پنجشنبه, ۲۲ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۳۰
خورشید کم کم خود را از مشرق نمایان می کرد که واقعه عجیبی رخ داد. دو نفر از برادران- رحمانی و مصطفی- گفتند که می خواهند به عراقی ها ضرب شستی نشان دهند. برای این منظور برادران عین الله و رضایی را با خودشان ببرند.
چهره شجاع مردان

خورشید کم کم خود را از مشرق نمایان می کرد که واقعه عجیبی رخ داد. دو نفر از برادران- رحمانی و مصطفی- گفتند که می خواهند به عراقی ها ضرب شستی نشان دهند. برای این منظور برادران عین الله و رضایی را با خودشان ببرند. منطقه آرام بود. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. از آنجا که خورشید روبه روی چشمان عراقی ها بود، دید زیاد روی ما نداشتند. فاصله با دشمن صدمتر بود، به طوری که در شب گذشته سر و صدای نیروهای عراقی به وضوح شنیده می شد.

این چهار نفر آرام آرام به مقر عراقی ها نزدیک شدند. برادر رحمانی به بالای تپه که رسید با تسلطی که بر نیروهای عراقی داشت با نارنجک حساب آنها را رسید. بچه های دیگر نیز تیراندازی کردند. وقتی نارنجک های برادر رحمانی تمام شد، با صدای بلند گفت: «ای بعثیان مزدور! بیایید بالا تا ضرب شست ما را ببینید و ...»، اما دشمن نیز برای آنان نارنجک پرتاب کرد. همین موقع بود که این چهار نفر فوری به عقب برگشتند و به همراه خود دو موشک آرپی جی از سنگر عراقی ها آوردند.

دشمن از آن لحظه به بعد تا غروب، مدام آتش خود را بر روی قله می ریخت. هوا کم کم گرم می شد تا آنکه تاریکی فرا رسید. آن شب به یاد ماندنی را پشت سر گذاشتیم و تا صبح سرما و گرسنگی را تحمل کردیم. صبح زود در سنگر یکی از دوستان، کمی آرد بیسکویت مخلوط به خاک را از شدت گرسنگی خوردیم. آب هم کم بود؛ چرا که راه تدارکاتی غیر از اینکه زیر آتش شدید دشمن قرار داشت، خیلی سخت و صعب العبور و طولانی بود.

جریانی که ذکر شد، یعنی کاری که برادر رحمانی و برادر مصطفی کردند، هرگز از خاطر من محو نخواهد شد، و جزو یکی از مهمترین صحنه هایی است که تاکنون به چشم خود دیده ام. قیافه این دو برادر یادآور چهره شجاع مردانی است که جبهه را مسکن خود ساخته و دنیا را سه طلاقه کرده اند. چهره هاشان یادآور رضایی و دایی و ... بود. از چهره هاشن نور می بارید و همچون حسین (ع) شجاع بودند. برای اینکه این شجاعت را از مولایشان به ارث برده اند. خلاصه هر چه بنویسم کم نوشته ام. مدتی گذشت. از تدارکات مقداری وسایل آورده بودند و صبحانه نیز با ایشان بود.

پس از صرف صبحانه بیکار بودیم. البته نگهبانی نیز می دادیم. آن روز تا بعدازظهر آتش دشمن لحظه ای قطع نشد. بعد از آنکه نماز ظهرمان را خواندیم، با دوربین مواضع عراق را نگاه کردیم. شهرها، روستاها، سنگرهای دشمن همه نمایان بود. جاده مهم آسفالته ای نیز معلوم بود که ماشین ها و کمپرسی ها از آن عبور می کردند. حتی دژبانی دشمن نیز با دوربین، به طور مشخص دیده می شد. بعد از نگاهی که به کشور تحت ستم عراق کردم، پایین آمدم. خبر رسید که برادران تویسرکانی جهت جایگزینی آمده اند. ما نیز وسایل را جمع کرده، عازم سنگرهای قبلی شدیم. هنگام رفتن در زیر آتش خمپاره دشمن، برادران تویسرکانی را مشاهده کردیم و دعای خیرمان را بدرقه راهشان نمودیم.

از فراز قله های شاخ و برد تکان پایین آمدیم و لحظه ای در سایه دلپذیر صخره های شاخ استراحت کردیم. سپس با تویوتا به پشتیبانی برگشتیم. در راه برای آخرین بار با قله های سرفراز و خونبار شاخ شمیران و برد تکان خداحافظی کردم. می دانستم که زمانی دلم برای این قله ها و همچون قله های شمشی و کله قندی تنگ خواهد شد.

به پشتیبانی که رسیدیم مورد استقبال برادران رزمنده قرار گرفتیم و از آنجا به سنگرهای تپه یاسر رفتیم. شب اول، پاس بخش بودم، وآن شب به هر ترتیب گذشت؛ اما من هنوز به فکر بچه ها در قله شاخ بودم که نکند به آنها بد بگذرد و برای همین چند بار آیه «اَمن یجیب ...»را خواندم. تا خدا مرحمت های بیشتری عطا کند.

در سرتاسر خاک خونبار جبهه، بچه هایی هستند که زندگیشان در عین گمنامی برای تمام عالمیان اسوه است؛ آنانی که رزمشان، نمازشان و دعایشان برای خداست و لحظه ای از حق غافل نمی شوند؛ تا زنده هستند برای خدا و در راه خدا می جنگند؛ در نمازهایشان از خدا طلب استغفار می کنند؛ دوست دارند زندگی شان در گمنامی باشد و حتی مرگشان و این خود کمال اخلاص است.

لحظه لحظه عمرشان در فکر خدایند و آنی از رحمت حق تعالی مایوس نمی شوند و آن قدر در راه خدا می جنگند تا سرانجام مانند حسین (ع) دعوت حق را لبیک گویند.

منبع: حرمان هور/ دست نوشته های شهید احمدرضا احدی/ علیرضا کمری/ 1390


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده