بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد حاج داعی کرمانشاه، کنج دنجی را برگزید و خلوتی را برای خود فراهم کرده بود. حواسم به او بود ولی نمی‌توانستم خلوتش را به هم بزنم.
حمله به پایگاه هوایی

مهرماه 57 بود. نرم نرمک زردی پاییز، خبر خزان رژیم پهلوی را در گوش کوچه و خیابان‌های پر از آدم‌های انقلابی زمزمه می‌کرد. ولی احمد را خیلی نگران دیدم. بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد حاج داعی کرمانشاه، کنج دنجی را برگزید و خلوتی را برای خود فراهم کرده بود. حواسم به او بود ولی نمی‌توانستم خلوتش را به هم بزنم. دست آخر احمد کنارم نشست و به آرامی گفت: «نمی‌توانم!» با تعجب به او نگاه کردم. مسجد کم‌کم خلوت می‌شد و تک و توکی آدم، این جا و آن جا نشتسه بودند. لبخندی زدم و پرسیدم: «چی شده مرد مؤمن؟!»
به آرامی و غمگین لب را وا کرد و گفت:« می‌خواهند مرا برای سرکوبی مردم انقلابی تبریز به آن شهر بفرستند.»
دستش را گرفتم و آرام فشردمش. نبضش به تندی می‌زد و نفس گرمش به صورتم می‌خورد. حرفی نداشتم تا بزنم و آرامش کنم. سکوت کردم.
ـ ولی مطمئن باش من این کار را نمی‌کنم!
و از جایش بلند شد و از من خداحافظی کرد.
مسئله‌ی پیچیده‌ای بود. به هرحال او یک افسر بود و تحت امر مقامات بالادست!
فردا شب او را در صف اول نمازگزاران دیدم. بشاش بود و سرحال. فکر می‌کردم که احتمالاً دستور حمله به مردم تبریز لغو شده است.
ولی گفت: نه حاج آقا! دستور همان است!
با تعجب به چهره‌ی خندانش نگاه کردم. پس چه چیز احمد را بر خلاف شب پیش، خوشحال کرده بود؟ فضا خلوت‌تر شد، سر پیش آورد و به آرامی و دقت گفت: من فکرهامو کردم!... اگر مجبور به پرواز شوم به جای مردم مؤمن تبریز، پایگاه هوایی و دیگر مراکز نظامی آن شهر را هدف قرار می‌دهم و بعد از آن، خود را به میان مردم انقلابی شهر می‌رسانم!
گفتم: پس خانواده‌ات؟!
ـ هرچند که نگران خانواده‌ام هستم، ولی آنها را در یکی از خانه‌های خارج از پایگاه اسکان داده‌ام که نشانی‌اش را به شما می‌دهم تا اگر برایم اتفاقی افتاد، آنها را از مهلکه نجات دهید!
من هم قبول کردم. هرچند بالاخره به خاطر بالا گرفتن قضیه‌ی انقلاب، آن مأموریت هرگز اتفاق نیفتاد!

منبع: خانه‌ای کوچک با گردسوزی روشن، صفحه 55


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده