دست نوشته شهید احمدرضا احدی
پادگان شلوغ است؛ شلوغ از خیل بچه هایی که از «سرپل» آمده اند و عده ای دیگر که از شهرها اعزام شده اند. امروز دوره آموزش به پایان رسیده و همه از اتمام این زمان سخت مسرورند.
شب پرواز شهدا

پادگان شلوغ است؛ شلوغ از خیل بچه هایی که از «سرپل» آمده اند و عده ای دیگر که از شهرها اعزام شده اند. امروز دوره آموزش به پایان رسیده و همه از اتمام این زمان سخت مسرورند. با یکی از بچه ها در زیردرختان کنار پادگان قدم می زنید و چهره های معصوم و پاک آنان را نظاره می کنید.

... در پگاه روز بعد، اتوبوس ها آماده حرکت بودند و بچه ها آماده برای اعزام؛ و این صحنه برای اولین بار در نگاهت می گذشت. مقصد اهواز است و حتما خبری هم هست. هیچ کس ملول و کسل نیست.

همه شاد و مسرورند؛ غیر از چند نفری که مسئولان، اجازه رفتن به آن ها نمی دهند و می گویند که سن شما کفاف نمی دهد. راستی چه خوب شد که ماشین ما را بازدید نکردند! وگرنه ما را هم به علت کمی سن از رفتن بازمی داشتند. نزدیکی های غروب به اهواز رسیدیم و ما را به پایگاه شهید رجایی بردند. نماز مغرب و عشاء به امامت برادر اسلامیان خوانده شدو بعد از آن هم...

فردا، روز اعزام به خط بود. نگاهی به اطراف پادگان کردی تا مگر آشنایی را ببینی. در این هنگام حسین محمد را دیدی که ساک به دست در صف یکی از گروهان ها ایستاده است. زود رفتی و سلام کردی و او تا تو را دید لبخند زد.... اما بعد از التماس های فراوان راهش داده اند. سریع تر از آنچه که گمان می کردی گروهان شما را برای اعزام به خط خواندند، و تو هم به سرعت از محمد خداحافظی کردی.

ساعت یک بعد از ظهر بود که شما را به یکی از جبهه های جنوب که تا آن هنگام اسمش را هم نمی دانستید بردند. نزدیک غروب وصیت نامه ها را نوشتید و آخرین حرف ها را با دوستان زدید و آخرین شوخی ها را هم کردید. شام نان و هندوانه دادند که در کنار چادر با صفای تمام خورده شد. لحظه ای بعد، همه را به خط کردند و فرمانده تیپ برای بچه ها صحبت کرد. لحظه بعد لحظه خداحافظی بود. ساعاتی چند پس از حرکت خاکریزها از دور نمایان شد. نماز امشب را با تیمم و لباس و پوتین خواندیم. بعد از مدتی پیاده روی به منطقه ای رسیدیم که بنا بود ماموریت ما از آنجا آغاز شود.

... ناگهان صدای مهیبی برخاست. دود همه جا را گرفت. نظم ستون به هم خورد و موج انفجار، تو را هم به سویی پرت کرد. مدتی گذشت تا با کنجکاوی تمام اسلحه ات را پیدا کردی. در همین حالی یکی از بچه ها با نارنجک تمام اسلحه ات را پیدا کردی. در همین حال یکی از بچه ها با نارنجک سنگر عراقی ها را زیرورو کرد. در همان دقایق اول یکی دو نفر شهید شده بودند که عملیات شروع شد. فریاد شوق تا عرش می رفت، آرپی جی زن ها قیامت به پا کرده بودند، تانک های عراقی یکی پس از دیگری به آتش کشیده می شد و بقیه هم در حال فرار.

نبرد به سختی پیش می رفت و نیروهای عراقی همچنان در حال فرار بودند؛ تا آنجا که مواضع تیپ سوم دشمن هم فتح شد؛ در حالی که تعدادی از بچه ها در اثر مقاومت بعضی از مزدوران عراقی به شهادت می رسیدند. تیربارها رجز می خواندند و دشت یکپارچه سرخ بود.

یکی از بچه ها در ابتدای خاکریزی که تازه فتح شده بود داشت جان می داد. نزدیکش شدم. آن چنان ناله می کرد که دل سنگ را هم نرم می کرد. او لحظه ای بعد شهید شد. در آن حال سعی کردم موقتا این صحنه را فراموش کنم و بیشتر در فکر ادامه عملیات باشم. دو سه ساعتی از درگیری گذشته بود؛ لختی ایستادی تا استراحت کنی دیدی که دیگران نیستند و از گروهان بیست یا سی نفر بیشتر باقی نمانده.

عقب را که نگاه کردی دیدی بچه ها نیامده اند.

بی سیم چی را خواستیم تا خبری بگیریم، که شنیدیم به شهادت رسیده است. فرمانده هم مجروح شده بود. هیچ گونه تماسی با عقب نداشتیم. عراقی ه ا هم پشت خاکریزی دیگر مقاومت می کردند. لحظه ای بعد، یکی از ماشین ه ای مهمات ما با شلیک گلوله آرپی جی از سمت دشمن یکپارچه آتش گرفت. بعدا فهمیدیم که راننده می خواسته خبر عقب نشینی را به ما برساند.

انفجار پیاپی مهمان داخل ماشین مانع عبور نیروها به عقب شده بود. سمت راست مواضع ما میدان مین، و در سمت چپ هم دشمن منتظر کوچکترین تحرک از سوی ما بود. با آگاهی دشمن از موقعیت ما، چند منور به هوا پرتاب شد. در روشنایی دشت بچه ها در سینه کش خاکریزها مشغول نبرد با شدمن بودند. تیربارهای دشمن از سه سو می نواختند و بچه ها هم یکی یکی به زمین می افتادند و تو هم ....

منورها که خاموش شدند، اکثر بچه ها شهید و مجروح شده بودند، و تو آرام خود را به کناری کشیدی. فاصله با دشمن بیشتر از هفتاد، هشتاد متر نبود. شدت درد امانت را بریده بود، در حالی که یکی دو تن از دوستانت در اطراف تو به زمین افتاده بودند. دقایقی چند گذشت که دو نفر از بچه ها که سالم مانده بودند نزدیک شدند و تو ناخواسته درد می کشیدی.

یکی از آن دو رفت به سمت یکی از همرزمان ناشناخته ات؛ همان که تیر به شکمش خورده بود. اما همان مجروح، در حالی که به سختی مرا به آنان نشان می داد گفت: «او درد بیشتری می کشد، اول او را ...»و تو تا این سخن را شنیدی دنیا در نظرت تیره و تار شد. عجیب صحنه ای است! در هشتاد متری دشمن، در زیر رگبار تیربارهای دشمن، و هنگامی که امیدی نیست که تا دقیقه ای بعد زنده بمانی، این گونه ایثار جان در نهایت عظمت! آیا شرمندگی بیش از این برایت ممکن بود؟...

لحظه ای بعد چشمانت سنگینی می کرد. خون زیادی هم از پایت رفته بود. یادت می آید که خوابت می آمد، آن هم در این ولوله عجیب و تو سرانجام ندانستی که چطور آرام در آن همه هیاهو به خواب رفتی؟!

منبع: حرمان هور/ دست نوشته های شهید احمدرضا احدی/ علیرضا کمری/ 1390

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده