بنابراين قبلش در جريان كردستان نبودم كه بتوانم بروجردي را ببينم. اما وقتي به من گفتند در زمينه زندگي بروجردي كاري بكن چهار پنج هزار صفحه نوار پياده شده از مصاحبه هايي درباره شهيد بروجردي به من دادند كه وقتي من مطالعه كردم ديدم متأسفانه اصلاً نمي توانم بروجردي را در آن نوارها پيدا كنم. چون افرادي كه صحبت مي كردند كارشان هدفمند نبود. خيلي كلي مي گفتند اما مسائل جاري اش را نمي دانستند. به همين خاطر گروهي را تشكيل داديم و اتاق فكري را من تشكيل دادم كه مي توانم از بزرگواراني مثل آقايان مصطفي ايزدي - هدايت الله لطفيان - مصطفي تحيري نام ببرم و به اين ترتيب شناسايي و ارتباط با يكايك افراد معاشر با بروجردي بهتر و بهتر شد. بعد هم همان طور كه خود بروجردي شاخه شاخه كار مي كرد ما نيز رفتيم و اين افراد را شناسايي كرديم. مثلاً آقاي شقاقي نامي هنوز هم هست كه در آن هسته هاي اوليه اي كه از نظر اعتقادي شكل گرفت خيلي با او همراه بود. وقتي من با اين ها آشنا شدم متوجه شدم بروجردي اي كه دارند مي گويند با بروجردي اي كه واقعيت داشته بسيار فاصله دارد. در حين تحقيق من سراغ خيلي ها رفتم. در آن دو سه سالي كه تحقيق كردم افراد زيادي را رفتم دنبال شان. وقتي من با يكي دو تا از شخصيت هاي معروف سپاه و سياسي نظام مطرح كردم كه بروجردي در يك شب پنج عمليات انجام داده باور نمي كردند. كم كم براي من هم سؤال ايجاد شد كه آيا واقعاً اين اتفاق افتاده يا نه؟ چون در كتاب هايي كه مي نويسم اين طور نيست كه هر كس هر چه بگويد من آن را قبول كنم. مي روم از منظرهاي مختلف درباره آن تحقيق مي كنم. در اين قضيه به خاطر اين كه به آن آمريكايي ها و خبرنگاران خارجي مي خواست نقيض حرف شاه را ثابت كند براي من هم مهم شده بود كه واقعاً اين كار شده يا نشده. خيلي فكر مرا مشغول كرده بود و منابع اطلاعاتي من هم متأسفانه محدود بود. چرا كه آن پنج تيمي كه گفتم جداي از همديگر بودند خودشان هم نمي دانستند كه آن شب با هم عمليات دارند. ماجراي همان يك نفر بنده خدايي كه آن شب مجروح شده بود براي من خيلي مهم بود كه اين قضيه را چه كار كنم. تصور كنيد در دنياي پر دغدغه اي كه من داشتم يك شب شهيد بروجردي به خوابم آمد و خواب ديدم شب ساعت حدود نه و نيم درست همان ساعتي كه آن پنج عمليات مي خواهد انجام شود در ميدان مولوي هستم. بروجردي با موتوري مي آيد و مرا سوار مي كند - من نه بروجردي را ديده ام و مي شناسم و نه او مرا مي شناسد - در خواب ميدان مولوي خيلي هم تاريك بود. سوار موتور مي شويم و مرا مي برد همه آن عمليات ها را نشانم مي دهد. بدون اين كه يك كلمه به من بگويد كه من به چه دليل اين كار را برايت مي كنم. بعداً هم كه رفتم ديدم واقعاً همان نشانه هايي بود كه ما ديديم. يك كلمه هم نگفت كه من آوردمت تا تو باور كني. طوري بود كه من باورم شد خودم آن عمليات ها را انجام داده ام و برايم امكان پذير شد. فردا كه بيدار شدم فهميدم كه هيچ شكي در اين كار نيست و ديگر نيازي نيست كه بيشتر از اين تحقيق كنم. اين خيلي براي من مهم بود كه خود شهيد بروجردي در نوشتن اين كتاب و انجام اين تحقيق اين قدر راحت با من تماس برقرار كرد و دستم را گرفت. اين شايد بهترين پاداشي بود كه به من داده شد و هيچ وقت هم نمي توانم اين قضيه را فراموش كنم. به همين دليل اين مطلب كار مرا آسان كرد و خيلي محكم كتاب را نوشتم و ديگر هم گوش به حرف كسي ندادم...
نظر شما