مجتبی عسگری، همرزم شهید عباس کریمی:
چهارشنبه, ۰۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۲۹
نوید شاهد: چند روز قبل از عملیات بدر، حاج عباس کریمی مسموم شده بود. صبح روز اول عملیات، به قرارگاه تاکتیکی رفتم. دیدم حاج عباس بیرون سنگر است و می خواهد همراه یکی از گردانها به آن طرف آب برود. رضا دستواره آمد و گفت که بگذار من جلو بروم.
می گوید: چند روز قبل از عملیات بدر، حاج عباس کریمی مسموم شده بود. صبح روز اول عملیات، به قرارگاه تاکتیکی رفتم. دیدم حاج عباس بیرون سنگر است و می خواهد همراه یکی از گردانها به آن طرف آب برود. رضا دستواره آمد و گفت که بگذار من جلو بروم. عباس امتناع کرد و گفت: خودم باید بروم. رضا دستواره اصرار کرد. شاید این اصرار او، ده دقیقه، یک ربعی طول کشید و بالاخره به گریه افتاد. عباس باز هم راضی نشد و گفت که حتما باید خودم بروم.
همرزم شهید عباس کریمی در ابتدا می گوید:
در مریوان که بودیم، عادت جالبی بین بچه ها رسم شده بود. هر کس که وارد مریوان می شد، بچه ها در شب اول ورود، برای او جشن پتو می گرفتند. بالاخره عباس هم به جمع بچه های مریوانی پیوست. با این که روزهای سختی بود و از هر سو در محاصره بودیم، ولی با همین برنامه ها، روحیه خود را بالا نگه می داشتیم. او را که دیدیم، با ایما و اشاره به هم فهماندیم که امشب نوبت اوست. با تعارف و حال و احوال، او را به مقر سپاه آوردیم تا وارد اتاق شد، یکی از بچه ها پتو را روی او انداخت و ما هم شروع کردیم به زدن!
بااین طور وقتها، عکس العمل کتک خورده ها متفاوت بود؛ یکی قهر می کرد، یکی شروع به داد و بیداد می کردو... عباس، کتکش را که خورد، برخاست و در حالی که داشت سر و وضعش را مرتب می کرد، گفت: من عباس کریمی هستم. تازه هم از راه رسیده ام. زدید، عیبی ندارد؛ اما منتظر خوردنش هم باشید!
مجتبی عسگری، روحیات معنوی شهید را بیان می کند:
رفتار، حرکات و صحبت های او طوری بود که هر بار او را می دیدیم، خیال می کردیم که تنها بدین خاطر آفریده شده که شهید شود. در زندگی خدایی او، چنان کار و عبادت در هم تنیده بودند که گویی همه کار او نماز است. نماز را زیبا می خواند.
وی به عملیات بدر و مسموم شدن شهید کریمی هم اشاره می کند:
در عملیات بدر، گردان شهادت از لشکر حضرت رسول(ص)، اولین گردان این لشکر بود که باید به خط حمله می کرد. نیروها، سوار بر قایق شدند و با بدرقه عباس، فرمانده لشکر، آرام آرام پارو زنان از ساحل دور شدند. پس از آن، انتظار، در سنگر فرماندهی لشکر حکمفرما شد.
شامی که به نیروها داده شد، عده ای را مسموم کرد. یکی از این افراد، عباس بود. تا این خبر را شنیدیم، همراه شهید ممقانی، مسئول بهداری لشکر، به دیدنش رفتیم. او که لاغر اندام بود و ظاهری ضعیف داشت، از پا در آمده بود. حالش چنان بد بود که ممقانی گفت: با این حال، نمی توانی عملیات را هدایت کنی. عباس تا این را شنید، سرش را بلند کرد و گفت: شما کار خودتان را بکنید. با توکل به خدا، کار را پیش می بریم و بعد به او سرم وصل کردیم.
عسگری با اشاره به یکی از ایثارها و از خودگذشتگی های شهید کریمی می افزاید:
فشار روحی برای فرمانده یک لشکر در شب عملیات بسیار طاقت فرساست و تنها خدا می داند که او آن شب، با چه حالی عملیات را هدایت کرد. الحمدالله بچه ها به سلامتی به پای کار رسیدند و عملیات به خوبی پیش رفت. صبح روز اول عملیات بدر، رفتیم به قرارگاه تاکتیکی. دیدم حاج عباس بیرون سنگر است و می خواهد همراه یکی از گردانها به آن طرف آب برود. رضا دستواره آمد و گفت که بگذار من جلو بروم. عباس امتناع کرد و گفت: خودم باید بروم. رضا دستواره اصرار کرد. شاید این اصرار او، ده دقیقه، یک ربعی طول کشید و بالاخره به گریه افتاد. عباس باز هم راضی نشد و گفت که حتما باید خودم بروم.
همرزم شهید کریمی در ادامه این خاطره اش می گوید:
شاید عباس از چیزهایی خبر داشت و ما با فهم دنیاییمان، چیزی نمی فهمیدیم. در آخر هم که اصرار رضا دستواره ادامه پیدا کرد، عباس به شوخی گفت: مثل این که ما فرمانده لشکر هستیم ها! این گفته او، چندان هم حالت شوخی نداشت! با این که به شوخی بیان شد، رضا سرش را پایین انداخت وچیزی نگفت. عباس هم سوار قایق شد و رفت و سرانجام به شهادت رسید.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده