روز هجدهم بهمن سال پنجاه و هفت بود و تیم پروازی ما می‌بایست برای مأموریتی از پادگان پیرانشهر بلند شده و به سمت ارومیه بود. روزهای حساس و مهمی بود، کشور در التهاب و شوق انقلاب می‌سوخت و می‌گداخت.

روز هجدهم بهمن سال پنجاه و هفت بود و تیم پروازی ما می‌بایست برای مأموریتی از پادگان پیرانشهر بلند شده و به سمت ارومیه بود. روزهای حساس و مهمی بود، کشور در التهاب و شوق انقلاب می‌سوخت و می‌گداخت.  

خرامیدن در میان ابرها

احمد مثل همشه وضویش را گرفت، عادتی که به ما هم تسری می‌داد و ما هم برای هر پرواز وضو می‌ساختیم. تیم پروازی ما متشکل از دو بالگرد کبرا و یک بالگرد 214 بود، به سمت ارومیه می‌رفت. من و احمد در بالگرد کبرا هم پرواز بودیم.
احمد در رادیوی بالگرد گفت: «ای کاش ما محافظت از حضرت امام را به عهده داشتیم!» گفتم: «نگهبانی از حریم مرزی کشور، توی این وضعیت هم مسئولیت کمی نیست!»
چند گزارش از تحرکات نظامی در داخل خاک عراق به ما رسیده بود، احساس می‌شد که در آن آشفته بازار آن روزهای ملتهب، عراق هم می‌خواست نمدی برای کلاه خودش بردارد.
تا ظهر در آسمان‌های مرزی مانور دادیم، خیال برگشت داشتیم که دستور رسید به خاطر پاره‌ای از اطلاعات دست اول، باز در آسمان گشت بزنیم!
کم‌کم به عصر نزدیک می‌شدیم، بی‌ آن که فرمان بازگشتی را در رادیوهای خود بشنویم. احمد که به نماز سروقت اهمیت ویژه‌ای می‌داد، ناراحت و نگران بود و بالاخره با شوق و ذوق در رادیو گفت: «غلامرضا... راه حلشو پیدا کردک؟!»
گفتم: برای چه کاری، راه حل پیدا کردی احمد جان؟!
گفت: برای نماز!
گفتم: ما که فعلاً توی بالگرد غمبرک زدیم!
گفت: مگه حضرت علی علیه‌السلام توی غزوه‌هایش در موقعیت‌های اضطراری روی اسبش نماز نمی‌خواند؟!
گفتم: آفرین، گل گفتی! پس من هدایت بالگرد را به عهده می‌گیرم و تو نمازتو بخون!
فرامین بالگرد کبرا را در دست گرفتم تا احمد نماز ظهر و عصرش را بخواند. در آسمان آبی و بی‌کران بودیم بودیم و در میان ابرهایش می‌خرامیدیم و در پیشگاه معبود، احساس تازه و عمیق بندگی را تجربه می‌کردیم!

خانه‌ای کوچک با گردسوزی روشن، صفحه 57
 


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده